eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
383 دنبال‌کننده
170 عکس
20 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
را عوض کرد وارد یک دکان شد یک کیسه سکه به دکان دارداد و سخنی درگوش او گفت دکان دار هم درب پشتی دکانش را باز کرد توبه‌بلافاصله به کوچه ی پشتی رفت تا جایی که توان داشت می دوید تا به نزدیک میدان صلیب رسید به اطراف نگاه کرد از دیوار گرفت و وارد یک حیاط شد آهسته وارد انبار آذوقه ی حیوانات شد و‌بین کاه ها پنهان شد نفس نفس زنان به کاه ها تکیه داده بود که صدای پابه گوشش رسید کسی به انبار نزدیک میشد نور یک چراغ واردانبار شد و یک زن که پشت نور چندان دیده نمیشد توبه آهسته گفت:اعظم خنجرت را غلاف کن منم توبه! به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع: عاشقانه اعظم ظرفی شیر داغ در دست داشت به اطراف نگاه کرد و وارد انبار آذوقه شد تاریکی محض بود و چیزی دیده نمیشد به گوشه ی انبار رفت وگفت:حقیقتش رابخواهی اولی که اسمت را گفتی ترسیدم اعظم تاملی کرد وگفت:از یک راهزن حمله به خانه ی یک زن تنها بعید نیست توبه تمام سرو صورتش خیس بود همانطور که با دستمالی صورتش را تمیز میکردگفت:من میخاستم مزاحم تو شوم خودم را معرفی نمیکردم اعظم کاسه ی شیر را به دست توبه داد وگفت:نمیدانم برادر،باآنکه حسن بن مسعود به من ظلم میکند اما هرزمان نباشد دلهره دارم میترسم کسی مزاحمم شود توبه با پشت دست سبیل هایش را تمیزکرد‌وگفت:کجاست این گوربه گورشده؟ _غلامش میگفت که بادوستانش به شکاررفته و‌گفته چندروزی نخواهد بود اعظم لبخندی زد و گفت:بخت باتو یار بود که بعد از مدتها حسن بن مسعود از خانه اش خارج شده‌وگرنه دراین موقع شب مردی واردخانه ی من شود واردخانه میشدو‌خون به پامیکرد _زیادی از این مردک تعریف میکنی اعظم _تعریف از او نکردم از زندانی بودن خودم وفرزندانم میگویم که نمیتوانیم بگریزیم بگریزیم کجا برویم وقتی هیچ سرمایه ای نداریم _نگران نباش اعظم خودم درستش میکنم _فی المثل چه میکنی؟ توبه لبخندی به لب آورد وگفت:خالد! اعظم باخنده گفت:خاالددد خالد که یک غلام است توبه _اشتباه‌نکن‌او را اگر آزاد کنم در قریه ی خودش ثروت فراوان دارد ازاین حرف ها گذشته میداند چه کند که دست حسن به مسعودبه تونرسد اعظم شانه بالا انداخت وگفت:نگفتی این وقت شب بیرون چه میکردی که نیروهای حکومتی دنبالت بودند؟ _عبدالله رابه در خانه ی صفیه بردم اعظم از جابرخواست و بیرون انبار را نگاه کرد وگفت: پس بالاخره عبدالله به معشوقه اش رسید توبه با خوشحالی گفت:آری عبدالله از زمانی که صفیه دخترخانه بود دلبسته اش بود وقتی که ازدواج کرد عبدالله دلی برای زندگی کردن نداشت در این مدتی که صفیه بی شوهر شده عبدالله امیدی به رسیدن نداشت ولی باز حال وروزش بهتربود _وقتی با صفیه از عبدالله گفتیم چهره اش بشاش شد انگار او هم عبدالله را میشناخت _آررری میشناسد چندین بار عبدالله ازاوخواستگاری کرده بود. توبه با خنده به اعظم نگاه‌کرد وگفت:آخرهم حق به حق دار رسید.