eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
383 دنبال‌کننده
170 عکس
20 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
لیلا سخن نمیگفت توبه پشتش را به لیلا کرد وگفت: بسیارخوب جوابم نمیدهی میروم لیلا باسرعت برگشت‌وگفت:چه شد ازجواب دادنم دلسرد شدی؟ _نه جانم فقط میخاستم سخنی بگویی لیلا با لبخندبه چشمان توبه چشم دوخته بود توبه کنار لیلا نشست وگفت: شعرت را برایم نمیخوانی؟ _شعر صله میخواهد _جانم را به عنوان صله ی شعرت بدهم کافی است؟ _جان نمیخواهم، صله اش هم همان هدیه ایست که زیرجامه ات پنهان کرده ای _توبه پارچه ای از زیر جامه درآورد و از بین دستش عقیق سرخی روی پارچه نهاد و پارچه را به دست لیلا داد لیلا عقیق را در مشتش گرفت وگفت: هرچه از دست تو به من برسد برایم یک دنیا ارزشمند است توبه بالبخند به چشمان لیلا نگاه میکرد،لیلا کاغذش را نگاه کرد وگفت: مردی را میشناسم که پیروز میدان است در جنگ زبانزد است و در کارزار پیروز او به جنگ میرود و لیلا دعایش میکند لیلا چشم انتظار میماند تا بیاید لیلا درحسرت میماند توبه با شوق از جا برخاست و گفت:همین امشب قرار است انتظار تمام شود لیلا با تعجب نگاه کرد توبه ادامه داد:امشب ابومحمد میخواهد به دیدار ‌پدرت بیاید لیلا با دلواپسی گفت: پس بروم با مادرم درمیان بگذارم مادرم اگر با پدرم صحبت کند بهتراست نقاب به چهره اش کشید وگفت:وعده ی ما فردا همین‌موقع به قلم @rahimiseyed
دعای روز های آخر ماه شعبان @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه مکرم پایین تپه نشسته و با تکه چوبی گل های چسبیده به چکمه اش را پاک میکرد چکمه اش را که تمیز کردبه بالای تپه نگاه کرد وبابی حوصلگی سرش را تکان داد چکمه را با عصبانیت برزمین زد و پای در چکمه نهاد و به سوی بالای تپه راه افتاد کمی که به بالای تپه نزدیک شد گفت:معطل چه هستید؟ خالد با عصبانیت برگشت وگفت:این کاروانی که معرفی کردی چه همراه دارند؟ مکرم کنار توبه روی زمین نشست و گفت:به گمانم مس بود _به گمانت مس بود؟اینها که باری همراه ندارند بی عقل توبه همانطور که پایین تپه را نگاه میکرد گفت:ولی من شک ندارم این کاروان یک شی قیمتی باخود دارند خالد چشم از مکرم برداشت و به توبه نگاه کردوگفت:از کجا میدانی؟ _درست وسط این کاروان پنج شش نفره دو نفر خوابند سه نفر دیگرچشم ازآنهابرنمیدارند هرچه هست در خورجینی است که زیرسر آن مرد فربه است. مکرم با شور وشعف گفت:دیدی ارباب این کاروان را من برایت پیدا کردم؟ _آری چیز باارزشی باشد هدیه خوبی داری خالد با خنده گفت:اگر داخل خورجین پهن خر بود چه؟ توبه به خالد نگاه‌کرد و گفت:همه را برسراین مکرم بدبخت می ریزم صدای آنها به خنده بلندشد توبه شمشیر از غلاف درآورد و گفت:برویم؟ خالد به پایین‌تپه اشاره‌کرد‌ چند نفر صورت پوشیده که گویا اسماعیل وطباخ و ابراهیم و مسلم بودند سوار براسب شدند توبه صورت پوشاند و با سرعت به سمت پایین تپه‌دوید خالد ومکرم هم دنبالش دویدند همانطور که میرفتند فریادمیزدند کاروان دست به شمشیر بردند توبه فریاد زد:دیگر دیر شد بخواهید بجنگید کشته میشوید شمشیرو خنجرتان را بیندازید اهل کاروان‌نگاه یکدیگر کردند و شمیشیر ها را انداختند خالد و مسلم شروع به گشتن کردند توبه مدام اطراف را نگاه میکرد خالد به پیش توبه آمد وگفت:چه شده ارباب؟ _آن‌مردی که خورجین زیر سرش بود نیست توبه به اطراف نگاه کرد وگفت:مگر میشود گریخته باشد؟ خالد نگاه عمیقی به توبه کرد‌وگفت: ارباب میشود! در این تاریکی میشود این افراد را سرگرم‌کن‌تا دور واطراف را بگردم خالد به سمت پشت تپه‌دوید و تا جان داشت میدوید آنقدر دوید تا در آن تاریکی متوجه شد کسی زیر یک بوته ی خارنشست هنوز خالد به خارنرسیده بود که پایش به شیئی گیر کرد و روی زمین افتادمردی که پشت خار پنهان‌بود پرید و به سمت خالد حمله ور شد خالد به سرعت از جا برخاست و شمشیرش را زیر گلوی مرد گرفت مرد مانند سپند روی آتش میلرزید _چرا میگریختی مردک؟ مرد ساکت شده‌بود خالد شمیشر را روی شانه ی مرد نهاد وگفت:بنشین مرد ایستاده بود خالد خنجر را تکانی داد وگفت:قبل از آنکه دوستانم برسند بنشین آنها برسند کشته میشوی مرد به ظلمات بیابان نگاهی کرد وروی زمین نشست خالد شمشیر به دست خورجین را برداشت و داخل آن را نگاهی کرد چشمانش گرد شد دستش را داخل کیسه برد پر بود از جواهرات با دلهره گفت:مردک اینها از کجاست؟ _ما طلافروشیم _پرسیدم ازکجاست؟ _بگویم در امانم؟ خالد سرش را تکان داد _من نیز چون‌شما سارق هستم اما نه با مهارت شما با دوستم که همسایه ی طلافروشی بود وعده‌کردیم بر دزدیدن جواهرات،پس ازدزدیدن دوستانش خبردارشدند و سهم خواستند آن افرادی که دیدی همه سهمی دارند من میخاستم بگریزم تا سهمی به آنها نرسد اکنون نه طلایی دارم و کشته هم خواهم شد خالد خورجین را محکم گرفت وگفت:اینجا را میشناسی؟ _نه آن‌هم دراین‌تاریکی _پس با من بیا خالد وآن‌مرد به‌سمتی گریختندطلوع آفتاب که شد خالد به مخفی گاه برگشت توبه جلو دویدوگفت:از دیشب کدام قبرستان بودی نافهم؟ _آن‌مردی که دنبالش کردم راه را نمیشناخت من مردانگی کردم و اورا به مسیر سوریه بردم تا بگریزد _چه لزومی داشت؟ _ترسیدم نکند از طرف حاکم باشد تا مخفی گاهمان را پیدا کند برای همین‌هرچه دورتربرود بهتراست توبه سرش را تکان داد وگفت:چیزی هم از او گرفتی؟ خالد خورجین را روی زمین انداخت وگفت:میتوانی ببینی توبه خورجین را برداشت ونگاهی کرد دستش را داخل خورجین برد و با خوشحالی فریاد زد همه ی افرادش جمع شدند توبه به ابراهیم نگاه کرد وگفت:همه را تقسیم کن از همین الان گفته باشم من دوگردنبند میخواهم _بله توبه‌بهترین هایش مال تو توبه به خالد نزدیک شد وگفت:یک طلای زیبا بردار و برای اعظم هدیه ببر _خودم سهمی ندارم؟ _خودت سهم داری اما به خاطر این هوش بالایت سهم بیشتری بذل وبخشش میکنم خالد آهسته گفت:اعظم هم خوشحال میشود ##### توبه به اطراف نگاهی کرد وگفت: خودت فکر میکنی چه دردستانم است؟ لیلا به دستان مشت شده‌ ی توبه نگاهی کرد وگفت: از لبخندت مشخص است هرچه هست از آن‌من است ولی اینکه چیست را نمیدانم _اگر میگفتی چیست زیرک بودی _الان زیرک نیستم توبه؟ توبه خندید‌وگفت:خودت چه فکرمیکنی؟ _هوش و ذکاوت من صدالبته از تو بیشتر است پسر صدای خنده‌ی توبه بلندشد و‌گفت:من که ذکاوتی نمیبینم
لیلا صورت در هم کشید وگفت:امروز آمدی من را اذیت کنی توبه؟ _ناراحت‌شدی؟ _نه فدایت شوم من همه جانم رابرایت‌میدهم هرچه باتو بگویم وبخندم از عمرم حساب نمیشود _یادت باشد اخرش هم نگفتی هدیه در کدام دستم است لیلا با چوب دستی اش محکم‌روی دست چپ توبه‌زد‌توبه به سرعت دستش را باز کرد وگفت:های دختر قصد قطع کردن دستم‌را که نداری لیلا به دست خالی‌توبه‌نگاه‌کرد‌وگفت:فهمیدم هدیه ات دردست راستت است توبه‌سرش‌را تکان‌داد و یک گردنبند طلا از بین دست راستش بیرون آورد و مقابل چشمان‌لیلا گرفت لیلا آهسته‌گفت:بازراهزنی کردی توبه؟