eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
367 دنبال‌کننده
172 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
موضوع :عاشقانه 👇👇👇👇👇 صدای پرندگان و گنجشک ها از لابلای درختان خرما کم شده بود آرام آرام هوا زیبایی های طلوعش را ازدست میداد و به جایش گرمای آفتاب بیشتر میشد پرده ی خیمه کنار رفت خالد با چشمان پف کرده از خیمه بیرون آمد چشمانش را ریزکرد و به اطراف نگاهی کرد بابی حوصلگی دستی به سرتراشیده اش کشید و با پا گلیم پراز خاک جلو خیمه را جابجا کرد از زیر گلیم گیوه هایش را پوشید و به سمت برکه ی آب رفت کنار آب نشست وصورتش را شست از همان کنار از داخل کیسه مشتی گندم برداشت وداخل لانه ی کبوتران ریخت پایش را به مکرم زد که دقیقا زیر لانه ی کبوتران خوابیده بود _مکرم ... مکرم برخیز گردن شکسته مکرم کمی جابجا شد و دوباره به خواب رفت خالد دوباره لگدی به اوزد و باتندی گفت: برخیز مردک مگر ارباب نگفته بود خوشم نمی آید زیر لانه ی کبوتران بخوابی؟ مکرم باسرعت از جاپرید و با دلهره گفت: ارباب بیدارشده؟ _نه ولی چیزی نمانده تا بیدارشود برخیز دست وصورتی بشور و گوسفندان را آذوقه بده مکرم متکایش را مچاله کرد و گفت فقط چند لحظه چشمانم راببندم خودم بیدارمیشوم خالد سری تکان داد وبه سمت لانه ی مرغ وخروس هارفت سنگ بزرگی از جلو لانه برداشت مرغ ها وخروس ها به فاصله ی کمی لابلای علف زار و نخل های خرما پراکنده شدند خالد ظرف آب آنهارا از لانه بیرون آورد که صدای طالب طباخ آمد _خالد ارباب بیدارشده؟ خالد به طباخ نگاهی کرد و گفت:نه طالب بیا تا من دیگران را بیدار میکنم ظرف آب مرغ هارا تمیز کن یک نفر را بفرستم در این اطراف پرسه ای بزند و خبری بیاورد طباخ جلو خیمه نشست و گفت: هنوز زود است بگذار خود توبه که بیدارشد باشنیدن این جمله خالد از جاپرید و گفت:ای وای بیچاره شدم _چه شده خالد؟ خالد دوان دوان به سمت خیمه ی توبه دوید و درراه گفت:دیشب توبه گفته بود ساعتی پس ازطلوع آفتاب بیدارش کنم اصلا یادم نبود هنوز به خیمه نرسیده به سمت طباخ دوید وگفت:طالب خداخیرت دهد برو بچه ها رابیدارکن ارباب بیدارشود و آنها خواب باشد تا شب فقط توبیخشان میکند طالب سر تکان داد و به خیمه برگشت خالدبی معطلی واردخیمه ی توبه شد سریع به سمت تخت رفت توبه به شکم خوابیده بود و صدای خروپف اودر خیمه پیچیده میشد خالدآهسته دست برشانه ی توبه گذاشت وآرام گفت:ارباب ... ارباب ... برخیزارباب چیزی تاظهرنمانده توبه روی تخت جابجاشد گلیم بر سرش کشید وگفت: خداخفه ات کند خالد چرا نمیگذاری خواب وامانده ام به دلم بنشیند _شرمنده ارباب خودت گفتی بیدارم کن هنوز حرف خالدتمام نشده بود که انگار خواب چشمان توبه را گرفته بود خالد دوباره شانه ی توبه را تکان داد وگفت:ارباب برخیز وقتی برگردی خوب میخوابی صدای خواب آلودتوبه آمد _مگر قراربود کجابروم؟ خالداز توبه فاصله گرفت وگفت:چمیدانم هرجا میخاستی بروی برخیز اگر خواب بیفتی دادوبیدادت را برسرمن مادر مرده خواهی گرفت خودت دیشب گفتی قبل از چاشت با ابومحمدشاکری وعده داری توبه گلیم را کناری انداخت ودستش را بین محاسن بلندش برد وهمانطور که صورتش را میخارید،گفت: آفتاب طلوع کرده؟ _آری چیزی تاچاشت نمانده _ای نادان من گفتم بعدازطلوع بیدارم کن حالا بیدارم میکنی؟ توبه دوید و پیراهن بلندمشکی را از روی زمین برداشت تا بپوشد خالد غرغرکنان گفت:خدایا پناه بر تو منکه گفتم دیربیدارشوی با من دادوبیدادخواهی کرد _حرف هایت را بگذاربرای بعد بگو اسبم را زین کنند _بله ارباب _عجله کن خالد باید تا چاشت نشده در شهر باشم _ابومحمد که جایی نمیرود ارباب چرا اینقدر عجله _ابومحمد و خبرمرگش بااوکاری ندارم که دیروز میگف فردا بروم خبر مهمی دارد خالد آمد از خیمه خارج شود توبه گفت: خالد اسب خودت راهم زین کن حوصله ی تنهارفتن راندارم لبخندی برلب خالد نقش بست و سری تکان داد به قلم : @rahimiseyed