وصدای قهقهه ی توبه که بلندشد اعظم آهسته گفت:آرام باش توبه صدای خنده ات را اگر کسی بشنود بیچاره ایم دوباره اعظم بلند شد و بیرون انبار را نگاهی کرد از همان جلو درب گفت:حالا چه شده به فکر ازدواج دوستانت افتاده ای؟ توبه در فکر فرو رفته بود دوباره اعظم گفت:این همه سال با هم بوده اید حالا یادت آمده؟ _همه ی آنها کسی رادارند‌مثل مسلم و ابراهیم زن وفرزندهم دارند خالد و عبدالله مانده بودند که به فکر آنها افتادم اعظم‌ کاسه ی شیر را از جلو توبه برداشت وآهسته گفت:حالا که دیده خودش میخواهد زن بگیرد به فکر آنهاافتاده _همان بود که تو زیر لب گفتی _مگرشنیدی؟ _یادت نرود من توبه ام راهزن‌مشهور شهر _گفتم حالا که قراراست به لیلابرسد میخواهد برای همه زن بستاند توبه دستمال های دور ساق پایش را باز کرد وگفت: به طاهر نباش گفته ام خانه ای برایم پیدا کند میخواهم به شهر بیایم آن وقت خالد وعبدالله تنها میماندند اینگونه اگر زن بگیرند آنها هم در پی زندگی خودشان میروند اعظم ظرف شیر را در سینی مسی نهاد وگفت:باز هم شیر میخواهی بیاورم؟ _نه گلیمی برایم بیاور کمی چشمانم گرم شود سحرنشده از اینجا می روم اعظم سرش تکان داد و از انبار خارج شد. ##### توبه مانند هرروز از دکان ابومحمد خارج شد وبه سمت میدان صلیب راه افتاد به کنارمسجد که رسید اطراف را نگاه‌کرد‌بعد به سمت باغ راه افتاد کمی که جلو رفت متوجه لیلا شد که درانتهای کوچه‌جلو درب باغ پشت درختی تنومندی نشسته بود،توبه نزدیک که شد دیدلیلا روی کاغذ شعری مینویسد وبا خودش زمزمه میکند،آرام و بدون تحرکی ایستاد لیلا همانطور اشعارش را زمزمه‌میکرد که ناگهان سرش را چرخاند وتوبه رادید _خدالعنتت نکند توبه کی آمدی؟ _من همیشه درکنار توام حتی اگر زنده نباشم روحم در کنارتو خواهد بود _دور از جان توبه، میدانی که اگر تو بیمارشوی من دق میکنم آن وقت تو این حرف ها چیست که میگویی؟ توبه خنده ای کرد وگفت:سلام لیلای من لیلا هم خندید وگفت:راست گفتی توبه من هم یادم نبود سلام‌کنم _از اینکه مرا دیدی ذوق کردی یادت رفت _اولش ترسیدم بعد که دیدم توبه است آرامش گرفتم توبه لبخندی به لب آورد لیلا ادامه داد:مگر توبه چند نفر است که این روزها ارزش او برایم بیشتر ازهمه ی انسانها شده؟ _توبه برای تو‌ روزی صدبار میمیرد لیلا _باز از مردن گفتی؟ توبه دستش را روی صورت گرفت ‌‌وگفت:شرمنده ما راهزن ها همیشه نزدیک ترین انسانها به مرگ بوده ایم لیلا ساکت شده‌بود توبه حرفش را عوض کردوگفت:لیلای من لیلا ساکت بود _زندگی توبه؟ _لیلاجان _دلیل زنده بودن توبه __لیلای من زندگی توبه ای تو میدانستی؟
