eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
374 دنبال‌کننده
170 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان موضوع:عاشقانه خالد از خورجین اسب سفره ای بیرون آورد و روی زمین پهن کرد بین سفره تکه ی نان بود و سبزی نعنا یک لقمه برای خودش آماده کرد و نگاه روبه رو کرد و گفت:ارباب بفرما وقت چاشت است توبه همانطور که روی صخره نشسته بود به سفره نگاهی کرد وگفت:تو چه دلی داری برای چاشت خوردن من‌دلم مانند سیر و سرکه می‌جوشد آن‌وقت نشسته ای چاشت میخوری خالد لقمه را فرو برد وگفت:میخواهی سفره را جمع کنم؟ _نه کوفت کن حالا که پهن کردی خالد مشغول خوردن شد توبه از روی صخره هر چند لحظه یک بار دستانش را سایبان چشمانش میکرد و به دور چشم می‌دوخت خالد برخاست واز مشک کوچک آبی که به خورجین اسبش آویزان بود کمی آب نوشید و گفت: نگران نباش تصدقت گردم مکرم می آید _نگران مکرم گور به گوری نیستم میترسم دیر کند به قرارم نرسم _نه گفته می آید _آمدن که می آید اما نه صبح الان بوده ما را کنار این صخره منتظر گذاشته الانم که وقت چاشت است صدای وزش باد همه ی صحرا را گرفته بود توبه دائما موهای بلندش را از جلو پیشانی کنار میداد و با عصبانیت قدم میزد به کنار خالد آمد خالد لقمه ای برایش درست کرد وگفت:ببخش ارباب غذای ما برده ها همیشه نان خشکیده است توبه لقمه را گرفت و در دهان گذاشت زیر لب گفت:واقعا این زن گرفتن اینقدر آدم را پاگیر میکند مکرم هیچگاه از مخفی گاه ولانه ی‌کبوتران فاصله نمی‌گرفت حالا همیشه در شهر و دنبال کنیزش بازار گردی میکند خالد با خنده نگاهی به توبه کرد توبه با عصبانیت گفت:هان؟چه شده گردن شکسته میخندی؟ _چه عرض کنم ارباب،توبه هم همیشه در مخفی گاه بود حالا همیشه کنار کوچه ی انگور ایستاده میترسم عاقبت سربازان حاکم تو را ببینند توبه روی زمین نشست و گفت:نه نمی‌گذارم طول بکشد به محضی که لیلا قبولم کند به پیش شیخ ابوالحسن میروم تا ما را محرم هم گرداند _محرم که شدید چه میکنی؟نکند میخواهی لیلا را به مخفی گاه بیاوری ارباب؟ _نه نه فکر آنجا هم کرده ام جایی در مکانی که جز خودم کسی نداند خانه ای میسازم _ارباب _باز چه شده _لیلا را میخواهی خیمه نشین کنی؟ _نه خالد لیلا اگر بیاید بهترین خانه در صحرا برایش می سازم خانه ای که خانه ی پدرش برایش دیده نشود صدای اسبی شنیده شد خالد و توبه از جا پریدند و درکنار صخره پنهان شدند خالد گفت:گمان کنم کسی جایت را به سربازان حاکم گفته _کوری نمی‌بینی مکرم است بر اسب نشسته مکرم نزدیک شد توبه با عصبانیت صدا زد:کدام قبرستان بودی که حالا آمدی ملعون؟ مکرم از اسب پیاده شد و نفس نفس زنان صدا زد:عذرتقصیر ارباب نمیشد پیاده بیایم ماندم تا اسبی غارت کنم توبه با تازیانه به جان مکرم افتاد و آنچه از دهانش بیرون می آمد به او می‌گفت مکرم هم دستانش را سپر تازیانه ها کرده بود خالد جلو آمد و دست توبه را گرفت وصدازد:ارباب بگذار اول ببینیم چه خبری آورده بعد اورا بزن _بیخود از این بی مادر دفاع مکن خالد و الا آنقدر خودت را میزنم که راه برگشت را فراموش کنی توبه به مکرم نگاه کرد وگفت:حرف بزن ببینم چه کردی؟ مکرم با دست صورت زخمی اش را پاک کرد وگفت:ارباب تمام دوستانم را جمع کردم تقریبا شصت نفری شدند همه مرد جنگی و تیر انداز _شصت نفر همه قابل اطمینانند؟ _آری ارباب به ریشب قسم خالد با عصبانیت گفت:به ریش پدرت قسم بخور بی پدر _برخیز وبرگرد تمام افراد جمع شده را به مخفیگاه ببر امروز و فرداست که حمله کنیم _کجا برگردم؟ _همان قبرستانی که بودی توبه به سمت اسب رفت خالد آهسته به مکرم گفت:هی پسر اگر مخفی گاه توبه را یکی از آنان به سربازان حاکم بگویند توبه زنده زنده تو را کباب خواهد کرد خالد به سمت اسب رفت توبه صدا زد:خالد دو دینار به مکرم بده _به روی چشم ارباب ###### صدای اذان از مناره های مساجد می آمد توبه و خالد به در خانه ی اعظم رسیدند توبه از اسب پیاده شد و گفت:باید اعظم اینجا باشد توبه مضطرب به اطراف نگاه میکرد و خالد به قدم زدن های توبه چشم دوخته بود لحظاتی گذشت توبه صدا زد:خالد امروز حوصله ندارم تو هم چشم کثیفت را دائما به من دوخته ای _من هم همین را نگاه میکنم مگر چه شده که اینگونه مکرم را زدی؟ _اعتراض داری تورا هم میزنم _نه‌من غلط بکنم اعتراض کنم فقط میگویم عصبانیتت از ندیدن است نگران مباش لیلایی که آن روز دیدم تو را صد دل می خواهد لبخندی به لب توبه آمد و گفت:جان مادرت درست میگویی؟اگر درست گفته باشی هدیه از من داری _جان مادرم را که برای این قسم نمیخورم ولی به جان مادرم که قبل ازاین اینگونه زود باور نبودی _بی دین کثیف من رابه سخره گرفته ای؟هرچه من بیشتر با تو مهربانم تو مانند گربه نمک نشناسی میکنی
ناگهان درب خانه ی حسن بن مسعودباز شد اعظم نقاب به چهره زده بیرون آمد توبه جلو رفت وگفت:گمان کردم خبری از نامه ات نیست که نیامدی _ساعت نماز است تو نماز نمیخوانی توبه؟ _نماز؟ _آری نماز گمان نکنم لیلایی که من میشناسم دوست داشته باشد با یک بی نماز هم صحبت شود _های اعظم هرچه رامیتوانی میگویی من هم سکوت میکنم _بگو اگر حرفی داری _مادرم در وصیتش به من وعبدالله نوشته بود هر غلطی کردید نماز را ترک نکنید من هم آنچه مادرم گفت انجام دادم اعظم از خانه کاملا خارج شد ودرب را بست و نگاهی به توبه کرد وگفت:مادر من هم علویه است همیشه آن زمان که یکدیگر را میدیدیم میگفت بعضی از کارها آب باریک است یک جوی آب باریک آدم را به سرچشمه میرساند توبه ابروهایش را بالا برد و با چشمان گردشده گفت:تعبیر جالبی است _بسیارخوب پسر حمیر تا انتهای کوچه به مسجد روی ونمازت را بخوانی من جواب نامه ات را تقدیم میکنم توبه و خالد وارد مسجد شدند و نمازشان را خواندند و هنگامی که توبه از مسجد کوچک کناربازار خارج شدنشست تا چکمه اش را بپوشد متوجه لیلا شد که در آن طرف کوچه ایستاده بود بی اختیار صدا زد:خالد آن لیلا نیست؟ از پشت سرش کنار دیوار صدای اعظم آمد:درست فهمیدی توبه این هم جواب نامه ی تو یادت نرود که لیلا میل سخن با هیچ مردی ندارد حالا بخاطر حرف اعظم تا اینجا آمده توبه به سمت لیلا به راه افتاد اعظم به خالد گفت:برو به اربابت بگو کنار این بازار کوچه ای است که به یک باغ میرسد آنجا مکانی خلوت برای سخن گفتن است توبه به سمت لیلا رسید و زیر لب گفت:سلام برشما دختر عبدالله _سلام جناب توبه _کی آمدید؟ _من موقع نماز خواندن شما بودم و شما را نگاه میکردم توبه لبخندی به لب آورد وگفت:میدانستم نگاه میکنی سر از سجده بر نمیداشتم.سپس خنده ای کرد لیلا هم با خنده گفت: توبه ظاهر وباطن یکی است گمان نکنم اهل ظاهر سازی باشد _نه من را چه به تظاهر به آنچه که نیستم توبه و لیلا به سمت کوچه راه افتادند اعظم هم از کناردرب مسجد آنها را نگاه میکرد توبه آهسته گفت:جسارت است دخترعبدالله نامه به شما رسید؟ _آری جناب توبه نامه رسید و آن را خواندم حقیقتش بخواهید بسیار نامه ی زیبایی بود توبه خنده ای کرد وگفت:مرا ببخشید که زبان نرم وشیرینی ندارم _ازاین زیباتر؟ _شما بر توبه لطف میکنید که جواب توبه را میدهید توبه انگار نمیتوانست سخن بگوید لیلا کمی نقاب از چهره کنار داد توبه همچون قبل بی تاب گردید وبه چهره ی لیلا چشم دوخت.لیلا گفت:پس الوعده وفا جناب توبه بازگرداندن کنیزهای بیچاره را یادت نرود توبه دستانش را روی چشمانش نهاد وگفت:دختر عبدالله جان بخواهد _جانت را برای خودت نگهدار فقط کنیز ها برگردند _دخترعبدالله جسارت است شما توبه صورتش را برگرداند و هیچ‌نگفت _‌چه شد جناب توبه؟ _جسارت است شما اینهمه زیبایی را از کجا آورده اید؟ لیلا خنده ای کرد وپرنقابش را برچهره گرفت _به نظرم کافی است شما بازگرد و من نیز بیش از این نمیتوانم بیرون ازخانه باشم _چرا نمیتوانید؟