_نمیخواهی‌میفروشم و خرج‌دامادی ام را در می‌آوردم لیلا به سرعت گردنبند را گرفت و به آن‌خیره‌شد و زیر لب گفت:حسابی زیباست از تو ممنونم توبه ی من توبه به‌پشت‌دستش نگاه‌کرد‌وگفت:تو دیوانه‌ای لیلا دستم را کبود کردی _شوخی‌کردم‌توبه‌واقعی دستت کبود شد؟ توبه‌جوابی نداد _توبه ی من لیلابلا گردانت شود دستت کبود شد؟ توبه‌کنار لیلا نشست وگفت:این‌حرف ها چیست لیلا من‌توبه ام کسی که زخم هابرداشته‌تا مرد جنگ شده‌یک‌کبودی که دیده‌نمیشود _آری زخم برداشتی اما همه از دشمنانت بود این کبودی اثر ضربه ی لیلا بود دردش از همه‌ی زخم ها بیشتر است توبه خندید و‌گفت:مهربان‌شده ای لیلای من تو که قصدت زخم‌زدن نبود،بود؟ _نه خدانکند‌به توبه بخواهم زخم بزنم _بسیارخوب حالا آنچه برایم در چشمانت پنهان کرده ای بگو لیلا با تعجب به توبه نگاه‌کرد‌وگفت:چه در چشمانم‌پنهان‌کرده‌ام؟ _نمیدانم فقط این را میدانم‌سخنی داری و‌دنبال بهانه برای گفتنش هستی لیلا سر پایین انداخت وگفت:پدرم به شدت مخالف وصلت ماست لیلا بااین جمله‌انگار پیکر توبه‌ را به آتش کشیداز جاپرید وگفت:چه گفتی لیلا من که گمان میکردم قبول خواهدکرد توبه دستار از سر برداشت وانگشتانش را بین موهای سرش برد و گفت: حالا چه باید کنم؟ لیلا با جدیت نگاه توبه کرد وگفت:توبه؟ از توبعید است اینگونه پریشان شوی پدرم مخالفت کرد چیز دیگری نگفتم پدر مخالف است ولی مادرم مشتاق است تودامادش شوی از همه مهم تر من هم به کسی جز تو فکر نمیکنم آن وقت شک نکن پدرم از من ومادرم نظرمان را خواهدپرسید توبه با چهره ای پر از دلهره وامید به لیلا نگاه کرد وگفت:نگران نباشم؟ _نه جانم نگرانی ندارد پدرم بداند لیلا جانش را برای توبه میدهد دیگر روی حرف لیلا حرفی نمیزند توبه از جا برخاست و گفت:پس بااین حساب این وصال مبارکمان باشد. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع: عاشقانه روز از نیمه گذشته بود و شهر شاهد گرمای اواخر بهاربود کوچه ها در آن وقت روز کمتر کسی رفت وآمدمیکرد توبه از داخل بازار سرپوشیده ی مصری ها عبور میکردچیزی نمانده بود که تاریکی هوا این دکان های قفل شده واین بازارقدیمی را شلوغ ترین مکان شهرگرداند توبه همانطور که میرفت پشت سر را نگاه میکرد دستش برقبضه ی شمشیر بود و قطرات عرق برپیشانی اش نشسته‌بود چندقدم مانده به آخربازار که رسید جای خودش ایستاد به راست و چپ خودش نگاه عمیقی کردهیچ کسی دربازار نبود به سرعت وارد کوچه باریکی شد که درسمت راست بازارقرارداشت درانتهای کوچه درب چوبی بود که شاخه های گل یاس رازقی تمام بالای تر را پرکرده بود به اندک زمانی از کناردیوار بالارفت و‌خودش را به داخل حیاط خانه انداخت میدانست که کسی درخانه نیست نگاهی به حیاط خانه کرد حوض کوچکی که وسط حیاط قرارداشت خالی از آب بود دورحوض باغچه های کوچک ،پرشده بود از گل های بهاری به پشت سرش نگاه کرد و کلون در را بازکرد به کوچه نگاهی کرد ودررا نیمه بازگذاشت جلو رفت تا واردخانه شود بوی دل نشین ریحان های باغچه به مشمامش می رسید بازکردن درب خانه راحت بود وارد خانه ای شد و پشت پنجره قرارگرفت با دلهره و اضطراب درب خانه را نگاه می کرد صدای قلبش شنیده میشد ابروهایش درهم گره خورده بود و چشم از در برنمیداشت ناگهان درب خانه بازشد و زنی که نقاب به چهره داشت واردخانه شد توبه تازن را دید لبخندی به لب آورد و آهسته باخودش گفت:بالاخره آمد زن درب را بست و برگشت و به خانه نگاه کرد توبه واردحیاط خانه شد و بالبخندگفت:گمان کردم منصرف شده ای و نمی آیی زن نقاب از چهره برداشت و نفس عمیقی کشید خود لیلا دخترعبدالله اخیلی بود همان لیلایی که توبه با نفس هایش زندگی میکرد همان لیلایی که این روزها بخاطر عشق توبه نامش برسرزبانها افتاده بود _توبه مردم وزنده شدم تا به این خانه رسیدم توبه متعجبانه نگاه لیلا کرد لیلا ادامه داد:دو مرد بی کار سر همین کوچه ایستاده بودند تا آنها بروند کمی طول کشید _تورا که ندیدند جان من؟ _نه نگران نباش توبه دوباره لبخندمهربانه اش را به لب آورد گرچه لبخندش ازبین سبیل های بلندش چندان دیده نمیشد اما لیلا این لبخندها را خوب میشناخت _به خانه ی خودت خوش آمدی لیلا لیلا به خانه نگاه کرد وباذوق گفت:راست گفتی توبه یادم رفت خانه را ببینم چند قدم در حیاط برداشت و گفت:نه واقعا زیباست هم زیباست هم مکان خوبی دارد _آری دقیقا درکناربازار منکه میخواهم چند شتر بگیرم و به چوپانان بسپارم و بیایم دراین خانه صبح تاشب فقط بانوی خانه را تماشا کنم لیلا انگار از این سخن لذت برده بود آهسته گفت:البته لازم است قبلش شیخ ابوالحسن خطبه ی محرمیت ما را بخواند همینطور مخفیانه که نمیشود،میشود؟ _نه نمیشود آوردمت خانه را ببینی فردا که پدرت راضی شد و خواستی عروس این خانه شوی بهانه نیاوری لیلا شانه بالاانداخت و چادر ازسربرداشت به شاخه ی درخت نارنج آویزان کرد وواردخانه شد تمام اتاق ها را نگاه کرد و گفت:به چه قیمتی خریداری کردی؟ _هنوز کاملا نخریده ام طاهر نباش گفته این خانه را نخواهدفروخت تا خریداری کنم _کی خریداری خواهی کرد؟ _بزودی لیلای من فعلا تمام فکرم شده راضی کردن پدرت _غصه ی پدرم را نخور تازه بداند کجای بازار خانه داری و میخواهی دست از راهزنی برداری خودش رضایت میدهد توبه با خنده از بین شال کمرش چند خرمای محلی درآورد و به سمت لیلا برد و گفت:حقت این بود بهترین شیرینی را به توبدهم لیلا سه داند خرمابرداشت وگفت:شیرینی باشد برای بعد،آنقدر در این خانه شیرینی و طعام از تو تقاضا کنم که حد نداشته باشد اکنون این خرما ها خوش طعم ترین اطعمه ی دنیاست،میدانی چرا؟ _نه من از کجا بدانم _چون ازدست توبه است صدای قهقهه ی توبه بلند شد وآهسته گفت:میدانستم ولی دوست داشتم خودت بگویی لیلای من لیلا لبخندی به لب آورد توبه با نگرانی به درب خانه نگاه کرد وگفت:سخن ها بسیاربرایت دارم لیلا، دوست دارم دوباره زنده شوم به اندازه ی تمام روزهای عمرم فدایت شوم اما اکنون سخن کوتاه میکنم اگر خانه را دیدی وپسندکردی برویم غروب نزدیک است وبازار شلوغ خواهدشد لیلا آهسته هسته ی خرماراازکنارلب برداشت وگفت:هان آری برویم برادرانم خیلی درپی اعمال ورفتارمن هستند الان است که به دنبالم بگردند. _اگر تورا اینجا ببینند چه؟ _بامادرم گفته ام که می روم باتوبه خانه اش را ببینم لیلا چادر برسرگذاشت و نقاب به چهره بست و به توبه نگاه کرد و گفت:خانه ات مبارکت باشد دلیل زندگانی لیلا وعده ی ما فردا صبح همان مکان هرروز. چندقدمی جلو رفت وبرگشت به توبه‌نگاه‌کرد وگفت:امیدوارم مرتبه ی بعدی که اینجا بیایم بعداز خطبه ی عقد شیخ‌ابوالحسن باشد
توبه از شوق سر از پا نمیشناخت دنبال لیلا دوید و درب خانه رابازکرد نگاهش را ازچشمان لیلا برنمیداشت لیلا هم سری تکان داد و خارج شد قدم های زیبایش شده بود آرامش چشمان توبه از کوچه که به سمت بازار پیچید توبه اطراف را نگاه کرد و درب خانه را بست به سر کوچه رسید و به راست وچپ نگاه کرد دو سه زن صورت پوشیده جلو دکانی ایستاده بودند و منتظر بودند عطار بیاید ودکانش را باز کند توبه بی توجه به آنها گوشه ی دستار را به صورت بست و به سمت مخفی گاه راه افتاد. به قلم @rahimiseyed