موضوع: عاشقانه همه از خواب بیدارشده و مشغول به کاری بودند توبه از کنار برکه برخاست و از دست خالد پارچه ی نرم را گرفت و ریش بلندش را خشک کرد به داخل خیمه رفت دستار سیاه رنگی برسرش نهاد خنجر مروارید نشانی به شال کمرش بست به جلو خیمه آمدچکمه اش را پوشید عبدالله برایش اسب زین شده ای آورد وگفت:کجا می روی؟ _باکسی قراری دارم _ما به چه کاری مشغول شویم توبه غضبناک به برادرش نگاه کرد و گفت:به هرغلطی که روزهای دیگرمیکردید مشغول شوید کسی را بفرست ببیند دراطراف کدام کاروان نزدیک است تا شما رد کاروانی بزنید من برگشتم عبدالله سرش را تکان داد افسار اسب گرفت وتوبه سوار اسب شد عبدالله دست بر زانوی توبه نهاد وگفت:میخواهی من هم بیایم؟تنها نرو ابن سلمان ودارودسته اش منتظرند تا تورا تنها ببینند _هه!پسرسلمان اگر جراتش داشت تاکنون ضربه ای به من زده بود. خالدسوار یک مرکب به آنهانزدیک شد. توبه به عبدالله نگاه کرد و گفت:باخالدمیروم عبدالله از آنها فاصله گرفت توبه افسار را تکان داد و حرکت کرد خالد هم به اسبش ضربه ای زدو سعی کرد تا از توبه عقب نماند * پس از ساعتی تاختن وارددوازه ی شهر شدند بدون معطلی از بازار برده فروشان گذشته و مسیر را به سمت میدان اصلی شهر کج کردند تا به بازار سرپوشیده ی یمنی ها رسیدند هردو هم زمان از مرکب پیاده شده هنوز وارد بازار سرپوشیده نشده بودند که دوشرطه(سربازحکومتی)ازانتهای بازارسرپوشیده می آمدند توبه سریع مسیرش را را عوض کرد و همانطور باافسار اسبش را دنبال خودش می کشاند صدای بلند جوانی تمام مسیر را پرکرده بود که میگفت: بیائید حیف از جوانی شما حیف است شما درخانه از این کنیزک ها نداشته باشید توبه ایستاد و به چندکنیزکی که با ریسمان دستانشان بسته بود نگاه میکرد جمعیتی از مردان ثروتمند درباره ی کنیز ها باهم سخن میگفتند توبه به کنیزی تقریبا سی ساله چشم دوخته بود کنیزی لاغراندام با صورت کشیده مقداری از موی سرش پریشان از کنارشقیقه هایش آویزان بود کنیز لابلای جمعیت متوجه نگاه توبه شد او هم چشم از نگاه پر از جذبه ی توبه برنمیداشت خالد آهسته پرسید: به چه خیره شده ای ارباب؟ توبه باچشم وابرو کنیز را نشان داد وگفت: یادت می آید راه برکاروانی که به سمت بنی النضیر میرفت بستیم اسماعیل به کنیزی دل بسته بود و التماسش میکرد تا بااوبماند؟ خالد خوب به کنیزک خیره شد و سرش تکان داد و گفت:ها ها یادم آمد ،عجب! بیچاره چه به این روز افتاده آنجا با تکبر به اسماعیل میگفت من را پسرحاکم میخواهد تو که هستی که ابراز علاقه میکنی! توبه دستش بر قبضه ی خنجر فشار داد وگفت: حقت بود وقتی یک دلباخته را برنجانی خودت رنجیده شوی چقدر دلباختگی پرازنامردیست. سپس به اطراف نگاهی کرد وبه راه ادامه داد خالد آهسته پرسید :به اسماعیل بگویم همان کنیزی که میخاست دراینجاست؟ _گمان نمیکنم تا اسماعیل برسد این کنیزفلک زده بی صاحب بماند ولی توبه اسماعیل بگو خداراچه دیدی شاید روزگارچرخیده تا حق به حق دار برسد توبه خنده ای کرد و به سرعت راه رفتن افزود پس از بازار سرپوشیده هردوسوار اسب شدند و رفتند تا به کوچه ی وسیعی رسیدند دیوارهای بلند و رنگ شده ،خانه هایی که همه مشرف به کوچه بود دکان هایی که پر بود از زنهای اشراف زاده ای که وقت خود را با خریدن های متنوع پر میکردند توبه همانطور بدون اهمیت دادن به شلوغی کوچه راه خودش را میرفت تا جلو دکان ابومحمدرسید از مرکب پیاده شد و افسار به دست خالد سپرد خالد هم بی معطلی افسارهارا به میخ بلند جلو دکان بست توبه پر دستار از صورت باز کرد وبه راه افتاد جلو دکان زن فقیری نشسته بودو بادیدن توبه از جابرخاست جلو دوید وگفت: تو را به جان هرکسی که دوست داری یک مرحمتی به من داشته باش توبه با بی حوصلگی دست به شال کمر برد ودرهمی بیرون آورد زن با صدای لرزان گفت: درهم و دینار نمیخواهم پسرحمیر خودم حاضرم یک عمر خدمتت کنم توبه کمترین توجهی نکرد وبه راه افتاد زن انگار دوباره مایوس شده بود فقط قدم های توبه را نگاه میکرد توبه از بین چندزن دست فروش جلو دکان گذشت و به نگاه های هرزگی آنها توجهی نکرد پا رو پلکان دکان نهاد و وارد شد به محض ورود صدای ابومحمد بلندشد: _به به توبه بن حمیر بالاخره رسید. توبه اخم هایش را درهم کشید و گفت:پس تو گفته ای من امروز به اینجامی آیم و تمام زنهای مشهور راجمع کرده ای ابومحمد خنده ای کرد که صدای خنده اش تا بیرون دکان آمد و گفت:چه شده حالا مگر بد کردم گفتم شاید امروز خوش اخلاق بودی و خاستی به اینهمه خاطرخواهت توجهی کنی. توبه به دوسه زنی که درحال انتخاب پارچه بودند نگاهی کردو با انگشت سبیلش را ازروی لبهایش کنار داد و به ابومحمد خیره شد
