eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
355 دنبال‌کننده
183 عکس
25 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانک اولین زائر آرام وقرار نداشت دائما بی تابی میکرد از وقتی خبر راشنیده بود نه خواب درست وحسابی داشت ونه چندان خوراکی عطیه از شاگردانش بود تمام مسیر چشم از او برنمیداشت تمام مسیر مانند مرغ بال وپر سوخته بود سر پایین انداخته و با خود تکلم میکرد چند روزی بعد از عاشورا که در کوچه های مدینه خبر کشته شدن حسین بن علی منتشر شد ازهمان موقع با وجود تمام فشار و قیدوبندهای بنی امیه باز نیز جابر از خانه خارج شد و منزل به منزل با عطیه راهی سرزمین نینوا شده بود بیستم صفر یعنی دقیقا چهل روز بعد از عاشورا به نینوا رسیدند دستش را سایبان چشمانش کرد وگفت:رسیدیم عطیه؟ -آری پسر عبدالله گمانم همینجا باشد -به اطراف نگاه کن ببین تا فرات خیلی راه داریم؟ عطیه اطراف را نگاه کرد وگفت:نه جابر از همین نخل ها تا فرات فاصله ای بسیار اندک است سرش را تکان داد وگفت:آری همینجاست برایم در کنار فرات خیمه برپاکن و لباس سفیدی چون جامه ی احرام برایم آماده کن عطیه مشغول شد و‌جابر در آب فرات به غسل زیارت پرداخت عطیه جامه برایش برد و جابر گفت:آهای عطیه خدا جزای خیرت دهد دستم را بگیر من را تا قبر پسر پیامبر راهنمایی کن! جابرنابینا نبود ولی بر اثر گریه ی زیاد سوی چشمش کم شده بود عطیه نیز دست جابر را به دست داشت جابر هرقدمی آهسته بر زمین میگذاشت یک الله اکبر میگفت ناگهان عطیه صدازد:همینجاست جابر! اشک های جابر روان بود با بغض گفت:درست شنیدم عطیه؟به قبر حسین بن علی رسیدیم؟ اینبار صدای عطیه با بغض بود:آری چند قدم بیشتر تا قبر پسر پیامبر راه نیست جابر بی اختیار بر زمین افتاد وچندقدم باقیمانده را سعی داشت با دست قبر را پیدا کند عطیه دست جابر را بر قبر گذاشت و صدازد:اکنون دستت بر قبر حسین قراردارد صدای ناله ی جابر بلندشد،فریادی از دل کشید و بی هوش گردید -جابر...جابر ...پسر عبدالله عطیه جابر را به هوش آورد جابر دوباره دست بر قبر نهاد وباناله گفت:ای حسین...ای حسین...ای حسین بن علی من حبیب تو جابر هستم که به زیارتت آمده ام آیا دوست جواب دوستش رانمیدهد؟ عطیه نیز با سخنان جابر اشک میریخت که جابر هق هق کنان گفت:نه چگونه جواب من را بدهی درحالی که رگ های گردن تو جا به جا شده و دشمنت بین سر و بدن تو جدایی انداخته صورتش بر قبر گذاشت وگفت:بر توباد سلام خدا تویی فرزند بهترین پیامبر تویی فرزند آقای مومنین وامیرالمومنین آه ای حسین بن علی تویی پنجمین اصحاب کسا تویی پسر فاطمه بهترین زنان... جابر سعی داشت اطراف را ببیند پایین پای حسین یعنی علی اکبر را زیارت کرد آنگاه به شهدای مدفون سلام کرد و باآنها صحبت کرد آنگاه گفت:ای روح مقدس سیدالشهدا وای روح پاک اصحاب حسین قسم به خدا ما نیز شریکیم در آنچه شما داخل شدید! عطیه این سخن برایش سنگین آمد دست برشانه ی جابر نهاد وگفت:چه میگویی پسر عبدالله!حرف بزرگی زدی!چگونه ما بااین اصحاب حسین شریک باشیم در حالی که ما نیز هیچ سختی متحمل نشدیم ما حتی از یک کوه هم بالا نرفتیم شمشیر به دست نگرفتیم و کفار را نزدیم ولی اینها سر وجان درراه دین فداکردند فرزندانشان یتیم شدند وزن های آنها بی سر وسامان گشتند؟ جابر متوجه عطیه شد وبا صدای آرام گفت: گوش کن رفیق من شنیدم از حبیبم رسول خدا که فرمود:هر کس دوست داشته باشد قومی را با آن قوم محشور می‌شود و معیت با آن قوم دارد، اتحاد پیدا می‌کند با حقیقت و با اصل آن قوم و هرکس دوست داشته باشد عمل قومی را شریک می‌شود در عمل ایشان.» قسم به خداوندی که محمّد را به راستی برگزید! خدا میداند که نیت من ‌ ودوستان من همان بود که بر حسین واصحاب اوگذشته ... پس ازچندی جابر وعطیه از سرزمین نینوا خارج شدند به قلم با اقتباس از زیارت جابر از قبر امام حسین علیه السلام @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه شب به نیمه نزدیک میشد کسی درکوچه ها نبود توبه آهسته قدم برمیداشت آنقدر مهتاب بود که بدون آتشگیره جلو خود را میدید از خاموشی خانه ها مشخص بود تمام شهر درخوابند صدای ‌پارس سگ ها از دور دست شنیده میشد مانند هرشب پس از فراغت از کارآهنگری به کنار میدان صلیب رفت و‌بعد ازلحظاتی توقف به سمت کوچه ی کنار مسجد رفت همان کوچه باغی که هرروز درآنجا بالیلا قرارمیگذاشت به کنار کوچه رسید باز در خاطرات غرق شده بود خاطراتی که توبه را پیرکرده بود درب مسجد را باز کرد و از پشت درب چوبی حصیرش را برداشت گلیم قهوه ای رنگی هم همان پشت گذاشته بود آن را هم برداشت وحصیر را جلو مسجد پهن کرد هوا سردشده بود اما آنقدر سردنبود که نشود تحمل کرد روی حصیر نشست وگلیم را برزانوهایش انداخت و به دیوار مسجد تکیه کردبه دست های پر آبله اش نگاه میکردسپس به انتهای کوچه چشم دوخت و صدای دلنشین لیلا در گوشش پیچیده شد -توبه باز تو از مردن خودت گفتی؟من نگفتم دوست ندارم یک خار به دستت برود و تو اکنون از مرگ صحبت میکنی؟ لبخندتلخی به لب آورد شعر جدیدی سرود و زمزمه کرد:کوچه باقی مانده بود عاشق چشمانت که هرشب تا صبح چشم بر این کوچه دوخته است مانند همان شب وروز ها میماند فقط تو نیستی تو دیگر حتی به فکر ماهم نیستی درخت بلند انتهای کوچه ذهن توبه را برد به آن روزی که لیلا میگفت:توبه این همه غصه نخور من انتخاب خودم را کرده ام آسمان به زمین بیاید محبوب قلب من تو هستی. دوباره انگار حرف های لیلا آزارش داد با بغض زانویش را بغل کرد و سر به زیر انداخت وگفت: دنیا بی وفاست لیلای من کسی که همه ی حرکات وسکناتت را میداند روزگار کارش را به جایی میرساند که دیگر زنده ومرده ی ما برایش فرقی نکند دنیابی وفاست توبه تویی که شمار نفس های معشوق را میدانستی حالا نمیدانی کدام خانه و‌کدام منزل آشیانه دارد صدای بیرون آمدن شمشیر از غلاف توبه را ترساند با اضطراب به پشت سرش نگاه کرد همان بود که در فکر توبه بود دوسرباز حکومتی که توبه راپیدا کرده بودند یکی از آنها صدا زد:که هستی بیچاره دراین سرما خانه وکاشانه نداری؟ توبه متوجه شد این دوسرباز اورانشناخته اند لذا نفسی تازه کرد وبا صدای مهربانانه ای گفت:پدرت بیامرزد مسلمان شمشیر کشیدی جانم به لبم آمد من یک ماه بیشتر نیست ساکن این دیارشده ام کسی را نمیشناسم شب ها در کاروانسرا میخوابم امشب طعامی که خوردم برمن نساخته اینجا نشسته ام یکی از سربازان گفت:کدام کاروانسرایی غریبه؟ توبه خواست سخنی بگوید که سرباز دیگر آتش گیره را به صورت توبه نزدیک کرد وبه سرباز دیگر گفت:عبدالرحمان این غریبه عجب بازوهای پولادینی دارد قدش هم بلندباشد بسیار به درد ما میخورد سرباز دیگر صدا زد: برخیز غریبه! توبه از جا برخاست هردو سرباز به یکدیگر نگاه کردند وگفتند:عجب قد وهیکلی این هیکل جان میدهد برای سرباز جنگی شدن -باید ببینیم جنگ آوری میداند یا نه سرباز توبه را صدا زد وگفت:غریبه شمشیر را بگیر وبلافاصله شمشیر را پرتاب کرد توبه دستی به قبضه ی شمشیر زد و شمشیر برزمین افتاد سربازان به یکدیگر نگاه کردند‌توبه از روی زمین شمشیر را برداشت و تظاهر به ترس کرد دستانش میلرزید هر آینه نزدیک بود شمشیر از دستش بیفتد یکی از سربازان جلو آمد و توبه را نگاهی کرد وگفت:این قد وهیکل بعید است جنگ آوری نیاموخته توبه با دلهره‌گفت:من مرد جنگی نیستم هیکلم هم چون از خردسالی با پدرم کشاورزی کرده ام اینگونه‌شده سرباز به سرباز دیگر نگاه کرد‌وگفت:بیا برویم این یک شب گرد بیشتر نیست از پس گرفتن شمشیر هم بر نمی آید چه برسد به مقابله با مردان میدان جنگ دوسرباز به توبه نگاه کردند یکی از آنان گفت:آهای مرد غریبه در اینجا نمان این ایام شهرامنیت ندارد -چشم چشم الساعه به کاروانسرایی پناه میبرم دوسرباز از آنجا دور شدند توبه لبخندی به لب آورد وزیر لب گفت:مادرتان در عزایتان بگرید سربازی که شما باشید برای همان شهر امنیت ندارد باید نامم را میگفتم تا بدانید مرد میدان جنگی نامش هم ترس دارد توبه به انتهای کوچه رفت و کنار درختی که با لیلا صحبت میکرد نشست و به سرودن شعر و اشک ریختن مشغول شد به قلم @rahimiseyed
من به جای توبه‌بودم این قسمت جا داشت شعر رو بخونه: بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم... 😭
گاهی شاید به خاطر جوانی ناراحت شوی از پدر ...مادر...همسر یا رفیقت که تو را به نماز توصیه کند ساعات نماز را یادآوری کند و از تو نمازخواندن ونخواندن را بپرسد واینها ناراحتت کند درصورتی که وقتی آثار بی نمازی را متوجه شوی پی میبری که: «کسی که تو رابه نماز توصیه میکند کسی است که تورا خیلی دوست دارد» بهترین رفیقت را بشناس ویادمان نرود که پیامبرمان فرمود: کسى که ترک کننده نماز را به دادن طعامى یا لباسى (لطف کند و)یارى کند، مثل این است که هفتاد پیغبر را کشته ، که اول آنها آدم ، و آخر آن ها محمد است . @rahimiseyed
سلام دوستان یه سوال پیامبر رحلت کردند(یعنی به مرگ طبیعی از دنیارفتند)یا به شهادت رسیدند؟(یعنی یک نفر ایشون رو کشتند؟) به نظرتون کدوم درسته؟ 👇👇👇👇👇 ارتباط باما: @Yaali73r @rahimiseyed
ممنونم از عزیزانی که تا این لحظه جواب دادید
🤔🤔🤔🤔🤔 اگه شما خبرفوت یک شخص رو اینجوری برسونید👈فلانی فوت شد مخاطب شما میپرسه براچی..مثلا برای فلان بیماری اما اگه بگید فلانی کشته شد!مخاطب شما میپرسه قاتلش کی هست؟و براچی کشته شد؟ 🤚 حالا پیامبر صلی الله علیه وآله شیعه وسنی بیان کردند که دوشنبه دوشب مانده به آخر ماه صفر در سال یازدهم هجری در شصت وسه سالگی از دنیا رفتند درحالی که مسموم‌شده بودند ✔️✔️✔️✔️✔️ این ثابت شده است و هم روایت هایی داریم هم نقل شیعه وسنی که پیامبر مسموم‌شدند خب حالا مسمومیت باید توسط یک شخص باشه وآن شخص کیست؟ ⁉️⁉️⁉️⁉️⁉️ نقل ها میگوید یک زن یهودی در جنگ خیبر پیامبر را مسموم کرد دونکته:اول اینکه گوشت مسموم‌وقتی در دهان پیامبر گذاشته شد جبرائیل از مسمومیت گوشت خبر داد رسول خدا هم گوشت را میل نکردند👇 ودوم از زمان جنگ خیبر در سال هفتم هجری تا شهادت رسول خدا در اواخر سال دهم هجری فاصله شده باید قبول کنیم که آری شایداگر سمی بوده پیامبر بعد از خیبر چندروزی مریض بودند ولی نه اینکه چهارسال بعد براثر مسمومیت از دنیا بروند 😊😊😊😊😊 تازه جریان سم زن یهودی این است که عده از یهود گوشت گوسفندمسموم جلو پیامبر گذاشتند وقتی پیامبر متوجه مسمومیت شدند از یهود علت این کاررا پرسیدند یهودی ها گفتند ما میخواستیم ببینیم پیامبر هستی یا نه اگر پیامبر باشی از این مسمومیت خبردار میشدی و پیامبر گوشت مسموم نخوردند. پس جریان چیست؟ 👇👇👇 @rahimiseyed
