eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
367 دنبال‌کننده
172 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمود: 🌸🌸🌸🌸🌸 فرشته دست راست بر فرشته دست چپ حاکم است، هر گاه مسلمان کار نیکی انجام داد، فرشته دست راست ده برابر در نامه‌اش می‌نویسد، و هرگاه گناهی انجام داد به فرشته دست چپ می‌گوید هفت ساعت صبر کن، اگر توبه کرد آن گناه را نمی‌نویسد و اگر توبه نکرد یک گناه به حسابش می‌نویسد. 😊😊😊😊😊 منبع:بحارالانوار.تالیف علامه محمدباقرمجلسی ج‌۵، ص۳۲۱. 💚باماهمراه باشید:👇 @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهت یادآوری به عزیزانی که تازه با ماهمراه شدند:👆 جسجتو کنید مطالبی که دلخواهتونه 😊😊😊😊😊
جوان آنقدر گنهکار بود که مردم شهر از وجودش ناراحت بودند آنقدر معصیت هایش صبرهمه را تمام کرده بود که عاقبت جمع شدند وگفتند ای مردفاسق علت بی برکتی شهرماتویی تو بی دینی و از خدا به دور... هرلحظه میترسیم خداعذابت کند و مانیزدرعذاب تو بسوزیم مردم با سروصدا و تشرودعوا جوان را از شهر راندند چیزی نگذشت که جوان فاسق در بیرون شهر دچار مریضی شد گرسنگی ودربه دری بسیار کسالت وجودش را بیشتر کرد هرچه التماس کرد راهش ندادند یک شب این جوان خسته ودرمانده از همه جا، سرش بر دیواری تکیه داد و بی سروصدا جان سپرد مردم بدنش را کنار زباله ها رهاکردند مالک بن دینار که از افرادزاهد شهربود خواب دید که درعالم رویا به او گفتند برو وبدن آن مرد را غسل بده وکفن کن و مردمان مومن را خبرکن سپس باتشییع جنازه بدنش را درقبرستان مومنین دفن کن مالک بن دینار باتعجب پرسید آن مردکه فاسد بود و همه فسقش را میدانند چطور الان اینقدرمقرب شده؟ درخواب گفتند زیرا درآخرین لحظات دلش شکست دید دنیایی نداشت تا به کامش شود آخرت هم امیدی به بهشت ندارد بادلی گرفته گفت: يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ . ای خدایی که هم دنیا ازآن توست هم آخرت رحم کن برکسی که نه دنیاداردونه آخرت... 😭😔😭😔😭😔 ای مالک مگر میشود کسی از ما ترحم بخواهد و مااجابت نکنیم؟ اصل این حکایت در📚انیس اللیل ص ۴۵ نوشته شده ولی من به قلم خودم نوشتم 💚به جمع ما بپیوندید:👇 @rahimiseyed
خب حالا که اومدی به کانال سربزنی دستت دردنکنه بیا میخام چند خط بنویسم 👇👇👇👇👇 خودم این رو خیلی دوس دارم 😔 @rahimiseyed
روز از نیمه گذشته بود کاروانی که در سکوت کامل برناقه ها سوار بوده و ودلی برای سخن گفتن نداشتند کم کم درخت ها و دیوارهای شهر مدینه پدیدار شد بادیده شدن شهر مدینه صدای گریه از زنهای کاروان شنیده میشد انگار تمام غم ها تازه شد انگار شبی که حسین بن علی بااین شهر خداحافظی کرد برای همه یادآورشد هرچه به شهرنزدیک ترمیشدندگریه ها بیشتر میشد علی بن الحسین دست مبارک بالا آورد و گفت: قبل از شهراطراق میکنیم ساربانها شتر ها را نشاندند زین العابدین بشیربن جذلم را صدا زد _بله مولای من در خدمتم از چشم های علی بن الحسین اشک جاری بود کمی که اشک های مطهرش را پاک کرد به بشیرنگاهی کردوگفت: ای بشیر پدرت جذلم شاعر بود توهم مثل او شعرمیگویی؟ _آری فدای شماشوم از شعر بی بهره نیستم حضرت با گریه به مدینه اشاره کرد وگفت: پس برو وخبر ما را به مردم مدینه برسان و بگو ما دراینجا ساکن شده ایم بشیر دوان دوان رفت تاواردشهر شد به هرمحله ای می رسیدمیگفت عجله کنید خبر مهمی دارم بیائید درمسجدبرایتان میگویم آنقدر زود خبر آمدن بشیر همه جاپیچید که مردم به سرعت درمسجدجمع شدند بشیر از منبر بالارفت مردم منتظر خبر بشیرشدند ناگهان فریادزد: یا اهل یثرب لا مقام لکم بهاقتل الحسین فادمعی مدرار ای مردم مدینه دیگر در مدینه نمانید زیرا حسین کشته شد ازاین روست که اشک های من جاری است. الجسم منه بکربلاء مضرج والراس منه علی القناة یدار پیکرش در کربلا غرقه به خون است و سرش را بر سر نیزه می‌گرداندند. صدای گریه از همه بلندشد بشیر گفت اکنون علی بن الحسین وبازماندگان کربلا بیرون از مدینه اطراق کرده اند بروید و به آنها سرسلامتی بدهید بشیر بعدهاگفت آن روز خانه ای نبود مگر آنکه صدای شیون بلندشده بود 😭😭😭😭😭😭 @rahimiseyed
عرص خیر مقدمی دارم خدمت استادعزیز حجت الاسلام رنجبری استاد خطبه خوانی،مداحی و مرثیه خوانی که در کانال این حقیر هستند. پاینده باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجـا بشنوید از طنین واژه‌هاے نورانـے ✦𝑹𝒂𝒅𝒊𝒐 𝑵𝒂𝒗𝒂✧ ✦با نواے شیخ سجاد رنجـبرے✧ ✧ قرائت ادعیه ✦ مدیحه سرایی ✧ مرثیه‌خوانی ــــــــــــــــــــــــــــ✦✧ با رادیو نوا همراه شو👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/4019978796C83235adfa4 ـــــــــــــــــ✧✦
این کانال استاد رنجبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدون تردید دلیلی برای لبخندهست ولی مومن ،رفیق، آشنا خودت هم شک نکن دلیل لبخندیک نفر هستی دلیل آرامششی اصلا شاید امید زندگیش باشی پس محبت کردنت رو دریغ نکن 😊😊😊😊😊 آرامش بده تا آرامش بگیری @rahimiseyed
اگه دوست داری حکایات جالب بخونی مطالب ادامه داربخونی شعروحدیث بخونی به کانال ما بیا مطالبی هست که برات جالبه 👇👇👇👇👇 @rahimiseyed
آفرین بر هرکی که این بنر رو بفرسته برای دوستان وآشنایانشو و سایر فامیل وابسته😊 این بنر👆👆👆👆👆👆
باعث افتخاره برای بنده وجود تک تک شما عزیزان همچنین مفتخریم به وجود اساتید بزرگوار دراین کانال من جمله : حجت الاسلام والمسلمین شیخ احمدفاضل استاد حوزه علمیه ی مشهد حجت الاسلام سالاری مکی ریاست محترم سازمان تبلیغات استان حجت الاسلام نودهی ریاست سازمان تبلیغات بشرویه حجت الاسلام جهانبانی امور طرح هدایت استان مبلغین ،روحانیت محترمی که در کانال حقیرهستند تشکر ویژه دارم ازشما عزیزی که این پیام رو خوندی😊 آره خودتو میگم امیدوارم مطالب براتون مفید باشه @rahimiseyed