ابومحمد از جا برخاست و ازگوشه ی دکان ظرفی پر از کشته ی زردآلو کرد و با خنده گفت:کاردنیا برعکس است همه ی مردها دنبال این عروسک های جلو دکان من هستند وآنهادنبال تو به خدا کاش یه جو از قد وقیافه وجبروت تورا من داشتم _حالا که نداری پس یاوه گویی هایت را تمام کن بگو با من چه کاری داشتی؟ ابومحمد ظرف پراز کشته را به سمت خالد درازکرد وگفت:بیا خالد جلو اربابت بگیر و بعد برایش یک شربت عسل آماده کن ابومحمد دست توبه را گرفت وبرکرسی کنار دکان نشستند و گفت:کاری خاصی نداشتم گفتم بیایی ببینمت باچشمانش به مشتری ها اشاره کرد توبه نگاهی به مشتری ها کرد و متوجه شد تااینهاباشند ابومحمدسخنش را نخواهدگفت خالد از پشت دکان آمد و گفت:راستی ابامحمد خوب شد یادم آمد چندین خروس فروشی دارم اگر میخواهی مشتری ها از دکان خارج‌شدند توبه با دست به خالداشاره کرد که سکوت کند و نگاهی به ابومحمدکرد وگفت: بنال ببینم چه خبری داری ابومحمد دهانش را به گوش توبه چسباندوگفت: والی شام برای حاکم یک کاروان هدیه میفرستد _خوب بفرستد به من چه ربطی دارد صدای درب دکان شنیده شد هردو به سمت درنگاه کردند زنی قدبلند باصورت پوشیده و نقاب دار به همراه یک غلام سیه چرده وارددکان شد چشمش را دور داد و به سمت پارچه های کتان رفت ابومحمداز جابرخاست و بایک لبخندگفت:بفرما دخترم درخدمتم بهترین پارچه ها داریم از آذربایجان و ترکمن پارچه ی پنبه هم داریم از اهواز زن بدون توجه به حرف ابومحمد یک پارچه برداشت و به آن نگاه میکرد ابومحمد به توبه نزدیک شد ودرگوش اوگفت:توبه از توبعید است متوجه نشدی این کاروان پر است از انگشتر ها وجواهراتی که قراراست حاکم به فرماندهانش هدیه کند تازه تعداد زیادی کنیز هم همراه انهاست توبه لبخندی زد و گفت:مسیرشان کجاست؟ _مسیرشان را میپرسم ولی میدانم اکنون از موصل گذشته اند _سیرتاپیاز قضیه رابرایم پیدا کن خالد با دوکاسه شربت عسل آمد و مقابل توبه نهاد ابومحمد به کاسه هانگاه کرد و دوباره درگوش توبه گفت:این راهم بگویم حداقل دویست سربازحکومتی محافظ هستند _غصه ی آنها نیست فقط جا ومکانشان بدانم _توبه!من به توگفتم ولی بدان که درگیری با اینها یعنی امضا مهرقتلت به دست حاکم تواگر هم پیروز شدی باید فراربرقرار ترجیح دهی _توبه زاده نشده تا بترسد وبگریزد زن پارچه ای را به سمت ابومحمدآورد و یک کیسه درهم به ابومحمد داد و گفت:ببینید بایدچند درهم بیشتر بدهم ابومحمد شروع به شمردن درهم ها کرد زن به ابومحمد گفت: آقا به این جوان بگویید همین اراده ی او که میخواهد مقابل حاکم بایستد تحسین دارد ولی کارش مردانگی نیست چشمان توبه گرد شد و غضبناک گفت کدام کار ما مردانگی نیست ضعیفه؟ _اگرضعیفه بودم جرات نمیکردم با تو دهان به دهان شوم حاکم ظالم است و کنیزکان را میخواهد به دوستانش هدیه دهد توهم کنیزکان را میدزدی اگر مردی آنها را به خانه وزندگی برگردان وگرنه توهیچ فرقی باحاکم نداری! زن این را گفت سپس به غلامش گفت برویم عمرو! به قلم: @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇👇👇👇👇 این ماجرا رو دوباره بخون اینجور که برمیاد زبان شعر برنده تر است از صحبت کردن معمولی با بهتر میتونی حال خودت رو به مخاطبت بیان کنی مثلا میتونست بگه رفیق چرا منو ترک کردی ودیگرانی که ارزشی نداشتن انتخاب کردی ولی باشعر بیانش میکنه ومیگه: ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ ای غنچه خندان چرا خون در دل ما می‌کنی خاری به خود می‌بندی و ما را ز سر وا می‌کنی 😭😔 چقدر این زبان شعر زیباترگفته میشه 💚باماهمراه باشید:👇 @rahimiseyed