منکه از خدامیخواهم هیچگاه این لحظات تمام نشود لیلا به اطراف نگاه کرد وگفت:سه برادر دارم که همه‌جا من را در نظر دارند لیلا به سمت اعظم راه افتاد وگفت:جناب توبه قراری که با من داشتید یادتان نرود توبه گفت:دوباره هم را خواهیم دید لیلا پرنقاب را کنار داد و بالبخندگفت:خدا بزرگ است لیلا به سمت اعظم راه افتاد و توبه مبهوت جمال لیلا مانده بود به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع_عاشقانه مخفی گاه توبه که پشت چند تپه و نخل خرما پنهان بود آن روز به شدت شلوغ بود مکرم و عده ای در پشت خیمه ها تمرین تیراندازی میکردند ابراهیم نیزه اش را بر زمین زد و کلاه نمدی از سرش برداشت و روی نیزه نهاد و گفت:مکرم یکی از دوستانت را انتخاب میکنی‌یامن انتخاب کنم؟ _برای تیراندازی؟ _آری برای هدف گیری مکرم نگاهی به دوستانش کرد و سپس به ابراهیم گفت:خودت انتخاب کن ابراهیم به اسماعیل نگاهی کرد اسماعیل پسری جوان که قد کوتاه و شکم جلو آمده ای داشت را به ابراهیم نشان داد ابراهیم هم به مکرم گفت:آن رفیقت را بگو بیاید مکرم هم به او اشاره کرد مرد جوان از جا برخاست و به سمت آنها آمد اسماعیل با خنده گفت:به جنگ آمده ای یا آمده ای شکمت پر کنی؟ _شما مرد جنگی مقابلم بفرستید تا بگویم فاتح کیست ابراهیم لبخندی به لب آورد و کمان را به دست جوان داد وگفت:برو دور تر بایست مرد اگر کلاه من را نزدی که هیچ اگر زدی من یک کلاه جدید از تو خواهم گرفت همگی خندیدند جوان عقب رفت تیردر چله ی کمان گذاشت و هدفش را تنظیم کرد چندان طول نکشید که اصابت تیر به کلاه ابراهیم باعث شد همه دهان به تحسین جوان بازکنند ابراهیم می آمد که کلاه سوراخ شده اش را بردارد متوجه طباخ شد که با یک سینی یک ظرف مرغ بریان شده به سمت خیمه ی توبه میبرد طباخ به جلو خیمه رسید و با پایش پرده ی خیمه را کنار داد و وارد خیمه شد خالد و عبدالله گوشه ای روی یک کاغذ نقشه ی جنگ می‌کشیدند توبه روی زمین نشسته بود و نامه ی جاسوسانش را میخواند ناگهان سرش را بالا آورد وگفت:اینکه در نامه گفته کاروان تجاری حاکم امشب به دشت فتحیه می‌رسد عبدالله به توبه نگاه کرد وگفت:پس باید خیلی نزدیک باشند طباخ سینی را مقابل توبه نهاد توبه بلافاصله خنجر برداشت و از مرغ بریان شده تکه ای جداکرد و روی آن نمک‌پاشید ودردهان نهاد عبدالله هم کنار سینی نشست وگفت:میگویی چه کنیم؟ توبه در حال نمک‌پاشیدن به لقمه اش بود لقمه ی دردهانش را فرو داد وآهسته گفت:کار فرداشب را به همین امشب می اندازیم _امشب حمله کنیم؟ سرش را تکان داد وگفت:آری توبه در فکر فرو رفت پس از لحظاتی از جا برخاست با دستمالی که روی زمین افتاده بود دستش را تمیز کرد و از زیر تختش صندوقی در آورد آن را باز کرد و از زیر چند تکه پارچه یک صندوق کوچک درآورد آن را باز کرد و یک گردنبند طلا درآورد و به آن چشم دوخت عبدالله با تعجب گفت:میخواهی چه کنی توبه؟ _مشخص نیست میخواهم چه کنم؟به دیدن لیلا میروم _دیدن لیلا را که میدانم هر بنی بشری چهره ات را ببیند میداند میخواهی به دیدن لیلا بروی ولی نگو که میخواهی این گردنبند را به او هدیه بدهی _آفرین عبدالله زنها به طلا علاقه ی فراوان دارند این هدیه من را در پیش لیلا بیشتر محبوب میکند عبدالله با ناراحتی دستش به پیشانی کشید وگفت:دیوانه شده ای؟ توبه گردنبند را در صندوق نهادوگفت:چرا مگه چه شده؟ خالد لبخندی به لب داشت وبا مهربانی گفت:فدای سرت شوم تو که اهل هدیه دادن نبوده ای حالا برای کسی که هنوز نمیدانی تورا میخواهد یا نمیخواهد میخواهی طلا هدیه بدهی؟ خالد به عبدالله نگاه کرد وگفت:البته بگذار هدیه بدهد او که بابت این طلا درهم‌ ودیناری خرج نکرده معلوم نیست از کدام زن بیچاره ای راهزنی کرده صدای خنده ی عبدالله وطباخ و خالد بلندشد توبه با عصبانیت گفت:خالد تو مگر خبرنداری همین طلا را بفروشم پولش به سود من است حالا میخواهم هدیه بدهم به لیلا خود توبه آهسته لبخندی به لب آورد دیگران هم خندیدند عبدالله از جا برخاست وبه سمت توبه رفت وگفت: خودت عاقلی توبه کار بیهوده نمیکنی ولی هنوز بین تو ولیلا چیزی مشخص نیست بگذار اول خطبه ی شما خوانده شود بعد هرچه هدیه درتوان داری به پایش بریز ناگهان مسلم پرده ی خیمه را کنارداد و واردشد و گفت:خداخیرت بدهد توبه خسته شدم بس راهزنی کردیم وکاروانیان از ترس ما بی چون وچرا اجناس خود را دراختیار گذاشتند دلم برای یک جنگ تنگ شده بود مسلم سپس خندید خالد آهسته صندوقچه را پنهان کرد توبه صدا زد:تواینجا چه میکنی مسلم؟ رنگ‌ از چهره ی مسلم پرید و سکوت کرد توبه جلو آمد و با عصبانیت گفت:مردک من به ابوفتاح سپرده ام تو دنبال افراد میروی مسلم با ترس گفت:الساعه الساعه میروم توبه _عجله کن هر لحظه شاید حمله کنیم مسلم بدون آنکه سخنی بگوید با عجله از خیمه خارج شد ##### ابو‌محمد پارچه ی صورتی رنگی را جلو‌توبه نهاد و‌گفت: بیا این دیگرمورد پسندت خواهد بود توبه پارچه را برداشت ونگاهی کرد سپس روی میز نهاد و ازجا برخاست به بیرون مغازه نگاهی کرد ابومحمد با خنده گفت:بیا بنشین توبه قبل تر اینقدر آدم ترسویی نبودی سربازاران حاکم اگر هم تورا ببرند حاکم‌جرات ندارد به تو ضربه ای بزند تو یک آدمی هستی که همه ی شهر تورا به مخالفت حاکم میشناسند کافیست تورا بگیرد خودم همه ی شهر را علیه حاکم میشورانم
توبه سرجایش نشست و گفت:حاکم پیش من عددی نیست او اگر میتوانست تاکنون حتما من را گرفته‌بود _پس چرا دائما به بیرون نگاه میکنی؟ _هنگام صلاة ظهر با کسی قرار دارم میخواهم قبل از اذان به آنجا بروم ابو‌محمد پارچه‌را جمع‌کرد و گفت: پس برخیز برو چیزی تا اذان نمانده توبه از جا برخاست ابومحمد آهسته گفت:فقط امشب اگر باتو کاری داشتم کجا تورا ببینم؟ _چه‌کاری؟ _من‌آخرین خبری که از دربار دارم اینکه بزرگ این کاروان پیرمردی است به نام ابووهب اهل جنگ نیست ولی خدای زیرک بازی است توبه کمی به فکر فرو رفت و گفت:پس تو معتمد دربار در بازاری دوباره به دربار برو ببین اوضاع از چه قرار است خودم از خجالتت در خواهم آمد _نگران نباش من امشب را تا صبح بیدارم هرخبری بود به تو میرسانم _درپناه خدا باشی سپس توبه از دکان ابومحمد خارج شد و به سمت میدان صلیب راه افتاد به‌میدان که رسید ازاسب پیاده‌شد و افسار اسب را به میخ کنار میدان بست و منتظر ماند کمی که‌گذشت چکمه اش را از پا درآورد و زخمی که بر روی انگشتش بود را ماساژ میداد ناگهان صدای زنی آمد که گفت:پایت چه شده توبه؟ توبه با سرعت از جا پرید اعظم مقابلش ایستاده بود صدای خنده ی اعظم بلندشد و‌گفت:های توبه‌واینهمه ترس توبه با لبخند گفت:کی آمدی اعظم که تورا ندیدم هنوز تا اذان مانده _تو‌خیلی چیز ها را نمیبینی توبه ابروهای توبه درهم‌گره خورداعظم با چشم به پشت سر توبه اشاره کرد توبه نگاهی به پشت سرش کرد لیلا ایستاده بود توبه‌ باز نفسش در سینه حبس شده بود لیلا با آرامش گفت:سلام جناب توبه _س س سلام دختر عبدالله شما اینجا بودید و من ندیدم؟ _چه اشکالی دارد جناب توبه گاهی دلخوشی در همین در نظر گرفتن های پنهانی است لیلا به سمت باغ مشهوری که در کنار کوچه ی مسجد بود راه افتاد اعظم نیز کنار اسب توبه ماند توبه نفس نفس زنان گفت:متوجه منظور شما نشدم بانو _بگذریم از آنچه‌من گفتم توبه پایت چه شده؟ توبه به‌پایش نگاهی کرد و گفت:این یک زخم کوچک‌است _میخواهی برایت از خانه دارویی که عطار برای زخم‌تجویز کرده بیاورم؟ توبه دستش را جلو آورد وگفت:نه نه اصلا دختر عبدالله بدن توبه عادت دارد به زخم این‌زخم ها با من تا قبر هم خواهدبود لیلا در جای خود ایستاد وگفت:این چه وضع سخن گفتن بایک خانم‌جوان است توبه؟ _چیزی نگفتم که بانو _چیزی نگفتی؟ مگر ما دلمان از سنگ است که از قبر و مرگ ومیر بگویی آن‌هم قبر توبه؟ توبه لبخند رضایت بخشی به لب آورد وگفت:چه فرقی دارد توبه که بااین لجاجت ها مهمان چند روز دنیاست لیلا دستش بالا اورد وگفت:کافیست توبه دوست داشتم به توزمان بدهم بیشتر با من صحبت کنی اما این حرف هایت فرصتت را نابود کرد _آخر بانو _آخر بی آخر فقط آنچه میگویم گوش کن لیلا نامه ای از زیر چادرش درآورد وگفت:فرصت چندانی نداری توبه این نامه اسامی وزرا و درباریان است توبه نامه را گرفت و با تعجب نگاه کرد لیلا نقابش را باز کرد توبه مبهوت جمال لیلا شد _حواست به حرف هایم باشد نه به چشمانم _بله البته‌گوشم به حرف های شماست _آفرین فرصت کم است و باید هرچه زودتر به مخفی گاه برگردی یادت باشد که هرزمان حمله کردیدهمدیگر را بااسامی که درنامه‌نوشتم صدا میزنید این کار باعث میشود اهل کاروان وقتی خبر به حاکم بدهندحاکم‌تا‌مدتی بدبین به افرادش باشد و به راهزنی توبه پی نبرد توبه خنده ای کرد و گفت:فکر نمیکردم با راهزنی موافق باشید _نه اصلا موافق راهزنی نیستم ولی اینبار شما میخواهید به حاکم حمله کنید من با آنکه پدرم یک درباری است اما به شدت مانند تمام مردم از حاکم بی زارم توبه نامه‌را در شال کمرش پنهان کرد لیلا چهره ی خود را پوشاند وگفت:بسیارخوب توبه هرچه زودتر بازگرد _بانو میشود قبل از رفتن امیدورام کنید؟ _امیدوار به چه؟ _میشود یک بار دیگر چهره را ببینم؟ _نه توبه اما برایت یک هدیه دارم لیلا از زیر چادر خنجر کوچکی درآورد که روی غلاف آن پراز مروارید بود دستش را به سمت توبه دراز کرد وگفت:این هم اولین هدیه ی من به توبه توبه با خجالت خنجر را گرفت و به چشمان لیلا نگاه کرد لیلا به سمت اعظم به راه افتاد چند قدم که رفت برگشت وبه پشت سر نگاه کرد پر نقابش را بازکرد وگفت:برو توبه با امید به مخفی گاه برگرد توبه انگار بال درآورده بود قدم های لیلا را درنظر داشت که صدای اذان بلندشد به قلم: @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه شب سردی بود راه تجاری خلوت بود و انگار تمام کاروانیان در کاروانسراها مانده بودند خالد با ناراحتی به سمت عبدالله آمد و گفت:فکر کنم شکست خوردیم عبدالله با عصبانیت به هفتاد هشتاد زن و مردی که دست بسته روی زمین نشسته بودند نگاه کرد وگفت:یعنی ابومحمد ندانسته و نشناخته از این کاروان تجاری به توبه گفته؟ ابراهیم با شمشیر برهنه به سمت عبدالله آمد و آهسته گفت:به نظرت توبه چه در نظر دارد؟ _نمیدانم ابراهیم توبه هم از این ماجرا خبر نداشت ابراهیم به افراد دست بسته نگاه کرد و گفت:بااین بیچارگان چه کنیم؟ عبدالله سری با تاسف تکان داد و به سمت توبه راه افتاد همه ی آنها با دستار چهره هایشان بسته بودند تا شناسایی نشوند توبه جایی دور تر دستانش را پشت کمرش قلاب کرده بود و با عصبانیت قدم میزد عبدالله به توبه نزدیک شد توبه جای خود ایستاد و گفت:چه شد چیزی اقرارکردند؟ عبدالله سرش تکان داد توبه با عصبانیت مچ دستش را با دندان هایش گاز گرفت و تند تند قدم میزد عبدالله با ترس و دلهره گفت:پیشنهاد میکنم اینها را آزاد کنیم ما که به چیزی نرسیدیم لااقل این بی نواها آزاد باشند توبه زیر لب میگفت:نه نمیشود ابومحمد گفته بود این کاروان حاکم پر است از کنیز و پر است از جواهرات حالا فقط بارآنها چند کیسه ادویه ی مطبخ و حنا باشد؟ _وقتی نیست چه کنیم؟ توبه کمی به رو به رو خیره شد وگفت: شناختی ابووهب کیست؟ _آری همان پیرمرد محاسن بلند بزرگ این کاروان است توبه شمشیرش را از غلاف در آورد وبه سمت مردان کاروان که دستانشان بسته بود حمله ور شد تا رسید یقه ی ابووهب را گرفت و اورا از جا بلند کرد وگفت: برخیز نانجیب مادرت را به عزایت می نشانم میخواهی به پدرم خیانت کنی؟ پیرمرد با تعجب به چشمان توبه که از بین دستار دیده میشد خیره شد وبا لکنت زبان گفت:ش ش ش شششرمنده ام بزرگ زاده پدر شما کیست؟ _هه پدر من کیست؟ من فرزند حاکمم قرار بود جواهرات را به ما برسانی حالا بین راه همه ی آنها را برای خودت پنهان میکنی؟ _نه به قرآن مجید اصلا ما جواهراتی همراه نداریم آنچه بار داریم همینهاست به اضافه ی چند اسب عربی جنگی که قرار است بهای آن را به مابدهند توبه یقه ی ابووهب را رهاکرد وگفت:نه نمیشود اگر پدرم بفهمد که خیانت کردی تورا آهن داغ میزند پس من بکشمت راحت تر جان میدهی توبه خنجرش را روی گلوی ابووهب نهاد ناگهان ابووهب صدا زد: ای مرد هرکه هستی اگر فرزند حاکمی تو را به همان حاکم اگر نه تورا به خدای کعبه من در بار شتر هایم نه جواهرات داشتم و نه کنیز توبه چشمانش گرد شد وگفت:صبر کن پیرمرد منکه از کنیز سخنی نگفتم که تو میگویی پس میدانی که مقصود ما جواهرات وکنیز ها بود عبدالله لبخندی به لب آورد توبه به عبدالله نگاه کرد وصدا زد:ای وزیر این پیرمرد را به آتش بکش تا بداند دیگر به پدرم خیانت نکند عبدالله جلو آمد و در گوش‌توبه گفت:واقعی اورا بسوزانم؟ _نه احمق فقط اورا به روی آتش ببر تا بترسد ناگهان مسلم از بالای تپه با اسب دوان دوان آمد به توبه نگاه کرد وگفت: ای پسر حاکم با شما کاری دارم توبه به کنار مسلم آمد و ایستاد مسلم آهسته‌گفت:توبه،دواسب سوار به اینجا می آیند توبه با سرعت به روی تپه ای رفت درآن تاریکی گرد وخاکی دیده میشد و صدای سم اسب سوارانی که به آنجا می آیند مسلم با دلهره گفت: غریبه اند؟ _گمان نمیکنم خداکند مکرم باشد _مکرم؟ _آری او را در پی ابومحمدفرستادم اسب سواران نزدیک شدند ابومحمد از اسب پیاده شد و چهره اش را باز کرد و شانه های توبه را گرفت وگفت:مگر ما مرده باشیم که توبه شکست خورده ی میدان باشد _فی الحال که مغلوب شدم ابومحمد خبری از جواهرات و کنیزک ها نیست _نه خدا نیاوردکه توبه خفت ببیند گره از پیشانی باز کن مرد ابومحمد نزدیک شد‌و در گوش توبه سخنی گفت لبخندی بر لب توبه نشست با تکبر سینه سپر کرد وگفت:آفرین ابومحمد آفرین عجب خبری و عجب ظفری به ما رساندی ابومحمد با لبخند پیروز مندانه ای به توبه نگاهی کرد توبه به کاروان نگاهی کرد وگفت:توبه هیچ گاه شکست نمیخورد ابومحمد،غیر ازاین است؟ _نه‌ شکست از توبه دور باد مکرم از اسب پیاده شدوگفت: ارباب نه به آن چهره ی درهم رفته نه به این غرور پیروزی ابومحمد نگاهی به مکرم کرد وگفت:وقت تنگ است پسر بگذار اربابت با غرور پیروزی که برگشت جوابت را میدهد ابومحمد به توبه نگاه کرد وگفت:عجله کن مرد توبه دستار چهره را محکم‌کرد و از تپه پایین آمد به سمت عبدالله نگاه کرد و صدا زد:ای منهال خزانه دار کجایی؟ عبدالله به سمت توبه دوید:بله حاکم زاده؟
_حرکت کنید به دروازه ی دیگر میرویم عبدالله آهسته گفت:چه شده توبه؟ _اینها قبل از رسیدن به شهر کاروان را به سه کاروان تجاری تبدیل کرده اند !هه فقط کافیست کاروان را فتح کنم ریش بلند این ابووهب را به آتش خواهم کشید _بااینها چه کنیم؟ توبه به آن مردان اسیر شده نگاه کرد و گفت:دارایی هایشان را برمیداریم خودشان آزادند جز ابووهب ##### کاروان دیگر در فاصله ی نزدیک به دوازده محاصره شده بودند توبه از بین زنهایی که همه لباس های نوپوشیده و چهره نقاب زده بودند بیرون آمد و به ابومحمد نزدیک شد و‌گفت:نه بازهم اشتباه کردیم خبر از کنیز و خبر از جواهرات قیمتی نیست. ابومحمد به یکی از زنها نزدیک شد کمی به او نگاه کرد سپس به کنار زن دیگری رفت و نگاهش کرد لبخندی به لب آورد وآهسته به توبه گفت:توبه دستور بده تمام مردان فاصله بگیرند _چرا مگر چه شده؟ _این زنها اشراف زاده نیستند بلکه همه کنیزند لباس اشراف پوشیده اند که هرراهزنی از ترس اینکه مبادا اینها زنان ودختران وزرا باشند لباس اشراف پوشانده اند توبه به زنها خیره شد و گفت:پس جواهرات کجاست؟ _به پاهای زنها که به سختی در کفش ها جا شده دقت کن،گمان میکنم جواهرات را بین پارچه هایی که به پا کشیده اند پنهان کرده اند توبه سرش تکان داد وگفت:آری صحیح است ابومحمد دستش را برسینه ی توبه نهادوگفت:نه توبه صبرکن عرب بر ناموس دیگران چشم چرانی نمیکند اینها به همین امید جواهرات را زیر کف پای زنها پنهان کرده اند چون میدانند هیچ عربی به پای زنها نگاه نمیکند و لو آنکه راهزن باشد توبه به فکر فرو رفت و بعد به میان کاروان رفت و دست پسر دوازده سیزده ساله ای را گرفت و به سمت لشکرش آورد به ابومحمد گفت:این پسر را بگیر توبه شمشیرش را از غلاف بیرون آورد و فریاد زد: من پسرحاکمم دستور میدهم تمام مردان فاصله بگیرند هر مردی که بخواهد سرباززند گردنش زده میشود توبه به خالد نگاه کرد وگفت: زخمی هایشان راهم دور کنید و بعد خود شما به بالای تپه بروید توبه کنار پسربچه نشست و گفت:ببین پسر روپوش پاهای زنها را بیرون میکشی اگر جواهری نبود که هیچ واگر جواهری بود من از فاصله ی کمی تورا میبینم آنچه بود برمیدارم لحظاتی گذشت که پسر بچه با پارچه ای پر از جواهرات به کنار توبه آمد توبه به قدری مسرور بود که از ذوق پسر را در آغوش کشید دستش را درون شال کمرش برد و کیسه ای پر از سکه به پسر داد پسر بچه تا کیسه را گرفت به گریه افتاد توبه با تعجب پرسید:چرا گریه میکنی پسر؟ _آقا من از شما مزد نمیخواهم توبه متوجه شداین پسر حرفی دارد سرش را تکان داد وگفت:حرفت را بگو _آقا یکی از این زن ها که بعنوان کنیز فردا در دربار پدر شما فروخته میشود مادر من است انگار تمام وجود توبه آتش گرفته بود به کاروانش اشاره کرد و گفت: بیائید چشم و دست و پای مردان را ببندید زنها را هم دست ها بسته حرکت میکنیم عبدالله با تعجب پرسید:مردان باشند؟ _آری مردها همینجا بمانند با ما باشند دیر به مخفی گاه میرسیم پسر بچه انگار منتظر بود تا توبه رحمی کند دوباره کیسه ی سکه را به سمت توبه دراز کرد وگفت:آقا شما پسر حاکمی لطفت فراوان است بگذار من از مادرم جدانشوم توبه آهسته در گوش بچه گفت: برو مادرت را پیدا کن دستت را ببندند که از کنیزان جدانشوی نگران نباش به آشیانه برمیگردید پسر با خوشحالی به سمت کنیزان دوید به قلم @rahimiseyed
ممنون از عزیزانی که با ماهمراهند و نظرات زیبای خودشان درباره ی رمان را به مامیرسانند
رمان موضوع:عاشقانه خالد ظرف آبی را داخل دیگ بزرگی ریخت که روی آتش حرارت میدید چوبی را از زمین برداشت و آتش زیر دیگ را منظم کرد سپس به کنار کنیزان دست بسته آمد و گفت:کدام یک از شما زحمت طبخ غذا را قبول میکند؟ زنی تقریبا سی ساله از جا برخاست وگفت:من در قبیله ی خودم به آشپز مشهورم خالد با دست اشاره کرد وگفت:بیا ضعیفه این تو واین دیگ غذا ببینم چه غذایی طبخ خواهی کرد زنی تقریبا بیست و پنج شش ساله از جا برخاست و گفت:من هم به کمکش بروم؟ _آری تو و ضعیفه ای که کنارت نشسته به کمکش بروید زنی که روی زمین نشسته بود باعصبانیت گفت:من نمیروم _به درک که نمی‌روی این کاروان پر است از ضعیفه هایی که همه از کودکی غذا پخته اند سپس خالد به زن دیگری اشاره کرد وگفت:تو برخیز ضعیفه خالد به زنهایی که کنار دیگ رفتند نگاه کردو گفت:فقط فکر فرار به ذهنتان نرسد که این اطراف را حلقه ی محاصره کنندگان گرفته اند یکی از زنها صدا زد:آهای غلام،برای چند نفر غذا بپذیریم؟ خالد با انگشتانش شمرد بیست و هشت نفر شمایید و پانزده نفرماییم دیگر خودت میدانی خالد به سمت خیمه ی توبه راه افتاد قبل از ورود به خیمه نگاهی به کنیزان کرد انگار کنیزی دست برایش تکان میداد به سمت کنیزان برگشت و متوجه کنیزی جوان شد که به خالد اشاره میکند خالد به حلقه ی محاصره کنندگان نگاه کرد و آهسته به کنیز گفت: هان؟چه میگویی؟ زن با عشوه و هرزه گری گفت:نام این اربابت چیست؟ _مگر نشنیدی؟ایشان پسرحجاج یعنی پسرحاکم هستند؟ _این را که مطمئنم نیست _چرا؟ _اگر او پسر حاکم بود تا کنون یکی از ما را به خلوت خودش برده بود خالد خنده ای کردوگفت:نه ضعیفه فرزند حاکم بهترین ها برایش فراهم است او بی نیاز از امسال شماست زن چهره اش را در هم کشید و گفت:خواستم به او برسانی راحله را کنیز خودش قرار دهد _راحله کدام اعجوبه ایست؟ _من دیگر بی عقل من راحله ام خالد به قد و قامت کنیزجوان نگاهی کرد وگفت:حرفی نیست من سخنت را می‌رسانم ناگهان صدای عبدالله برخاست:مشکلی پیش آمده؟ خالد به پشت سر نگاهی کرد وبا عجله به سمت عبدالله دوید عبدالله آهسته گفت:کمتر بااین مارهای خوش خط و خال سخن بگو خالد مبادا تورا غافل کرده و خنجری به تو بزنند _نه مراقبم آن کنیزک پیشنهاد کرد در خلوت توبه باشد _کدام؟ خالد راحله را به عبدالله نشان داد عبدالله با لبخند نگاهی کردوگفت:ای توبه ی لعنتی هر زن زیبارویی توبه را ببیند جذب می‌شود _حسودی می‌کنی به برادرت؟ _هه حسودی ندارد وقتی خودم هم خواهان دارم فقط دعا کن صفیه دوباره مرا بپذیرد _می پذیرد عبدالله نگران نباش صفیه دلباخته ی توشده اما باید به او زمان بدهی. صدای توبه از درون خیمه بلند شد:خالد...عبدالله... هردو به سمت خیمه ی توبه دویدند توبه روی یک گلیم دراز کشیده بود تا آنها را دید گفت:مخفی گاه خودمان بودیم هر لحظه طباخ بدبخت برایم طعامی می آورد از سرشب اینجا خیمه زده ایم نه‌کوفتی و نه مرگی خالد جلو رفت وگفت:امان بده فدایت شوم تازه یکی از کنیزان دارد طعامی آماده میکند. توبه پارچه ی ضخیمی برروی خودش کشید وگفت:پس گورتان را گم کنید و جلو خیمه ی من نمیخواهد خاطره بگویید خالد وعبدالله با تعجب به یکدیگر نگاه کردند توبه دوباره گفت:بروید میخواهم بخوابم خالد خنده ای کرد و گفت:بخوابی؟این کنیز ها میخواهند با تو خلوت کنند توبه چشمانش را باز کرد وگفت: راست میگویی؟ _آری به جان خودم توبه با جدیت پرسید:جوان بود؟ عبدالله‌وخالد هردو‌خندیدند توبه هم خندید وگفت:‌میخاستم بدانم مانند قدیم هنوز چهره ی جذابی دارم خالد گفت:بیا کمی بین این بیچاره ها قدم بزن تا ببینی ناگهان توبه پارچه ی ضخیم را کنار انداخت ونشست خالد وعبدالله با تعجب نگاه کردند عبدالله پرسید:چه شد توبه؟میخواهی بین کنیزها قدم بزنی؟ توبه با دستش را به سمت عبدالله و خالداشاره کرد آن دو ساکت شدند توبه کمی به جایی خیره شد سپس گفت:صدای چند زن از دور دست شنیده‌میشود خالد کمی با دلهره گفت:صدای زن؟مطمئنی صدای این اسیران نیست؟ _نه خالد نه به خدا صدای چند زن از دور دست شنیدم عبدالله پرده ی خیمه را کنار داد وگفت: می روم اطراف را نگاه کنم توبه هم از جا برخاست و شمشیرش را به دست گرفت واز خیمه خارج شد همه ی نگهبانان مضطرب نگاه توبه میکردند عبدالله به بالای تپه رفت وبه اطراف نگاه کرد بعد به سمت توبه وآمد ،شانه بالاانداخت وگفت:خبری نیست توبه! توبه بالای تپه را نگاهی‌کرد وگفت:جمع کنید...جمع کنید احساس میکنم اینجا خطرناک است خود توبه واردخیمه شد اما صدای یک زن بلند شد:توبه!جرات داری از خیمه بیرون بیا! همه ی نگهبانان به بالای تپه نگاه کردند چند زن نقاب بسته همه با تیر و کمان ایستاده بودند
