برای مطالعه ی #رمان #لیلای_توبه
اینجا کلیک کنید:
#لیلای_توبه_قسمت_اول
#لیلای_توبه_قسمت_دوم
#لیلای_توبه_قسمت_سوم
#لیلای_توبه_قسمت_چهارم
#لیلای_توبه_قسمت_پنجم
#لیلای_توبه_قسمت_ششم
#لیلای_توبه_قسمت_هفتم
#لیلای_توبه_قسمت_هشتم
#لیلای_توبه_قسمت_نهم
#لیلای_توبه_قسمت_دهم
#لیلای_توبه_قسمت_یازدهم
#لیلای_توبه_قسمت_دوازدهم
#لیلای_توبه_قسمت_سیزدهم
#لیلای_توبه_قسمت_چهاردهم
#لیلای_توبه_قسمت_پانزدهم
#لیلای_توبه_قسمت_شانزدهم
#لیلای_توبه_قسمت_هفدهم
#لیلای_توبه_قسمت_هجدهم
#لیلای_توبه_قسمت_نوزدهم
#لیلای_توبه_قسمت_بیستم
#لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_یکم
#لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_دوم
#لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_سوم
#لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_چهارم
#لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_پنجم
#لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_ششم
#لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_هفتم
#لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_هشتم
#لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_نهم
#لیلای_توبه_قسمت_سی_ام
#لیلای_توبه_قسمت_سی_و_یکم
#لیلای_توبه_قسمت_سی_و_دوم
#لیلای_توبه_قسمت_سی_و_سوم
راهنمایی:
شماروی قسمت مورد نظر که بزنید درقسمت جستجو دوصفحه به این اسم پیدامیشود ومیتوانیدبا پرش به قسمت مورد نظربرسید
بعضی از قسمت ها دوصفحه میباشد که صفحه ی دوم بلافاصله بعداز صفحه ی اول میباشد
سپاس از همراهی شما
@rahimiseyed
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_دوم
موضوع:عاشقانه
عبدالله واردخیمه ی توبه شد و از گوشه ی خیمه پارچه ای نخی برداشت و دست وصورتش راخشک کرد و گفت:نمیخواهی اینهایی که امروز ازکاروان تجاری غارت کردیم تقسیم کنی بعد به شهر برویم؟
توبه انگار رشته ی افکارش پاره شد به عبدالله خیره شد وبعداز چندلحظه گفت:نه الان که هنوز سرشب است به شهر برویم بهتراست
عبدالله پارچه را روی تخت نهادوگفت:پس برخیز برویم
لبخندی به لب توبه آمد وگفت:عبدالله بااین لباس ها میخواهی بیایی؟
_آری من همیشه باهمین لباس ها می آیم کسی به من نگاه نمیکند که، توبا لیلا کارداری
_اتفاقا این بار با تو کار دارند
چشم های عبدالله پربود از سوال هایی که جوابش فقط پیش توبه بود
_کسی با من کاری ندارد توبه در این عالم فقط صفیه چشمم را گرفته بود او هم خواهان آن مرد بی انصاف شد و یحتمل تاکنون مدتها ازعقدش گذشته است
_توخواهان صفیه ای و از حالش بی خبری؟
_خبرتازه ای داری برادر؟
توبه از خیمه خارج شد و پابررکاب اسبش نهاد وگفت:عجله کن عبدالله
عبدالله هنوز در حیرت بود ولی میدانست توبه بی دلیل اصرار بر عجله ندارد او نیز سوار اسب شد و به راه افتادند به شهر که رسیدند توبه بی معطلی به سمت محله ی اشراف نشین رفت کوچه ها را میپیمود تا مقابل درب کوچک چوبی رسید توبه از مرکب پیاده شد و رو به عبدالله گفت:این خانه ی مراد تومی باشد
عبدالله سری تکان داد وگفت:این خانه ی قبلی صفیه است بارها به درب این خانه آمدم و منتظرماندم اما از صفیه خبری نبود گویا ازاینجا رفته
_نه کم عقل خانه ی قبلی صفیه نه صفیه هیچ گاه ازاین خانه خارج نشده
عبدالله با عجله از اسب پیاده شد وگفت:یعنی صفیه ازدواج نکرده؟
توبه سرش را تکان داد عبدالله به درب خانه نگاه کرد وگفت: پس آن مردی که میخاست همسرش شود چه؟
_توگمان کن به زور شمشیر او را ترساندم
عبدالله به کنار اسب توبه آمد ودست برزانوی توبه نهادوگفت:جان عبدالله بگو چه شده؟
توبه دست بر بینی اش نهادوگفت:آرام تر عبدالله کاری نشده آن مرد را تهدید کردم که اگر میخواهی زنده بمانی دست از صفیه بردار و درعوض از ما کنیز تقاضا کن
_پس آن مرد رفت وگورش را گم کرد.عبدالله با اندوه گفت:اما من قبلا بختم را امتحان کرده ام صفیه قبلا گفته بود من را نمیخواهد
_نه عبدالله اکنون متوجه شده که تو دل بسته ی او هستی
توبه از اسب پیاده شد وگفت:برو برادر درب خانه را بزن
عبدالله با تعلل قدم برداشت توبه دست برشانه ی عبدالله گذاشت وگفت:باعجله برو مرد
عبدالله با اضطراب دست بر درب خانه گذاشت و چندضربه زد
سپس به توبه نگاه کرد وگفت:بازنمیکند بیا برگردیم
صدای خنده ی توبه بلندشد وگفت:چرابرگردیم؟
_چون عمری امید به وصال داشتم حالا نمیخواهم ناامیدشوم
_ناامیدی درکارنیست دوباره دربزن
عبدالله دست بر در گذاشت ولی در نزد
فقط آهسته گفت:صدای پایی می آید
درب خانه بازشد خود صفیه بود عبدالله با لکنت زبان گفت:س سس سلام
صفیه سخنی نگفت وفقط کناررفت تا عبدالله واردخانه شود
عبدالله با عجله به سمت توبه برگشت وگفت:چه کنم توبه؟
_بروداخل شما دوتا زوج خوبی خواهید شد
توبه بازوی عبدالله راگرفت وگفت:عبدالله، صفیه بعد از فوت همسرش درب خانه اش به روی هیچ مردی باز نشده اکنون که درب رابه روی تو بازکرد یعنی تو را مردی شایسته ی زندگی میداند پس بااو مهربان باش.
عبدالله توبه را درآغوش کشید و وارد خانه ی صفیه شد صفیه از خانه خارج شد و نگاهی به توبه کرد توبه لبخندی به لب آورد صفیه سری برای توبه تکان داد و واردخانه شد ودرب خانه را بست
توبه به سمت بازار به راه افتاد صدای رعدوبرق نگاه توبه را به آسمان دوخت زیرلب میگفت:من میرسم...من به آنچه در دل دارم میرسم! نرسیدنی در کار نیست توبه
اسماعیل رسید عبدالله رسید خالد هم رسیده فرض میکنم آنچه در دل داشتی همان شد توبه
بارش شدید باران تمام سروصورتش را خیس کرده بود افساراسبش را دردست داشت و قدم زنان میرفت تا شایددرمیدان صلیب دیداری تازه کند و بعد به مخفی گاه برود ناگهان صدایی از پشت سر بلندشد:
آی توبه پیدایت کردیم بایست
توبه به پشت سر نگاه کرد چهار سرباز حکومتی با شمشیر های برهنه ایستاده بودند توبه به جلو اسب راه افتاد و باعجله حرکت کرد تا پشت دیواری قرارگرفت به اسبش سوار شد باسرعت میتاخت از پشت دیواری دوسرباز بیرون آمدند توبه شمشیر از غلاف بیرونآورد وگفت:کنار بروید و الا میزنم
یکی از سربازان کناررفت ودیگری با لجاجت ماند توبه درحالت تاخت ضربه ای به شمشیر او زد و شمشیر از دست سرباز افتاد توبه کوچه ها را پشت سر میگذاشت تاجایی احساس کرد کسی نیست از اسب پیاده شد دستی به صورت اسب کشید وگفت:با هم بودنمان درد سر میشود از هم جدا میشویم رکاب اسب را محکم کرد اسب به راه افتاد توبه هم خودش را به بازار سر پوشیده رساند با اضطراب اطراف را نگاه میکرد تا اینکه چشمش به دوسه سرباز خروجی بازار افتاد که دنبال او میگشتند راهش