زبان بین ائمه ی اطهارعلیهم السلام هم مرسوم بوده دراصل زیباترین شعر ها واستاد بیان آنهاهستندولاغیر واگر کسی توانسته هنری کسب کند با عنایت آنان بوده دارد که امیرالمومنین بعداز شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها اینگونه شعر گفت: نفسی علی زفراتها محبوسةٌ    یا لـیتها خـرجـت مـع الزَّفَـراتِ لا خیرَ بعدکِ فی الحیاةِ و إنّما             أبکی مخافةَ تـطـولَ حـیاتی ☑️ترجمه: جان من با ناله هایم در سینه ام حبس شده. ای کاش جانم با ناله هایم از سینه ام خارج می شد! پس از تو خیری در زندگی در دنیا نیست.  گریه می کنم من از ترس اینکه زندگی من در دنیا طولانی شود.   وهنگام شهادت حضرت فاطمه (علیها سلام)یابرسرقبرایشان سرود:  حـبـیـبٌ لـیـس یعـدلـهُ حـبیب       و ما لسواهُ فی قلبی نصیب   حبیبٌ غاب عن عینی و جسمی         و عن قـلبی حبیبـی لایغـیبُ ☑️ترجمه: حبیب من چنان دوستی است که در شایستگی هیچ دوستی همتای او نیست و برای غیر او در دل من هیچ بهره ای نیست. حبیب من از چشم و جسم من پنهان شده، امّا از دل من، حبیب من پنهان نمی شود و نخواهد شد. درکتابها هست ولی من از سایت @shia12.blog.ir کپی کردم 😊 @rahimiseyed
... 😭😭😭😭😭 دلمان تنگ شد
پشت یک تریلی نوشته ای بود که جذبم کرد البته بگم براتون که من از بعضی نوشته هایی که پشت ماشین سنگینا مینویسن خوشم میاد و شاید بارها هرکدوم رو تکرار کنم😊 حالا دوسه روز پیش یه تریلی تارسید به سرعت گیر منم بهش نزدیک شده بودم دیدم نوشته: ☑️اگه قیامت یه قصه باشه شما رو کجا ببینم...عزیزای زیرخاکی جمله در نگاه اول خیلی دلگیربود واقعا خدابیامرزه همه ی عزیزانی که یه زمانی کسی بودن حالا معلوم نیست درچه حالن خدارحمتش رو روزیشون کنه ولی حالا واقعی قیامت‌اگه قصه باشه چی؟ 🤔🤔🤔🤔🤔 مثل همین گفتار رو پیش امام رضا علیه السلام گفت که قیامتی نیست. حضرت فرمود: ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ «اى مرد! اگر باورتان درست باشد - با آنکه درست نیست - آیا باز هم سرنوشت ما و شما، برابر و یکسان نخواهد بود و آیا نماز و روزه و زکات و اقرارمان(ایمانمان)، ضرری به ما رسانده است؟!». آن مرد، ساکت شد و سپس امام رضا(علیه السلام) ‏فرمود: 🔽🔽🔽🔽🔽 «و اما اگر باور ما حقیقت داشته باشد – که دارد - آیا شما نابود  نخواهید شد و ما نجات نخواهیم یافت؟!». 📚الکافی، ج ۱، ص۷۸ خب فدای حضرت بشیم چه قشنگ گفتن اصلا قیامتی نباشه با نماز خوندن و اعمال صالح وحجاب کسی ضررنکرده باگناه نکردن هم انسانیتش رو حفظ کرده ولی حالا بیاد و نه نمازی نه روزه ای نه حجابی نه اعمال صالحی نه تقوایی به این خیال که قیامتی نیست ولی مردیم وخبردارشدیم قیامتی هست اون وقت چه خاکی به سرکنیم؟ 😭 ازقدیم گفتن احتیاط شرط عقله آفرین بارک الله @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لقمه ی حرام رو چه عرض کنم لقمه ی شبهه ناک هم آدمو از مسیر اصلی دور میکنه به این حکایت دقت کنید👇 همتون آیت الله شیخ فضل الله نوری رو میشناسید همون مرجع تقلیدی که حق گفت و وقتی دید مشروطه شرع مقدس اسلام رو رعایت نمیکنه فریاد زد این مشروطه حرام است😊 آقاشيخ فضل الله پـسري داشت که درجلسات بيش از بقيه اصرار داشت كه پدرش را اعدام كنند.😳 يكي از بزرگان گفته بـود, مـن بـه زندان رفتم و علت را از شيخ فضل اللّه نوري سؤال كردم . ايشان فرمود:خود من هم انتظارش را داشتم كه پسرم چنين از كار درآيد. چـون شـيخ شهيد, اثر تعجب را در چهره آن مرد ديد, اضافه كرد:اين بچه در نجف متولد شد. در آن هـنگام مادرش بيمار بود, لذا شير نداشت .مجبور شديم يك دايه شيرده براي او بگيريم . پس از مـدتي كه آن زن به پسرم شير مي داد, ناگهان متوجه شديم كه وي زن آلوده اي است , علاوه بر آن از دشمنان اميرالمومنين (علیه السلام ) نيز بود.... بالاخره شیخ به جرم فساددرزمین به دارآویخته شد اما كـار ايـن پـسـر به جايي رسيد كه در هنگام اعدام پدرش كف زد... 📚تربيت فرزند در اسلام ص ۸۹ برای همین دین به آداب انعقاد نطفه،خوراک مادر،شیردادن و لقمه خیلی تاکید کرده 👇👇👇👇👇 @rahimiseyed
اثر لقمه ی حرام تا آنجاست که مارا جرات میدهد مقابل حجت خدا بایستیم😭 همه ی ما شاید اهل کوفه را شماتت کنیم اما خود ما براثرلقمه ی حرام بایستیم مقابل امام زمان عجل الله فرجه👇 لشکر کوفه مشغول به هلهله وپایکوبی بودند تاسخنان امام حسین به دیگران نرسد امام(عليه السلام) در برابر سپاه كوفه ايستاد و از آنها خواست كه ساكت شوند، ولى آنان نپذيرفتند!! امام به آنها فرمود: ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ «وَيْلَكُمْ ما عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْصِتُوا إِلَىَّ فَتَسْمَعُوا قَْولي، وَ إِنَّما أَدْعُوكُمْ إِلى سَبيلِ الرَّشادِ، فَمَنْ أَطاعَني كانَ مِنَ الْمُرْشَدينَ، وَ مَنْ عَصاني كانَ مِنَ الْمُهْلَكينَ، وَ كُلُّكُمْ عاص لاَِمْري غَيْرُ مُسْتَمِع لِقَوْلي، قَدِ انْخَزَلَتْ عَطِيّاتُكُمْ مِنَ الْحَرامِ وَ مُلِئَتْ بُطُونُكُمْ مِنَ الْحَرامِ، فَطَبَعَ اللّهُ عَلى قُلُوبِكُمْ، وَيْلُكُمْ أَلا تَنْصِتُونَ، أَلا تَسْمَعُونَ». ☑️ترجمه: 👇 (واى بر شما! چرا ساكت نمى شويد تا سخنان مرا گوش كنيد؟! من شما را به راه راست دعوت مى كنم، هر كس از من پيروى كند به راه راست هدايت مى شود، و هر كس از من نافرمانى كند هلاك خواهد شد. شما از دستور من سرپيچى مى كنيد و به سخنانم گوش فرا نمى دهيد، چرا كه هداياى شما [جوايزى كه براى كشتن من گرفتيد] تنها از راه حرام بوده و شكم هايتان از حرام پر شده است، و خداوند بر دل هاى شما مُهر زده است. واى بر شما! آيا ساكت نمى شويد؟ آيا به سخنانم گوش فرا نمى دهيد؟). 😔😔😔😔😔 📚عاشورا ريشه‏ ها، انگيزه‏ ها، رويدادها، پيامدها» 👇👇👇👇👇 @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷🔹🔷🔹🔷🔷 شریک بن عبد الله نخعی، از فقهای معروف قرن دوم هجری، به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور، خلیفه عباسی، علاقه فراوان داشت که منصب قضاوت را به او واگذار کند؛ ولی شریک بن عبد الله برای آن که خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد، زیر بار نمی رفت. همچنین خلیفه علاقه مند بود که «شریک» را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آن‌ها علم حدیث بیاموزد. شریک این کار را نیز قبول نمی کرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت، قانع بود. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی: یا عهده دار منصب «قضاوت» بشوی یا کار تعلیم و تربیت فرزندانم را برعهده بگیری یا آن که همین امروز با ما باشی و بر سر سفره ما بنشینی. شریک گرچه پذیرفتن هریک از این سه کار را دشوار می‌دید؛ ولی با خود فکر کرد و گفت: حالا که ناچارم، سومی بر من آسان تر است. ⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️ به دستور خلیفه لذیذترین غذاها را برای شریک تهیه کردند و سر سفره آوردند. شریک که تا آن وقت چنین غذاهایی نه خورده و نه دیده بود، با اشتهای کامل خورد. سرآشپز آهسته بیخ گوش خلیفه گفت: پس از خوردن این غذا، دیگر این مرد روی رستگاری را نخواهد دید. طولی نکشید که شریک، هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شد و هم منصب قضاوت را قبول کرد و برایش از بیت المال مقرری معین شد. 👈 روزی با متصدی پرداخت حقوق بر سر دریافت حقوق بگومگو کرد. متصدی به او گفت: تو که گندم به ما نفروخته ای که این قدر سماجت می‌کنی؟ شریک گفت: به خدا از گندم با ارزش تر به شما فروخته ام، من دینم را فروخته ام! ---------- 📚مجموعه آثار شهیدمطهّری (رحمة الله علیه)، ج ۱۸. 👇👇👇👇👇👇 @rahimiseyed
صبح شد و زیبایی صبح رودیدی درسته باچشمای خواب آلود به سرکار یاکارخونه مشغول شدی ولی به این فکر کن که زندگی جریان داره خدارو بی نهایت شکر😊 👆ماسوله‌.یکی از روستاهای فومن.گیلان @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا،خانم اصلا یه سوال چقدر سعی کردی تاحالا مومن باشی؟ نگو مومن هستیم که تا مومن شدن خیلی راه داریم به این سخن زیبا دقت کن👇 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امام صادقمون علیه السلام میفرمایندکه: 🔽🔽🔽🔽🔽 فازَ وَاللّه ِ الأبرارُ، أتَدری مَن هُم؟ هُمُ الَّذینَ لا یُؤذونَ الذَّرَّ ؛ 😁متوجه نشدی؟ خب ترجمش رو بخون☑️ به خدا سوگند، نیکوکاران رستگارند. آیا می دانی آنان چه کسانی هستند ؟ آنان، کسانی اند که حتّی مورچه را نمی آزارند. 😐😐😐😐😐😐  (📚بحار الأنوار :ج 2 ص 27 ح 5) مورچه رو هم آزار نمیدن ما که دست ازآزاردادن انسانها برنمیداریم با شرارتمون با ظلممون با حرف وسخنمون ... پس سعی کنیم شیم☺️ 💚باماهمراه باشید:👇 @rahimiseyed