لیلا سخن نمیگفت توبه پشتش را به لیلا کرد وگفت: بسیارخوب جوابم نمیدهی میروم لیلا باسرعت برگشت‌وگفت:چه شد ازجواب دادنم دلسرد شدی؟ _نه جانم فقط میخاستم سخنی بگویی لیلا با لبخندبه چشمان توبه چشم دوخته بود توبه کنار لیلا نشست وگفت: شعرت را برایم نمیخوانی؟ _شعر صله میخواهد _جانم را به عنوان صله ی شعرت بدهم کافی است؟ _جان نمیخواهم، صله اش هم همان هدیه ایست که زیرجامه ات پنهان کرده ای _توبه پارچه ای از زیر جامه درآورد و از بین دستش عقیق سرخی روی پارچه نهاد و پارچه را به دست لیلا داد لیلا عقیق را در مشتش گرفت وگفت: هرچه از دست تو به من برسد برایم یک دنیا ارزشمند است توبه بالبخند به چشمان لیلا نگاه میکرد،لیلا کاغذش را نگاه کرد وگفت: مردی را میشناسم که پیروز میدان است در جنگ زبانزد است و در کارزار پیروز او به جنگ میرود و لیلا دعایش میکند لیلا چشم انتظار میماند تا بیاید لیلا درحسرت میماند توبه با شوق از جا برخاست و گفت:همین امشب قرار است انتظار تمام شود لیلا با تعجب نگاه کرد توبه ادامه داد:امشب ابومحمد میخواهد به دیدار ‌پدرت بیاید لیلا با دلواپسی گفت: پس بروم با مادرم درمیان بگذارم مادرم اگر با پدرم صحبت کند بهتراست نقاب به چهره اش کشید وگفت:وعده ی ما فردا همین‌موقع به قلم @rahimiseyed
دعای روز های آخر ماه شعبان @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه مکرم پایین تپه نشسته و با تکه چوبی گل های چسبیده به چکمه اش را پاک میکرد چکمه اش را که تمیز کردبه بالای تپه نگاه کرد وبابی حوصلگی سرش را تکان داد چکمه را با عصبانیت برزمین زد و پای در چکمه نهاد و به سوی بالای تپه راه افتاد کمی که به بالای تپه نزدیک شد گفت:معطل چه هستید؟ خالد با عصبانیت برگشت وگفت:این کاروانی که معرفی کردی چه همراه دارند؟ مکرم کنار توبه روی زمین نشست و گفت:به گمانم مس بود _به گمانت مس بود؟اینها که باری همراه ندارند بی عقل توبه همانطور که پایین تپه را نگاه میکرد گفت:ولی من شک ندارم این کاروان یک شی قیمتی باخود دارند خالد چشم از مکرم برداشت و به توبه نگاه کردوگفت:از کجا میدانی؟ _درست وسط این کاروان پنج شش نفره دو نفر خوابند سه نفر دیگرچشم ازآنهابرنمیدارند هرچه هست در خورجینی است که زیرسر آن مرد فربه است. مکرم با شور وشعف گفت:دیدی ارباب این کاروان را من برایت پیدا کردم؟ _آری چیز باارزشی باشد هدیه خوبی داری خالد با خنده گفت:اگر داخل خورجین پهن خر بود چه؟ توبه به خالد نگاه‌کرد و گفت:همه را برسراین مکرم بدبخت می ریزم صدای آنها به خنده بلندشد توبه شمشیر از غلاف درآورد و گفت:برویم؟ خالد به پایین‌تپه اشاره‌کرد‌ چند نفر صورت پوشیده که گویا اسماعیل وطباخ و ابراهیم و مسلم بودند سوار براسب شدند توبه صورت پوشاند و با سرعت به سمت پایین تپه‌دوید خالد ومکرم هم دنبالش دویدند همانطور که میرفتند فریادمیزدند کاروان دست به شمشیر بردند توبه فریاد زد:دیگر دیر شد بخواهید بجنگید کشته میشوید شمشیرو خنجرتان را بیندازید اهل کاروان‌نگاه یکدیگر کردند و شمیشیر ها را انداختند خالد و مسلم شروع به گشتن کردند توبه مدام اطراف را نگاه میکرد خالد به پیش توبه آمد وگفت:چه شده ارباب؟ _آن‌مردی که خورجین زیر سرش بود نیست توبه به اطراف نگاه کرد وگفت:مگر میشود گریخته باشد؟ خالد نگاه عمیقی به توبه کرد‌وگفت: ارباب میشود! در این تاریکی میشود این افراد را سرگرم‌کن‌تا دور واطراف را بگردم خالد به سمت پشت تپه‌دوید و تا جان داشت میدوید آنقدر دوید تا در آن تاریکی متوجه شد کسی زیر یک بوته ی خارنشست هنوز خالد به خارنرسیده بود که پایش به شیئی گیر کرد و روی زمین افتادمردی که پشت خار پنهان‌بود پرید و به سمت خالد حمله ور شد خالد به سرعت از جا برخاست و شمشیرش را زیر گلوی مرد گرفت مرد مانند سپند روی آتش میلرزید _چرا میگریختی مردک؟ مرد ساکت شده‌بود خالد شمیشر را روی شانه ی مرد نهاد وگفت:بنشین مرد ایستاده بود خالد خنجر را تکانی داد وگفت:قبل از آنکه دوستانم برسند بنشین آنها برسند کشته میشوی مرد به ظلمات بیابان نگاهی کرد وروی زمین نشست خالد شمشیر به دست خورجین را برداشت و داخل آن را نگاهی کرد چشمانش گرد شد دستش را داخل کیسه برد پر بود از جواهرات با دلهره گفت:مردک اینها از کجاست؟ _ما طلافروشیم _پرسیدم ازکجاست؟ _بگویم در امانم؟ خالد سرش را تکان داد _من نیز چون‌شما سارق هستم اما نه با مهارت شما با دوستم که همسایه ی طلافروشی بود وعده‌کردیم بر دزدیدن جواهرات،پس ازدزدیدن دوستانش خبردارشدند و سهم خواستند آن افرادی که دیدی همه سهمی دارند من میخاستم بگریزم تا سهمی به آنها نرسد اکنون نه طلایی دارم و کشته هم خواهم شد خالد خورجین را محکم گرفت وگفت:اینجا را میشناسی؟ _نه آن‌هم دراین‌تاریکی _پس با من بیا خالد وآن‌مرد به‌سمتی گریختندطلوع آفتاب که شد خالد به مخفی گاه برگشت توبه جلو دویدوگفت:از دیشب کدام قبرستان بودی نافهم؟ _آن‌مردی که دنبالش کردم راه را نمیشناخت من مردانگی کردم و اورا به مسیر سوریه بردم تا بگریزد _چه لزومی داشت؟ _ترسیدم نکند از طرف حاکم باشد تا مخفی گاهمان را پیدا کند برای همین‌هرچه دورتربرود بهتراست توبه سرش را تکان داد وگفت:چیزی هم از او گرفتی؟ خالد خورجین را روی زمین انداخت وگفت:میتوانی ببینی توبه خورجین را برداشت ونگاهی کرد دستش را داخل خورجین برد و با خوشحالی فریاد زد همه ی افرادش جمع شدند توبه به ابراهیم نگاه کرد وگفت:همه را تقسیم کن از همین الان گفته باشم من دوگردنبند میخواهم _بله توبه‌بهترین هایش مال تو توبه به خالد نزدیک شد وگفت:یک طلای زیبا بردار و برای اعظم هدیه ببر _خودم سهمی ندارم؟ _خودت سهم داری اما به خاطر این هوش بالایت سهم بیشتری بذل وبخشش میکنم خالد آهسته گفت:اعظم هم خوشحال میشود ##### توبه به اطراف نگاهی کرد وگفت: خودت فکر میکنی چه دردستانم است؟ لیلا به دستان مشت شده‌ ی توبه نگاهی کرد وگفت: از لبخندت مشخص است هرچه هست از آن‌من است ولی اینکه چیست را نمیدانم _اگر میگفتی چیست زیرک بودی _الان زیرک نیستم توبه؟ توبه خندید‌وگفت:خودت چه فکرمیکنی؟ _هوش و ذکاوت من صدالبته از تو بیشتر است پسر صدای خنده‌ی توبه بلندشد و‌گفت:من که ذکاوتی نمیبینم