با سلام وتبریک سال جدید سالی سرشار از زیبایی وشادی بادعای وجود نازنین امام زمان عجل الله فرجه برای همه ی شما آرزومندم 👆این صفحه اولین صفحه ی رمانی بود که در سال ۱۴۰۳ نوشتم
سال ۱۴۰۳ یک به اضافه ی چهار میشود پنج پنج به اضافه ی سه میشود هشت بیان امسال رو بگیم سال امام رضا علیه السلام به قول شاعرمشهور باباطاهر: از آن روزی که مارا آفریدی به غیر از معصیت چیزی ندیدی خداوندا به حق هشت‌وچارت زما بگذر شتردیدی ندیدی 😭😍 @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه توبه آهن سرخ شده را از بین آتش درآورد خالد نگاهی به آهن سرخ شده کرد مکرم روی زمین نشسته بود با دلهره صدازد: ارباب تورا به خدا نزنی بدنمان را بسوزانی خالد به مکرم نگاه کرد و سخنی نگفت توبه آهن سرخ شده را نگاه میکرد و آن را پایین آورد و روی تکه سنگی نهاد مکرم ضربه ی محکم سنگی برروی آهن زد مکرم سنگ را برداشت خالد چکش بزرگی را برروی آهن سرخ شده کوبید آهن سرخ شده کج شد، توبه با لبخند به آهن نگاه کرد و آن را به گوشه ای انداخت ابراهیم که کنارآتش نشسته بود با خنده گفت:کار تو نیست توبه _چرا ابراهیم؟چرا کارمن نباشد؟پس آهنگر ها چگونه آهنگری میکنند؟ خالد چکش را روی زمین نهاد و آمد تا بنشید نگاهی به آهن کرد وگفت:آهنگری که به همین سادگی ها نیست کوره میخواهد استادمیخواهد مکرم از جا برخاست و آهن سرخ شده را از زمین برداشت و بین دیگ بزرگ پر از آب فرو داد صدای سردشدن آهن سرخ شده همه نگاه ها رابه سمت مکرم جلب کرده بود توبه همانطور که به آهن چشم دوخته بود درفکر فرو رفت پس از چندلحظه گفت:پس که اینطور!مسلم هم فرزندش به دنیا آمد ابراهیم نگاهش را به سوی توبه چرخاندوگفت:ها آری آمد وخیلی خوشحال بود میگفت به توبه سلامم برسان و بگو تا مدتها نخواهم آمد توبه خنده ای کردوگفت:من به او گفته بودم هرزمان فرزندش به دنیاآمددیگر نیاید طباخ از روی آتش یک سیخ پر از جگر برداشت و به توبه نزدیک کرد توبه سیخ را گرفت و یک تکه جگر از سیخ جدا کرد، همزمان دستش را تکان میداد و با فوت کردن میخاست داغی جگر را ازبین ببرد ابراهیم هم یک سیخ برداشت و شروع به فوت کردن کرد با تعجب از توبه پرسید: چرا به مسلم گفتی نیاید؟ توبه جگر را در دهان گذاشت و از شدت داغی دهانش را بازکرد و نفسش را بیرون داد وگفت:تمام لذت غذاخوردنم را داغی این جگر ازبین برد طباخ سیخ جگر را گرفت وگفت:کمی صبرکن تا سردشود بعد بخور توبه با گرسنگی به دست طباخ نگاه کرد وگفت:آخر حوصله ی صبرکردن ندارم من وقتی به چیزی علاقه دارم دوست دارم زود برسم طباخ به مکرم نگاه کرد وگفت:هروقت بازی کردنت با آهن تمام شد چند سیب زمینی بیاور زیر آتش کنیم میدانی که توبه همیشه بعداز غذاهایش سیب زمینی میخورد توبه ابروبالاانداخت وبا خوشحالی گفت:به به آری راست گفتی،چقدر بااین گرسنگی میچسبد بگو یک چای هم بگذارد خالد به چشمان پر از شادی توبه نگاه کرد‌ولبخندی به لب آورد ابراهیم که کماکان به توبه نگاه‌میکرد دستی به شانه ی توبه زد وبا جدیت گفت:های خودت را با چای وسیب زمینی سرگرم نکن چرا گفتی مسلم نیاید؟ توبه خنده اش را جمع کرد وگفت:یادم نمی آید به کسی بخواهم برای آنچه انجام میدهم ‌پاسخ بدهم ولی چون تو خیلی کنجکاو شده ای آقای ابراهیم برایت میگویم که حاکم چندین بار قصد نابود کردن ما را کرده دیر یا زود به ما خواهدرسید پس نباید تا مدتها با هم باشیم‌ونباید راهزنی کنیم _تاکی باید جداباشیم؟ توبه به خالد نگاه کرد وگفت:توبرایش بگو. خالد سیخ جگررا از جلو دهانش دور کرد وگفت:تا زمانی که حاکم انالله شود _آمد و هنوز حاکم قصد مردن نداشت وانالله نشد توبه که مشغول خوردن جگر شده بود از ته دل خنده ای کرد وگفت:آن وقت اورا مجبور به مردن میکنیم ابراهیم انگار قانع نشده بود توبه نگاهی به ابراهیم کرد وگفت:برادرمن طعامت را بخور هنوز که کاری نشده تو به خانه ات برگرد دست همسرت زبیده و بچه هایت را بگیر در روستایی ساکن شو همانجا درآمدی داشته باش تا خبرتان کنم و دور هم جمع شویم مکرم که روی زمین نشسته بود گفت:باید ابراهیم برود یا همه باید بگریزیم؟ توبه با دست به مکرم اشاره کرد وگفت:تو چرا جلو نمی آیی و غذا نمیخوری؟ طباخ خندید وگفت:بیا مکرم بیا توبه هیچ گاه اینقدر مهربان نبوده پس از فرصت استفاده کن و یک دل سیر غذا بخور صدای خنده ی همه ی آنها بلندشد توبه با خنده با دور وبرش نگاه کرد وگفت:اگر تازیانه ام میبود تورا میزدم تا دیگر با توبه شوخی نکنی طباخ با تعجب خندید ‌توبه به مکرم نگاه کرد‌وگفت:همه باید بگریزیم اما خیلی از شهرفاصله نگیریم جایی باشیم و هرروز عصر جمعه در جلو خانه ی ابوفتاح همدیگررا ملاقات کنیم توبه کمی درفکر فرورفت وگفت:اسماعیل که کنیزش باردار است مسلم هم که رفت مکرم و عبدالله هم همینطور ابراهیم هم میرود طباخ هم کاری نکرده جانش درخطر نیست خالد هم امروز وفرداست که با اعظم فراریش دهم خالد با خجالت سربه زیر انداخت ابراهیم گفت:خودت چه؟ پس کی با لیلا ازدواج می کنی؟ _خالد ازدواج کندبعداز ظهرش من شیخ ابوالحسن را برای خطبه خوانی دعوت میکنم
کمی تامل کرد وگفت:خانه ای را دیده ام که میخواهم خریداری کنم همه چیز عالی پیش می رود صدای پارس کردن و دویدن سگ های مخفی گاه شنیده شد همه ی نگاه ها به تاریکی دور دست افتاد توبه گفت:صدای سگ ها قطع شد گمان کنم آشنایی به سمت ما می آید مکرم از جابرخاست و چندقدمی به سمت تاریکی رفت و سپس صدازد:ارباب عبدالله است توبه آهسته گفت:گفتم آشناست.ودوباره مشغول خوردن شد عبدالله نزدیک شد طباخ صدا زد:خوش آمدی پسرحمیر بیا ..بیا بنشین که حتما گرسنه ای عبدالله فقط سری تکان داد و با بی حوصلگی روی تنه ی درختی که برای کرسی آماده شده بود نشست توبه یک سیخ جگر ازروی زمین برداشت وبه سمت عبدالله گرفت وگفت:نیمه ی شب اینجا چه می کنی برادر؟ عبدالله نگاهی به سیخ جگر کردو گفت:نمیخواهم توبه توبه سیخ را تکان داد و گفت:بخور تعارف هم نکن عبدالله با بی میلی سیخ را گرفت ابراهیم با خنده گفت:غلط نکنم دراین موقع شب با صفیه دعواکرده ای _ها راست گفتی ابراهیم من هم تا اورا دیدم همین فکررا کردم عبدالله هیچ سخنی نگفت توبه خنده روی لبش خشک شد و با جدیت گفت:چه شده عبدالله؟ عبدالله سیخ جگررا روی زمین نهاد و گفت:بیا داخل خیمه باتوکاری دارم خالد به بهانه ی آوردن چای از جا برخاست و کمی دور شد و از پشت سر به عبدالله اشاره کرد تاعبدالله سکوت‌کند اما عبدالله مصمم به گفتن بود توبه ابروهایش را درهم کشید وآهسته گفت:چه خبرشده؟ خالد ازپشت سر آمد و کاسه ی سفالی که در آن شربت عسل بود به دست توبه داد توبه دوباره به عبدالله نگاهی کرد وگفت:پرسیدم چه خبرشده؟ما نامحرمی نداریم سخنی داری بگو عبدالله به خالد نگاه کرد و بعد با ناراحتی اطرافیان را زیرچشمی نگاهی کردوپرسید:تو در شهرخانه ای خریده ای؟ توبه سرش را تکان داد وگفت:نخریده ام ولی نزدیک است خریداری کنم _این خانه در انتهای بازارمصری هاست؟ توبه که خیالش راحت شده بود عبدالله خبرمهمی ندارد شانه بالاانداخت وگفت:خبر مهمت همین بود برادر؟آری خانه ای که میخواهم بخرم انتهای بازار مصری هاست. سپس توبه جرعه ای از شربت عسل نوشید. عبدالله به چشمان توبه خیره شد وگفت:توبه،تو با لیلا درآن خانه قراری داشتی؟ توبه که انتظار نداشت آن دیدار مخفی را عبدالله بداند کاسه را از لب هایش دور کرد و با عجله پرسید:آری لیلا را بردم تا آن خانه ببیند ولی ... سرش پایین انداخت و بعداز چندلحظه گفت:اما آن روز کسی در بازار نبود تو چگونه ما را تعقیب کرده ای؟ _هه من تعقیب کرده ام؟برخیز توبه برخیز باید کاری کنیم عبدالله از جا برخاست و چندقدمی دورشد توبه مات ومبهوت مانده بود ابراهیم صدا زد چه شده عبدالله چرا شکسته بسته صحبت میکنی؟ عبدالله برگشت و به آنها نگاه کرد وگفت:خبری در شهر پیچیده که لیلا و توبه با هم خلوتی داشته اند ابراهیم به توبه نگاه کردوسربه زیرانداخت عبدالله ادامه داد از دوروز پیش همه ی شهر میگویند که لیلای اخیلیه و توبه دریک جا‌و زیر یک سقف ساعتها باهم خلوت کرده‌بودند توبه آهسته‌گفت:اما لیلا فقط به اندازه چشم به هم زدنی واردآن خانه شد آن هم دائما از من دور بود _پدرت خوب مادرت خوب برادر، مردم فقط شنیده‌اند تو با لیلا بوده ای وآنچه میگویند از رابطه ی تو و لیلاست. توبه دیگر حرف های عبدالله را نمی شنید حواسش به شربت عسل نبود که برزمین ریخته میشد لحظاتی به تاریکی خیره شده بود و سپس از جا برخاست و به سمت خیمه اش به راه افتاد به سختی قدم برزمین میگذاشت خالد نگاهی به عبدالله کرد وگفت:نمیتوانستی زبان به کام بگیری؟من هم این خبر را شنیده بودم اما بعداز مدتها بود دیدم برادرت شاد وسرحال نشسته و طعام میل میکند چیزی نگفتم. عبدالله‌همانطور که رفتن توبه را نگاه میکرد گفت:چاره ای نبود خالد باید توبه میدانست که مخالفینش دست به تخریب او زده‌اند _من بدترازاین راشنیدم،شنیدم که کسی میگفت هدف توبه از نزدیک شدن به لیلا همین خوشگذرانی هابوده واصلا توبه لیلا را دوست نداشته. توبه وارد خیمه شد وبلافاصله صدای شکسته شدن ظرفی شنیده شد خالد خواست از جا برخیزد که عبدالله جلو خالد را گرفت خالد آهسته‌گفت:به گمانم جام بلورین که هدیه ی لیلا بود را شکست. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه کنیزی با سینی به دست وارد اتاق شد یک سینی را مقابل توبه گذاشت میان سینی خربزه ی برش داده شده بود توبه بدون‌نگاه کردن به خربزه فقط طرف مقابل را نگاه میکرد کنیز برش دیگر خربزه را مقابل اعظم که گوشه ی اتاق نشسته بود نهاد اعظم لبخندی به روی کنیز زد لیلا کنار اعظم نشسته بود و سخنی‌نمیگفت کنیزک سینی را جلو یک زن پا به سن گذاشته برد زن بااشاره ی دست به کنیزک فهماند که برای او پذیرایی نگذارد کنیزک از اتاق خارج شد زن از چهره اش عصبانیت دیده میشد ولی سعی میکرد خودش را صبور نشان دهد با تاملی گفت:ببین جناب توبه این حرف هایی است که شما میگویی دیگران چه حرفی میگویند؟ توبه ابروهایش درهم کشیده بود با جدیت گفت:شما دراین مدت با دخترتان لیلا دراین باره صحبت کرده اید؟ _لازم به صحبت کردن نیست من میشناسم لیلا گفته بود به دیدن شما می آید و اکنون هم از شایعه به او گفتم او نیز همین سخنان شما را گفت توبه نمیتوانست عصبانیتش را کنترل کند دستش را کمی روی زانویش فشار دادوگفت:پس الان مشکل کارچیست؟من نیز خطایی نکردم لیلا هم حرف من را میزند. اعظم بادست به توبه اشاره کرد توبه ساکت شد اعظم نگاهی به مادرلیلا کرد وگفت:ببین راحله من وتو سابقه ی رفاقت چندین وچندساله داریم اینکه برای این دو شایعه ساخته اند واضح است ولی اینکه تو سرسختی برایم قابل حل نیست مادر لیلا کمی سکوت کرد‌وگفت:نمیخاستم بگویم حالا که اصرار اعظم هست میگویم پدر لیلا همیشه هرکاری میخواهد انجام دهد ازدربار میپرسد قبلا درباره ی این وصلت با وزیران درمیان گذاشته بود آنها رای اورا زده بودند حالا بااین اتفاق بهترین بهانه است لیلا چشمانش گرد شد و با عصبانیت گفت:مادر!زندگی من است و پدر از وزرا میپرسد؟ _چه کنم دخترم پدرت را میشناسی لحظاتی به سکوت گذشت ناگهان مادر لیلا نگاه توبه‌کرد وگفت:پیشنهادمیکنم برای آنکه اوضاع آرام شود مدتی شما دونفر هیچ همدیگر را نبینید نه نامه ای و نه پیغامی بگذارید پدر لیلا دلش ارام شود این صحبتی بود که خودش داشته خود او گفته تا مدتها اینها با یکدیگر صحبتی نکنند تا مردم بیش ازاین اسم این دونفر را نگویند وقتی بایکدیگر دیده‌نشوند بهتراست اعظم سخن مادر لیلا را قطع کرد وگفت:تاکی؟ تا چه زمانی اینها از یکدیگر دور باشند؟ _نمیدانم‌اعظم فقط میدانم خیلی طول نمیکشد یک ماه چهل روز دوری بهتراست از نرسیدن اعظم با لبخند سرش را تکان داد توبه که دلش آرام نبود به لیلا چشم دوخته و با صدای آرام گفت:تو‌نمیخواهی با من سخنی بگویی لیلا؟ لیلا نگاهش را از توبه گرفت و به گلیم پهن شده روی زمین‌چشم دوخت _لیلا؟نمیخواهی حرفی بزنی دلم آرام شود؟ اعظم و مادر لیلا به این دو نگاه میکردند توبه با خجالت گفت:بخواهی جوابم ندهی من خواهم مرد لیلا اخم هایش را درهم کشید چون هیچ گاه دوست نداشت توبه از مرگ صحبت کند توبه که این اخلاق لیلا را میدانست گفت:باشد حرفی نیست‌ قول میدهم به همین زودی از نبودنت... لیلا سخن توبه را قطع کرد وگفت:بس کن توبه!من به تو گفته بودم به خانه ات نیایم و تو سماجت کردی حالا که این‌چنین شده تا وقتی این سخن ورد زبانها باشد باتو سخنی ندارم تا درس عبرتی برایت شود اعظم سرش را برای توبه تکان داد توبه از جا برخاست و گفت:بزودی به این خانه‌خواهم آمد اما با شیخ ابوالحسن و برای همیشه به لیلا خواهم رسید هنوز لیلا ومادرش در تعجب حرف توبه بودند که توبه از بین شال کمرش انگشتر کوچکی درآورد و جلو لیلا نهاد بدون آنکه سخنی بگوید از خانه خارج شد اعظم نیز دنبال توبه بیرون رفت به میدان صلیب که رسیدند مکرم و خالد باچهره ی پوشیده از دورمراقب توبه بودند عبدالله کمی نزدیک تر ایستاده بود و خنجری دردست داشت توبه غوطه ور درافکار بود اعظم به جای خودش ایستاد توبه که دید اعظم‌نمی آید برگشت و به سمت اعظم نزدیک شد اعظم گفت:لیلا سخنی برایت داشت چشمان توبه بازشد و گفت:چه سخنی؟ _لیلا گفت بااین اتفاقات رخ داده شک ندارم کسی از دشمنانت قصد دارد تورا دربین مردم تخریب کند _خوب دیگر چه گفت؟ _گفت اگر میخواهی به وصال برسیم افرادت را مهیا کن از تمام شهر پرس وجو کنند‌کدام شخصی چنین نقشه ای کشیده توبه بااین پیغام لیلا به وجد آمد وگفت: بسیار خوب به لیلا بگو شک نکن که من آن شخص را پیدا خواهم کرد هرکس مانع راه ماشود نابودش میکنم. اعظم دیگر سخنی نگفت و نقاب به صورتش بست‌توبه هم به سمت افرادش رفت عبدالله پرسید:شیری یا روباه؟ _عده ای هستند میخواهندشیرنباشم اما لیلا میخواهد من شیرباشم وشیر بمانم. سپس آنها بر اسب ها نشسته‌واز آنجا دور شدند. به قلم @rahimiseyed