✅ رسول خدا بعد از برگشت از حج کسالتی داشتند که کسالت شدید گردید و بااین حال دستور حرکت لشکر به سمت جنگ با یهود داده بودند تایادم نرفته بگم که یهود یک نفوذ دربین مسلمانان داشت که در نفوذش به شدت خوب عمل کرد تا جایی که مسلمونها اون رو صاحب نظر میدونستند آقایون نفوذی(ابوبکر وعمر)حتی برای نزدیک ترشدن به پیامبر دختران خودشون رو هدیه دادند تاهمسر پیامبر بشن 👈عایشه دخترابوبکر 👈حفصه دختر عمر نفوذ این جا باید جلو شکست یهودی ها رو‌بگیره همونجور که اهل تسنن به نقل از عایشه دختر ابوبکر وهمسرپیامبر گفتند که ما وقتی پیامبر درخواب یا بی هوشی بود به ایشان دارو دادیم رسول خدا بیدارشده وبا اشاره مارا منع کردند و ما نیز دارو رو خوراندیم ✔️ (پیامبر یک شخص معمولی نیست که دستور یا منعش رو نشه گوش کرد پس اینها باوجود منع پیامبر باز هم دارو به ایشان دادند) جالب تر اینکه پیامبر فرمودند همه ی حاضرین ازاین داروبخورند و اونها امتناع کردند(حتی عایشه با عصبانیت گفت ما میخواستیم خوب بشی بهت دارو دادیم و زد وشیشه ی دارو روشکست واین یعنی پاک کردن صورت مسئله) 😔😔😔😔😔 وشاید حاضرین دراتاق پیامبر همین سه چهارنفر مشهور بودند چون طبق نوشتنار علامه محمدباقر مجلسی دربحارالانوار: هر چهار نفر (ابوبکر، عمر، عایشه و حفصه) بر مسموم نمودن آن حضرت همدست شده بودند. پانزدهم ماه صفر به پیامبر سم خورداندند و این سم به تدریج اعضای بدن رسول خدا را از کار انداخت و رسول خدا براثر این سم بیست وهشتم صفر به شهادت رسیدند 😭😭😭😭😭 @rahimiseyed
ماه فروماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتی نیست در نظر قدر با کمال محمد وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت لیلهٔ اسری شب وصال محمد آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی آمده مجموع در ظلال محمد عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست روز قیامت نگر مجال محمد @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرسید تو موقعی که رسول خدا از دنیا رفت آنجا بودی؟ ابن عباس که پسرعموی پیامبر بود آهی کشید وگفت:آری بودم _خوب چگونه بود؟ _آخرین لحظه‌های زندگی پربرکتش بود که چشمان زیبای خود را باز کرد و گفت:برادرم... برادرم را صدا بزنید تا بیاید در کنار بستر من بنشیند. همه ی مامیدانستیم که مقصودایشان از برادر علی است هم دوستان علی هم دشمنانش میدانستند برادر پیامبر علی بن ابیطالب میباشد. علی در کنار بستر رسول خدا نشست، ولی احساس کرد که پیامبر می‌خواهد از بستر برخیزد، علی پیامبر را از بستر بلند کرد و به سینه خود تکیه داد. چیزی نگذشت که علایم احتضار، در وجود شریف او پدید آمد. -ابن عباس پیامبر در آغوش چه کسی جان سپرد؟ ابن عباس گفت: پیامبر گرامی در حالی‌که سر او در آغوش علی بود، جان سپرد و علی و برادر من، «فضل» او را غسل دادند. 👇👇👇👇👇 امیرمؤمنان، در یکی از خطبه‌های خود به این مطلب تصریح کرده می‌فرماید: ✅«وَلَقَدْ قُبِضَ رَسُولُ اللَّه وَ إِنَّ رَأْسَهُ لَعَلَی صَدْرِی . . . وَلَقَدْ وُلِّیتُ غُسْلَهُ وَالْمَلاَئِکَةُ أَعْوَانِی . . . »،  پیامبر در حالی‌که سر او بر سینه من بود، قبض روح شد، من او را در حالی‌که فرشتگان مرا یاری و کمک می‌کردند، غسل دادم. 👇👇👇👇👇 @rahimiseyed