توبه با سرعت از خیمه بیرون آمد عبدالله بالای تپه را نشان داد صدای زن بلند شد: دستت را بنداز وبه مااشاره نکن و گرنه دستت به صورتت دوخته میشود عبدالله با ترس دستش را انداخت توبه به زنها خیره بود دوباره زن صدا زد:آهای توبه آنچه صلاح داری تسلیم کن خالد بدون آنکه صورتش برگرداند گفت:ارباب میخواهی به نگهبانان اشاره کنی تیراندازی میکنند _نه گمان نکنم به قصد کشت و کشتار آمده باشند عبدالله آهسته گفت:پس برای چه آمده اند؟ _فکر میکنم در پی آزاد کردن کنیزها باشند توبه نگاهی به آنها کردو فریاد زد:ازما چه میخواهید؟ زنی از بین جمع زنها جلو تر آمد‌وصدازد:آمده ایم قلب توبه را ببریم توبه به عبدالله وخالد نگاه کرد وگفت:ایییین این صدا صدای لیلا بود _آری صدای لیلا بود ولی بر حذر باش مبادا لیلا را مجبور کرده باشند بیاید تا تورا بگیرند توبه لبخندی به لب آوردوگفت:نه به خدا لیلا اهل این سخن ها نیست توبه به سرعت به سمت بالای تپه دوید عبدالله صدا زد:نرو توبه توبه سر از پا نمی شناخت تمام زنها تیرو کمان ها را به سمت توبه نشانه گرفتند توبه به بالای تپه رسید زن صدا زد:مگر از جانت سیر شده ای پسر حمیر؟ توبه این بار مطمئن شد این صدای لیلاست نفس نفس زنان گفت:آمدم تا جانم را بستانی لیلا گوشه ی دستار از چهره باز کرد وبا لبخندگفت:پیروزی ات مبارک توبه! _دخترعبدالله گوشه ی بیابان کجا واینجا کجا؟ اعظم دستار از چهره باز کرد وگفت:میخواهی همینجا صحبت کنی توبه؟ ما را بین لشکرت راه نمیدهی؟ توبه خنده ای کرد و به کاروانش اشاره کرد وصدازد:خالد پرده ی خیمه رابازکن زنها به خیمه بروند اعظم همانطور که از تپه پایین میرفت گفت:فقط میرویم کمی بین لشکرش راه برویم زنها رفتند و توبه با لبخند به لیلا چشم دوخت وگفت: فکر نمیکردم در این دل شب آن هم جایی دور از آبادی شما را ببینم لیلا از زیر چادرش کیسه ی کوچکی در آورد وگفت:آنطور که معلوم است شما هنوز طعامی ندارید که به ما غذابدهید پس لااقل تو این کیسه را بگیر و نوش جان کن تا از گرسنگی رنگ از چهره ات نپریده توبه‌کیسه را گرفت و باز کرد درون کیسه پر بود از مغز پسته وبادام _ممنونم‌دختر عبدالله لیلا ابرو در هم کشید وگفت: اینگونه میخواهی من هم از این به بعد نامت را نمی آورم چرا نامم را نمی‌ آوری؟ _حقیقتش خجالت مانعم میشود _توبه و‌خجالت؟ توبه دیگر سخنی نگفت همانطور که بالای تپه قدم میزدند لیلا گفت:من هم تا کنون با هیچ مردی هم کلام نشده ام و تو اولین مردی هستی آن هم درون نامه برایت نوشتم توبه از نامه یادش آمد وگفت:ها راست گفتی درون نامه‌گفته‌بودی که من را دیده ای اما هرچه فکر کردم یادم نیامد کجا همدیگر را دیده ایم لیلا خنده ای کرد وگفت:فقط من تورا دیدم آن هم یک سال ونیم پیش جلو بازار برده فروشان کنیزی را میکشیدند که به دربارببرند مردی از راه رسید و فریادی برسرسربازان زد وگفت:رهایش کنید آنها گفتنند این کنیز را برای پسر حاکم میخواهیم و آن مرد با شجاعت ایستاد وگفت رهایش کنید وگرنه تن های بی سرتان بر زمین‌خواهد افتاد آن کنیزرا از دست سربازان جدا کرد دو سرباز جلو آمدند ومانع شدند وآن مرد چنان ضرباتی زد که هردو با دست وپای زخمی گریختند توبه سرش تکان داد وگفت:آری در خاطرم هست از آن روز مخفیانه زندگی میکنم زیرا حاکم برای سرم قیمت گذاشته _آن موقع توگریختی ولی همه نام توبه بن حمیر را میگفتند خیلی دلم میخاست توبه را ببینم تا آنکه فهمیدم او راهزن است و افرادی زیر نظر دارد تمام فکر وذهنم شده بود آنکه بتوانم زمانی توبه را با توبه آشنا کنم بشود یک مردی که به راهزنی مشهور نباشد اعظم میگفت تو دلبسته شدی میگفتم نه ولی درحقیقت شبها از خدا دیدارت را تقاضا میکردم،بعد که کنیزم خبر داد تو در دکان ابومحمدی به او سه درهم هدیه دادم. اینبار توبه خندید وگفت:یعنی آن روز تو مرا میشناختی؟ لیلاسرش تکان داد وگفت:من از صحبت با مردان متنفرم توبه، فقط آن روز صحبت کردم تا ببینم چگونه آدمی هستی صدای اعظم از پایین آمد:آهای دختر صحبتت را کوتاه کن باید برگردیم توبه با عجله گفت:لیلا لیلا با لبخند گفت:بله توبه؟ _تو از کجا مکان ما را خبردارشدی؟ لیلا به پایین تپه نگاه کرد وگفت: اعظم به خالد سکه داده بود تا خبر پیروزی ات را برایش بنویسد و او نیز نوشته بود توبه اخم هایش را درهم کشید لیلا گفت:نه اصلا بدبین خالد نشو خالد فقط خبر پیروزی ات را گفت من خودم دانستم که تو برای بردن کنیز ها به سمت موصل میروی پیدا کردن راه موصل هم کاری نداشت لیلا به زنها اشاره کرد وگفت: برویم سپس رو به توبه کرد وگفت:میدانی چرا توانستم امشب را به اینجا بیایم؟ _نه لیلا _امشب خواستگاری برایم آمده بود پدر وبرادران سرگرم خواستگار اشراف زاده بودندمن با پدرم بحث کردم وبه اینجا آمدم تا برگردم حتما خواستگار رفته است
توبه انگار بشدت ناراحت‌شده بود لیلا گوشه ی دستارش را بست و‌گفت:آهای جوان غیرتی شدی؟ یادت نرود که لیلا مدتی در پی وصله ی قلبش بود اکنون او را یافته ام پس هزاران خواستگار هم بیاید من وصله ی خودم را دارم توبه مسرور شد و گفت:به خدا قسم درست گفتی تو معشوق قلب منی که شده فکر شب وروزم، لیلا یادت نرود تو لیلای منی لیلای توبه _چه با مسمی و چه پر ابهت بود این جمله ای که گفتی _کدام‌جمله؟ _همین جمله ی لیلای توبه لیلا دستی برای توبه تکان داد وبه سمت مرکب هایی که دور تر بود رفت به قلم @rahimiseyed
ولادت با سعادت امیرالمومنین علیه السلام مبارک @rahimiseyed
عیدتون مبارک @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان موضوع:عاشقانه همه سرگرم شنیدن شعر منهال شاعراهوازی بودند که با تنین خاصی درباره ی شکست در بازی عشق شعر میخواند کنیزکی با لباس بلندی که به تن داشت آرام آرام از بین مردان شاعر رد شد و به اتاق کناری رفت درب اتاق که باز کرد توبه با طاهرنباش صحبت میکرد طاهر درفکربود و بعد از تاملی گفت:مطمئنی میخواهی چنین کاری کنی؟ توبه در مشتش پر از زیتون بود زیتون ها را در ظرف ریخت وگفت:اح طاهر تو که بی عقل نبوده ای سه بار پرسیدی هرسه بارش به تو گفتم آری تصمیمم را گرفته ام کنیزک کمی به توبه نزدیک شد وگفت:ببخشید پسرحمیر جناب ابوسعیدشما را میخوانند _نمیدانی چه کاری دارند؟ _رسم نیست کنیز و غلام از ارباب چون و چرا کنند جناب توبه من فقط مامورم بگویم با شما کاری دارند _بسیارخوب تو برو من می آیم توبه به طاهر که محو جمال کنیزک بود نگاه کرد دستی به بازوی طاهر زد طاهر با خنده گفت:عجب کنیززیبای روی باادبی توبه _ادبش نظرت را جلب کرده یا چهره اش؟ صدای خنده ی طاهر بلندشد و گفت:مرحبا توبه مشخص است آدم شناسی _برخیز گردن شکسته به جمع شاعران برویم توبه وارد جمع شاعران شد چند نفری برایش بلندشدند ولی اکثرا بادیدن توبه سر درگوش هم کرده و پچ پچ کنان حرف میزدند توبه به کنار ابوسعیدرفت ابوسعید با اخم گفت:کجایی تو مرد تازه از راه رسیده ای فرستادم بروی طعامی میل کنی رفتی که بیایی _سرگرم حرف زدن شدم جناب ابوسعید _صحبت کوتاه کن توبه طومار شعرت را دربیاور که نوبت تو شده توبه به جمع شاعران نگاه کرد وباصدای بلندگفت: هر کس را دیدم با تو مقایسه اش کردم بعد پشیمان شدم چون تو بی مثالی هرجا از تو سخن نگفتم پشیمان شدم چون تو تمام سخن منی هرجا بدون تو رفتم پشیمان‌شدم چون تو دنیای منی تو آن بی نظیری که بودن با تو همان بهشتی است که خدا وعده اش را داده نبودن تو همان جهنمی است که خدا از عذابش گفته من توبه ام که امروز بهشت را طالبم و از جهنم گریزان من پسرحمیرم که معترفم به دل دادگی به چشمانت و مجنون شدن برایت ای کاش تو نیز همچون من باشی همه ی شاعران برای توبه کف زدند ابوسعید با خنده گفت:عجب تمثیلی به کاربردی توبه نمردیم ودیدیم تو هم از جهنم ترسیدی همه خندیدند ابوسعید به کنیزک اشاره ای کرد و بعد آهسته به توبه گفت:دعایت مستجاب شد توبه دلبرهم تو را میخواهد چشمان توبه گردشد ابوسعید با دست به معنای سکوت به توبه اشاره کرد و به شاعران گفت:حضارمحترم بنشینید تا چاکران سفره ی طعامی پهن کنند سپس به توبه گفت:بیابرویم توبه دنبال ابوسعید به راه افتاد تا به حیاط خانه رفتند باران زیبایی میبارید توبه متعجب به ابوسعیدنگاه میکرد ابوسعید گفت:چرا از من چشم برنمیداری مرد؟به ایوان روبرو نگاه کن توبه به ایوان‌نگاه کرد قطرات ریز باران کمی سوی دیدش را کم کرده بود زنی قدبلند زیرایوان ایستاده بود توبه متوجه شد آن زن لیلاست با تعجب به ابوسعیدنگاه کرد _شناختی توبه؟ _آری شناختم ولی او اینجا چه میکندیعنی شما از کجا خبردارید؟ _دیگر دلباختگی توبه به لیلای اخیلیه برکسی پنهان نیست یادت نرود که او یک شاعره است او نیز از مهمانان جمع زنهای شاعر بود و آنچه میخواندی گوش میکرد. توبه دوباره به لیلا نگاه کرد _برو پسر حمیر کمی با دلبر خلوت کن فقط زود بیا تا شاعران سراغت را نگرفته اند توبه مسرور و شاد شانه ی ابوسعید را فشردوگفت:خدا فرزندانتان را خوشبخت کند ابوسعید سپس به سمت لیلا رفت تا به ایوان برسد تمام لباس بلند قهوه ای رنگ توبه ازبارش باران خیس شده بود به ایوان که رسید اول دستی به صورت کشید وگفت:لیلای من اینجا چه میکنی؟ _به به توبه بابزرگترها مینشینی یادت رفت از موصل که برگشتی به لیلاسری بزنی لیلا نگاهش راازتوبه گرفت _ناراحتی؟ _ناراحت نباشم؟اگر از دعوت شدگان امشب نبودم که شاید تا ده روز دیگر هم نمیگفتی برگشتی _نه لیلا به خدا که من تا به شهر رسیدم غلام ابوسعید در پی من بود من هم به اینجا آمدم توبه سکوت کرد وبازگفت:گذشته ازاین شب بود من هم مراعاتت کردم که شب باعث دردسرنشوم لیلا بدون اینکه نگاه توبه کند گوشه ی چادرش را به سمت توبه برد و گفت:صورت ومحاسنت راخشک کن توبه توبه پرچادرلیلا را گرفت وبه صورت کشید همانطور که صورتش را پاک میکردبوی مطلوب چادرلیلا را استشمام کردوگفت:بوی زندگی میدهد لباست لیلا لبخند بر لب لیلا نشست وگفت:چگونه برایم گردنبند فرستادی توبه؟ _به دستت رسید؟ _آری بسیار زیبابود _خالد رافرستادم تا به اعظم بدهد اعظم به تو برساند لیلا چادرش راباز کرد لباس مشکی بلندی به تن داشت عامدا گردنبندراروی چارقدش بسته بود تا توبه ببیند توبه از دیدن گردنبند ذوق بسیاری کرد
لیلا آهسته گفت:دیگر این هدیه ی تورا از خودم جدا نمیکنم _این ها که هدیه نیست لیلای من توبه جانش را فدایت میکند _به درستی جانت را برای لیلا میدهی؟ _آری میخواهی بمیرم؟ صدای خنده ی لیلابلندشد و‌گفت:نه توبه خدانیاورد که لیلا شاهدنبودن توبه باشد درب خانه ی ابوسعید شاعر بازشد غلام ابوسعیدبیرون آمد و نگاهی کرد ودوباره به داخل بازگشت لیلا گفت:بهتر است به داخل خانه برویم تا زنها ومردان شاعر متوجه نبودن مانشده اند لیلا وتوبه از زیر ایوان درآمدند بارش باران صورت هردورا خیس کرد توبه شال کمرش را بازکرد و روی سر لیلا گرفت لیلا گوشه ی شال را بالاگرفت وگفت:توبه توهم سرت را زیر این شال بگیر آن شب لیلا و توبه شانه به شانه ی هم با فاصله ی اندکی قدم میزدند لیلا به توبه نگاهی کرد وگفت:میخواهم به خاطر خدایی که من را به تو نزدیک کرد یک کاری کنم؟ _چه کاری کنی لیلا؟بگو هرکاری توبگویی توبه برایت مهیاکند _این خالد سوادخواندن و نوشتن بلداست یا بیشترسواددارد؟ _خالد بن مهجور اصالتا عجم است که در جنگ اسیرشده قبل ازآن کاتب دربار یکی از حکما بوده _همین خالد غلام تو؟به قیافه اش نمیخورد _آری او پدرش از درباریان بوده و خودش نیزاعتبارخاصی داشته او همیشه بهترین پیشنهادها را داده است _بسیارخوب یک بار هم تو به او پیشنهادی بده _چه پیشنهادی؟ _ازدواج با شخصی که ارزشش را داشته باشد توبه با تعجب به لیلا نگاه کرد لیلا زیر لب گفت:اعظم توبه تاملی کرد ناگهان درب خانه ی ابوسعیدبازشد طاهرنباش بیرون آمد وتا آن دو را در کنارهم دید گفت:به به جناب توبه میبینم دیرکردید نگو که اینجا سرگرمید لیلا سریع نقابش راانداخت و به سمت سالن زنان شاعررفت توبه بدون تکلم آمد وارد اتاق شود طاهر جلوش را گرفت وگفت:برای همین خانه در شهر میخاستی؟ بازتوبه سکوت کرد اینبار طاهر جمله ای گفت که توبه ایستاد و به فکر فرورفت طاهر بازوی توبه راگرفت وگفت:لااقل شیخ ابوالحسن راخبرمیکردی خطبه ای بخواند توبه، اینگونه بانامحرم بودن برای توبه که راهزن است عجیب نیست ولی برای دخترعبدالله عجیب است. توبه سکوت کرد و سخنی برای گفتن نداشت طاهر گفت:حالا بیا برویم بعدا صحبت میکنیم توبه و طاهر واردخانه‌شدند. به قلم @rahimiseyed
جاده لغزنده است👆👆👆👆👆 @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه اعظم سینی به دست داشت و وارد اتاقی شد لیلا به متکایی تکیه داده بود و با ناراحتی پایش را تکان میداد اعظم مقابل لیلا نشست و یک فنجان دمنوش جلو او گذاشت و گفت:بیا فدایت شوم این گل گاوزبان را بخور کمی آرام شوی بعد باهم فکر میکنیم لیلا باعصبانیت گفت:چه فکری میکنیم مثلا؟تو هم برای خودت حرف هایی میزنی _فکر میکنیم که کجارفته لیلا به درب خانه خیره شد وگفت:مگر میشود توبه بی خبر بگذاردوبه جایی برود وبه من نگوید سپس زیر لب شعری را برای توبه خواند: (کجایی ای مردی که همیشه موقع ظهر احوالم میگرفتی کجا رفتی ای پهلوان شهره ی شهر کجایی که دیگر لیلایت رانیست نه طاقت دوری و نه طاقت زندگی بی تو) اعظم دست بر زانوی لیلا نهاد وگفت:نگران نباش دختر توبه آدمی نیست که به توخبری ندهد حتماکاری برایش پیش آمده چشمان لیلا پر از اشک شد وگفت:دقیقا آنچه من را مضطرب کرده همین است نکند برایش اتفاقی افتاده لیلا از جا برخاست و از پنجره حوضچه ی خالی از آب را نگاه کرد و گفت:توبه همیشه هرروز ظهر کنار مسجد قرار داشتیم خودت که میدانی اگر توبه مسافرت هم بود نامه ای برایم میداد حالا چند روز است نه نامه ای نه خبری چندقدمی از خانه بیرون رفت و زیر لب شعرخواند وگفت: بادصبا صدایم میشنوی؟ میتوانی کاری کنی؟ اگر ای نسیم بر توبه ام گذشتی فقط به جای من نگاهش کن فقط به جای من صدایش کن ببین آیا اوسراغم را میگیرد یا نه؟ اگر سراغم گرفت بگو من بی تاب توام اگر سراغم نگرفت به او بگو توبه منم لیلا. لیلا متوجه دست اعظم روی شانه اش شد به اعظم نگاهی کردوگفت:نمیشود به بازاربروی ببینی آیا مردم خبر تازه ای ندارند _چرا تصدقت گردم می روم مطمئن باش خبری نیست به تو اطمینان میدهم اگر خبری بود تاکنون نقل همه ی مجالس بود لیلا آهسته گفت:مثلا چه خبری؟ _تو دیوانه شده ای لیلا میگویم خبری نیست باز میگویی مثلا چه خبری؟ ناگهان صدای مردی از بیرون آمد:زن خانه دار بیا برای خانه ات نمک مایع خریداری کن بدو که دیر شد رفتم آی مرد طباخ بیا که رفتم لبخندی به لب اعظم آمدلیلا با ناراحتی گفت:من دلم مثل سیر وسرکه میجوشد اعظم تو میخندی؟ _به صدا گوش کن لیلا لیلا به صدا دقت کرد اعظم آهسته گفت:خالد است _خالد؟ _آری خالد این یک راز است که هرگاه توبه بیاید خالد بااین صدا با من میفهماند من نیز پی تو می آیم لیلا خنده ای کرد وگفت:لعنت خدا برشیطان پلید آخر اگر کسی نمک مایع خواست چه؟ _نه نمک مایع در همه خانه هاهست حالا برو میبینی واقعی خالد نمک میفروشد _اعظم جان الان یعنی توبه آمده؟ _آری دختر لیلا سر از پا نشناخت و دوید چادرش برسر کشید واز خانه ی اعظم بیرون رفت اعظم هم به دنبال اورفت اما وقتی رسید دید لیلا مات ومبهوت به خالد نگاه میکند خالد کنار میدان صلیب ایستاده بود اعظم جلو رفت وگفت:پس توبه کجاست خالد؟ خالد باناراحتی گفت:توبه پای آمدن نداشت اعظم لیلا جلو آمد وگفت:خالد برای سخن گفتن سکه میخواهی بگو‌چه شده تا جان به لب نشده ام _ما هم نمیدانیم لیلا توبه چندروزی است عجیب استخوان دردبود و تب میکرد شدت تب کردن اون آنقدر بود که بیهوش میشد الان هم دائمادرخواب است لیلا صورتش را برگرداند وگفت:ای وای برمن چه بر سر توبه ام آمده اعظم پرسید:خالداکنون توبه کجاست؟ _درمخفی گاه لیلا به سمت خانه دوید و گفت:اعظم من میروم‌با مادرم بگویم و اسبم را بیاورم _میخواهی‌چه‌کنی؟ لیلا بدون آنکه جواب بدهد وارد خانه شد اعظم هم با عجله واردخانه اش شد اسب زین کرده‌ای بیرون آورد لیلا نقاب به چهره زده افساراسبی دردست گرفته بیرون آمد و به خالدگفت:برویم اعظم گفت:کجادختر؟ _میروم توبه را ببینم اگر کسی خبرسلامتی اش را میگفت بازهم دلم آرام نمیشد چه برسد به الان که خالد اینگونه مضطرب است باید اورا ببینم _بسیار خوب من هم می آیم _برایت دردسر نشود اعظم اعظم براسب نشست و با پارچه ای مشکی صورتش را بست وگفت:دیگر حرف از این هاگذشته عجله کن لیلا خالدنیز با گوشه ی دستارچهره اش رابست وگفت:به شرطی با من بیایید که تا مخفی گاه کلمه ای با من تکلم‌نکنید و هرزمان متوجه شدید کسی تعقیبتان میکند اول راه باشد یا آخر راه مسیرتان را عوض کنید. لیلا سرش را تکان داد وخالد از میدان صلیب فاصله گرفت و از گوشه ی کوچه ای افساراسبش را باز کرد و‌بر اسب نشست. به این دو اشاره کرد آنها نیز در پی خالد راه افتادند خالد میرفت و با فاصله ی قابل توجهی لیلا واعظم پشت سر او می آمدند خالد از شهر دور شد و به تاخت میرفت و هرازگاهی پشت سرش را نگاه میکرد تا به مخفی گاه رسید تمام اصحاب توبه گوشه ای نشسته بودند مسلم به ابراهیم اشاره کرد وگفت:این دو زن کیستند با خالد می آیند؟