از سخن چین گفتیم حالابه سراغ گروه دوم میریم پیامبر اکرم فرمود یک گروه مثل خنزیر یا خوک واردصحرای محشر میشن: و أما الّذین علی صورة الخنازیر فأهل السحت؛ آنان که به صورت خوک هستند، حرام خواران اند. 🔽🔽🔽🔽🔽 چقدر لقمه برات مهمه فقط پول درآوردن مهمه برات یا لقمه ی حلال؟ حلال؟ جایی که پول درمیاری شرعیه؟ پول درآوردی خمسش حساب میکنی؟ نگو من سالی چندبار به فقیر کمک میکنم نه عمو کلاه سر خودت نذار انفاق مستحبه ولی پرداخت خمس واجبه یعنی شما تاپرداختش نکنی لقمت پاک نیست حالا بگو حلال میاری سرسفره یانه؟ 💚باماهمراه باشید:👇 @rahimiseyed
موضوع :عاشقانه 👇👇👇👇👇 صدای پرندگان و گنجشک ها از لابلای درختان خرما کم شده بود آرام آرام هوا زیبایی های طلوعش را ازدست میداد و به جایش گرمای آفتاب بیشتر میشد پرده ی خیمه کنار رفت خالد با چشمان پف کرده از خیمه بیرون آمد چشمانش را ریزکرد و به اطراف نگاهی کرد بابی حوصلگی دستی به سرتراشیده اش کشید و با پا گلیم پراز خاک جلو خیمه را جابجا کرد از زیر گلیم گیوه هایش را پوشید و به سمت برکه ی آب رفت کنار آب نشست وصورتش را شست از همان کنار از داخل کیسه مشتی گندم برداشت وداخل لانه ی کبوتران ریخت پایش را به مکرم زد که دقیقا زیر لانه ی کبوتران خوابیده بود _مکرم ... مکرم برخیز گردن شکسته مکرم کمی جابجا شد و دوباره به خواب رفت خالد دوباره لگدی به اوزد و باتندی گفت: برخیز مردک مگر ارباب نگفته بود خوشم نمی آید زیر لانه ی کبوتران بخوابی؟ مکرم باسرعت از جاپرید و با دلهره گفت: ارباب بیدارشده؟ _نه ولی چیزی نمانده تا بیدارشود برخیز دست وصورتی بشور و گوسفندان را آذوقه بده مکرم متکایش را مچاله کرد و گفت فقط چند لحظه چشمانم راببندم خودم بیدارمیشوم خالد سری تکان داد وبه سمت لانه ی مرغ وخروس هارفت سنگ بزرگی از جلو لانه برداشت مرغ ها وخروس ها به فاصله ی کمی لابلای علف زار و نخل های خرما پراکنده شدند خالد ظرف آب آنهارا از لانه بیرون آورد که صدای طالب طباخ آمد _خالد ارباب بیدارشده؟ خالد به طباخ نگاهی کرد و گفت:نه طالب بیا تا من دیگران را بیدار میکنم ظرف آب مرغ هارا تمیز کن یک نفر را بفرستم در این اطراف پرسه ای بزند و خبری بیاورد طباخ جلو خیمه نشست و گفت: هنوز زود است بگذار خود توبه که بیدارشد باشنیدن این جمله خالد از جاپرید و گفت:ای وای بیچاره شدم _چه شده خالد؟ خالد دوان دوان به سمت خیمه ی توبه دوید و درراه گفت:دیشب توبه گفته بود ساعتی پس ازطلوع آفتاب بیدارش کنم اصلا یادم نبود هنوز به خیمه نرسیده به سمت طباخ دوید وگفت:طالب خداخیرت دهد برو بچه ها رابیدارکن ارباب بیدارشود و آنها خواب باشد تا شب فقط توبیخشان میکند طالب سر تکان داد و به خیمه برگشت خالدبی معطلی واردخیمه ی توبه شد سریع به سمت تخت رفت توبه به شکم خوابیده بود و صدای خروپف اودر خیمه پیچیده میشد خالدآهسته دست برشانه ی توبه گذاشت وآرام گفت:ارباب ... ارباب ... برخیزارباب چیزی تاظهرنمانده توبه روی تخت جابجاشد گلیم بر سرش کشید وگفت: خداخفه ات کند خالد چرا نمیگذاری خواب وامانده ام به دلم بنشیند _شرمنده ارباب خودت گفتی بیدارم کن هنوز حرف خالدتمام نشده بود که انگار خواب چشمان توبه را گرفته بود خالد دوباره شانه ی توبه را تکان داد وگفت:ارباب برخیز وقتی برگردی خوب میخوابی صدای خواب آلودتوبه آمد _مگر قراربود کجابروم؟ خالداز توبه فاصله گرفت وگفت:چمیدانم هرجا میخاستی بروی برخیز اگر خواب بیفتی دادوبیدادت را برسرمن مادر مرده خواهی گرفت خودت دیشب گفتی قبل از چاشت با ابومحمدشاکری وعده داری توبه گلیم را کناری انداخت ودستش را بین محاسن بلندش برد وهمانطور که صورتش را میخارید،گفت: آفتاب طلوع کرده؟ _آری چیزی تاچاشت نمانده _ای نادان من گفتم بعدازطلوع بیدارم کن حالا بیدارم میکنی؟ توبه دوید و پیراهن بلندمشکی را از روی زمین برداشت تا بپوشد خالد غرغرکنان گفت:خدایا پناه بر تو منکه گفتم دیربیدارشوی با من دادوبیدادخواهی کرد _حرف هایت را بگذاربرای بعد بگو اسبم را زین کنند _بله ارباب _عجله کن خالد باید تا چاشت نشده در شهر باشم _ابومحمد که جایی نمیرود ارباب چرا اینقدر عجله _ابومحمد و خبرمرگش بااوکاری ندارم که دیروز میگف فردا بروم خبر مهمی دارد خالد آمد از خیمه خارج شود توبه گفت: خالد اسب خودت راهم زین کن حوصله ی تنهارفتن راندارم لبخندی برلب خالد نقش بست و سری تکان داد به قلم : @rahimiseyed
موضوع: عاشقانه همه از خواب بیدارشده و مشغول به کاری بودند توبه از کنار برکه برخاست و از دست خالد پارچه ی نرم را گرفت و ریش بلندش را خشک کرد به داخل خیمه رفت دستار سیاه رنگی برسرش نهاد خنجر مروارید نشانی به شال کمرش بست به جلو خیمه آمدچکمه اش را پوشید عبدالله برایش اسب زین شده ای آورد وگفت:کجا می روی؟ _باکسی قراری دارم _ما به چه کاری مشغول شویم توبه غضبناک به برادرش نگاه کرد و گفت:به هرغلطی که روزهای دیگرمیکردید مشغول شوید کسی را بفرست ببیند دراطراف کدام کاروان نزدیک است تا شما رد کاروانی بزنید من برگشتم عبدالله سرش را تکان داد افسار اسب گرفت وتوبه سوار اسب شد عبدالله دست بر زانوی توبه نهاد وگفت:میخواهی من هم بیایم؟تنها نرو ابن سلمان ودارودسته اش منتظرند تا تورا تنها ببینند _هه!پسرسلمان اگر جراتش داشت تاکنون ضربه ای به من زده بود. خالدسوار یک مرکب به آنهانزدیک شد. توبه به عبدالله نگاه کرد و گفت:باخالدمیروم عبدالله از آنها فاصله گرفت توبه افسار را تکان داد و حرکت کرد خالد هم به اسبش ضربه ای زدو سعی کرد تا از توبه عقب نماند * پس از ساعتی تاختن وارددوازه ی شهر شدند بدون معطلی از بازار برده فروشان گذشته و مسیر را به سمت میدان اصلی شهر کج کردند تا به بازار سرپوشیده ی یمنی ها رسیدند هردو هم زمان از مرکب پیاده شده هنوز وارد بازار سرپوشیده نشده بودند که دوشرطه(سربازحکومتی)ازانتهای بازارسرپوشیده می آمدند توبه سریع مسیرش را را عوض کرد و همانطور باافسار اسبش را دنبال خودش می کشاند صدای بلند جوانی تمام مسیر را پرکرده بود که میگفت: بیائید حیف از جوانی شما حیف است شما درخانه از این کنیزک ها نداشته باشید توبه ایستاد و به چندکنیزکی که با ریسمان دستانشان بسته بود نگاه میکرد جمعیتی از مردان ثروتمند درباره ی کنیز ها باهم سخن میگفتند توبه به کنیزی تقریبا سی ساله چشم دوخته بود کنیزی لاغراندام با صورت کشیده مقداری از موی سرش پریشان از کنارشقیقه هایش آویزان بود کنیز لابلای جمعیت متوجه نگاه توبه شد او هم چشم از نگاه پر از جذبه ی توبه برنمیداشت خالد آهسته پرسید: به چه خیره شده ای ارباب؟ توبه باچشم وابرو کنیز را نشان داد وگفت: یادت می آید راه برکاروانی که به سمت بنی النضیر میرفت بستیم اسماعیل به کنیزی دل بسته بود و التماسش میکرد تا بااوبماند؟ خالد خوب به کنیزک خیره شد و سرش تکان داد و گفت:ها ها یادم آمد ،عجب! بیچاره چه به این روز افتاده آنجا با تکبر به اسماعیل میگفت من را پسرحاکم میخواهد تو که هستی که ابراز علاقه میکنی! توبه دستش بر قبضه ی خنجر فشار داد وگفت: حقت بود وقتی یک دلباخته را برنجانی خودت رنجیده شوی چقدر دلباختگی پرازنامردیست. سپس به اطراف نگاهی کرد وبه راه ادامه داد خالد آهسته پرسید :به اسماعیل بگویم همان کنیزی که میخاست دراینجاست؟ _گمان نمیکنم تا اسماعیل برسد این کنیزفلک زده بی صاحب بماند ولی توبه اسماعیل بگو خداراچه دیدی شاید روزگارچرخیده تا حق به حق دار برسد توبه خنده ای کرد و به سرعت راه رفتن افزود پس از بازار سرپوشیده هردوسوار اسب شدند و رفتند تا به کوچه ی وسیعی رسیدند دیوارهای بلند و رنگ شده ،خانه هایی که همه مشرف به کوچه بود دکان هایی که پر بود از زنهای اشراف زاده ای که وقت خود را با خریدن های متنوع پر میکردند توبه همانطور بدون اهمیت دادن به شلوغی کوچه راه خودش را میرفت تا جلو دکان ابومحمدرسید از مرکب پیاده شد و افسار به دست خالد سپرد خالد هم بی معطلی افسارهارا به میخ بلند جلو دکان بست توبه پر دستار از صورت باز کرد وبه راه افتاد جلو دکان زن فقیری نشسته بودو بادیدن توبه از جابرخاست جلو دوید وگفت: تو را به جان هرکسی که دوست داری یک مرحمتی به من داشته باش توبه با بی حوصلگی دست به شال کمر برد ودرهمی بیرون آورد زن با صدای لرزان گفت: درهم و دینار نمیخواهم پسرحمیر خودم حاضرم یک عمر خدمتت کنم توبه کمترین توجهی نکرد وبه راه افتاد زن انگار دوباره مایوس شده بود فقط قدم های توبه را نگاه میکرد توبه از بین چندزن دست فروش جلو دکان گذشت و به نگاه های هرزگی آنها توجهی نکرد پا رو پلکان دکان نهاد و وارد شد به محض ورود صدای ابومحمد بلندشد: _به به توبه بن حمیر بالاخره رسید. توبه اخم هایش را درهم کشید و گفت:پس تو گفته ای من امروز به اینجامی آیم و تمام زنهای مشهور راجمع کرده ای ابومحمد خنده ای کرد که صدای خنده اش تا بیرون دکان آمد و گفت:چه شده حالا مگر بد کردم گفتم شاید امروز خوش اخلاق بودی و خاستی به اینهمه خاطرخواهت توجهی کنی. توبه به دوسه زنی که درحال انتخاب پارچه بودند نگاهی کردو با انگشت سبیلش را ازروی لبهایش کنار داد و به ابومحمد خیره شد