مثل امروز ابوعبیده خودش را به ابوبکر وعمر رساند وگفت:عجله کنید زیرا انصار در محل سقیفه ی بنی ساعده جمع شده اند(سقیفه مکان سقف دار)ومیخواهندبرای تسلط به مدینه حاکمی پیداکنند ابوبکر وعمر وابوعبیده مانند مارزخمی به سقیفه رسیدند و بحث را ازحاکمیت به مدینه به مبحث جانشینی پیامبر تغییر دادند این درحالی بود که پیامبر بارها مخصوصا درغدیر علی رابه عنوان جانشین معرفی کرده بود درگیری بین انصار ومهاجرین رخ داد قرارشد یک خلیفه از مهاجرین یک خلیفه از انصار باشد عمر صدا زد دوشمشیر دریک غلاف نمیگنجد سپس با عجله دست ابوبکر را بالابرد و بااو بیعت کرد سپس ابوعبیده سپس دوتن از انصار و بعد اکثریت حاضرین بیعت کردند آنها به سمت مسجد راه افتادند و به هرکس میرسیدند میگفتند بیا با خلیفه (جانشین)پیامبر بیعت کن و امروز ابوبکر با سیلی از مردم مدینه واردمسجد‌پیامبر شد... و در این هنگام علی بن ابیطالب تنها رسول خدا را غسل داده وباعده ای از بنی هاشم ایشان را کفن میکرد... @rahimiseyed
اولین نفر: سلمان با ناراحتی درب خانه ی پیامبر را باز کرد به بیرون خانه نگاه کرد و درب را بست خانه حزن عجیبی داشت چندین مرد از بنی هاشم در حیاط خانه ایستاده بودند وچندین زن که آهسته در اتاق گریه میکردند یکی از حضار گفت:آهای سلمان این چه شایعه است که میگویند -شایعه نیست عبیدالله بلکه شدآنچه نباید میشد -یعنی خبردرست است؟ امیرمومنان پیامبر را غسل داده و از کنار بدن مطهر پیامبر به سلمان نگاه‌میکرد -آری جمعیت فوج فوج به مسجد می آیند ابوبکر بالای منبر نشسته وبااوبیعت میکنند سکوت عجیبی شد سلمان ادامه داد:به خداسوگند سزاوارنیست حتی بایک دست بااو بیعت کنند ولی مردم با هردودست دست ابوبکر را میفشارند وبیعت میکنند صدای مولاعلی شنیده شد:اولین بیعت کننده رادیدی سلمان؟ سلمان کمی تفکر کردوگفت:گمان کنم درسقیفه اولین بیعت کننده مغیره بود یا عمر حضرت دوباره فرمود:سلمان در مسجد اولین بیعت کننده رادیدی؟ -آری یاامیرالمومنین پیرمردی بود عصازنان جلوآمد روی پیشانی اش اثر سجده بود آنقدر باوجد وشادی راه میرفت مانند آنکه از سوگ پیامبرخوشحال است از منبربالارفت دست ابوبکر را گرفت و گفت:امروز مانند روز آدم است سلمان تاملی کرد وگفت:ولی اورا نشناختم یعنی او را تاکنون ندیده بودم امیرالمومنین (شاید با یک لبخند تلخ)فرمود:او ابلیس بود سلمان! حاضرین با تعجب به یکدیگر نگاه کردند -آقا درست شنیدم؟ابلیس؟برای چه اینگونه خوشحالی میکند؟ -در غدیر که رسول الله من را بعنوان جانشین مشخص کردندلشکریان شیطان به شیطان گفتند دیگر راهی بین این امت نداری و نمیتوانی گمراهشان کنی شیطان ناامید شد از گمراه کردن امت و آن روز گریه کرد اکنون خوشحالی میکند نشنیدی چه گفت:گفت امروز مانند روز آدم است یعنی مانندروزی است که توانسته بر آدم غلبه پیداکند... با ماهمراه باشید:👇 @rahimiseyed
شهادت حضرت امام رضاعلیه السلام تسلیت توصیه به مطالعه👆 @rahimiseyed
👆 بخونید و منتشر کنید @rahimiseyed
👆توصیه_به_مطالعه مربوط به سخن امام رضاعلیه السلام @rahimiseyed
باکاروان رهروان فاطمی مشهد @rahimiseyed
داستانک: پیشنمازاصلی به قلم: @rahimiseyed
صفحه ی آخر داستانک پیشنماز اصلی به قلم سیدمحمدتقی رحیمی @rahimiseyed