eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
376 دنبال‌کننده
170 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
برای مطالعه ی اینجا کلیک کنید: راهنمایی: شماروی قسمت مورد نظر که بزنید درقسمت جستجو دوصفحه به این اسم پیدامیشود ومیتوانیدبا پرش به قسمت مورد نظربرسید بعضی از قسمت ها دوصفحه میباشد که صفحه ی دوم بلافاصله بعداز صفحه ی اول میباشد سپاس از همراهی شما @rahimiseyed
رمان موضوع: عاشقانه اعظم ظرفی شیر داغ در دست داشت به اطراف نگاه کرد و وارد انبار آذوقه شد تاریکی محض بود و چیزی دیده نمیشد به گوشه ی انبار رفت وگفت:حقیقتش رابخواهی اولی که اسمت را گفتی ترسیدم اعظم تاملی کرد وگفت:از یک راهزن حمله به خانه ی یک زن تنها بعید نیست توبه تمام سرو صورتش خیس بود همانطور که با دستمالی صورتش را تمیز میکردگفت:من میخاستم مزاحم تو شوم خودم را معرفی نمیکردم اعظم کاسه ی شیر را به دست توبه داد وگفت:نمیدانم برادر،باآنکه حسن بن مسعود به من ظلم میکند اما هرزمان نباشد دلهره دارم میترسم کسی مزاحمم شود توبه با پشت دست سبیل هایش را تمیزکرد‌وگفت:کجاست این گوربه گورشده؟ _غلامش میگفت که بادوستانش به شکاررفته و‌گفته چندروزی نخواهد بود اعظم لبخندی زد و گفت:بخت باتو یار بود که بعد از مدتها حسن بن مسعود از خانه اش خارج شده‌وگرنه دراین موقع شب مردی واردخانه ی من شود واردخانه میشدو‌خون به پامیکرد _زیادی از این مردک تعریف میکنی اعظم _تعریف از او نکردم از زندانی بودن خودم وفرزندانم میگویم که نمیتوانیم بگریزیم بگریزیم کجا برویم وقتی هیچ سرمایه ای نداریم _نگران نباش اعظم خودم درستش میکنم _فی المثل چه میکنی؟ توبه لبخندی به لب آورد وگفت:خالد! اعظم باخنده گفت:خاالددد خالد که یک غلام است توبه _اشتباه‌نکن‌او را اگر آزاد کنم در قریه ی خودش ثروت فراوان دارد ازاین حرف ها گذشته میداند چه کند که دست حسن به مسعودبه تونرسد اعظم شانه بالا انداخت وگفت:نگفتی این وقت شب بیرون چه میکردی که نیروهای حکومتی دنبالت بودند؟ _عبدالله رابه در خانه ی صفیه بردم اعظم از جابرخواست و بیرون انبار را نگاه کرد وگفت: پس بالاخره عبدالله به معشوقه اش رسید توبه با خوشحالی گفت:آری عبدالله از زمانی که صفیه دخترخانه بود دلبسته اش بود وقتی که ازدواج کرد عبدالله دلی برای زندگی کردن نداشت در این مدتی که صفیه بی شوهر شده عبدالله امیدی به رسیدن نداشت ولی باز حال وروزش بهتربود _وقتی با صفیه از عبدالله گفتیم چهره اش بشاش شد انگار او هم عبدالله را میشناخت _آررری میشناسد چندین بار عبدالله ازاوخواستگاری کرده بود. توبه با خنده به اعظم نگاه‌کرد وگفت:آخرهم حق به حق دار رسید.وصدای قهقهه ی توبه که بلندشد اعظم آهسته گفت:آرام باش توبه صدای خنده ات را اگر کسی بشنود بیچاره ایم دوباره اعظم بلند شد و بیرون انبار را نگاهی کرد از همان جلو درب گفت:حالا چه شده به فکر ازدواج دوستانت افتاده ای؟ توبه در فکر فرو رفته بود دوباره اعظم گفت:این همه سال با هم بوده اید حالا یادت آمده؟ _همه ی آنها کسی رادارند‌مثل مسلم و ابراهیم زن وفرزندهم دارند خالد و عبدالله مانده بودند که به فکر آنها افتادم اعظم‌ کاسه ی شیر را از جلو توبه برداشت وآهسته گفت:حالا که دیده خودش میخواهد زن بگیرد به فکر آنهاافتاده _همان بود که تو زیر لب گفتی _مگرشنیدی؟ _یادت نرود من توبه ام راهزن‌مشهور شهر _گفتم حالا که قراراست به لیلابرسد میخواهد برای همه زن بستاند توبه دستمال های دور ساق پایش را باز کرد وگفت: به طاهر نباش گفته ام خانه ای برایم پیدا کند میخواهم به شهر بیایم آن وقت خالد وعبدالله تنها میماندند اینگونه اگر زن بگیرند آنها هم در پی زندگی خودشان میروند اعظم ظرف شیر را در سینی مسی نهاد وگفت:باز هم شیر میخواهی بیاورم؟ _نه گلیمی برایم بیاور کمی چشمانم گرم شود سحرنشده از اینجا می روم اعظم سرش تکان داد و از انبار خارج شد. ##### توبه مانند هرروز از دکان ابومحمد خارج شد وبه سمت میدان صلیب راه افتاد به کنارمسجد که رسید اطراف را نگاه‌کرد‌بعد به سمت باغ راه افتاد کمی که جلو رفت متوجه لیلا شد که درانتهای کوچه‌جلو درب باغ پشت درختی تنومندی نشسته بود،توبه نزدیک که شد دیدلیلا روی کاغذ شعری مینویسد وبا خودش زمزمه میکند،آرام و بدون تحرکی ایستاد لیلا همانطور اشعارش را زمزمه‌میکرد که ناگهان سرش را چرخاند وتوبه رادید _خدالعنتت نکند توبه کی آمدی؟ _من همیشه درکنار توام حتی اگر زنده نباشم روحم در کنارتو خواهد بود _دور از جان توبه، میدانی که اگر تو بیمارشوی من دق میکنم آن وقت تو این حرف ها چیست که میگویی؟ توبه خنده ای کرد وگفت:سلام لیلای من لیلا هم خندید وگفت:راست گفتی توبه من هم یادم نبود سلام‌کنم _از اینکه مرا دیدی ذوق کردی یادت رفت _اولش ترسیدم بعد که دیدم توبه است آرامش گرفتم توبه لبخندی به لب آورد لیلا ادامه داد:مگر توبه چند نفر است که این روزها ارزش او برایم بیشتر ازهمه ی انسانها شده؟ _توبه برای تو‌ روزی صدبار میمیرد لیلا _باز از مردن گفتی؟ توبه دستش را روی صورت گرفت ‌‌وگفت:شرمنده ما راهزن ها همیشه نزدیک ترین انسانها به مرگ بوده ایم لیلا ساکت شده‌بود توبه حرفش را عوض کردوگفت:لیلای من لیلا ساکت بود _زندگی توبه؟ _لیلاجان _دلیل زنده بودن توبه __لیلای من زندگی توبه ای تو میدانستی؟