ابومحمد از جا برخاست و ازگوشه ی دکان ظرفی پر از کشته ی زردآلو کرد و با خنده گفت:کاردنیا برعکس است همه ی مردها دنبال این عروسک های جلو دکان من هستند وآنهادنبال تو به خدا کاش یه جو از قد وقیافه وجبروت تورا من داشتم _حالا که نداری پس یاوه گویی هایت را تمام کن بگو با من چه کاری داشتی؟ ابومحمد ظرف پراز کشته را به سمت خالد درازکرد وگفت:بیا خالد جلو اربابت بگیر و بعد برایش یک شربت عسل آماده کن ابومحمد دست توبه را گرفت وبرکرسی کنار دکان نشستند و گفت:کاری خاصی نداشتم گفتم بیایی ببینمت باچشمانش به مشتری ها اشاره کرد توبه نگاهی به مشتری ها کرد و متوجه شد تااینهاباشند ابومحمدسخنش را نخواهدگفت خالد از پشت دکان آمد و گفت:راستی ابامحمد خوب شد یادم آمد چندین خروس فروشی دارم اگر میخواهی مشتری ها از دکان خارج‌شدند توبه با دست به خالداشاره کرد که سکوت کند و نگاهی به ابومحمدکرد وگفت: بنال ببینم چه خبری داری ابومحمد دهانش را به گوش توبه چسباندوگفت: والی شام برای حاکم یک کاروان هدیه میفرستد _خوب بفرستد به من چه ربطی دارد صدای درب دکان شنیده شد هردو به سمت درنگاه کردند زنی قدبلند باصورت پوشیده و نقاب دار به همراه یک غلام سیه چرده وارددکان شد چشمش را دور داد و به سمت پارچه های کتان رفت ابومحمداز جابرخاست و بایک لبخندگفت:بفرما دخترم درخدمتم بهترین پارچه ها داریم از آذربایجان و ترکمن پارچه ی پنبه هم داریم از اهواز زن بدون توجه به حرف ابومحمد یک پارچه برداشت و به آن نگاه میکرد ابومحمد به توبه نزدیک شد ودرگوش اوگفت:توبه از توبعید است متوجه نشدی این کاروان پر است از انگشتر ها وجواهراتی که قراراست حاکم به فرماندهانش هدیه کند تازه تعداد زیادی کنیز هم همراه انهاست توبه لبخندی زد و گفت:مسیرشان کجاست؟ _مسیرشان را میپرسم ولی میدانم اکنون از موصل گذشته اند _سیرتاپیاز قضیه رابرایم پیدا کن خالد با دوکاسه شربت عسل آمد و مقابل توبه نهاد ابومحمد به کاسه هانگاه کرد و دوباره درگوش توبه گفت:این راهم بگویم حداقل دویست سربازحکومتی محافظ هستند _غصه ی آنها نیست فقط جا ومکانشان بدانم _توبه!من به توگفتم ولی بدان که درگیری با اینها یعنی امضا مهرقتلت به دست حاکم تواگر هم پیروز شدی باید فراربرقرار ترجیح دهی _توبه زاده نشده تا بترسد وبگریزد زن پارچه ای را به سمت ابومحمدآورد و یک کیسه درهم به ابومحمد داد و گفت:ببینید بایدچند درهم بیشتر بدهم ابومحمد شروع به شمردن درهم ها کرد زن به ابومحمد گفت: آقا به این جوان بگویید همین اراده ی او که میخواهد مقابل حاکم بایستد تحسین دارد ولی کارش مردانگی نیست چشمان توبه گرد شد و غضبناک گفت کدام کار ما مردانگی نیست ضعیفه؟ _اگرضعیفه بودم جرات نمیکردم با تو دهان به دهان شوم حاکم ظالم است و کنیزکان را میخواهد به دوستانش هدیه دهد توهم کنیزکان را میدزدی اگر مردی آنها را به خانه وزندگی برگردان وگرنه توهیچ فرقی باحاکم نداری! زن این را گفت سپس به غلامش گفت برویم عمرو! به قلم: @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇👇👇👇👇 این ماجرا رو دوباره بخون اینجور که برمیاد زبان شعر برنده تر است از صحبت کردن معمولی با بهتر میتونی حال خودت رو به مخاطبت بیان کنی مثلا میتونست بگه رفیق چرا منو ترک کردی ودیگرانی که ارزشی نداشتن انتخاب کردی ولی باشعر بیانش میکنه ومیگه: ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ ای غنچه خندان چرا خون در دل ما می‌کنی خاری به خود می‌بندی و ما را ز سر وا می‌کنی 😭😔 چقدر این زبان شعر زیباترگفته میشه 💚باماهمراه باشید:👇 @rahimiseyed
