eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
376 دنبال‌کننده
170 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
برای مطالعه ی اینجا کلیک کنید: راهنمایی: شماروی قسمت مورد نظر که بزنید درقسمت جستجو دوصفحه به این اسم پیدامیشود ومیتوانیدبا پرش به قسمت مورد نظربرسید بعضی از قسمت ها دوصفحه میباشد که صفحه ی دوم بلافاصله بعداز صفحه ی اول میباشد سپاس از همراهی شما @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه اعظم سینی به دست داشت و وارد اتاقی شد لیلا به متکایی تکیه داده بود و با ناراحتی پایش را تکان میداد اعظم مقابل لیلا نشست و یک فنجان دمنوش جلو او گذاشت و گفت:بیا فدایت شوم این گل گاوزبان را بخور کمی آرام شوی بعد باهم فکر میکنیم لیلا باعصبانیت گفت:چه فکری میکنیم مثلا؟تو هم برای خودت حرف هایی میزنی _فکر میکنیم که کجارفته لیلا به درب خانه خیره شد وگفت:مگر میشود توبه بی خبر بگذاردوبه جایی برود وبه من نگوید سپس زیر لب شعری را برای توبه خواند: (کجایی ای مردی که همیشه موقع ظهر احوالم میگرفتی کجا رفتی ای پهلوان شهره ی شهر کجایی که دیگر لیلایت رانیست نه طاقت دوری و نه طاقت زندگی بی تو) اعظم دست بر زانوی لیلا نهاد وگفت:نگران نباش دختر توبه آدمی نیست که به توخبری ندهد حتماکاری برایش پیش آمده چشمان لیلا پر از اشک شد وگفت:دقیقا آنچه من را مضطرب کرده همین است نکند برایش اتفاقی افتاده لیلا از جا برخاست و از پنجره حوضچه ی خالی از آب را نگاه کرد و گفت:توبه همیشه هرروز ظهر کنار مسجد قرار داشتیم خودت که میدانی اگر توبه مسافرت هم بود نامه ای برایم میداد حالا چند روز است نه نامه ای نه خبری چندقدمی از خانه بیرون رفت و زیر لب شعرخواند وگفت: بادصبا صدایم میشنوی؟ میتوانی کاری کنی؟ اگر ای نسیم بر توبه ام گذشتی فقط به جای من نگاهش کن فقط به جای من صدایش کن ببین آیا اوسراغم را میگیرد یا نه؟ اگر سراغم گرفت بگو من بی تاب توام اگر سراغم نگرفت به او بگو توبه منم لیلا. لیلا متوجه دست اعظم روی شانه اش شد به اعظم نگاهی کردوگفت:نمیشود به بازاربروی ببینی آیا مردم خبر تازه ای ندارند _چرا تصدقت گردم می روم مطمئن باش خبری نیست به تو اطمینان میدهم اگر خبری بود تاکنون نقل همه ی مجالس بود لیلا آهسته گفت:مثلا چه خبری؟ _تو دیوانه شده ای لیلا میگویم خبری نیست باز میگویی مثلا چه خبری؟ ناگهان صدای مردی از بیرون آمد:زن خانه دار بیا برای خانه ات نمک مایع خریداری کن بدو که دیر شد رفتم آی مرد طباخ بیا که رفتم لبخندی به لب اعظم آمدلیلا با ناراحتی گفت:من دلم مثل سیر وسرکه میجوشد اعظم تو میخندی؟ _به صدا گوش کن لیلا لیلا به صدا دقت کرد اعظم آهسته گفت:خالد است _خالد؟ _آری خالد این یک راز است که هرگاه توبه بیاید خالد بااین صدا با من میفهماند من نیز پی تو می آیم لیلا خنده ای کرد وگفت:لعنت خدا برشیطان پلید آخر اگر کسی نمک مایع خواست چه؟ _نه نمک مایع در همه خانه هاهست حالا برو میبینی واقعی خالد نمک میفروشد _اعظم جان الان یعنی توبه آمده؟ _آری دختر لیلا سر از پا نشناخت و دوید چادرش برسر کشید واز خانه ی اعظم بیرون رفت اعظم هم به دنبال اورفت اما وقتی رسید دید لیلا مات ومبهوت به خالد نگاه میکند خالد کنار میدان صلیب ایستاده بود اعظم جلو رفت وگفت:پس توبه کجاست خالد؟ خالد باناراحتی گفت:توبه پای آمدن نداشت اعظم لیلا جلو آمد وگفت:خالد برای سخن گفتن سکه میخواهی بگو‌چه شده تا جان به لب نشده ام _ما هم نمیدانیم لیلا توبه چندروزی است عجیب استخوان دردبود و تب میکرد شدت تب کردن اون آنقدر بود که بیهوش میشد الان هم دائمادرخواب است لیلا صورتش را برگرداند وگفت:ای وای برمن چه بر سر توبه ام آمده اعظم پرسید:خالداکنون توبه کجاست؟ _درمخفی گاه لیلا به سمت خانه دوید و گفت:اعظم من میروم‌با مادرم بگویم و اسبم را بیاورم _میخواهی‌چه‌کنی؟ لیلا بدون آنکه جواب بدهد وارد خانه شد اعظم هم با عجله واردخانه اش شد اسب زین کرده‌ای بیرون آورد لیلا نقاب به چهره زده افساراسبی دردست گرفته بیرون آمد و به خالدگفت:برویم اعظم گفت:کجادختر؟ _میروم توبه را ببینم اگر کسی خبرسلامتی اش را میگفت بازهم دلم آرام نمیشد چه برسد به الان که خالد اینگونه مضطرب است باید اورا ببینم _بسیار خوب من هم می آیم _برایت دردسر نشود اعظم اعظم براسب نشست و با پارچه ای مشکی صورتش را بست وگفت:دیگر حرف از این هاگذشته عجله کن لیلا خالدنیز با گوشه ی دستارچهره اش رابست وگفت:به شرطی با من بیایید که تا مخفی گاه کلمه ای با من تکلم‌نکنید و هرزمان متوجه شدید کسی تعقیبتان میکند اول راه باشد یا آخر راه مسیرتان را عوض کنید. لیلا سرش را تکان داد وخالد از میدان صلیب فاصله گرفت و از گوشه ی کوچه ای افساراسبش را باز کرد و‌بر اسب نشست. به این دو اشاره کرد آنها نیز در پی خالد راه افتادند خالد میرفت و با فاصله ی قابل توجهی لیلا واعظم پشت سر او می آمدند خالد از شهر دور شد و به تاخت میرفت و هرازگاهی پشت سرش را نگاه میکرد تا به مخفی گاه رسید تمام اصحاب توبه گوشه ای نشسته بودند مسلم به ابراهیم اشاره کرد وگفت:این دو زن کیستند با خالد می آیند؟