موضوع:عاشقانه 👇👇👇👇👇 دختر از دکان بیرون نرفته بود که ابومحمد از جاپرید و گفت:بمان دخترعبدالله! دختر ایستاد وابومحمد به اونزدیک شد وگفت:من درگوش اوصحبت میکردم توچگونه شنیدی؟ _برایتان درس عبرت شد که زین پس صحبت های محرمانه را دردکان نگویید ابومحمد به توبه نگاه کرد و سری تکان دادسپس آهسته گفت:باشد توهم زین پس اینگونه جسورانه صحبت نکن برایت بدتمام نشود توبه از جابرخاست وگفت:این ضعیفه من را نشناخته وگرنه اینگونه رجزخوانی نمیکرد زن برگشت و به توبه نگاهی کرد و گفت:هرکه باشی عاقبت خانه ی قبر جایگاه همه ی ماست توبه غصبناک شده بود ولی نمیتوانست جواب دندان شکنی بدهد از طرفی هم دلهره داشت که آن دختر جاسوس حاکم باشد ابروهایش را درهم کشید و نزدیک شد و با عصبانیت گفت:ببین ضعیفه من را همه ی شهر میشناسند من توبه بن حمیر هستم کسی نتوانسته مقابل حرفم حرفی بزند حالا تو من را با حاکمی مقایسه کردی که ظالم است بگوببینم فی المثل چه بایدبکنم آن کنیزک ها امروز نشد فردا دستگیر مردان هوس ران خواهند بود دختر از پشت نقاب به توبه نگاهی کرد فقط چشمانش دیده میشد و با صلابت گفت: قبلا هم گفتم می خواهی مثل حاکم نباشی مردباش و کنیزک هارا به خانه وزندگی برگردان! دختر دیگر توقف نکرد و از دکان خارج شد توبه خنده ای کرد و گفت:این دیگر از کدام قبرستان به اینجا آمده بود اگرضعیفه نبود اورا کشته بودم. خالد کاسه شربت عسل را به توبه داد توبه فوری کاسه را سرکشید و با پشت دست سبیل هایش را پاک کرد ابومحمد با خنده گفت:این حرف ها خزعبلاتی است که تورا از کار وکاسبی دورمیکند *********** شب در میان نخل های خرما آتشی روشن بود و‌ اوباشی که زیرمجموعه ی توبه بودند دور آتش گرفته و به خنده وصحبت میگذراندند توبه با عجله از خیمه خارج شد و بین دوستانش آمدوگفت: شعر تازه ای گفتم طباخ صدا زد:هلاک شعر هایت هشتیم بخوان رفیق! مسلم که شریک همه کارهای توبه بود به متکایی تکیه داده بود و از میان کاسه یک مشت نخود برداشت وگفت:بخوان اگر زیبا بود یک بلال بیشتر هدیه داری توبه نگاهی به بلال های روی آتش کرد و دیگران خندیدند مسلم نخود دردهانش ریخت و زیرلب خنده ای کرد وقتی متوجه عصبانیت توبه شد خنده اش را جمع کرد توبه به کاغذی که دردست داشت نگاهی کرد وگفت: ابرها میدانند که چندی دیگر توبه یکه تاز میدان میشود حاکم که شکست خورده میماند جواهراتی که تا بلاد های گوناگون به فروش میرسد وکنیزکانی که پس از جنگ ساق پای خستیمان را ماساژدهند. همه فریادزدند و کف زدند عبدالله برادر توبه خنده ای کردو گفت:منکه میدانستم توبه از صبح که فهمیده این کاروان پراست از کنیزک هوش وحواسش از جواهرات بیشترسمت کنیزهای بیچاره است. ابراهیم دستی به شانه ی عبدالله زد وگفت:حقا وانصافا درست گفتی عبدالله مسلم صدازد:هنوز توبه دهان باز نکرده بود من میدانستم میخواهد ازغارت کردن کاروان حاکم شعربخواند آنها بی دلیل بر هرسخن یاوه ای میخندیدند توبه بر روی کرسی نشست ،عبدالله به خالد گفت:خالد دمنوشی برای توبه بریز خالد از روی آتش کتری برداشت و در فنجانی دمنوش ریخت وجلو توبه نهاد عبدالله برخواست و بلال های بریان شده را به سمت دیگران پرت میکرد تا بلال به دست ابراهیم رسید توبه صدازد:ابراهیم اگر این بلال داغ را بتوانی به سرعت بخوری پیش من جایزه داری؟ _چه جایزه ای؟ _جایییززززه؟ یک گوسفند فربه ابراهیم بی معطلی شروع به خوردن بلال کرد و مابین خوردن دهانش را بازمیکرد و نفس میکشید لحظه ای نگذشت که بلال را نیمه تمام روی زمین انداخت وفریادزد:سوختم سوختم همه ی دهانم سوخت مسلم باخنده گفت:دهانت را رهاکن این سوختن گمانم تا فیهاخالدونت سوخته توبه خنده ای کرد و صدا زد:حق با مسلم است تو ابراهیم سر آنکه کم نیاوری تمام بدنت را سوزاندی توبه به عبدالله نگاه کرد وگفت:عبدالله تواگر یک ذغال سرخ شده درکف دست بگیری جایزه داری _چه جایزه ای ارزشش را دارد که تمام دستم را نابودکنم توبه به سمت شهرنگاهی کرد وگفت:همانطور که برای اسماعیل کنیز خریدم تو ذغال دردست بگیر من یکی از کنیزانی که امروز دیدم برایت میخرم مکرم از گوشه ای پرید وصدازد من ذغال دردست میگیرم همه خندیدند توبه صدا زد نمیتوانی بچه!فاتحه ی دستت را میخوانی _من میتوانم ارباب _باشد قول همین قول ابراهیم خنده ای کرد وگفت:مکرم من یک بلال خوردم پشیمان شدم به نظرم به توبه بگو غلط کردم وذغال دردست نگیر یک کنیز ارزش سوختن ندارد مسلم صدازد:نه اتفاقا کنیزش زیبارو باشد ارزش یک عمرسوختن رادارد عبدالله به مکرم نگاه کرد وگفت:من مغزخرنخورده ام مکرم ولی تو برای کنیزحاضری بسوزی بسم الله.
