eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
352 دنبال‌کننده
208 عکس
28 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
او مخالف مشروطه نبود فقط میگفت به اسم اسلام مشروطه داریم واین مشروطه درشرع مقدس اسلام نیست... دربین محاکمه صدای اذان ظهرازمساجدبلند شد شیخ به نمازظهرایستاد و بعد ادامه ی محاکمه،وقتی حکم اعدامش دادند شیخ گفت اجازه دهید نمازعصرم بخوانم شیخ زنجانی که قاضی بود گفت نخیر آقا نماز تو به درد نمیخورد شیخ را کنار جوخه بردند یپرم ارمنی گفت:شیخ فضل الله این مشروطه را امضا کن تا اعدامت نکنیم شیخ فضل الله گفت:دیشب خواب رسول خدا رادیدم به من فرمود فرداشب مهمان منی... به این طریق مردم نظاره گر بودند ومرجع تقلیدشان به خاطر اینکه گفت مشروطه باید درشرع مقدس باشد به دارآویخته شد. 🌷 یازدهم مرداد سالروز شهادت مجتهد مجاهد ، شهید آیت الله شیخ فضل الله نوری قدس سره میباشد @rahimiseyed
گاهی اگر بیشتر فکر کنی بیشتر دلت میگیرد حق هم داری دلت بگیرد از اینکه دنیا چقدر بی وفاست شاید حرف حضرت علی علیه السلام برای همه ی ما قابل درک باشد که فرمود:بزرگترین عیب دنیا همین است که بی وفاست ... و عجیب تر از کاردنیا کار ما مردمان دنیاست همیشه ی خدا بهترین هایی که میدانستیم بهترینند گذاشتیم و به بدترین ها افتخارکردیم بااینکه میدانستیم ما در این انتخاب بهترین را رهاکرده ایم. خود حضرت علی بهترین بوده وهست اما مردم سر اینکه اگر طرف مولا بمانند محدودیت خواهندداشت طرف کسی رفتند که میدانستند خوب نیست ولی در این دنیای فانی چندصباحی بخورند وبخوابند و آزاد باشند و کار به کارشان نداشته باشد. شیطان اول دلهایمان را به گناه متمایل میکندوقتی که ذوق وشوق گناه و دنیا در دلمان زیاد شد خوب ها از چشم ما می افتندو در همان لحظه دقیقا بدها جای خوب هارا دردلمان میگیرند و چقدر این حرف اباعبدالله حرف ازدل بوده وبی تردید بر دل مینشیند امام زین العابدین علیه السلام فرمود:با پدرم از مکه به قصد عراق خارج شدیم هرمنزلگاهی که توقف کردیم پدرم از حضرت یحیی پیامبر خدا که سراز تنش جدا شد وبه زن مفسده ای هدیه شد یادمیکرد ومی فرمود: مِن هوان الدنیا علی اللهِ اِن رأس یحیی بنِ زکریا اُهدی الی بغی مُن بغایا بنی اسرائیل؛ از پستی و بی‌ارزشی دنیا نزد خدا همین بس که سر یحیی بن زکریا را به عنوان هدیه به سوی فرد ستمگر و بی‌عفتی از ستمگران و بی‌عفت‌های بنی‌اسرائیل بردند چقدر این جمله اشاره به خود اقا دارد و چقدر بی وفایی ها که از قدیم تا کنون درهمین جمله مشخص است امید که ما در این امتحان سربلندشویم ۱۴مرداد۱۴۰۳ سیدمحمدتقی رحیمی @rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
توبه به فکر فرورفت ابوفتاح سری تکان داد و از انبارخارج شد توبه به زمین خیره شده بود که صدای یک زن به
رمان موضوع:عاشقانه توبه روی سکوی خشتی یک اتاق نشست ابوفتاح آمد وگفت:بااو صحبت کردم توبه میتوانی شبها اینجا بمانی _اما من هنوز پولی ندارم ابوفتاح _نگران نباش تا پول دستت بیاید خودم هستم توبه سر به زیر انداخت و‌گفت:باعث آزار تو شدم ابوفتاح ابوفتاح دست به شانه ی توبه گذاشت وگفت:من از وقتی وارد این شهرشدم تورا شناختم توبه حالا وقتی هست که جبران کنم توبه سکوت کرد و بعد از چندلحظه گفت:استادبنا که کارگر نمیخاست،میوه فروش هم کارگر نمیخاست،سفالگری هم میگفت نه پس ما چه کنیم ابوفتاح؟ ابوفتاح از جا برخاست و شال کمرش را محکم کرد و گفت:میدانی چاره چیست؟ توبه سرش را تکان داد وگفت:نه نمیدانم _باید اسم دیگری برایت بسازیم توبه با تعجب نگاه کرد وگفت:یعنی میگویی اینها میترسند که کارگرشان توبه باشد؟ _کارگرشان توبه باشد نه ولی اینکه به خاطر کاردادن به توبه مؤاخذه شوند هراس دارند توبه به فکر فرورفت ،ابوفتاح با لبخندگفت:دلگیر نباش رفیق من دیگر باید بروم فردا تو را پیش رفیق آهنگرم خواهم برد امشب را خوب استراحت کن از فردا علی الطلوع تا غروب مشغول خواهی بود ابو فتاح دستی تکان داد و خارج شد توبه نیز دراز کشید وبه سقف ایوان چشم دوخت و زیر لب شروع کرد به شعر خواندن: اینجا ویرانه ای بیش نیست من با این ویرانه خو گرفته ام چون تو دراینجا نفس میکشی تو هرجا بروی باز لیلای منی و امان از وقتی که دل تورا بخواهد وچشم تورا نبیند صدای ‌حرف زدنی از داخل اتاق می آمد توبه لابلای شعرگفتن به گوشش رسید که کسی اسم اورا برد سعی کرد بشنود اهل اتاق چه میگویند پس از لحظاتی پی برد آنها افراد پسرسلمان هستند _ارباب این راهش نیست که ما بیاییم در کاروانسرا اطراق کنیم ما یک زمانی برای خودمان کسی بودیم صدای شخص دیگری آمد که میگفت:توبه صد البته ازمازرنگ تر بود و اطرافش بیشتر نفر داشت حالا خودش فراری شده و دوستانش متواری پس افرادحاکم بفهمند ما اینجا پنهان شده ایم روزگارمان راسیاه میکنند اینبار صدای خودپسرسلمان آمد که میگفت: ما از چشم حاکم افتاده ایم تنها راه اینکه بتوانیم دوباره به حاکم نزدیک شویم این است که کوچه به کوچه بگردیم وتوبه را پیدا کنیم توبه فهمید که آنجا جای ماندن نیست اما باید به حالتی از کارونسرا خارج میشد که سربازان حکومتی جلو درب به او مشکوک نشوند چشمش به زن جوانی افتاد که دو ایوان آن طرف تر با فرزندش مشغول به خوردن شام بود بی سر وصدا به نزدیک زن رفت و کمی اطراف را نگاه کرد زن متوجه حضور توبه شد توبه آهسته سر سفره نشست زن و فرزندش هردو ترسیده بودند توبه آهسته گفت:همشیره تورا به قرآن نترس نمیخواهم مزاحمت شوم فقط از تو کمک میخواهم زن خواست تکه نانی بدهد توبه گفت:نه من گدا نیستم فقط میخواهم به واسطه ی تو از این کاروانسرا بیرون بروم زن اطراف را نگاه کرد‌وگفت: دشمن داری؟ توبه سرش را پایین انداخت زن کمی سکوت کرد وبعد گفت:مشغول خوردن طعام شو تا سربازان گمان کنند تو از خانواده ی ما هستی توبه شروع به طعام خوردن کرد زن رفت واز حوض وسط کاروانسرا دستش را شست و آمد وگفت:جمع کن همین الان از کاروانسرا خارج میشویم و تو ای مرد نه گوش شنیدن داری و نه زبان حرف زدن توبه سرش را تکان داد زن، فرزندش را در آغوش گرفت توبه هم اسباب اثاثیه ی زن را برداشت و به راه افتادند جلو کاروانسرا که رسیدنددرب اتاق پسر سلمان باز شد توبه خواست برگردد زن آهسته گفت:برنگرد تو ناشنوایی صدای هیچ دربی را نمیشنوی به درب کاروانسرا که رسیدند نگهبان جلو کاروانسرا به زن رو کرد وگفت: نقاب از چهره بردارضعیفه باید ببینم که هستی _چه ضرورتی دارد مسلمان که نقاب از چهره بردارم زنی هستم که با شوهر وفرزندم برای طعام اینجا اطراق کردیم قراربودبخوابیم که وقتمان کم است باید صبح به یکی از روستاها رسیده باشیم _باخودمرکبی نداشتید؟ _نه سرباز کناررفت و گفت:بسیارخوب میتوانید بروید زن بچه اش را روی زمین گذاشت و به راه افتاد توبه هم دنبالش حرکت کرد ناگهان صدایی آمد بایستید زن برگشت و نگاه کرد یکی از سربازان گفت:هزینه ی اطراق امشب را باید برگردانم در همان موقع پسر سلمان و دوسه تا از دوستانش دروسط حیاط به اینها نظاره گر شده بودند سرباز به زن نگاه کرد و گفت:نام خودت و شویت چه بود زن کمی باعجله گفت:خدا خیرت دهد برادر آنچه باقی مانده سهم خودت باشد بااین بی مرکبی تا این بچه خوابش نگرفته باید بروم آن سرباز به این یکی اشاره کردوگفت:بگذار برود این زن ومرد یک مرد جانی مثل توبه را چگونه پنهان کرده باشند؟ آن زن وتوبه در آن تاریکی به راه افتادند کوچه های محله های پایین شهر بود انگار خاک مرده براین کوچه ها پاشیده بودند توبه آهسته گفت:فرزندت را بگذار تا من درآغوش بگیرم.زن به پشت سرنگاهی کرد و فرزندش که دیگر بین خواب وبیداری بود را به دست توبه داد توبه کودک را درآغوش گرفت و با لبخندی گفت:شاید این اولین
فرزندی باشد که او را بغل کرده ام زن بدون توجه به سخن توبه گفت:نامت چیست جوان؟چرا اینگونه مخفی شده بودی؟ -من را مانند این پیرزن ها جوان صدایم زدی سپس صدای خنده ی توبه بلندشد زن با جدیت گفت:خاموش باش مسلمان این چه قهقه ایست وقتی که با یک نامحرم سخن میکنی خندیدن یعنی بازشدن راه نفود ابلیس! توبه از این سخن جاخورد برایش این سخن غریبه بود تاملی کرد و گفت:مرا عفو کن در محیطی رشد کرده ام که حلالی وحرامی برایشان مطرح نبود -این جوابیست که قیامت بگویی؟ مهرسکوت بر لب های توبه زده شد و بعد از لحظه ای گفت:حرف شما درست است ولی شما در محیط سالم رشد کرده اید زن پر نقابش را محکم کرد وگفت:ابدا خانه ی ما محیط خوبی نبود پدری که در فساد شهره بود و برادران وخواهرانی دارم که دائم الخمرند اما من بیچاره شدن آنها را دیدم و راهم را سوا کردم توبه سرش را تکان داد زن ادامه داد:شاید شریک زندگی ام مرد مومنی بود که من را از آن منجلاب بیرون کشید توبه کودک را جابجا کرد زن جلو آمد وکودک را گرفت و به راه افتاد -میگذاشتید کودک در آغوشم باشد -همین کوچه من را به خانه ی خواهرشوهرم میبرد میروم آنجانامه ای برای شویم بنویسم تا به دنبالم بیاید. به آخرین قدم ها نزدیک میشدند زن پرسید:نامت را نمیگویی؟ -چرا میخواهی بدانی؟ -نمیخواهی بگویی عیبی نیست ولی گمان کنم جایی تورا دیده ام -من توبه ام توبه بن حمیر زن جای خودش ایستاد و با دلهره گفت:توبه؟همین توبه که زن دیگر سخنی نگفت توبه گفت:کدام توبه؟ -هرچه درباره ات میگویندصحت ندارد توبه به فکرفرورفت وگفت:مگر درباره ی من چه شنیدی؟ -ازمن نشنیده بگیر شنیده ام بی رحمی هستی که ناموس مردم برایت مهم نیست چهره ی توبه برافروخته شد لحظاتی بعد زن گفت:چه شد مرد ساکت شدی انگار این حرف برایت تازگی داشت؟ -تو این حرف ها را باور میکنی؟ -اکنون نه باور ندارم ولی قبل از امشب آری باور میکردم زن به سمت چپ خود نگاه کرد وگفت:بسیارخوب برادرمسلمان من دیگر از این راه باید بروم تو نیز به راه خود برو توبه از فکر بیرون آمد و گفت:اگر جا و‌مکان نداری من کاروانسرایی میشناسم که زن ومرد در آنجا سکنی دارند در میان شهر واقع شده -نیازی نیست به این خانه ی اقوام میروم -میخواهی تا آنجا همراهیت کنم؟ -چهار قدم جلو تر هست توبه سرش را تکان داد وزن به راه افتاد چند قدم که رفت برگشت وگفت:از این شهر برو اینجا دیگر امیدی برای زندگی کردن نداری بااین وضع بمانی تو را در ملاعام دارخواهند زد ویک تن هم از کشته شدنت خوشحالی نخواهدکرد چشمان توبه گرد شد زن به راهش ادامه داد توبه سر کوچه ماند و به زن‌نگاه میکرد تا آنکه زن درب یک خانه دق الباب کرد بعد از لحظاتی درب خانه باز شد و زن وارد خانه شد توبه نیز ادامه ی راهش را به سمت میدان صلیب رفت به قلم @rahimiseyed
غضب سلطانی صدای عجز وناله و هم زمان صدای عربده و نفرین در تمام دربار پیچیده شده بود‏‪ لحظاتی بعد سربازان حکومتی شلاق به دست شش سرباز دیگررا باخود می آوردند به محض اینکه واردتالار قصر شدند آن شش سرباز را روی زمین انداختند شش سرباز بیچاره با دلهره سر بالا آوردند و تالار قصر را تماشا کردند همه ی درباریان دور تا دور تالارررا گرفته وآنها را نگاه میکردند وجودخود سلطان روی تخت همایونی که غضب آلود به آنها نگاه میکرد ترس آنها را بیشتر کرده بود همه ی آن سربازان اشک میریختند یکی از آنها سرش را بالا آورد تا عذرخواهی کند ناگهان با اصابت یک تازیانه به کمرش سرش را پایین انداخت، وزیر اعظم جلو آمد و مقابل سربازان ایستاد وبا صدای بلندگفت:ای وای بر شما وزیر سرش را تکان داد وگفت:نفرین برشما سربازانی که عمری نمک این سلطان خوردید وحالا یاغی شدید.مگر انسان جز یک لقمه نان و یک درآمد متعارف چه میخواهد آیا شما این درآمد را نداشتید؟ یکی از سربازان خواست حرفی بزند که وزیر دست بر دهانش گذاشت وگفت:خاموش باش ملعون اکنون زمان صحبت های شما ملائین نیست دیگر تمام شهر از گردن کشی شما علیه شخص شخیص قبله ی عالم خبردارشده اند فی الحال دستور همایونی برای شماست وزیر رو به سلطان کرد وسر تعظیم فرود آورد وگفت: ای قبله ی عالم با این حرام لقمه ها چه کنیم؟ صدای ‌پچ پچ درباریان شنیده میشد همه ی وزراء و حکما میگفتند باید این ها کشته شوند ناگهان سلطان چوب دستی اش را برزمین فشار داد وگفت:همین الان هم دیر شده است، الساعه اینها را به داخل اصطبل ببرید آنجا صورت های آنها را بر خاک اصطبل بگذارید ودر دم همه را خلاص کنید وزیر سرش را به نشانه ی تایید تکان داد وگفت:امر امر همایونی شماست فرمانده ی لشکر به چندسرباز اشاره کرد آنها بلافاصله زیر بغل سربازان خطاکار را گرفتند تا از دربار بیرون ببرند دوباره صدای عجز سربازان بلندشد:...رحم کنید...شما را به خدا...به جوانی ما رحم کنید ...قول میدهیم جبران کنیم...ای قبله ی عالم... واین صداها دور شد و دیگر هیچ خبری از سربازان نبود وزیر به تخت پادشاه نزدیک شد تا سخنی بگوید ناگهان سلطان به سمت راست خودش نگاهی کرد دربین خوشحالی درباریان متوجه شانه های لرزان ثقة الاسلام شد سلطان اصلا انتظار دیدن اشک وگریه ی عالم معتبر دربارش را نداشت با جدیت تمام گفت:چه شده که ثقة الاسلام ما اینگونه مخفیانه اشک میریزند ثقة الاسلام به خودش آمد و اشک هایش را پاک کرد وگفت: اشک ما دخالت در دستورات همایونی نیست سرورم فقط بر اثر دل نازکی خودمان میباشد -بسیار خوب برای ما هم بگویید برای چه اشک میریزید؟ عالم دربار به تخت سلطان نزدیک شد وگفت:سرورم تصدق شما شوم حال این سربازان خطاکار وجوان دلم را لرزاند و من را پریشان کرد وزیر وسط حرف عالم دوید وگفت:پریشانی ندارد جناب عالم اینها یاغی وطغیان گربودند ثقة الاسلام انگار اصلا وزیر را ندیده باشد ادامه ی صحبتش را بیان کرد:جناب سلطان وقتی آنها را میبردند من در تفکر خودم به جوانی آنها می اندیشیدم به مادری که بیست وچندسال چشم انتظار جوان شدن فرزندش بود تا دامادش کندحالا خبر مرگش میشنود به زن جوانی که شوهرش از این سربازان بود او تا عمر دارد غم اعدام شوهرش آزارش خواهد داد به فرزند خردسالی که همیشه چشم انتظار پدرش میماند سلطان متحیر از حرف های ثقة الاسلام به فرمانده ی لشکریان نگاه کرد‌وگفت:بگو دست نگه دارند این جمله به معنای آن بود که سلطان از کشتن آن سربازان صرف نظر کرده عالم دربار به رفتن فرمانده ی لشکر که از دربار خارج شد نگاه کرد وسپس به سلطان‌گفت:سلطان من، تصدق شما شوم این فقط علت اشک های من بود گفتن این حرف ها دخالت در امر همایونی نیست! لبخندی به لب سلطان آمد‌وگفت:حرف های شما متین بود جناب ثقة الاسلام وقتی دل شما بلرزد دل ما نیز میلرزد اشک های شما فرصت زندگانی به آنها داد سپس سلطان زیر لب گفت:آنها رابخشیدم مشروط بر اینکه از این دربار بروند و در مکانی دیگر به زندگی خود مشغول شوند ... واین است خاصیت اشک وچقدر یک قطره اشک واسطه ی خوبی میشود. به قلم ۳۱مرداد۱۴۰۳ @rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
داستانک اولین زائر آرام وقرار نداشت دائما بی تابی میکرد از وقتی خبر راشنیده بود نه خواب درست وحسابی داشت ونه چندان خوراکی عطیه از شاگردانش بود تمام مسیر چشم از او برنمیداشت تمام مسیر مانند مرغ بال وپر سوخته بود سر پایین انداخته و با خود تکلم میکرد چند روزی بعد از عاشورا که در کوچه های مدینه خبر کشته شدن حسین بن علی منتشر شد ازهمان موقع با وجود تمام فشار و قیدوبندهای بنی امیه باز نیز جابر از خانه خارج شد و منزل به منزل با عطیه راهی سرزمین نینوا شده بود بیستم صفر یعنی دقیقا چهل روز بعد از عاشورا به نینوا رسیدند دستش را سایبان چشمانش کرد وگفت:رسیدیم عطیه؟ -آری پسر عبدالله گمانم همینجا باشد -به اطراف نگاه کن ببین تا فرات خیلی راه داریم؟ عطیه اطراف را نگاه کرد وگفت:نه جابر از همین نخل ها تا فرات فاصله ای بسیار اندک است سرش را تکان داد وگفت:آری همینجاست برایم در کنار فرات خیمه برپاکن و لباس سفیدی چون جامه ی احرام برایم آماده کن عطیه مشغول شد و‌جابر در آب فرات به غسل زیارت پرداخت عطیه جامه برایش برد و جابر گفت:آهای عطیه خدا جزای خیرت دهد دستم را بگیر من را تا قبر پسر پیامبر راهنمایی کن! جابرنابینا نبود ولی بر اثر گریه ی زیاد سوی چشمش کم شده بود عطیه نیز دست جابر را به دست داشت جابر هرقدمی آهسته بر زمین میگذاشت یک الله اکبر میگفت ناگهان عطیه صدازد:همینجاست جابر! اشک های جابر روان بود با بغض گفت:درست شنیدم عطیه؟