زبان بین ائمه ی اطهارعلیهم السلام هم مرسوم بوده دراصل زیباترین شعر ها واستاد بیان آنهاهستندولاغیر واگر کسی توانسته هنری کسب کند با عنایت آنان بوده دارد که امیرالمومنین بعداز شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها اینگونه شعر گفت: نفسی علی زفراتها محبوسةٌ    یا لـیتها خـرجـت مـع الزَّفَـراتِ لا خیرَ بعدکِ فی الحیاةِ و إنّما             أبکی مخافةَ تـطـولَ حـیاتی ☑️ترجمه: جان من با ناله هایم در سینه ام حبس شده. ای کاش جانم با ناله هایم از سینه ام خارج می شد! پس از تو خیری در زندگی در دنیا نیست.  گریه می کنم من از ترس اینکه زندگی من در دنیا طولانی شود.   وهنگام شهادت حضرت فاطمه (علیها سلام)یابرسرقبرایشان سرود:  حـبـیـبٌ لـیـس یعـدلـهُ حـبیب       و ما لسواهُ فی قلبی نصیب   حبیبٌ غاب عن عینی و جسمی         و عن قـلبی حبیبـی لایغـیبُ ☑️ترجمه: حبیب من چنان دوستی است که در شایستگی هیچ دوستی همتای او نیست و برای غیر او در دل من هیچ بهره ای نیست. حبیب من از چشم و جسم من پنهان شده، امّا از دل من، حبیب من پنهان نمی شود و نخواهد شد. درکتابها هست ولی من از سایت @shia12.blog.ir کپی کردم 😊 @rahimiseyed
... 😭😭😭😭😭 دلمان تنگ شد
پشت یک تریلی نوشته ای بود که جذبم کرد البته بگم براتون که من از بعضی نوشته هایی که پشت ماشین سنگینا مینویسن خوشم میاد و شاید بارها هرکدوم رو تکرار کنم😊 حالا دوسه روز پیش یه تریلی تارسید به سرعت گیر منم بهش نزدیک شده بودم دیدم نوشته: ☑️اگه قیامت یه قصه باشه شما رو کجا ببینم...عزیزای زیرخاکی جمله در نگاه اول خیلی دلگیربود واقعا خدابیامرزه همه ی عزیزانی که یه زمانی کسی بودن حالا معلوم نیست درچه حالن خدارحمتش رو روزیشون کنه ولی حالا واقعی قیامت‌اگه قصه باشه چی؟ 🤔🤔🤔🤔🤔 مثل همین گفتار رو پیش امام رضا علیه السلام گفت که قیامتی نیست. حضرت فرمود: ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ «اى مرد! اگر باورتان درست باشد - با آنکه درست نیست - آیا باز هم سرنوشت ما و شما، برابر و یکسان نخواهد بود و آیا نماز و روزه و زکات و اقرارمان(ایمانمان)، ضرری به ما رسانده است؟!». آن مرد، ساکت شد و سپس امام رضا(علیه السلام) ‏فرمود: 🔽🔽🔽🔽🔽 «و اما اگر باور ما حقیقت داشته باشد – که دارد - آیا شما نابود  نخواهید شد و ما نجات نخواهیم یافت؟!». 📚الکافی، ج ۱، ص۷۸ خب فدای حضرت بشیم چه قشنگ گفتن اصلا قیامتی نباشه با نماز خوندن و اعمال صالح وحجاب کسی ضررنکرده باگناه نکردن هم انسانیتش رو حفظ کرده ولی حالا بیاد و نه نمازی نه روزه ای نه حجابی نه اعمال صالحی نه تقوایی به این خیال که قیامتی نیست ولی مردیم وخبردارشدیم قیامتی هست اون وقت چه خاکی به سرکنیم؟ 😭 ازقدیم گفتن احتیاط شرط عقله آفرین بارک الله @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا