eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
376 دنبال‌کننده
170 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان موضوع:عاشقانه شب سردی بود راه تجاری خلوت بود و انگار تمام کاروانیان در کاروانسراها مانده بودند خالد با ناراحتی به سمت عبدالله آمد و گفت:فکر کنم شکست خوردیم عبدالله با عصبانیت به هفتاد هشتاد زن و مردی که دست بسته روی زمین نشسته بودند نگاه کرد وگفت:یعنی ابومحمد ندانسته و نشناخته از این کاروان تجاری به توبه گفته؟ ابراهیم با شمشیر برهنه به سمت عبدالله آمد و آهسته گفت:به نظرت توبه چه در نظر دارد؟ _نمیدانم ابراهیم توبه هم از این ماجرا خبر نداشت ابراهیم به افراد دست بسته نگاه کرد و گفت:بااین بیچارگان چه کنیم؟ عبدالله سری با تاسف تکان داد و به سمت توبه راه افتاد همه ی آنها با دستار چهره هایشان بسته بودند تا شناسایی نشوند توبه جایی دور تر دستانش را پشت کمرش قلاب کرده بود و با عصبانیت قدم میزد عبدالله به توبه نزدیک شد توبه جای خود ایستاد و گفت:چه شد چیزی اقرارکردند؟ عبدالله سرش تکان داد توبه با عصبانیت مچ دستش را با دندان هایش گاز گرفت و تند تند قدم میزد عبدالله با ترس و دلهره گفت:پیشنهاد میکنم اینها را آزاد کنیم ما که به چیزی نرسیدیم لااقل این بی نواها آزاد باشند توبه زیر لب میگفت:نه نمیشود ابومحمد گفته بود این کاروان حاکم پر است از کنیز و پر است از جواهرات حالا فقط بارآنها چند کیسه ادویه ی مطبخ و حنا باشد؟ _وقتی نیست چه کنیم؟ توبه کمی به رو به رو خیره شد وگفت: شناختی ابووهب کیست؟ _آری همان پیرمرد محاسن بلند بزرگ این کاروان است توبه شمشیرش را از غلاف در آورد وبه سمت مردان کاروان که دستانشان بسته بود حمله ور شد تا رسید یقه ی ابووهب را گرفت و اورا از جا بلند کرد وگفت: برخیز نانجیب مادرت را به عزایت می نشانم میخواهی به پدرم خیانت کنی؟ پیرمرد با تعجب به چشمان توبه که از بین دستار دیده میشد خیره شد وبا لکنت زبان گفت:ش ش ش شششرمنده ام بزرگ زاده پدر شما کیست؟ _هه پدر من کیست؟ من فرزند حاکمم قرار بود جواهرات را به ما برسانی حالا بین راه همه ی آنها را برای خودت پنهان میکنی؟ _نه به قرآن مجید اصلا ما جواهراتی همراه نداریم آنچه بار داریم همینهاست به اضافه ی چند اسب عربی جنگی که قرار است بهای آن را به مابدهند توبه یقه ی ابووهب را رهاکرد وگفت:نه نمیشود اگر پدرم بفهمد که خیانت کردی تورا آهن داغ میزند پس من بکشمت راحت تر جان میدهی توبه خنجرش را روی گلوی ابووهب نهاد ناگهان ابووهب صدا زد: ای مرد هرکه هستی اگر فرزند حاکمی تو را به همان حاکم اگر نه تورا به خدای کعبه من در بار شتر هایم نه جواهرات داشتم و نه کنیز توبه چشمانش گرد شد وگفت:صبر کن پیرمرد منکه از کنیز سخنی نگفتم که تو میگویی پس میدانی که مقصود ما جواهرات وکنیز ها بود عبدالله لبخندی به لب آورد توبه به عبدالله نگاه کرد وصدا زد:ای وزیر این پیرمرد را به آتش بکش تا بداند دیگر به پدرم خیانت نکند عبدالله جلو آمد و در گوش‌توبه گفت:واقعی اورا بسوزانم؟ _نه احمق فقط اورا به روی آتش ببر تا بترسد ناگهان مسلم از بالای تپه با اسب دوان دوان آمد به توبه نگاه کرد وگفت: ای پسر حاکم با شما کاری دارم توبه به کنار مسلم آمد و ایستاد مسلم آهسته‌گفت:توبه،دواسب سوار به اینجا می آیند توبه با سرعت به روی تپه ای رفت درآن تاریکی گرد وخاکی دیده میشد و صدای سم اسب سوارانی که به آنجا می آیند مسلم با دلهره گفت: غریبه اند؟ _گمان نمیکنم خداکند مکرم باشد _مکرم؟ _آری او را در پی ابومحمدفرستادم اسب سواران نزدیک شدند ابومحمد از اسب پیاده شد و چهره اش را باز کرد و شانه های توبه را گرفت وگفت:مگر ما مرده باشیم که توبه شکست خورده ی میدان باشد _فی الحال که مغلوب شدم ابومحمد خبری از جواهرات و کنیزک ها نیست _نه خدا نیاوردکه توبه خفت ببیند گره از پیشانی باز کن مرد ابومحمد نزدیک شد‌و در گوش توبه سخنی گفت لبخندی بر لب توبه نشست با تکبر سینه سپر کرد وگفت:آفرین ابومحمد آفرین عجب خبری و عجب ظفری به ما رساندی ابومحمد با لبخند پیروز مندانه ای به توبه نگاهی کرد توبه به کاروان نگاهی کرد وگفت:توبه هیچ گاه شکست نمیخورد ابومحمد،غیر ازاین است؟ _نه‌ شکست از توبه دور باد مکرم از اسب پیاده شدوگفت: ارباب نه به آن چهره ی درهم رفته نه به این غرور پیروزی ابومحمد نگاهی به مکرم کرد وگفت:وقت تنگ است پسر بگذار اربابت با غرور پیروزی که برگشت جوابت را میدهد ابومحمد به توبه نگاه کرد وگفت:عجله کن مرد توبه دستار چهره را محکم‌کرد و از تپه پایین آمد به سمت عبدالله نگاه کرد و صدا زد:ای منهال خزانه دار کجایی؟ عبدالله به سمت توبه دوید:بله حاکم زاده؟
_حرکت کنید به دروازه ی دیگر میرویم عبدالله آهسته گفت:چه شده توبه؟ _اینها قبل از رسیدن به شهر کاروان را به سه کاروان تجاری تبدیل کرده اند !هه فقط کافیست کاروان را فتح کنم ریش بلند این ابووهب را به آتش خواهم کشید _بااینها چه کنیم؟ توبه به آن مردان اسیر شده نگاه کرد و گفت:دارایی هایشان را برمیداریم خودشان آزادند جز ابووهب ##### کاروان دیگر در فاصله ی نزدیک به دوازده محاصره شده بودند توبه از بین زنهایی که همه لباس های نوپوشیده و چهره نقاب زده بودند بیرون آمد و به ابومحمد نزدیک شد و‌گفت:نه بازهم اشتباه کردیم خبر از کنیز و خبر از جواهرات قیمتی نیست. ابومحمد به یکی از زنها نزدیک شد کمی به او نگاه کرد سپس به کنار زن دیگری رفت و نگاهش کرد لبخندی به لب آورد وآهسته به توبه گفت:توبه دستور بده تمام مردان فاصله بگیرند _چرا مگر چه شده؟ _این زنها اشراف زاده نیستند بلکه همه کنیزند لباس اشراف پوشیده اند که هرراهزنی از ترس اینکه مبادا اینها زنان ودختران وزرا باشند لباس اشراف پوشانده اند توبه به زنها خیره شد و گفت:پس جواهرات کجاست؟ _به پاهای زنها که به سختی در کفش ها جا شده دقت کن،گمان میکنم جواهرات را بین پارچه هایی که به پا کشیده اند پنهان کرده اند توبه سرش تکان داد وگفت:آری صحیح است ابومحمد دستش را برسینه ی توبه نهادوگفت:نه توبه صبرکن عرب بر ناموس دیگران چشم چرانی نمیکند اینها به همین امید جواهرات را زیر کف پای زنها پنهان کرده اند چون میدانند هیچ عربی به پای زنها نگاه نمیکند و لو آنکه راهزن باشد توبه به فکر فرو رفت و بعد به میان کاروان رفت و دست پسر دوازده سیزده ساله ای را گرفت و به سمت لشکرش آورد به ابومحمد گفت:این پسر را بگیر توبه شمشیرش را از غلاف بیرون آورد و فریاد زد: من پسرحاکمم دستور میدهم تمام مردان فاصله بگیرند هر مردی که بخواهد سرباززند گردنش زده میشود توبه به خالد نگاه کرد وگفت: زخمی هایشان راهم دور کنید و بعد خود شما به بالای تپه بروید توبه کنار پسربچه نشست و گفت:ببین پسر روپوش پاهای زنها را بیرون میکشی اگر جواهری نبود که هیچ واگر جواهری بود من از فاصله ی کمی تورا میبینم آنچه بود برمیدارم لحظاتی گذشت که پسر بچه با پارچه ای پر از جواهرات به کنار توبه آمد توبه به قدری مسرور بود که از ذوق پسر را در آغوش کشید دستش را درون شال کمرش برد و کیسه ای پر از سکه به پسر داد پسر بچه تا کیسه را گرفت به گریه افتاد توبه با تعجب پرسید:چرا گریه میکنی پسر؟ _آقا من از شما مزد نمیخواهم توبه متوجه شداین پسر حرفی دارد سرش را تکان داد وگفت:حرفت را بگو _آقا یکی از این زن ها که بعنوان کنیز فردا در دربار پدر شما فروخته میشود مادر من است انگار تمام وجود توبه آتش گرفته بود به کاروانش اشاره کرد و گفت: بیائید چشم و دست و پای مردان را ببندید زنها را هم دست ها بسته حرکت میکنیم عبدالله با تعجب پرسید:مردان باشند؟ _آری مردها همینجا بمانند با ما باشند دیر به مخفی گاه میرسیم پسر بچه انگار منتظر بود تا توبه رحمی کند دوباره کیسه ی سکه را به سمت توبه دراز کرد وگفت:آقا شما پسر حاکمی لطفت فراوان است بگذار من از مادرم جدانشوم توبه آهسته در گوش بچه گفت: برو مادرت را پیدا کن دستت را ببندند که از کنیزان جدانشوی نگران نباش به آشیانه برمیگردید پسر با خوشحالی به سمت کنیزان دوید به قلم @rahimiseyed
ممنون از عزیزانی که با ماهمراهند و نظرات زیبای خودشان درباره ی رمان را به مامیرسانند
رمان موضوع:عاشقانه خالد ظرف آبی را داخل دیگ بزرگی ریخت که روی آتش حرارت میدید چوبی را از زمین برداشت و آتش زیر دیگ را منظم کرد سپس به کنار کنیزان دست بسته آمد و گفت:کدام یک از شما زحمت طبخ غذا را قبول میکند؟ زنی تقریبا سی ساله از جا برخاست وگفت:من در قبیله ی خودم به آشپز مشهورم خالد با دست اشاره کرد وگفت:بیا ضعیفه این تو واین دیگ غذا ببینم چه غذایی طبخ خواهی کرد زنی تقریبا بیست و پنج شش ساله از جا برخاست و گفت:من هم به کمکش بروم؟ _آری تو و ضعیفه ای که کنارت نشسته به کمکش بروید زنی که روی زمین نشسته بود باعصبانیت گفت:من نمیروم _به درک که نمی‌روی این کاروان پر است از ضعیفه هایی که همه از کودکی غذا پخته اند سپس خالد به زن دیگری اشاره کرد وگفت:تو برخیز ضعیفه خالد به زنهایی که کنار دیگ رفتند نگاه کردو گفت:فقط فکر فرار به ذهنتان نرسد که این اطراف را حلقه ی محاصره کنندگان گرفته اند یکی از زنها صدا زد:آهای غلام،برای چند نفر غذا بپذیریم؟ خالد با انگشتانش شمرد بیست و هشت نفر شمایید و پانزده نفرماییم دیگر خودت میدانی خالد به سمت خیمه ی توبه راه افتاد قبل از ورود به خیمه نگاهی به کنیزان کرد انگار کنیزی دست برایش تکان میداد به سمت کنیزان برگشت و متوجه کنیزی جوان شد که به خالد اشاره میکند خالد به حلقه ی محاصره کنندگان نگاه کرد و آهسته به کنیز گفت: هان؟چه میگویی؟ زن با عشوه و هرزه گری گفت:نام این اربابت چیست؟ _مگر نشنیدی؟ایشان پسرحجاج یعنی پسرحاکم هستند؟ _این را که مطمئنم نیست _چرا؟ _اگر او پسر حاکم بود تا کنون یکی از ما را به خلوت خودش برده بود خالد خنده ای کردوگفت:نه ضعیفه فرزند حاکم بهترین ها برایش فراهم است او بی نیاز از امسال شماست زن چهره اش را در هم کشید و گفت:خواستم به او برسانی راحله را کنیز خودش قرار دهد _راحله کدام اعجوبه ایست؟ _من دیگر بی عقل من راحله ام خالد به قد و قامت کنیزجوان نگاهی کرد وگفت:حرفی نیست من سخنت را می‌رسانم ناگهان صدای عبدالله برخاست:مشکلی پیش آمده؟ خالد به پشت سر نگاهی کرد وبا عجله به سمت عبدالله دوید عبدالله آهسته گفت:کمتر بااین مارهای خوش خط و خال سخن بگو خالد مبادا تورا غافل کرده و خنجری به تو بزنند _نه مراقبم آن کنیزک پیشنهاد کرد در خلوت توبه باشد _کدام؟ خالد راحله را به عبدالله نشان داد عبدالله با لبخند نگاهی کردوگفت:ای توبه ی لعنتی هر زن زیبارویی توبه را ببیند جذب می‌شود _حسودی می‌کنی به برادرت؟ _هه حسودی ندارد وقتی خودم هم خواهان دارم فقط دعا کن صفیه دوباره مرا بپذیرد _می پذیرد عبدالله نگران نباش صفیه دلباخته ی توشده اما باید به او زمان بدهی. صدای توبه از درون خیمه بلند شد:خالد...عبدالله... هردو به سمت خیمه ی توبه دویدند توبه روی یک گلیم دراز کشیده بود تا آنها را دید گفت:مخفی گاه خودمان بودیم هر لحظه طباخ بدبخت برایم طعامی می آورد از سرشب اینجا خیمه زده ایم نه‌کوفتی و نه مرگی خالد جلو رفت وگفت:امان بده فدایت شوم تازه یکی از کنیزان دارد طعامی آماده میکند. توبه پارچه ی ضخیمی برروی خودش کشید وگفت:پس گورتان را گم کنید و جلو خیمه ی من نمیخواهد خاطره بگویید خالد وعبدالله با تعجب به یکدیگر نگاه کردند توبه دوباره گفت:بروید میخواهم بخوابم خالد خنده ای کرد و گفت:بخوابی؟این کنیز ها میخواهند با تو خلوت کنند توبه چشمانش را باز کرد وگفت: راست میگویی؟ _آری به جان خودم توبه با جدیت پرسید:جوان بود؟ عبدالله‌وخالد هردو‌خندیدند توبه هم خندید وگفت:‌میخاستم بدانم مانند قدیم هنوز چهره ی جذابی دارم خالد گفت:بیا کمی بین این بیچاره ها قدم بزن تا ببینی ناگهان توبه پارچه ی ضخیم را کنار انداخت ونشست خالد وعبدالله با تعجب نگاه کردند عبدالله پرسید:چه شد توبه؟میخواهی بین کنیزها قدم بزنی؟ توبه با دستش را به سمت عبدالله و خالداشاره کرد آن دو ساکت شدند توبه کمی به جایی خیره شد سپس گفت:صدای چند زن از دور دست شنیده‌میشود خالد کمی با دلهره گفت:صدای زن؟مطمئنی صدای این اسیران نیست؟ _نه خالد نه به خدا صدای چند زن از دور دست شنیدم عبدالله پرده ی خیمه را کنار داد وگفت: می روم اطراف را نگاه کنم توبه هم از جا برخاست و شمشیرش را به دست گرفت واز خیمه خارج شد همه ی نگهبانان مضطرب نگاه توبه میکردند عبدالله به بالای تپه رفت وبه اطراف نگاه کرد بعد به سمت توبه وآمد ،شانه بالاانداخت وگفت:خبری نیست توبه! توبه بالای تپه را نگاهی‌کرد وگفت:جمع کنید...جمع کنید احساس میکنم اینجا خطرناک است خود توبه واردخیمه شد اما صدای یک زن بلند شد:توبه!جرات داری از خیمه بیرون بیا! همه ی نگهبانان به بالای تپه نگاه کردند چند زن نقاب بسته همه با تیر و کمان ایستاده بودند
توبه با سرعت از خیمه بیرون آمد عبدالله بالای تپه را نشان داد صدای زن بلند شد: دستت را بنداز وبه مااشاره نکن و گرنه دستت به صورتت دوخته میشود عبدالله با ترس دستش را انداخت توبه به زنها خیره بود دوباره زن صدا زد:آهای توبه آنچه صلاح داری تسلیم کن خالد بدون آنکه صورتش برگرداند گفت:ارباب میخواهی به نگهبانان اشاره کنی تیراندازی میکنند _نه گمان نکنم به قصد کشت و کشتار آمده باشند عبدالله آهسته گفت:پس برای چه آمده اند؟ _فکر میکنم در پی آزاد کردن کنیزها باشند توبه نگاهی به آنها کردو فریاد زد:ازما چه میخواهید؟ زنی از بین جمع زنها جلو تر آمد‌وصدازد:آمده ایم قلب توبه را ببریم توبه به عبدالله وخالد نگاه کرد وگفت:ایییین این صدا صدای لیلا بود _آری صدای لیلا بود ولی بر حذر باش مبادا لیلا را مجبور کرده باشند بیاید تا تورا بگیرند توبه لبخندی به لب آوردوگفت:نه به خدا لیلا اهل این سخن ها نیست توبه به سرعت به سمت بالای تپه دوید عبدالله صدا زد:نرو توبه توبه سر از پا نمی شناخت تمام زنها تیرو کمان ها را به سمت توبه نشانه گرفتند توبه به بالای تپه رسید زن صدا زد:مگر از جانت سیر شده ای پسر حمیر؟ توبه این بار مطمئن شد این صدای لیلاست نفس نفس زنان گفت:آمدم تا جانم را بستانی لیلا گوشه ی دستار از چهره باز کرد وبا لبخندگفت:پیروزی ات مبارک توبه! _دخترعبدالله گوشه ی بیابان کجا واینجا کجا؟ اعظم دستار از چهره باز کرد وگفت:میخواهی همینجا صحبت کنی توبه؟ ما را بین لشکرت راه نمیدهی؟ توبه خنده ای کرد و به کاروانش اشاره کرد وصدازد:خالد پرده ی خیمه رابازکن زنها به خیمه بروند اعظم همانطور که از تپه پایین میرفت گفت:فقط میرویم کمی بین لشکرش راه برویم زنها رفتند و توبه با لبخند به لیلا چشم دوخت وگفت: فکر نمیکردم در این دل شب آن هم جایی دور از آبادی شما را ببینم لیلا از زیر چادرش کیسه ی کوچکی در آورد وگفت:آنطور که معلوم است شما هنوز طعامی ندارید که به ما غذابدهید پس لااقل تو این کیسه را بگیر و نوش جان کن تا از گرسنگی رنگ از چهره ات نپریده توبه‌کیسه را گرفت و باز کرد درون کیسه پر بود از مغز پسته وبادام _ممنونم‌دختر عبدالله لیلا ابرو در هم کشید وگفت: اینگونه میخواهی من هم از این به بعد نامت را نمی آورم چرا نامم را نمی‌ آوری؟ _حقیقتش خجالت مانعم میشود _توبه و‌خجالت؟ توبه دیگر سخنی نگفت همانطور که بالای تپه قدم میزدند لیلا گفت:من هم تا کنون با هیچ مردی هم کلام نشده ام و تو اولین مردی هستی آن هم درون نامه برایت نوشتم توبه از نامه یادش آمد وگفت:ها راست گفتی درون نامه‌گفته‌بودی که من را دیده ای اما هرچه فکر کردم یادم نیامد کجا همدیگر را دیده ایم لیلا خنده ای کرد وگفت:فقط من تورا دیدم آن هم یک سال ونیم پیش جلو بازار برده فروشان کنیزی را میکشیدند که به دربارببرند مردی از راه رسید و فریادی برسرسربازان زد وگفت:رهایش کنید آنها گفتنند این کنیز را برای پسر حاکم میخواهیم و آن مرد با شجاعت ایستاد وگفت رهایش کنید وگرنه تن های بی سرتان بر زمین‌خواهد افتاد آن کنیزرا از دست سربازان جدا کرد دو سرباز جلو آمدند ومانع شدند وآن مرد چنان ضرباتی زد که هردو با دست وپای زخمی گریختند توبه سرش تکان داد وگفت:آری در خاطرم هست از آن روز مخفیانه زندگی میکنم زیرا حاکم برای سرم قیمت گذاشته _آن موقع توگریختی ولی همه نام توبه بن حمیر را میگفتند خیلی دلم میخاست توبه را ببینم تا آنکه فهمیدم او راهزن است و افرادی زیر نظر دارد تمام فکر وذهنم شده بود آنکه بتوانم زمانی توبه را با توبه آشنا کنم بشود یک مردی که به راهزنی مشهور نباشد اعظم میگفت تو دلبسته شدی میگفتم نه ولی درحقیقت شبها از خدا دیدارت را تقاضا میکردم،بعد که کنیزم خبر داد تو در دکان ابومحمدی به او سه درهم هدیه دادم. اینبار توبه خندید وگفت:یعنی آن روز تو مرا میشناختی؟ لیلاسرش تکان داد وگفت:من از صحبت با مردان متنفرم توبه، فقط آن روز صحبت کردم تا ببینم چگونه آدمی هستی صدای اعظم از پایین آمد:آهای دختر صحبتت را کوتاه کن باید برگردیم توبه با عجله گفت:لیلا لیلا با لبخند گفت:بله توبه؟ _تو از کجا مکان ما را خبردارشدی؟ لیلا به پایین تپه نگاه کرد وگفت: اعظم به خالد سکه داده بود تا خبر پیروزی ات را برایش بنویسد و او نیز نوشته بود توبه اخم هایش را درهم کشید لیلا گفت:نه اصلا بدبین خالد نشو خالد فقط خبر پیروزی ات را گفت من خودم دانستم که تو برای بردن کنیز ها به سمت موصل میروی پیدا کردن راه موصل هم کاری نداشت لیلا به زنها اشاره کرد وگفت: برویم سپس رو به توبه کرد وگفت:میدانی چرا توانستم امشب را به اینجا بیایم؟ _نه لیلا _امشب خواستگاری برایم آمده بود پدر وبرادران سرگرم خواستگار اشراف زاده بودندمن با پدرم بحث کردم وبه اینجا آمدم تا برگردم حتما خواستگار رفته است
توبه انگار بشدت ناراحت‌شده بود لیلا گوشه ی دستارش را بست و‌گفت:آهای جوان غیرتی شدی؟ یادت نرود که لیلا مدتی در پی وصله ی قلبش بود اکنون او را یافته ام پس هزاران خواستگار هم بیاید من وصله ی خودم را دارم توبه مسرور شد و گفت:به خدا قسم درست گفتی تو معشوق قلب منی که شده فکر شب وروزم، لیلا یادت نرود تو لیلای منی لیلای توبه _چه با مسمی و چه پر ابهت بود این جمله ای که گفتی _کدام‌جمله؟ _همین جمله ی لیلای توبه لیلا دستی برای توبه تکان داد وبه سمت مرکب هایی که دور تر بود رفت به قلم @rahimiseyed
ولادت با سعادت امیرالمومنین علیه السلام مبارک @rahimiseyed
عیدتون مبارک @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا