eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
375 دنبال‌کننده
170 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان موضوع:عاشقانه همه سرگرم شنیدن شعر منهال شاعراهوازی بودند که با تنین خاصی درباره ی شکست در بازی عشق شعر میخواند کنیزکی با لباس بلندی که به تن داشت آرام آرام از بین مردان شاعر رد شد و به اتاق کناری رفت درب اتاق که باز کرد توبه با طاهرنباش صحبت میکرد طاهر درفکربود و بعد از تاملی گفت:مطمئنی میخواهی چنین کاری کنی؟ توبه در مشتش پر از زیتون بود زیتون ها را در ظرف ریخت وگفت:اح طاهر تو که بی عقل نبوده ای سه بار پرسیدی هرسه بارش به تو گفتم آری تصمیمم را گرفته ام کنیزک کمی به توبه نزدیک شد وگفت:ببخشید پسرحمیر جناب ابوسعیدشما را میخوانند _نمیدانی چه کاری دارند؟ _رسم نیست کنیز و غلام از ارباب چون و چرا کنند جناب توبه من فقط مامورم بگویم با شما کاری دارند _بسیارخوب تو برو من می آیم توبه به طاهر که محو جمال کنیزک بود نگاه کرد دستی به بازوی طاهر زد طاهر با خنده گفت:عجب کنیززیبای روی باادبی توبه _ادبش نظرت را جلب کرده یا چهره اش؟ صدای خنده ی طاهر بلندشد و گفت:مرحبا توبه مشخص است آدم شناسی _برخیز گردن شکسته به جمع شاعران برویم توبه وارد جمع شاعران شد چند نفری برایش بلندشدند ولی اکثرا بادیدن توبه سر درگوش هم کرده و پچ پچ کنان حرف میزدند توبه به کنار ابوسعیدرفت ابوسعید با اخم گفت:کجایی تو مرد تازه از راه رسیده ای فرستادم بروی طعامی میل کنی رفتی که بیایی _سرگرم حرف زدن شدم جناب ابوسعید _صحبت کوتاه کن توبه طومار شعرت را دربیاور که نوبت تو شده توبه به جمع شاعران نگاه کرد وباصدای بلندگفت: هر کس را دیدم با تو مقایسه اش کردم بعد پشیمان شدم چون تو بی مثالی هرجا از تو سخن نگفتم پشیمان شدم چون تو تمام سخن منی هرجا بدون تو رفتم پشیمان‌شدم چون تو دنیای منی تو آن بی نظیری که بودن با تو همان بهشتی است که خدا وعده اش را داده نبودن تو همان جهنمی است که خدا از عذابش گفته من توبه ام که امروز بهشت را طالبم و از جهنم گریزان من پسرحمیرم که معترفم به دل دادگی به چشمانت و مجنون شدن برایت ای کاش تو نیز همچون من باشی همه ی شاعران برای توبه کف زدند ابوسعید با خنده گفت:عجب تمثیلی به کاربردی توبه نمردیم ودیدیم تو هم از جهنم ترسیدی همه خندیدند ابوسعید به کنیزک اشاره ای کرد و بعد آهسته به توبه گفت:دعایت مستجاب شد توبه دلبرهم تو را میخواهد چشمان توبه گردشد ابوسعید با دست به معنای سکوت به توبه اشاره کرد و به شاعران گفت:حضارمحترم بنشینید تا چاکران سفره ی طعامی پهن کنند سپس به توبه گفت:بیابرویم توبه دنبال ابوسعید به راه افتاد تا به حیاط خانه رفتند باران زیبایی میبارید توبه متعجب به ابوسعیدنگاه میکرد ابوسعید گفت:چرا از من چشم برنمیداری مرد؟به ایوان روبرو نگاه کن توبه به ایوان‌نگاه کرد قطرات ریز باران کمی سوی دیدش را کم کرده بود زنی قدبلند زیرایوان ایستاده بود توبه متوجه شد آن زن لیلاست با تعجب به ابوسعیدنگاه کرد _شناختی توبه؟ _آری شناختم ولی او اینجا چه میکندیعنی شما از کجا خبردارید؟ _دیگر دلباختگی توبه به لیلای اخیلیه برکسی پنهان نیست یادت نرود که او یک شاعره است او نیز از مهمانان جمع زنهای شاعر بود و آنچه میخواندی گوش میکرد. توبه دوباره به لیلا نگاه کرد _برو پسر حمیر کمی با دلبر خلوت کن فقط زود بیا تا شاعران سراغت را نگرفته اند توبه مسرور و شاد شانه ی ابوسعید را فشردوگفت:خدا فرزندانتان را خوشبخت کند ابوسعید سپس به سمت لیلا رفت تا به ایوان برسد تمام لباس بلند قهوه ای رنگ توبه ازبارش باران خیس شده بود به ایوان که رسید اول دستی به صورت کشید وگفت:لیلای من اینجا چه میکنی؟ _به به توبه بابزرگترها مینشینی یادت رفت از موصل که برگشتی به لیلاسری بزنی لیلا نگاهش راازتوبه گرفت _ناراحتی؟ _ناراحت نباشم؟اگر از دعوت شدگان امشب نبودم که شاید تا ده روز دیگر هم نمیگفتی برگشتی _نه لیلا به خدا که من تا به شهر رسیدم غلام ابوسعید در پی من بود من هم به اینجا آمدم توبه سکوت کرد وبازگفت:گذشته ازاین شب بود من هم مراعاتت کردم که شب باعث دردسرنشوم لیلا بدون اینکه نگاه توبه کند گوشه ی چادرش را به سمت توبه برد و گفت:صورت ومحاسنت راخشک کن توبه توبه پرچادرلیلا را گرفت وبه صورت کشید همانطور که صورتش را پاک میکردبوی مطلوب چادرلیلا را استشمام کردوگفت:بوی زندگی میدهد لباست لیلا لبخند بر لب لیلا نشست وگفت:چگونه برایم گردنبند فرستادی توبه؟ _به دستت رسید؟ _آری بسیار زیبابود _خالد رافرستادم تا به اعظم بدهد اعظم به تو برساند لیلا چادرش راباز کرد لباس مشکی بلندی به تن داشت عامدا گردنبندراروی چارقدش بسته بود تا توبه ببیند توبه از دیدن گردنبند ذوق بسیاری کرد
لیلا آهسته گفت:دیگر این هدیه ی تورا از خودم جدا نمیکنم _این ها که هدیه نیست لیلای من توبه جانش را فدایت میکند _به درستی جانت را برای لیلا میدهی؟ _آری میخواهی بمیرم؟ صدای خنده ی لیلابلندشد و‌گفت:نه توبه خدانیاورد که لیلا شاهدنبودن توبه باشد درب خانه ی ابوسعید شاعر بازشد غلام ابوسعیدبیرون آمد و نگاهی کرد ودوباره به داخل بازگشت لیلا گفت:بهتر است به داخل خانه برویم تا زنها ومردان شاعر متوجه نبودن مانشده اند لیلا وتوبه از زیر ایوان درآمدند بارش باران صورت هردورا خیس کرد توبه شال کمرش را بازکرد و روی سر لیلا گرفت لیلا گوشه ی شال را بالاگرفت وگفت:توبه توهم سرت را زیر این شال بگیر آن شب لیلا و توبه شانه به شانه ی هم با فاصله ی اندکی قدم میزدند لیلا به توبه نگاهی کرد وگفت:میخواهم به خاطر خدایی که من را به تو نزدیک کرد یک کاری کنم؟ _چه کاری کنی لیلا؟بگو هرکاری توبگویی توبه برایت مهیاکند _این خالد سوادخواندن و نوشتن بلداست یا بیشترسواددارد؟ _خالد بن مهجور اصالتا عجم است که در جنگ اسیرشده قبل ازآن کاتب دربار یکی از حکما بوده _همین خالد غلام تو؟