به قبر حسین بن علی رسیدیم؟ اینبار صدای عطیه با بغض بود:آری چند قدم بیشتر تا قبر پسر پیامبر راه نیست جابر بی اختیار بر زمین افتاد وچندقدم باقیمانده را سعی داشت با دست قبر را پیدا کند عطیه دست جابر را بر قبر گذاشت و صدازد:اکنون دستت بر قبر حسین قراردارد صدای ناله ی جابر بلندشد،فریادی از دل کشید و بی هوش گردید -جابر...جابر ...پسر عبدالله عطیه جابر را به هوش آورد جابر دوباره دست بر قبر نهاد وباناله گفت:ای حسین...ای حسین...ای حسین بن علی من حبیب تو جابر هستم که به زیارتت آمده ام آیا دوست جواب دوستش رانمیدهد؟ عطیه نیز با سخنان جابر اشک میریخت که جابر هق هق کنان گفت:نه چگونه جواب من را بدهی درحالی که رگ های گردن تو جا به جا شده و دشمنت بین سر و بدن تو جدایی انداخته صورتش بر قبر گذاشت وگفت:بر توباد سلام خدا تویی فرزند بهترین پیامبر تویی فرزند آقای مومنین وامیرالمومنین آه ای حسین بن علی تویی پنجمین اصحاب کسا تویی پسر فاطمه بهترین زنان... جابر سعی داشت اطراف را ببیند پایین پای حسین یعنی علی اکبر را زیارت کرد آنگاه به شهدای مدفون سلام کرد و باآنها صحبت کرد آنگاه گفت:ای روح مقدس سیدالشهدا وای روح پاک اصحاب حسین قسم به خدا ما نیز شریکیم در آنچه شما داخل شدید! عطیه این سخن برایش سنگین آمد دست برشانه ی جابر نهاد وگفت:چه میگویی پسر عبدالله!حرف بزرگی زدی!چگونه ما بااین اصحاب حسین شریک باشیم در حالی که ما نیز هیچ سختی متحمل نشدیم ما حتی از یک کوه هم بالا نرفتیم شمشیر به دست نگرفتیم و کفار را نزدیم ولی اینها سر وجان درراه دین فداکردند فرزندانشان یتیم شدند وزن های آنها بی سر وسامان گشتند؟ جابر متوجه عطیه شد وبا صدای آرام گفت: گوش کن رفیق من شنیدم از حبیبم رسول خدا که فرمود:هر کس دوست داشته باشد قومی را با آن قوم محشور می‌شود و معیت با آن قوم دارد، اتحاد پیدا می‌کند با حقیقت و با اصل آن قوم و هرکس دوست داشته باشد عمل قومی را شریک می‌شود در عمل ایشان.» قسم به خداوندی که محمّد را به راستی برگزید! خدا میداند که نیت من ‌ ودوستان من همان بود که بر حسین واصحاب اوگذشته ... پس ازچندی جابر وعطیه از سرزمین نینوا خارج شدند به قلم با اقتباس از زیارت جابر از قبر امام حسین علیه السلام @rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
فرزندی باشد که او را بغل کرده ام زن بدون توجه به سخن توبه گفت:نامت چیست جوان؟چرا اینگونه مخفی شده ب
رمان موضوع:عاشقانه شب به نیمه نزدیک میشد کسی درکوچه ها نبود توبه آهسته قدم برمیداشت آنقدر مهتاب بود که بدون آتشگیره جلو خود را میدید از خاموشی خانه ها مشخص بود تمام شهر درخوابند صدای ‌پارس سگ ها از دور دست شنیده میشد مانند هرشب پس از فراغت از کارآهنگری به کنار میدان صلیب رفت و‌بعد ازلحظاتی توقف به سمت کوچه ی کنار مسجد رفت همان کوچه باغی که هرروز درآنجا بالیلا قرارمیگذاشت به کنار کوچه رسید باز در خاطرات غرق شده بود خاطراتی که توبه را پیرکرده بود درب مسجد را باز کرد و از پشت درب چوبی حصیرش را برداشت گلیم قهوه ای رنگی هم همان پشت گذاشته بود آن را هم برداشت وحصیر را جلو مسجد پهن کرد هوا سردشده بود اما آنقدر سردنبود که نشود تحمل کرد روی حصیر نشست وگلیم را برزانوهایش انداخت و به دیوار مسجد تکیه کردبه دست های پر آبله اش نگاه میکردسپس به انتهای کوچه چشم دوخت و صدای دلنشین لیلا در گوشش پیچیده شد -توبه باز تو از مردن خودت گفتی؟من نگفتم دوست ندارم یک خار به دستت برود و تو اکنون از مرگ صحبت میکنی؟ لبخندتلخی به لب آورد شعر جدیدی سرود و زمزمه کرد:کوچه باقی مانده بود عاشق چشمانت که هرشب تا صبح چشم بر این کوچه دوخته است مانند همان شب وروز ها میماند فقط تو نیستی تو دیگر حتی به فکر ماهم نیستی درخت بلند انتهای کوچه ذهن توبه را برد به آن روزی که لیلا میگفت:توبه این همه غصه نخور من انتخاب خودم را کرده ام آسمان به زمین بیاید محبوب قلب من تو هستی. دوباره انگار حرف های لیلا آزارش داد با بغض زانویش را بغل کرد و سر به زیر انداخت وگفت: دنیا بی وفاست لیلای من کسی که همه ی حرکات وسکناتت را میداند روزگار کارش را به جایی میرساند که دیگر زنده ومرده ی ما برایش فرقی نکند دنیابی وفاست توبه تویی که شمار نفس های معشوق را میدانستی حالا نمیدانی کدام خانه و‌کدام منزل آشیانه دارد صدای بیرون آمدن شمشیر از غلاف توبه را ترساند با اضطراب به پشت سرش نگاه کرد همان بود که در فکر توبه بود دوسرباز حکومتی که توبه راپیدا کرده بودند یکی از آنها صدا زد:که هستی بیچاره دراین سرما خانه وکاشانه نداری؟ توبه متوجه شد این دوسرباز اورانشناخته اند لذا نفسی تازه کرد وبا صدای مهربانانه ای گفت:پدرت بیامرزد مسلمان شمشیر کشیدی جانم به لبم آمد من یک ماه بیشتر نیست ساکن این دیارشده ام کسی را نمیشناسم شب ها در کاروانسرا میخوابم امشب طعامی که خوردم برمن نساخته اینجا نشسته ام یکی از سربازان گفت:کدام کاروانسرایی غریبه؟ توبه خواست سخنی بگوید که سرباز دیگر آتش گیره را به صورت توبه نزدیک کرد وبه سرباز دیگر گفت:عبدالرحمان این غریبه عجب بازوهای پولادینی دارد قدش هم بلندباشد بسیار به درد ما میخورد سرباز دیگر صدا زد: برخیز غریبه! توبه از جا برخاست هردو سرباز به یکدیگر نگاه کردند وگفتند:عجب قد وهیکلی این هیکل جان میدهد برای سرباز جنگی شدن -باید ببینیم جنگ آوری میداند یا نه سرباز توبه را صدا زد وگفت:غریبه شمشیر را بگیر وبلافاصله شمشیر را پرتاب کرد توبه دستی به قبضه ی شمشیر زد و شمشیر برزمین افتاد سربازان به یکدیگر نگاه کردند‌توبه از روی زمین شمشیر را برداشت و تظاهر به ترس کرد دستانش میلرزید هر آینه نزدیک بود شمشیر از دستش بیفتد یکی از سربازان جلو آمد و توبه را نگاهی کرد وگفت:این قد وهیکل بعید است جنگ آوری نیاموخته توبه با دلهره‌گفت:من مرد جنگی نیستم هیکلم هم چون از خردسالی با پدرم کشاورزی کرده ام اینگونه‌شده سرباز به سرباز دیگر نگاه کرد‌وگفت:بیا برویم این یک شب گرد بیشتر نیست از پس گرفتن شمشیر هم بر نمی آید چه برسد به مقابله با مردان میدان جنگ دوسرباز به توبه نگاه کردند یکی از آنان گفت:آهای مرد غریبه در اینجا نمان این ایام شهرامنیت ندارد -چشم چشم الساعه به کاروانسرایی پناه میبرم دوسرباز از آنجا دور شدند توبه لبخندی به لب آورد وزیر لب گفت:مادرتان در عزایتان بگرید سربازی که شما باشید برای همان شهر امنیت ندارد باید نامم را میگفتم تا بدانید مرد میدان جنگی نامش هم ترس دارد توبه به انتهای کوچه رفت و کنار درختی که با لیلا صحبت میکرد نشست و به سرودن شعر و اشک ریختن مشغول شد به قلم @rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_چهل_و_سوم موضوع:عاشقانه شب به نیمه نزدیک میشد کسی درکوچه ها نبود توبه آهسته
من به جای توبه‌بودم این قسمت جا داشت شعر رو بخونه: بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم... 😭
گاهی شاید به خاطر جوانی ناراحت شوی از پدر ...مادر...همسر یا رفیقت که تو را به نماز توصیه کند ساعات نماز را یادآوری کند و از تو نمازخواندن ونخواندن را بپرسد واینها ناراحتت کند درصورتی که وقتی آثار بی نمازی را متوجه شوی پی میبری که: «کسی که تو رابه نماز توصیه میکند کسی است که تورا خیلی دوست دارد» بهترین رفیقت را بشناس ویادمان نرود که پیامبرمان فرمود: کسى که ترک کننده نماز را به دادن طعامى یا لباسى (لطف کند و)یارى کند، مثل این است که هفتاد پیغبر را کشته ، که اول آنها آدم ، و آخر آن ها محمد است . @rahimiseyed
سلام دوستان یه سوال پیامبر رحلت کردند(یعنی به مرگ طبیعی از دنیارفتند)یا به شهادت رسیدند؟(یعنی یک نفر ایشون رو کشتند؟) به نظرتون کدوم درسته؟ 👇👇👇👇👇 ارتباط باما: @Yaali73r @rahimiseyed