مکرم به خنجر ذغال هارازیروروکرد چشمانش هراسان بود ولی مشتاق به پیروز شدن خالد نگاهی به مکرم کرد وآهسته گفت:مکرم ذغال داغ است میسوزاند ولی اگر برای رسیدن به یارباشد ارزشش رادارد پس مردباش مکرم که تازه میخواست جوانی و بیست سالگی را تجربه کند سری تکان دادوبه اشاره ای با خنجر ذغال بزرگی به بالا پرت کرد همه ازترس به عقب رفتند و مکرم بسیار ماهرانه دستش رازیر ذغال گرفت و فریادی زد توبه دمنوش را سرکشید و به مکرم نگاه میکرد مکرم دستش را مشت کرد و فریاد بیشتری زد چشمانش پرازاشک شده بود ولی ذغال را رهانمیکرد مسلم صدا زد مرحبا مکرم تارسیدن یک لحظه مانده خالد صدا زد:مکرم ذغال را رها کن توبه میپذیرد ابراهیم به توبه نگاه کرد وگفت:قبول است؟ توبه سرش را تکان دادولبخندی زد مکرم دستش را بازکرد و خالد با عجله ذغالی که به دستش چسبیده بودرا برداشت و برزمین انداخت همه برای مکرم کف وسوت زدند توبه صدازد:آفرین مکرم بعدازکبوتربازی هنرنمایی و مردشدن هم بلدی مکرم بین خنده وگریه گفت:کنیزبرایم میخری؟ توبه سرش تکان داد و گفت: آری مسلم گفت:کنیزبرایت میخرد اما یک کنیز سیه چرده که بیست سال ازخودت بزرگترباشد باز صدای خنده فضا را پرکرد توبه باصلابت گفت:نه!برای مردی که حاضر باشد اینگونه پای رسیدن بسوزد بهترین کنیزش را میگیرم طالب طباخ دوید و دایره ای برداشت وشروع به دایره زدن کرد مکرم باشادی لودگی میکرد ناگهان توبه به آتش خیره شد و سکوتی وجودش را گرفت به قلم: @rahimiseyed
تمام اهل سما تمام اهل زمین بـه يُمن مقدم تو زبان گرفته چنین نورُ الهُدی زینب عقیله یا زینب خاک سر کویت عرش خدا زینب سیدتی زینب…   تو مهر و مهتابی گوهر نایابی تو کوهی از عشق حضرت اربابی بـه عالمین زینب نور دو عین زینب حقیقت ِ زهرا جان حسین زینب سیدتی زینب…   روح مناجاتی قبله ي حاجاتی جان بـه فدایت کـه عمه ي ساداتی عنایتی زینب بـه جمع ما زینب تا بشویم اهل کرببلا زینب سیدتی زینب… @rahimiseyed
همراهان گرامی دوستان عزیز ولادت با سعادت حضرت زینب سلام الله علیها وروز پرستاربرشما مبارک🙂 @rahimiseyed
دوس داری همه چی مطیع تو باشه؟ همه بندگیت کنن؟ 👆👆👆👆👆 @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان رمان رو بخونید میخام ادامشو بنویسم ان شاءالله
موضوع:عاشقانه شب از نیمه گذشته بود عبدالله وخالد کنار آتشی که از آن فقط ذغال های سرخ باقی مانده بود نشسته بودند عبدالله به آتش خیره بود و با چوب ذغال هارا جابجا میکرد مکرم یک‌مشت هیزم آورد و خاست برروی ذغال ها بگذارد تا آتش زبانه بکشد خالد صدازد هیزم ها را نسوزانی احمق میخواهیم برویم حیف میشود. عبدالله نگاهی کرد به خالد کرد و با خنده گفت: تو میخواهی بخوابی بخواب،این مکرم باآن قولی که توبه به او داده خواب به چشمانش نمی آید مکرم دست بر زانوی خالد نهاد وگفت:توبه کی به شهر میرود؟ خالد با عصبانیت دست مکرم را کنارزد وگفت:هرزمانی برود به تو ربطی ندارد عبدالله دوباره بالبخندی گفت:نگران نباش توبه یادش برود من به یادش می آورم که کنیزکی سفیدچهره باموی بلند و اخلاقی نیکو برایت خریداری کند مکرم بدون هیچ صحبتی روی زمین نشست عبدالله دوباره به آتش خیره شد وگفت:به نظرت برادرم ازچه ناراحت شد و به خیمه اش رفت؟ _برادرت از چیزی ناراحت نشد یعنی از ما ناراحت نشد من میدانم چه چیزی او را محزون کرد _نه اگر میدانستی تاکنون گفته بودی خالد تکه چوبی را شکست و روی ذغال ها انداخت و گفت:من توبه را بزرگ کرده ام معنای تمام نگاه هایش را میدانم _هه تو توبه رابزرگ کرده ای کذاب؟