به قیافه اش نمیخورد _آری او پدرش از درباریان بوده و خودش نیزاعتبارخاصی داشته او همیشه بهترین پیشنهادها را داده است _بسیارخوب یک بار هم تو به او پیشنهادی بده _چه پیشنهادی؟ _ازدواج با شخصی که ارزشش را داشته باشد توبه با تعجب به لیلا نگاه کرد لیلا زیر لب گفت:اعظم توبه تاملی کرد ناگهان درب خانه ی ابوسعیدبازشد طاهرنباش بیرون آمد وتا آن دو را در کنارهم دید گفت:به به جناب توبه میبینم دیرکردید نگو که اینجا سرگرمید لیلا سریع نقابش راانداخت و به سمت سالن زنان شاعررفت توبه بدون تکلم آمد وارد اتاق شود طاهر جلوش را گرفت وگفت:برای همین خانه در شهر میخاستی؟ بازتوبه سکوت کرد اینبار طاهر جمله ای گفت که توبه ایستاد و به فکر فرورفت طاهر بازوی توبه راگرفت وگفت:لااقل شیخ ابوالحسن راخبرمیکردی خطبه ای بخواند توبه، اینگونه بانامحرم بودن برای توبه که راهزن است عجیب نیست ولی برای دخترعبدالله عجیب است. توبه سکوت کرد و سخنی برای گفتن نداشت طاهر گفت:حالا بیا برویم بعدا صحبت میکنیم توبه و طاهر واردخانه‌شدند. به قلم @rahimiseyed
جاده لغزنده است👆👆👆👆👆 @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه اعظم سینی به دست داشت و وارد اتاقی شد لیلا به متکایی تکیه داده بود و با ناراحتی پایش را تکان میداد اعظم مقابل لیلا نشست و یک فنجان دمنوش جلو او گذاشت و گفت:بیا فدایت شوم این گل گاوزبان را بخور کمی آرام شوی بعد باهم فکر میکنیم لیلا باعصبانیت گفت:چه فکری میکنیم مثلا؟تو هم برای خودت حرف هایی میزنی _فکر میکنیم که کجارفته لیلا به درب خانه خیره شد وگفت:مگر میشود توبه بی خبر بگذاردوبه جایی برود وبه من نگوید سپس زیر لب شعری را برای توبه خواند: (کجایی ای مردی که همیشه موقع ظهر احوالم میگرفتی کجا رفتی ای پهلوان شهره ی شهر کجایی که دیگر لیلایت رانیست نه طاقت دوری و نه طاقت زندگی بی تو) اعظم دست بر زانوی لیلا نهاد وگفت:نگران نباش دختر توبه آدمی نیست که به توخبری ندهد حتماکاری برایش پیش آمده چشمان لیلا پر از اشک شد وگفت:دقیقا آنچه من را مضطرب کرده همین است نکند برایش اتفاقی افتاده لیلا از جا برخاست و از پنجره حوضچه ی خالی از آب را نگاه کرد و گفت:توبه همیشه هرروز ظهر کنار مسجد قرار داشتیم خودت که میدانی اگر توبه مسافرت هم بود نامه ای برایم میداد حالا چند روز است نه نامه ای نه خبری چندقدمی از خانه بیرون رفت و زیر لب شعرخواند وگفت: بادصبا صدایم میشنوی؟ میتوانی کاری کنی؟ اگر ای نسیم بر توبه ام گذشتی فقط به جای من نگاهش کن فقط به جای من صدایش کن ببین آیا اوسراغم را میگیرد یا نه؟ اگر سراغم گرفت بگو من بی تاب توام اگر سراغم نگرفت به او بگو توبه منم لیلا. لیلا متوجه دست اعظم روی شانه اش شد به اعظم نگاهی کردوگفت:نمیشود به بازاربروی ببینی آیا مردم خبر تازه ای ندارند _چرا تصدقت گردم می روم مطمئن باش خبری نیست به تو اطمینان میدهم اگر خبری بود تاکنون نقل همه ی مجالس بود لیلا آهسته گفت:مثلا چه خبری؟ _تو دیوانه شده ای لیلا میگویم خبری نیست باز میگویی مثلا چه خبری؟ ناگهان صدای مردی از بیرون آمد:زن خانه دار بیا برای خانه ات نمک مایع خریداری کن بدو که دیر شد رفتم آی مرد طباخ بیا که رفتم لبخندی به لب اعظم آمدلیلا با ناراحتی گفت:من دلم مثل سیر وسرکه میجوشد اعظم تو میخندی؟ _به صدا گوش کن لیلا لیلا به صدا دقت کرد اعظم آهسته گفت:خالد است _خالد؟ _آری خالد این یک راز است که هرگاه توبه بیاید خالد بااین صدا با من میفهماند من نیز پی تو می آیم لیلا خنده ای کرد وگفت:لعنت خدا برشیطان پلید آخر اگر کسی نمک مایع خواست چه؟ _نه نمک مایع در همه خانه هاهست حالا برو میبینی واقعی خالد نمک میفروشد _اعظم جان الان یعنی توبه آمده؟ _آری دختر لیلا سر از پا نشناخت و دوید چادرش برسر کشید واز خانه ی اعظم بیرون رفت اعظم هم به دنبال اورفت اما وقتی رسید دید لیلا مات ومبهوت به خالد نگاه میکند خالد کنار میدان صلیب ایستاده بود اعظم جلو رفت وگفت:پس توبه کجاست خالد؟ خالد باناراحتی گفت:توبه پای آمدن نداشت اعظم لیلا جلو آمد وگفت:خالد برای سخن گفتن سکه میخواهی بگو‌چه شده تا جان به لب نشده ام _ما هم نمیدانیم لیلا توبه چندروزی است عجیب استخوان دردبود و تب میکرد شدت تب کردن اون آنقدر بود که بیهوش میشد الان هم دائمادرخواب است لیلا صورتش را برگرداند وگفت:ای وای برمن چه بر سر توبه ام آمده اعظم پرسید:خالداکنون توبه کجاست؟ _درمخفی گاه لیلا به سمت خانه دوید و گفت:اعظم من میروم‌با مادرم بگویم و اسبم را بیاورم _میخواهی‌چه‌کنی؟ لیلا بدون آنکه جواب بدهد وارد خانه شد اعظم هم با عجله واردخانه اش شد اسب زین کرده‌ای بیرون آورد لیلا نقاب به چهره زده افساراسبی دردست گرفته بیرون آمد و به خالدگفت:برویم اعظم گفت:کجادختر؟ _میروم توبه را ببینم اگر کسی خبرسلامتی اش را میگفت بازهم دلم آرام نمیشد چه برسد به الان که خالد اینگونه مضطرب است باید اورا ببینم _بسیار خوب من هم می آیم _برایت دردسر نشود اعظم اعظم براسب نشست و با پارچه ای مشکی صورتش را بست وگفت:دیگر حرف از این هاگذشته عجله کن لیلا خالدنیز با گوشه ی دستارچهره اش رابست وگفت:به شرطی با من بیایید که تا مخفی گاه کلمه ای با من تکلم‌نکنید و هرزمان متوجه شدید کسی تعقیبتان میکند اول راه باشد یا آخر راه مسیرتان را عوض کنید. لیلا سرش را تکان داد وخالد از میدان صلیب فاصله گرفت و از گوشه ی کوچه ای افساراسبش را باز کرد و‌بر اسب نشست. به این دو اشاره کرد آنها نیز در پی خالد راه افتادند خالد میرفت و با فاصله ی قابل توجهی لیلا واعظم پشت سر او می آمدند خالد از شهر دور شد و به تاخت میرفت و هرازگاهی پشت سرش را نگاه میکرد تا به مخفی گاه رسید تمام اصحاب توبه گوشه ای نشسته بودند مسلم به ابراهیم اشاره کرد وگفت:این دو زن کیستند با خالد می آیند؟
ابراهیم از جابرخاست و با یک سوت زدن خالد را مخاطب قرارداد خالد برگشت و به آنها نگاه کرد وگفت:اینها با توبه کار دارند ابراهیم به جایش نشست وبا ناراحتی رو به مسلم گفت:تاجایی که میدانم تنها مرد این گروه که هیچ زنی محرمش نیست توبه است خالد پرده ی خیمه را کنارداد و واردخیمه شد توبه بی حال وبی رمق روی تختی خوابیده بود لباس زرد رنگی به تن داشت چند قدم آن‌طرف تر طباخ از داخل یک دیگچه شلغم های داغ را در ظرف میگذاشت سرش را بالا آورد و به خالد نگاه کرد خالد به پشت سر نگاه کرد وگفت:بیا داخل خیمه لیلا و اعظم واردخیمه شدند لیلا باسرعت به کنار تخت توبه رفت و نشست خالد از جلو خیمه توبه را صدا زد اما توبه بیدارنشست خالد سرفه ای کردودوباره صدا زد:ارباب نمیخواهی برخیزی؟ توبه کمی چشمانش را بازکرد وسخنی نگفت. _ارباب تصدقت شوم برخیز هرچه بیشتر خودت را بیندازی بدتر میشوی برخیز امروز را به شکاربرویم توبه طبق معمول دستش بین ریش هایش برد و چشمانش بازنکرد _ارباب اصلا برخیز به شهربرویم توبه به پهلوی راست چرخید وزیرلب گفت:خدا کمرت را بشکند خالد چرا نمیگذاری بخوابم میبینی که نای بلندشدن ندارم _ارباب برخیز شهر به اینجا آمده لیلا دستمال گلوله شده ای دردست داشت آهسته‌دستمال را برپیشانی توبه کشید وقطرات عرق پیشانی تورا پاک کرد توبه کمی چشمانش را بازکرد و مقابل صورتش لیلا رادید آن چه توان درخود داشت جمع کرد و نشست متعجبانه به لیلا و اعظم نگاه کرد لیلا که طاقت دیدن توبه به این حال نحیف و رنگ پریده نداشت با بغض گفت:لیلا پیش مرگ تو شود توبه این چه حالیست که داری؟ توبه دستی به صورتش کشید و گفت:تو اینجا چه میکنی لیلا؟ _آمده ام تورا ببینم لبخندی به لب توبه نشست وگفت:بهترشده ام نگران نباش اعظم آهسته گفت:باید طبیب خبر کنیم توبه طباخ همانطور که به اعظم نگاه میکرد ،گفت:ما هیچ گاه طبیب خبرنمیکنیم مکان ما را طبیب بداند وقتی به دربار برود خبرش را به دربارمیگوید. لیلا کاسه ی دمنوش را از جلو طباخ برداشت و به لبان توبه نزدیک کرد _بخور تصدقت شوم بخور تابهترشوی توبه به لیلا نگاه کرد و ازکاسه ی دمنوش کمی نوشید _تا آخر کاسه بنوش توبه _نه نمیتوانم میلی به خوردن نیست _هوای این خیمه برای تو خوب نیست باید تابهبودی ات به شهربروی و درخانه ای گرم به سرکنی _هوا که خوب است لیلا من احساس گرما میکنم لیلا از جا برخاست و متکای توبه را مرتب کرد و گفت:به‌‌متکا تکیه بده توبه اینگونه اذیت میشوی خالد آهسته به اعظم گفت:این مرد دراین‌چند روز نای حرف زدن با مارانداشت حالا انگار بادیدن لیلا اکسیرشفا بخش به اوخورانده‌اند توبه‌ سر برمتکا نهاد وگفت:خالد تو میتوانی خانواده‌ای را به‌مکانی دور از دسترس ببری؟ خالد متعجبانه‌نگاه کرد توبه چندین سرفه پشت سرهم کرد و‌گفت:میخواهم زن وبچه ای را ببری و در جایی مخفی کنی مثلا زادگاه پدرت،خودت هم همانجابمانی _ارباب آری آنچه بخواهی انجام میدهم ولی لزومی ندارد من جایی بمانم این خانواده را میبرم‌وبرمیگردم توبه چندنفس‌عمیق کشید وگفت:بایدبمانی و سرپرست آنهاشوی.سکوتی حکم فرماشد توبه به خالدنگاه کردوگفت:می خواهم سرپرست اعظم باشی چشمان اعظم گردشد خود خالد هم با تعجب به توبه نگاه کرد لیلا آهسته درگوش توبه گفت:اینگونه خواستگاری میکنند؟با دستور و اجبار؟نباید نظر اعظم را بدانی؟ _من خواستگاری نمیدانم لیلاخودمم‌ معشوقم را با دستور میگیرم _معشوقت هم حتما جوابت خواهدشد توبه بالبخند‌گفت:فعلا که معشوق با پای خود آمده است _باشد می روم تا تو بیایی عبدالله وارد خیمه شد وگفت:هرچه دنبال حکیم گشتم.بادیدن لیلا صحبتش را قطع کرد و به لیلا و اعظم نگاه کردبعد توبه رانگاهی کرد وگفت:نه الحمدلله بهتری برادر انگارلیلا دم مسیحایی دارد. توبه خنده ی زیبایی کرد و‌گفت:بروبه جای این حرف ها برای اینها طعامی بیاور . به قلم: @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه ابومحمد از بیرون دکان وارد شد مردی هم به دنبال او بود ابومحمد به آن مردگفت:آن پارچه ی کتان زرد رنگ هم هست این رنگ مشکی هم برای لباس رزمی که شما میخواهید مناسب است توبه از گوشه ی دکان با خنده گفت:لباس رزم میخواهی مرد یا لباس بزم؟ مرد نگاهی به توبه کرد وگفت:بزم به شما شاعران بیشتر شبیه است جناب توبه لباس رزم میخواهم برای فرزندم که همین تازگی ها جز شرطه های نگهبانی شب شده توبه اخم هایش را در هم کشید و گفت:پس اگر پسرت از درباریان شده بزم و رزم و همه از آنِ شما خواهد بود مبارک است مرد. مرد سری تکان داد و به ابومحمدگفت:بسیارخوب از همین رنگ مشکی به اندازه ی یک دشداشه برش بزنید ابومحمد شروع به برش دادن پارچه کرد مردکیسه ی سرخ رنگی از بین شال کمر درآورد و چندسکه شمرد و به ابومحمد داد ابومحمد سکه را گرفت وگفت:مبارکتان باشد با فرزندتان به داخل همین کوچه بروید ادریس خیاط برای حاکم هم خیاطی میکند واقعا دوخت اوزیباست مرد شانه ی ابومحمد را فشرد و از دکان خارج شد ابومحمد پارچه ها را جمع میکرد توبه صدازد:های حرف میزدم خودت را باپارچه ها سرگرم نکن _حرف هایت به دردخودت میخورد هیچ دردی دوا نمیکند توبه سکوت کردوگفت:مرغت یک پا دارد هرچه میگویم بیا برویم و خانه ای پیداکنیم بهانه می آوری عیبی ندارد من هم با دیگری می روم ابومحمد به سمت توبه برگشت وگفت:چرا خودت را به تجاهل و نادانی میزنی توبه؟خانه بگیری که چه بشود؟ _معلوم است خانه بگیرم و با لیلا زندگی شروع کنم _آخر مرد لیلا مگر پدر ومادر ندارد؟لیلا مگر برادر ندارد؟مگر نباید به خواستگاری بروی؟ توبه دستی به محاسنش کشید ‌وگفت:اینکه کاری ندارد به خواستگاری می رویم _آن وقت پدر لیلا هم حاضر میشودازبین اینهمه خواستگاری که همه صاحب منصب بوده اند دختر نازپرورده اش را به یک راهزن فراری بدهد توبه سکوت عجیبی کرده بود ابومحمد روبروی توبه روی کرسی نشست وگفت:توبه یادت رفته که عبدالله پدرلیلا از درباریان است و بله چشم گویان حاکم فرزندانش هم همه از مشاورینند و آن وقت تو چگونه ای؟ ابومحمد به چشم های غضب آلود توبه نگاه کرد وگفت:همه ی شهر میدانند که اگر حاکم بخواهد مخالفینش را سرکوب کند اول از همه توبه را اعدام میکند.