ممنونم از عزیزانی که تا این لحظه جواب دادید
🤔🤔🤔🤔🤔 اگه شما خبرفوت یک شخص رو اینجوری برسونید👈فلانی فوت شد مخاطب شما میپرسه براچی..مثلا برای فلان بیماری اما اگه بگید فلانی کشته شد!مخاطب شما میپرسه قاتلش کی هست؟و براچی کشته شد؟ 🤚 حالا پیامبر صلی الله علیه وآله شیعه وسنی بیان کردند که دوشنبه دوشب مانده به آخر ماه صفر در سال یازدهم هجری در شصت وسه سالگی از دنیا رفتند درحالی که مسموم‌شده بودند ✔️✔️✔️✔️✔️ این ثابت شده است و هم روایت هایی داریم هم نقل شیعه وسنی که پیامبر مسموم‌شدند خب حالا مسمومیت باید توسط یک شخص باشه وآن شخص کیست؟ ⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️ نقل ها میگوید یک زن یهودی در جنگ خیبر پیامبر را مسموم کرد دونکته:اول اینکه گوشت مسموم‌وقتی در دهان پیامبر گذاشته شد جبرائیل از مسمومیت گوشت خبر داد رسول خدا هم گوشت را میل نکردند👇 ودوم از زمان جنگ خیبر در سال هفتم هجری تا شهادت رسول خدا در اواخر سال دهم هجری فاصله شده باید قبول کنیم که آری شایداگر سمی بوده پیامبر بعد از خیبر چندروزی مریض بودند ولی نه اینکه چهارسال بعد براثر مسمومیت از دنیا بروند 😊😊😊😊😊 تازه جریان سم زن یهودی این است که عده از یهود گوشت گوسفندمسموم جلو پیامبر گذاشتند وقتی پیامبر متوجه مسمومیت شدند از یهود علت این کاررا پرسیدند یهودی ها گفتند ما میخواستیم ببینیم پیامبر هستی یا نه اگر پیامبر باشی از این مسمومیت خبردار میشدی و پیامبر گوشت مسموم نخوردند. پس جریان چیست؟ 👇👇👇 @rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
🤔🤔🤔🤔🤔 اگه شما خبرفوت یک شخص رو اینجوری برسونید👈فلانی فوت شد مخاطب شما میپرسه براچی..مثلا برای فلان ب
✅ رسول خدا بعد از برگشت از حج کسالتی داشتند که کسالت شدید گردید و بااین حال دستور حرکت لشکر به سمت جنگ با یهود داده بودند تایادم نرفته بگم که یهود یک نفوذ دربین مسلمانان داشت که در نفوذش به شدت خوب عمل کرد تا جایی که مسلمونها اون رو صاحب نظر میدونستند آقایون نفوذی(ابوبکر وعمر)حتی برای نزدیک ترشدن به پیامبر دختران خودشون رو هدیه دادند تاهمسر پیامبر بشن 👈عایشه دخترابوبکر 👈حفصه دختر عمر نفوذ این جا باید جلو شکست یهودی ها رو‌بگیره همونجور که اهل تسنن به نقل از عایشه دختر ابوبکر وهمسرپیامبر گفتند که ما وقتی پیامبر درخواب یا بی هوشی بود به ایشان دارو دادیم رسول خدا بیدارشده وبا اشاره مارا منع کردند و ما نیز دارو رو خوراندیم ✔️ (پیامبر یک شخص معمولی نیست که دستور یا منعش رو نشه گوش کرد پس اینها باوجود منع پیامبر باز هم دارو به ایشان دادند) جالب تر اینکه پیامبر فرمودند همه ی حاضرین ازاین داروبخورند و اونها امتناع کردند(حتی عایشه با عصبانیت گفت ما میخواستیم خوب بشی بهت دارو دادیم و زد وشیشه ی دارو روشکست واین یعنی پاک کردن صورت مسئله) 😔😔😔😔😔 وشاید حاضرین دراتاق پیامبر همین سه چهارنفر مشهور بودند چون طبق نوشتنار علامه محمدباقر مجلسی دربحارالانوار: هر چهار نفر (ابوبکر، عمر، عایشه و حفصه) بر مسموم نمودن آن حضرت همدست شده بودند. پانزدهم ماه صفر به پیامبر سم خورداندند و این سم به تدریج اعضای بدن رسول خدا را از کار انداخت و رسول خدا براثر این سم بیست وهشتم صفر به شهادت رسیدند 😭😭😭😭😭 @rahimiseyed
ماه فروماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتی نیست در نظر قدر با کمال محمد وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت لیلهٔ اسری شب وصال محمد آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی آمده مجموع در ظلال محمد عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست روز قیامت نگر مجال محمد @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرسید تو موقعی که رسول خدا از دنیا رفت آنجا بودی؟ ابن عباس که پسرعموی پیامبر بود آهی کشید وگفت:آری بودم _خوب چگونه بود؟ _آخرین لحظه‌های زندگی پربرکتش بود که چشمان زیبای خود را باز کرد و گفت:برادرم... برادرم را صدا بزنید تا بیاید در کنار بستر من بنشیند. همه ی مامیدانستیم که مقصودایشان از برادر علی است هم دوستان علی هم دشمنانش میدانستند برادر پیامبر علی بن ابیطالب میباشد. علی در کنار بستر رسول خدا نشست، ولی احساس کرد که پیامبر می‌خواهد از بستر برخیزد، علی پیامبر را از بستر بلند کرد و به سینه خود تکیه داد. چیزی نگذشت که علایم احتضار، در وجود شریف او پدید آمد. -ابن عباس پیامبر در آغوش چه کسی جان سپرد؟ ابن عباس گفت: پیامبر گرامی در حالی‌که سر او در آغوش علی بود، جان سپرد و علی و برادر من، «فضل» او را غسل دادند. 👇👇👇👇👇 امیرمؤمنان، در یکی از خطبه‌های خود به این مطلب تصریح کرده می‌فرماید: ✅«وَلَقَدْ قُبِضَ رَسُولُ اللَّه وَ إِنَّ رَأْسَهُ لَعَلَی صَدْرِی . . . وَلَقَدْ وُلِّیتُ غُسْلَهُ وَالْمَلاَئِکَةُ أَعْوَانِی . . . »،  پیامبر در حالی‌که سر او بر سینه من بود، قبض روح شد، من او را در حالی‌که فرشتگان مرا یاری و کمک می‌کردند، غسل دادم. 👇👇👇👇👇 @rahimiseyed
مثل امروز ابوعبیده خودش را به ابوبکر وعمر رساند وگفت:عجله کنید زیرا انصار در محل سقیفه ی بنی ساعده جمع شده اند(سقیفه مکان سقف دار)ومیخواهندبرای تسلط به مدینه حاکمی پیداکنند ابوبکر وعمر وابوعبیده مانند مارزخمی به سقیفه رسیدند و بحث را ازحاکمیت به مدینه به مبحث جانشینی پیامبر تغییر دادند این درحالی بود که پیامبر بارها مخصوصا درغدیر علی رابه عنوان جانشین معرفی کرده بود درگیری بین انصار ومهاجرین رخ داد قرارشد یک خلیفه از مهاجرین یک خلیفه از انصار باشد عمر صدا زد دوشمشیر دریک غلاف نمیگنجد سپس با عجله دست ابوبکر را بالابرد و بااو بیعت کرد سپس ابوعبیده سپس دوتن از انصار و بعد اکثریت حاضرین بیعت کردند آنها به سمت مسجد راه افتادند و به هرکس میرسیدند میگفتند بیا با خلیفه (جانشین)پیامبر بیعت کن و امروز ابوبکر با سیلی از مردم مدینه واردمسجد‌پیامبر شد... و در این هنگام علی بن ابیطالب تنها رسول خدا را غسل داده وباعده ای از بنی هاشم ایشان را کفن میکرد... @rahimiseyed
اولین نفر: سلمان با ناراحتی درب خانه ی پیامبر را باز کرد به بیرون خانه نگاه کرد و درب را بست خانه حزن عجیبی داشت چندین مرد از بنی هاشم در حیاط خانه ایستاده بودند وچندین زن که آهسته در اتاق گریه میکردند یکی از حضار گفت:آهای سلمان این چه شایعه است که میگویند -شایعه نیست عبیدالله بلکه شدآنچه نباید میشد -یعنی خبردرست است؟ امیرمومنان پیامبر را غسل داده و از کنار بدن مطهر پیامبر به سلمان نگاه‌میکرد -آری جمعیت فوج فوج به مسجد می آیند ابوبکر بالای منبر نشسته وبااوبیعت میکنند سکوت عجیبی شد سلمان ادامه داد:به خداسوگند سزاوارنیست حتی بایک دست بااو بیعت کنند ولی مردم با هردودست دست ابوبکر را میفشارند وبیعت میکنند صدای مولاعلی شنیده شد:اولین بیعت کننده رادیدی سلمان؟ سلمان کمی تفکر کردوگفت:گمان کنم درسقیفه اولین بیعت کننده مغیره بود یا عمر حضرت دوباره فرمود:سلمان در مسجد اولین بیعت کننده رادیدی؟ -آری یاامیرالمومنین پیرمردی بود عصازنان جلوآمد روی پیشانی اش اثر سجده بود آنقدر باوجد وشادی راه میرفت مانند آنکه از سوگ پیامبرخوشحال است از منبربالارفت دست ابوبکر را گرفت و گفت:امروز مانند روز آدم است سلمان تاملی کرد وگفت:ولی اورا نشناختم یعنی او را تاکنون ندیده بودم امیرالمومنین (شاید با یک لبخند تلخ)فرمود:او ابلیس بود سلمان! حاضرین با تعجب به یکدیگر نگاه کردند -آقا درست شنیدم؟ابلیس؟برای چه اینگونه خوشحالی میکند؟ -در غدیر که رسول الله من را بعنوان جانشین مشخص کردندلشکریان شیطان به شیطان گفتند دیگر راهی بین این امت نداری و نمیتوانی گمراهشان کنی شیطان ناامید شد از گمراه کردن امت و آن روز گریه کرد اکنون خوشحالی میکند نشنیدی چه گفت:گفت امروز مانند روز آدم است یعنی مانندروزی است که توانسته بر آدم غلبه پیداکند... با ماهمراه باشید:👇 @rahimiseyed