ابراهیم از جابرخاست و با یک سوت زدن خالد را مخاطب قرارداد خالد برگشت و به آنها نگاه کرد وگفت:اینها با توبه کار دارند ابراهیم به جایش نشست وبا ناراحتی رو به مسلم گفت:تاجایی که میدانم تنها مرد این گروه که هیچ زنی محرمش نیست توبه است خالد پرده ی خیمه را کنارداد و واردخیمه شد توبه بی حال وبی رمق روی تختی خوابیده بود لباس زرد رنگی به تن داشت چند قدم آن‌طرف تر طباخ از داخل یک دیگچه شلغم های داغ را در ظرف میگذاشت سرش را بالا آورد و به خالد نگاه کرد خالد به پشت سر نگاه کرد وگفت:بیا داخل خیمه لیلا و اعظم واردخیمه شدند لیلا باسرعت به کنار تخت توبه رفت و نشست خالد از جلو خیمه توبه را صدا زد اما توبه بیدارنشست خالد سرفه ای کردودوباره صدا زد:ارباب نمیخواهی برخیزی؟ توبه کمی چشمانش را بازکرد وسخنی نگفت. _ارباب تصدقت شوم برخیز هرچه بیشتر خودت را بیندازی بدتر میشوی برخیز امروز را به شکاربرویم توبه طبق معمول دستش بین ریش هایش برد و چشمانش بازنکرد _ارباب اصلا برخیز به شهربرویم توبه به پهلوی راست چرخید وزیرلب گفت:خدا کمرت را بشکند خالد چرا نمیگذاری بخوابم میبینی که نای بلندشدن ندارم _ارباب برخیز شهر به اینجا آمده لیلا دستمال گلوله شده ای دردست داشت آهسته‌دستمال را برپیشانی توبه کشید وقطرات عرق پیشانی تورا پاک کرد توبه کمی چشمانش را بازکرد و مقابل صورتش لیلا رادید آن چه توان درخود داشت جمع کرد و نشست متعجبانه به لیلا و اعظم نگاه کرد لیلا که طاقت دیدن توبه به این حال نحیف و رنگ پریده نداشت با بغض گفت:لیلا پیش مرگ تو شود توبه این چه حالیست که داری؟ توبه دستی به صورتش کشید و گفت:تو اینجا چه میکنی لیلا؟ _آمده ام تورا ببینم لبخندی به لب توبه نشست وگفت:بهترشده ام نگران نباش اعظم آهسته گفت:باید طبیب خبر کنیم توبه طباخ همانطور که به اعظم نگاه میکرد ،گفت:ما هیچ گاه طبیب خبرنمیکنیم مکان ما را طبیب بداند وقتی به دربار برود خبرش را به دربارمیگوید. لیلا کاسه ی دمنوش را از جلو طباخ برداشت و به لبان توبه نزدیک کرد _بخور تصدقت شوم بخور تابهترشوی توبه به لیلا نگاه کرد و ازکاسه ی دمنوش کمی نوشید _تا آخر کاسه بنوش توبه _نه نمیتوانم میلی به خوردن نیست _هوای این خیمه برای تو خوب نیست باید تابهبودی ات به شهربروی و درخانه ای گرم به سرکنی _هوا که خوب است لیلا من احساس گرما میکنم لیلا از جا برخاست و متکای توبه را مرتب کرد و گفت:به‌‌متکا تکیه بده توبه اینگونه اذیت میشوی خالد آهسته به اعظم گفت:این مرد دراین‌چند روز نای حرف زدن با مارانداشت حالا انگار بادیدن لیلا اکسیرشفا بخش به اوخورانده‌اند توبه‌ سر برمتکا نهاد وگفت:خالد تو میتوانی خانواده‌ای را به‌مکانی دور از دسترس ببری؟ خالد متعجبانه‌نگاه کرد توبه چندین سرفه پشت سرهم کرد و‌گفت:میخواهم زن وبچه ای را ببری و در جایی مخفی کنی مثلا زادگاه پدرت،خودت هم همانجابمانی _ارباب آری آنچه بخواهی انجام میدهم ولی لزومی ندارد من جایی بمانم این خانواده را میبرم‌وبرمیگردم توبه چندنفس‌عمیق کشید وگفت:بایدبمانی و سرپرست آنهاشوی.سکوتی حکم فرماشد توبه به خالدنگاه کردوگفت:می خواهم سرپرست اعظم باشی چشمان اعظم گردشد خود خالد هم با تعجب به توبه نگاه کرد لیلا آهسته درگوش توبه گفت:اینگونه خواستگاری میکنند؟با دستور و اجبار؟نباید نظر اعظم را بدانی؟ _من خواستگاری نمیدانم لیلاخودمم‌ معشوقم را با دستور میگیرم _معشوقت هم حتما جوابت خواهدشد توبه بالبخند‌گفت:فعلا که معشوق با پای خود آمده است _باشد می روم تا تو بیایی عبدالله وارد خیمه شد وگفت:هرچه دنبال حکیم گشتم.بادیدن لیلا صحبتش را قطع کرد و به لیلا و اعظم نگاه کردبعد توبه رانگاهی کرد وگفت:نه الحمدلله بهتری برادر انگارلیلا دم مسیحایی دارد. توبه خنده ی زیبایی کرد و‌گفت:بروبه جای این حرف ها برای اینها طعامی بیاور . به قلم: @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه ابومحمد از بیرون دکان وارد شد مردی هم به دنبال او بود ابومحمد به آن مردگفت:آن پارچه ی کتان زرد رنگ هم هست این رنگ مشکی هم برای لباس رزمی که شما میخواهید مناسب است توبه از گوشه ی دکان با خنده گفت:لباس رزم میخواهی مرد یا لباس بزم؟ مرد نگاهی به توبه کرد وگفت:بزم به شما شاعران بیشتر شبیه است جناب توبه لباس رزم میخواهم برای فرزندم که همین تازگی ها جز شرطه های نگهبانی شب شده توبه اخم هایش را در هم کشید و گفت:پس اگر پسرت از درباریان شده بزم و رزم و همه از آنِ شما خواهد بود مبارک است مرد. مرد سری تکان داد و به ابومحمدگفت:بسیارخوب از همین رنگ مشکی به اندازه ی یک دشداشه برش بزنید ابومحمد شروع به برش دادن پارچه کرد مردکیسه ی سرخ رنگی از بین شال کمر درآورد و چندسکه شمرد و به ابومحمد داد ابومحمد سکه را گرفت وگفت:مبارکتان باشد با فرزندتان به داخل همین کوچه بروید ادریس خیاط برای حاکم هم خیاطی میکند واقعا دوخت اوزیباست مرد شانه ی ابومحمد را فشرد و از دکان خارج شد ابومحمد پارچه ها را جمع میکرد توبه صدازد:های حرف میزدم خودت را باپارچه ها سرگرم نکن _حرف هایت به دردخودت میخورد هیچ دردی دوا نمیکند توبه سکوت کردوگفت:مرغت یک پا دارد هرچه میگویم بیا برویم و خانه ای پیداکنیم بهانه می آوری عیبی ندارد من هم با دیگری می روم ابومحمد به سمت توبه برگشت وگفت:چرا خودت را به تجاهل و نادانی میزنی توبه؟خانه بگیری که چه بشود؟ _معلوم است خانه بگیرم و با لیلا زندگی شروع کنم _آخر مرد لیلا مگر پدر ومادر ندارد؟لیلا مگر برادر ندارد؟مگر نباید به خواستگاری بروی؟ توبه دستی به محاسنش کشید ‌وگفت:اینکه کاری ندارد به خواستگاری می رویم _آن وقت پدر لیلا هم حاضر میشودازبین اینهمه خواستگاری که همه صاحب منصب بوده اند دختر نازپرورده اش را به یک راهزن فراری بدهد توبه سکوت عجیبی کرده بود ابومحمد روبروی توبه روی کرسی نشست وگفت:توبه یادت رفته که عبدالله پدرلیلا از درباریان است و بله چشم گویان حاکم فرزندانش هم همه از مشاورینند و آن وقت تو چگونه ای؟ ابومحمد به چشم های غضب آلود توبه نگاه کرد وگفت:همه ی شهر میدانند که اگر حاکم بخواهد مخالفینش را سرکوب کند اول از همه توبه را اعدام میکند.لبخندی به لب ابومحمد آمد وگفت:عصبانی نشو دوست من،اگر میخواهی به خواستگاری بروی من خودم مانند برادر بزرگترت می روم با عبدالله صحبت میکنم توبه لبخند تلخی برلب آورد وگفت:وقتش برسد خبرت میکنم گوشه ی دستار به صورت بست و گفت:من زحمت کم میکنم صلاة ظهر نزدیک است و من قراری دارم توبه از دکان خارج شد و ابومحمد باخنده سری تکان داد توبه به سرعت قدم هایش افزود تا صدای اذان بلندنشده به میدان صلیب رسیده باشد به میدان که رسید باعجله سرش را دور داد تا لیلا را پیدا کنداما خبری از لیلا نبود توبه جلو ایوانی نشست و به مرتب کردن لباس هایش پرداخت ناگهان یک تیر به جلو پایش افتاد توبه به اطراف نگاه کرد کسی را ندید تیر را برداشت یک کاغذ کوچک به تیر متصل بود همانطور که با چشمانش اطراف را نگاه میکرد کاغذ را باز کردبدون مقدمه نوشته بود دیگر اینجا نیا برو ساعتی بعد تو را در مسجد بازار خواهم دید توبه نامه را در بین شال کمر پنهان کرد و با نگرانی به راه افتاد کوچه وبازار را میگشت تا ساعتی گذشت سپس جلو مسجد رسید با تعجب لیلا را داخل مسجد دید چشمان توبه گرد شد وآهسته گفت:لیلاچه اتفاقی افتاده؟ لبخند بر لب لیلا آمد و از جابرخاست واز مسجد خارج شد وگفت:به به جناب توبه تو را چه شده که رنگ به چهره نداری؟ توبه باتعجب به لیلا چشم دوخت وگفت:این نامه چه بود برایم نوشتی؟ لیلا نقاب بر چهره اش کشید وبه سمت باغ انتهای کوچه به راه افتاد توبه هم دنبال او می رفت که لیلا آهسته گفت:دیگر تمام اهل خانه از آنچه بین من وتو بود خبردارشدند توبه به جای خودش ماند وبانگرانی گفت:همه فهمیدند وتو به اینجا آمدی؟ صدای خنده ی لیلا بلندشد وگفت:چه شد توبه ترسیدی؟ توبه سکوت کرد لیلا ادامه داد:نگران نباش اتفاقی نیفتاده فقط آنجا چون مکان رفت وآمد برادرانم بود گفتم ضرری به تونرسانند توبه آهی کشید لیلا به جای خودش ماند وگفت:چه شد جان من؟ چه چیزی توبه را اینگونه پریشان کرده؟ _امروز ابومحمد سخنی گفت که هرچه فکر میکنم بی راه نگفته _چه گفت؟ _گفت باید به خواستگاری لیلا بروی اما پدر لیلا از اطرافیان حاکم است چطور میشود دخترش را به وصلت کسی بدهد که با حاکم درآویزاست؟ _نگران این صحبت هایی توبه؟ _آری لیلا من همیشه در جنگ بودم وهیچ گاه نترسیدم اما امروز که ابومحمداین حرف ها راگفته دلهره آزارم میدهد
لیلا با چوب مروارید نشانی که داشت آهسته به شانه ی توبه زد وگفت:آهای مرد پیروز جنگ ها،کسی که باید انتخاب کند من هستم من هم انتخاب خودم را کرده ام پدرم هم حرف تنها دخترش را روی زمین نمی اندازد لبخندبه لب توبه نشست لیلا آهسته گفت:توبه با حاکم مخالف است عجیب نیست من هم مخالف حاکمم خطبه که خوانده شد آن وقت فکری برای حاکم هم میکنیم انگارلیلا بااین صحبت ها روح تازه ای در کالبد جان توبه دمید لیلا نقاب بست وگفت:ازاین به بعد قرارمان کنار درب همین باغ متروکه خواهد بود به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه عبدالله واردخیمه ی توبه شد و از گوشه ی خیمه پارچه ای نخی برداشت و دست وصورتش راخشک کرد و گفت:نمیخواهی اینهایی که امروز ازکاروان تجاری غارت کردیم تقسیم کنی بعد به شهر برویم؟ توبه انگار رشته ی افکارش پاره شد به عبدالله خیره شد وبعداز چندلحظه گفت:نه الان که هنوز سرشب است به شهر برویم بهتراست عبدالله پارچه را روی تخت نهاد‌وگفت:پس برخیز برویم لبخندی به لب توبه آمد وگفت:عبدالله بااین لباس ها میخواهی بیایی؟ _آری من همیشه باهمین لباس ها می آیم کسی به من نگاه نمیکند که، توبا لیلا کارداری _اتفاقا این بار با تو کار دارند چشم های عبدالله پربود از سوال هایی که جوابش فقط پیش توبه بود _کسی با من کاری ندارد توبه در این عالم فقط صفیه چشمم را گرفته بود او هم خواهان آن مرد بی انصاف شد و یحتمل تاکنون مدتها ازعقدش گذشته است _توخواهان صفیه ای و از حالش بی خبری؟ _خبرتازه ای داری برادر؟ توبه از خیمه خارج شد و پابررکاب اسبش نهاد وگفت:عجله کن عبدالله عبدالله هنوز در حیرت بود ولی میدانست توبه بی دلیل اصرار بر عجله ندارد او نیز سوار اسب شد و به راه افتادند به شهر که رسیدند توبه بی معطلی به سمت محله ی اشراف نشین رفت کوچه ها را میپیمود تا مقابل درب کوچک چوبی رسید توبه از مرکب پیاده شد و رو به عبدالله گفت:این خانه ی مراد تومی باشد عبدالله سری تکان داد وگفت:این خانه ی قبلی صفیه است بارها به درب این خانه آمدم و منتظرماندم اما از صفیه خبری نبود گویا ازاینجا رفته _نه کم عقل خانه ی قبلی صفیه نه صفیه هیچ گاه ازاین خانه خارج نشده عبدالله با عجله از اسب پیاده شد وگفت:یعنی صفیه ازدواج نکرده؟ توبه سرش را تکان داد عبدالله به درب خانه نگاه کرد وگفت: پس آن مردی که میخاست همسرش شود چه؟ _تو‌گمان کن به زور شمشیر او را ترساندم عبدالله به کنار اسب توبه آمد ودست برزانوی توبه نهادوگفت:جان عبدالله بگو چه شده؟ توبه دست بر بینی اش نهادوگفت:آرام تر عبدالله کاری نشده آن مرد را تهدید کردم که اگر میخواهی زنده بمانی دست از صفیه بردار و درعوض از ما کنیز تقاضا کن _پس آن مرد رفت وگورش را گم کرد.عبدالله با اندوه گفت:اما من قبلا بختم را امتحان کرده ام صفیه قبلا گفته بود من را نمیخواهد _نه عبدالله اکنون متوجه شده که تو دل بسته ی او هستی توبه از اسب پیاده شد وگفت:برو برادر درب خانه را بزن عبدالله با تعلل قدم برداشت توبه دست برشانه ی عبدالله گذاشت وگفت:باعجله برو مرد عبدالله با اضطراب دست بر درب خانه گذاشت و چندضربه زد سپس به توبه نگاه کرد وگفت:بازنمیکند بیا برگردیم صدای خنده ی توبه بلندشد وگفت:چرابرگردیم؟ _چون عمری امید به وصال داشتم حالا نمیخواهم ناامیدشوم _ناامیدی درکارنیست دوباره دربزن عبدالله دست بر در گذاشت ولی در نزد فقط آهسته گفت:صدای پایی می آید درب خانه بازشد خود صفیه بود عبدالله با لکنت زبان گفت:س سس سلام صفیه سخنی نگفت وفقط کناررفت تا عبدالله واردخانه شود عبدالله با عجله به سمت توبه برگشت و‌گفت:چه کنم توبه؟ _برو‌داخل شما دوتا زوج خوبی خواهید شد توبه بازوی عبدالله راگرفت وگفت:عبدالله، صفیه بعد از فوت همسرش درب خانه اش به روی هیچ مردی باز نشده اکنون که درب رابه روی تو بازکرد یعنی تو را مردی شایسته ی زندگی میداند پس بااو مهربان باش. عبدالله توبه را درآغوش کشید و وارد خانه ی صفیه شد صفیه از خانه خارج شد و نگاهی به توبه کرد توبه لبخندی به لب آورد صفیه سری برای توبه تکان داد و واردخانه شد ودرب خانه را بست توبه به سمت بازار به راه افتاد صدای رعدوبرق نگاه توبه را به آسمان دوخت زیرلب میگفت:من میرسم...من به آنچه در دل دارم میرسم! نرسیدنی در کار نیست توبه اسماعیل رسید عبدالله رسید خالد هم رسیده فرض میکنم آنچه در دل داشتی همان شد توبه بارش شدید باران تمام سروصورتش را خیس کرده بود افساراسبش را دردست داشت و قدم زنان میرفت تا شایددرمیدان صلیب دیداری تازه کند و بعد به مخفی گاه برود ناگهان صدایی از پشت سر بلندشد: آی توبه پیدایت کردیم بایست توبه به پشت سر نگاه کرد چهار سرباز حکومتی با شمشیر های برهنه ایستاده بودند توبه به جلو اسب راه افتاد و باعجله حرکت کرد تا پشت دیواری قرارگرفت به اسبش سوار شد باسرعت میتاخت از پشت دیواری دوسرباز بیرون آمدند توبه شمشیر از غلاف بیرون‌آورد وگفت:کنار بروید و الا میزنم یکی از سربازان کناررفت ودیگری با لجاجت ماند توبه درحالت تاخت ضربه ای به شمشیر او زد و شمشیر از دست سرباز افتاد توبه کوچه ها را پشت سر میگذاشت تاجایی احساس کرد کسی نیست از اسب پیاده شد دستی به صورت اسب کشید وگفت:با هم بودنمان درد سر میشود از هم جدا میشویم رکاب اسب را محکم کرد اسب به راه افتاد توبه هم خودش را به بازار سر پوشیده رساند با اضطراب اطراف را نگاه میکرد تا اینکه چشمش به دوسه سرباز خروجی بازار افتاد که دنبال او میگشتند راهش
را عوض کرد وارد یک دکان شد یک کیسه سکه به دکان دارداد و سخنی درگوش او گفت دکان دار هم درب پشتی دکانش را باز کرد توبه‌بلافاصله به کوچه ی پشتی رفت تا جایی که توان داشت می دوید تا به نزدیک میدان صلیب رسید به اطراف نگاه کرد از دیوار گرفت و وارد یک حیاط شد آهسته وارد انبار آذوقه ی حیوانات شد و‌بین کاه ها پنهان شد نفس نفس زنان به کاه ها تکیه داده بود که صدای پابه گوشش رسید کسی به انبار نزدیک میشد نور یک چراغ واردانبار شد و یک زن که پشت نور چندان دیده نمیشد توبه آهسته گفت:اعظم خنجرت را غلاف کن منم توبه! به قلم @rahimiseyed