لیلا صورت در هم کشید وگفت:امروز آمدی من را اذیت کنی توبه؟ _ناراحت‌شدی؟ _نه فدایت شوم من همه جانم رابرایت‌میدهم هرچه باتو بگویم وبخندم از عمرم حساب نمیشود _یادت باشد اخرش هم نگفتی هدیه در کدام دستم است لیلا با چوب دستی اش محکم‌روی دست چپ توبه‌زد‌توبه به سرعت دستش را باز کرد وگفت:های دختر قصد قطع کردن دستم‌را که نداری لیلا به دست خالی‌توبه‌نگاه‌کرد‌وگفت:فهمیدم هدیه ات دردست راستت است توبه‌سرش‌را تکان‌داد و یک گردنبند طلا از بین دست راستش بیرون آورد و مقابل چشمان‌لیلا گرفت لیلا آهسته‌گفت:بازراهزنی کردی توبه؟_نمیخواهی‌میفروشم و خرج‌دامادی ام را در می‌آوردم لیلا به سرعت گردنبند را گرفت و به آن‌خیره‌شد و زیر لب گفت:حسابی زیباست از تو ممنونم توبه ی من توبه به‌پشت‌دستش نگاه‌کرد‌وگفت:تو دیوانه‌ای لیلا دستم را کبود کردی _شوخی‌کردم‌توبه‌واقعی دستت کبود شد؟ توبه‌جوابی نداد _توبه ی من لیلابلا گردانت شود دستت کبود شد؟ توبه‌کنار لیلا نشست وگفت:این‌حرف ها چیست لیلا من‌توبه ام کسی که زخم هابرداشته‌تا مرد جنگ شده‌یک‌کبودی که دیده‌نمیشود _آری زخم برداشتی اما همه از دشمنانت بود این کبودی اثر ضربه ی لیلا بود دردش از همه‌ی زخم ها بیشتر است توبه خندید و‌گفت:مهربان‌شده ای لیلای من تو که قصدت زخم‌زدن نبود،بود؟ _نه خدانکند‌به توبه بخواهم زخم بزنم _بسیارخوب حالا آنچه برایم در چشمانت پنهان کرده ای بگو لیلا با تعجب به توبه نگاه‌کرد‌وگفت:چه در چشمانم‌پنهان‌کرده‌ام؟ _نمیدانم فقط این را میدانم‌سخنی داری و‌دنبال بهانه برای گفتنش هستی لیلا سر پایین انداخت وگفت:پدرم به شدت مخالف وصلت ماست لیلا بااین جمله‌انگار پیکر توبه‌ را به آتش کشیداز جاپرید وگفت:چه گفتی لیلا من که گمان میکردم قبول خواهدکرد توبه دستار از سر برداشت وانگشتانش را بین موهای سرش برد و گفت: حالا چه باید کنم؟ لیلا با جدیت نگاه توبه کرد وگفت:توبه؟ از توبعید است اینگونه پریشان شوی پدرم مخالفت کرد چیز دیگری نگفتم پدر مخالف است ولی مادرم مشتاق است تودامادش شوی از همه مهم تر من هم به کسی جز تو فکر نمیکنم آن وقت شک نکن پدرم از من ومادرم نظرمان را خواهدپرسید توبه با چهره ای پر از دلهره وامید به لیلا نگاه کرد وگفت:نگران نباشم؟ _نه جانم نگرانی ندارد پدرم بداند لیلا جانش را برای توبه میدهد دیگر روی حرف لیلا حرفی نمیزند توبه از جا برخاست و گفت:پس بااین حساب این وصال مبارکمان باشد. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع: عاشقانه روز از نیمه گذشته بود و شهر شاهد گرمای اواخر بهاربود کوچه ها در آن وقت روز کمتر کسی رفت وآمدمیکرد توبه از داخل بازار سرپوشیده ی مصری ها عبور میکردچیزی نمانده بود که تاریکی هوا این دکان های قفل شده واین بازارقدیمی را شلوغ ترین مکان شهرگرداند توبه همانطور که میرفت پشت سر را نگاه میکرد دستش برقبضه ی شمشیر بود و قطرات عرق برپیشانی اش نشسته‌بود چندقدم مانده به آخربازار که رسید جای خودش ایستاد به راست و چپ خودش نگاه عمیقی کردهیچ کسی دربازار نبود به سرعت وارد کوچه باریکی شد که درسمت راست بازارقرارداشت درانتهای کوچه درب چوبی بود که شاخه های گل یاس رازقی تمام بالای تر را پرکرده بود به اندک زمانی از کناردیوار بالارفت و‌خودش را به داخل حیاط خانه انداخت میدانست که کسی درخانه نیست نگاهی به حیاط خانه کرد حوض کوچکی که وسط حیاط قرارداشت خالی از آب بود دورحوض باغچه های کوچک ،پرشده بود از گل های بهاری به پشت سرش نگاه کرد و کلون در را بازکرد به کوچه نگاهی کرد ودررا نیمه بازگذاشت جلو رفت تا واردخانه شود بوی دل نشین ریحان های باغچه به مشمامش می رسید بازکردن درب خانه راحت بود وارد خانه ای شد و پشت پنجره قرارگرفت با دلهره و اضطراب درب خانه را نگاه می کرد صدای قلبش شنیده میشد ابروهایش درهم گره خورده بود و چشم از در برنمیداشت ناگهان درب خانه بازشد و زنی که نقاب به چهره داشت واردخانه شد توبه تازن را دید لبخندی به لب آورد و آهسته باخودش گفت:بالاخره آمد زن درب را بست و برگشت و به خانه نگاه کرد توبه واردحیاط خانه شد و بالبخندگفت:گمان کردم منصرف شده ای و نمی آیی زن نقاب از چهره برداشت و نفس عمیقی کشید خود لیلا دخترعبدالله اخیلی بود همان لیلایی که توبه با نفس هایش زندگی میکرد همان لیلایی که این روزها بخاطر عشق توبه نامش برسرزبانها افتاده بود _توبه مردم وزنده شدم تا به این خانه رسیدم توبه متعجبانه نگاه لیلا کرد لیلا ادامه داد:دو مرد بی کار سر همین کوچه ایستاده بودند تا آنها بروند کمی طول کشید _تورا که ندیدند جان من؟ _نه نگران نباش توبه دوباره لبخندمهربانه اش را به لب آورد گرچه لبخندش ازبین سبیل های بلندش چندان دیده نمیشد اما لیلا این لبخندها را خوب میشناخت _به خانه ی خودت خوش آمدی لیلا لیلا به خانه نگاه کرد وباذوق گفت:راست گفتی توبه یادم رفت خانه را ببینم چند قدم در حیاط برداشت و گفت:نه واقعا زیباست هم زیباست هم مکان خوبی دارد _آری دقیقا درکناربازار منکه میخواهم چند شتر بگیرم و به چوپانان بسپارم و بیایم دراین خانه صبح تاشب فقط بانوی خانه را تماشا کنم لیلا انگار از این سخن لذت برده بود آهسته گفت:البته لازم است قبلش شیخ ابوالحسن خطبه ی محرمیت ما را بخواند همینطور مخفیانه که نمیشود،میشود؟ _نه نمیشود آوردمت خانه را ببینی فردا که پدرت راضی شد و خواستی عروس این خانه شوی بهانه نیاوری لیلا شانه بالاانداخت و چادر ازسربرداشت به شاخه ی درخت نارنج آویزان کرد وواردخانه شد تمام اتاق ها را نگاه کرد و گفت:به چه قیمتی خریداری کردی؟ _هنوز کاملا نخریده ام طاهر نباش گفته این خانه را نخواهدفروخت تا خریداری کنم _کی خریداری خواهی کرد؟ _بزودی لیلای من فعلا تمام فکرم شده راضی کردن پدرت _غصه ی پدرم را نخور تازه بداند کجای بازار خانه داری و میخواهی دست از راهزنی برداری خودش رضایت میدهد توبه با خنده از بین شال کمرش چند خرمای محلی درآورد و به سمت لیلا برد و گفت:حقت این بود بهترین شیرینی را به توبدهم لیلا سه داند خرمابرداشت وگفت:شیرینی باشد برای بعد،آنقدر در این خانه شیرینی و طعام از تو تقاضا کنم که حد نداشته باشد اکنون این خرما ها خوش طعم ترین اطعمه ی دنیاست،میدانی چرا؟ _نه من از کجا بدانم _چون ازدست توبه است صدای قهقهه ی توبه بلند شد وآهسته گفت:میدانستم ولی دوست داشتم خودت بگویی لیلای من لیلا لبخندی به لب آورد توبه با نگرانی به درب خانه نگاه کرد وگفت:سخن ها بسیاربرایت دارم لیلا، دوست دارم دوباره زنده شوم به اندازه ی تمام روزهای عمرم فدایت شوم اما اکنون سخن کوتاه میکنم اگر خانه را دیدی وپسندکردی برویم غروب نزدیک است وبازار شلوغ خواهدشد لیلا آهسته هسته ی خرماراازکنارلب برداشت وگفت:هان آری برویم برادرانم خیلی درپی اعمال ورفتارمن هستند الان است که به دنبالم بگردند. _اگر تورا اینجا ببینند چه؟ _بامادرم گفته ام که می روم باتوبه خانه اش را ببینم لیلا چادر برسرگذاشت و نقاب به چهره بست و به توبه نگاه کرد و گفت:خانه ات مبارکت باشد دلیل زندگانی لیلا وعده ی ما فردا صبح همان مکان هرروز. چندقدمی جلو رفت وبرگشت به توبه‌نگاه‌کرد وگفت:امیدوارم مرتبه ی بعدی که اینجا بیایم بعداز خطبه ی عقد شیخ‌ابوالحسن باشد
توبه از شوق سر از پا نمیشناخت دنبال لیلا دوید و درب خانه رابازکرد نگاهش را ازچشمان لیلا برنمیداشت لیلا هم سری تکان داد و خارج شد قدم های زیبایش شده بود آرامش چشمان توبه از کوچه که به سمت بازار پیچید توبه اطراف را نگاه کرد و درب خانه را بست به سر کوچه رسید و به راست وچپ نگاه کرد دو سه زن صورت پوشیده جلو دکانی ایستاده بودند و منتظر بودند عطار بیاید ودکانش را باز کند توبه بی توجه به آنها گوشه ی دستار را به صورت بست و به سمت مخفی گاه راه افتاد. به قلم @rahimiseyed
با سلام وتبریک سال جدید سالی سرشار از زیبایی وشادی بادعای وجود نازنین امام زمان عجل الله فرجه برای همه ی شما آرزومندم 👆این صفحه اولین صفحه ی رمانی بود که در سال ۱۴۰۳ نوشتم
سال ۱۴۰۳ یک به اضافه ی چهار میشود پنج پنج به اضافه ی سه میشود هشت بیان امسال رو بگیم سال امام رضا علیه السلام به قول شاعرمشهور باباطاهر: از آن روزی که مارا آفریدی به غیر از معصیت چیزی ندیدی خداوندا به حق هشت‌وچارت زما بگذر شتردیدی ندیدی 😭😍 @rahimiseyed