تو‌هنوز ده سال نشده که توبه تورا ازبازاربرده فروشان طائف خریداری کرد تازه گذشته ازاین به گمانم دوسه سال ازتوبه کوچک‌تری! _مهم این است که میدانم توبه چه مشکلی دارد عبدالله به خیمه ی توبه نگاهی کردوگفت:تاجایی که ما میدانیم توبه کمبودی ندارد راهزنی اش را میکند ثروتش را دارد صدها خاطرخواه بین زنها و کنیزکان دارد تازه بین مجالس شعرا هم جایگاه خاص خودش را داشته و پیش همه ی آنهاعزیزاست. خالد از جا برخاست و گفت:میروم ببینم اگر خواب است بیایم برایت بگویم عبدالله سرش تکان داد و خالد اهسته پرده ی خیمه را کنار زد و داخل خیمه ی توبه شد ناگهان صدای توبه برخاست:مگر طویله است که بدون اجازه می آیی مردک؟ خالد بادلهره گفت:آمدم ببینم چرا اخم هایت را در هم کشیدی ورفتی؟ توبه از همان روی تختش فریاد زد:آخرش خفه ات میکنم خالد این را صبح میپرسیدی خالد به کنار توبه آمد ونشست دست توبه را گرفت وگفت:من تورا میشناسم وقتی یک چیزی آزارت میدهد اینگونه میخواهی بازمین‌وزمان دعوا راه بیندازی توبه به خالد نگاه کرد و گفت:میخواهم بخوابم الان وجود تو آزارم میدهد _تو اگر میخواستی بخوابی چرا از قبل نخوابیدی چشم به سقف خیمه‌دوخته ای و‌حرفهای مارا گوش میدهی _آنقدر بیکار نیستم حرف های امثال شما را گوش بدهم خالد از جابرخاست وگفت: باشد بخواب تا خواب ازچشمانت نرفته است. توبه دستی به صورتش کشید وگفت:غرورم شکسته‌شد یک‌دختر امروز اینگونه با من صحبت کرد خالد لبخندی به لب آورد و‌گفت:غرورت شکسته نشد توبه غضبناک نگاهی به خالد کرد وگفت:پس چه؟ _آن لحظه که به سمت دختر حمله ورشدی تا جواب کوبنده بدهی پس چرا جواب ندادی؟ _چون‌اوضعیفه بود و جواب دادن به او نشانه ی مردانگی نبود خالد سرش را تکان داد و گفت:اما من چهره ات را دیدم توبه سکوت کرده بود خالد کنارتوبه نشست وگفت:وقتی به او حمله ور شدی چشمانش رادیدی چشمانش را که دیدی دیگرنتوانستی سخنی بگویی توبه با عصبانیت از جا برخاست تااز خیمه خارج شود با تندی گفت:برخیز خالد برخیز وبه بسترخوابت برو اکنون هذیان میگویی توبه از خیمه خارج شد و خالد با لبخندرفتن توبه را نگاه میکرد. چند روزی گذشت توبه تمام لشکرش را برای حمله‌ به کاروان تجاری حاکم آماده میکرد مسلم و ابراهیم و مکرم درحال نعل کردن اسب های جنگی بودند تا در روز حمله مجهز باشند عبدالله ظرفی پر از انگور تازه و ظرفی شیر در یک سینی نهاده به سمت خیمه ی توبه میبرد تا پرده ی خیمه را کنارزد صدای فریاد توبه آمد:هرکه هستی سرجایت بمان. عبدالله بیرون خیمه ماندتاصدای اصابت خنجر به ستون خیمه به گوشش آمد آن وقت توبه صدا زد :چه میخواهی؟ عبدالله پرده ی خیمه را کنارزد وداخل شد توبه خنجری دردستش میچرخاند و به ستون وسط خیمه نگاه میکرد عبدالله سینی را گذاشت توبه صدا زد :از مقابل هدف کناربرو عبدالله کناری ایستاد توبه خنجر را پرتاب کرد به کنارستون خورد و برزمین افتاد با عصبانیت دندان هایش را برهم کشید عبدالله با تعجب پرسید:عجیب است که تو هدف را نشناختی توبه سرش را تکان‌داد وگفت:دراین چندسال سابقه نداشته من خنجر به هدف نزنم سپس کنارسینی نشست وخوشه ای انگور برداشت عبدالله هم کنارش نشست وگفت:عاشق شده ای؟ توبه خنده ای کرد وگفت:نه تاملی کرد وگفت:یعنی نمیدانم عاشقی چگونه است عبدالله گفت:چگونه ندارد عاشقی عاشقی است برادر