لبخندی به لب ابومحمد آمد وگفت:عصبانی نشو دوست من،اگر میخواهی به خواستگاری بروی من خودم مانند برادر بزرگترت می روم با عبدالله صحبت میکنم توبه لبخند تلخی برلب آورد وگفت:وقتش برسد خبرت میکنم گوشه ی دستار به صورت بست و گفت:من زحمت کم میکنم صلاة ظهر نزدیک است و من قراری دارم توبه از دکان خارج شد و ابومحمد باخنده سری تکان داد توبه به سرعت قدم هایش افزود تا صدای اذان بلندنشده به میدان صلیب رسیده باشد به میدان که رسید باعجله سرش را دور داد تا لیلا را پیدا کنداما خبری از لیلا نبود توبه جلو ایوانی نشست و به مرتب کردن لباس هایش پرداخت ناگهان یک تیر به جلو پایش افتاد توبه به اطراف نگاه کرد کسی را ندید تیر را برداشت یک کاغذ کوچک به تیر متصل بود همانطور که با چشمانش اطراف را نگاه میکرد کاغذ را باز کردبدون مقدمه نوشته بود دیگر اینجا نیا برو ساعتی بعد تو را در مسجد بازار خواهم دید توبه نامه را در بین شال کمر پنهان کرد و با نگرانی به راه افتاد کوچه وبازار را میگشت تا ساعتی گذشت سپس جلو مسجد رسید با تعجب لیلا را داخل مسجد دید چشمان توبه گرد شد وآهسته گفت:لیلاچه اتفاقی افتاده؟ لبخند بر لب لیلا آمد و از جابرخاست واز مسجد خارج شد وگفت:به به جناب توبه تو را چه شده که رنگ به چهره نداری؟ توبه باتعجب به لیلا چشم دوخت وگفت:این نامه چه بود برایم نوشتی؟ لیلا نقاب بر چهره اش کشید وبه سمت باغ انتهای کوچه به راه افتاد توبه هم دنبال او می رفت که لیلا آهسته گفت:دیگر تمام اهل خانه از آنچه بین من وتو بود خبردارشدند توبه به جای خودش ماند وبانگرانی گفت:همه فهمیدند وتو به اینجا آمدی؟ صدای خنده ی لیلا بلندشد وگفت:چه شد توبه ترسیدی؟ توبه سکوت کرد لیلا ادامه داد:نگران نباش اتفاقی نیفتاده فقط آنجا چون مکان رفت وآمد برادرانم بود گفتم ضرری به تونرسانند توبه آهی کشید لیلا به جای خودش ماند وگفت:چه شد جان من؟ چه چیزی توبه را اینگونه پریشان کرده؟ _امروز ابومحمد سخنی گفت که هرچه فکر میکنم بی راه نگفته _چه گفت؟ _گفت باید به خواستگاری لیلا بروی اما پدر لیلا از اطرافیان حاکم است چطور میشود دخترش را به وصلت کسی بدهد که با حاکم درآویزاست؟ _نگران این صحبت هایی توبه؟ _آری لیلا من همیشه در جنگ بودم وهیچ گاه نترسیدم اما امروز که ابومحمداین حرف ها راگفته دلهره آزارم میدهد
لیلا با چوب مروارید نشانی که داشت آهسته به شانه ی توبه زد وگفت:آهای مرد پیروز جنگ ها،کسی که باید انتخاب کند من هستم من هم انتخاب خودم را کرده ام پدرم هم حرف تنها دخترش را روی زمین نمی اندازد لبخندبه لب توبه نشست لیلا آهسته گفت:توبه با حاکم مخالف است عجیب نیست من هم مخالف حاکمم خطبه که خوانده شد آن وقت فکری برای حاکم هم میکنیم انگارلیلا بااین صحبت ها روح تازه ای در کالبد جان توبه دمید لیلا نقاب بست وگفت:ازاین به بعد قرارمان کنار درب همین باغ متروکه خواهد بود به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه عبدالله واردخیمه ی توبه شد و از گوشه ی خیمه پارچه ای نخی برداشت و دست وصورتش راخشک کرد و گفت:نمیخواهی اینهایی که امروز ازکاروان تجاری غارت کردیم تقسیم کنی بعد به شهر برویم؟ توبه انگار رشته ی افکارش پاره شد به عبدالله خیره شد وبعداز چندلحظه گفت:نه الان که هنوز سرشب است به شهر برویم بهتراست عبدالله پارچه را روی تخت نهاد‌وگفت:پس برخیز برویم لبخندی به لب توبه آمد وگفت:عبدالله بااین لباس ها میخواهی بیایی؟ _آری من همیشه باهمین لباس ها می آیم کسی به من نگاه نمیکند که، توبا لیلا کارداری _اتفاقا این بار با تو کار دارند چشم های عبدالله پربود از سوال هایی که جوابش فقط پیش توبه بود _کسی با من کاری ندارد توبه در این عالم فقط صفیه چشمم را گرفته بود او هم خواهان آن مرد بی انصاف شد و یحتمل تاکنون مدتها ازعقدش گذشته است _توخواهان صفیه ای و از حالش بی خبری؟ _خبرتازه ای داری برادر؟ توبه از خیمه خارج شد و پابررکاب اسبش نهاد وگفت:عجله کن عبدالله عبدالله هنوز در حیرت بود ولی میدانست توبه بی دلیل اصرار بر عجله ندارد او نیز سوار اسب شد و به راه افتادند به شهر که رسیدند توبه بی معطلی به سمت محله ی اشراف نشین رفت کوچه ها را میپیمود تا مقابل درب کوچک چوبی رسید توبه از مرکب پیاده شد و رو به عبدالله گفت:این خانه ی مراد تومی باشد عبدالله سری تکان داد وگفت:این خانه ی قبلی صفیه است بارها به درب این خانه آمدم و منتظرماندم اما از صفیه خبری نبود گویا ازاینجا رفته _نه کم عقل خانه ی قبلی صفیه نه صفیه هیچ گاه ازاین خانه خارج نشده عبدالله با عجله از اسب پیاده شد وگفت:یعنی صفیه ازدواج نکرده؟ توبه سرش را تکان داد عبدالله به درب خانه نگاه کرد وگفت: پس آن مردی که میخاست همسرش شود چه؟ _تو‌گمان کن به زور شمشیر او را ترساندم عبدالله به کنار اسب توبه آمد ودست برزانوی توبه نهادوگفت:جان عبدالله بگو چه شده؟ توبه دست بر بینی اش نهادوگفت:آرام تر عبدالله کاری نشده آن مرد را تهدید کردم که اگر میخواهی زنده بمانی دست از صفیه بردار و درعوض از ما کنیز تقاضا کن _پس آن مرد رفت وگورش را گم کرد.عبدالله با اندوه گفت:اما من قبلا بختم را امتحان کرده ام صفیه قبلا گفته بود من را نمیخواهد _نه عبدالله اکنون متوجه شده که تو دل بسته ی او هستی توبه از اسب پیاده شد وگفت:برو برادر درب خانه را بزن عبدالله با تعلل قدم برداشت توبه دست برشانه ی عبدالله گذاشت وگفت:باعجله برو مرد عبدالله با اضطراب دست بر درب خانه گذاشت و چندضربه زد سپس به توبه نگاه کرد وگفت:بازنمیکند بیا برگردیم صدای خنده ی توبه بلندشد وگفت:چرابرگردیم؟ _چون عمری امید به وصال داشتم حالا نمیخواهم ناامیدشوم _ناامیدی درکارنیست دوباره دربزن عبدالله دست بر در گذاشت ولی در نزد فقط آهسته گفت:صدای پایی می آید درب خانه بازشد خود صفیه بود عبدالله با لکنت زبان گفت:س سس سلام صفیه سخنی نگفت وفقط کناررفت تا عبدالله واردخانه شود عبدالله با عجله به سمت توبه برگشت و‌گفت:چه کنم توبه؟ _برو‌داخل شما دوتا زوج خوبی خواهید شد توبه بازوی عبدالله راگرفت وگفت:عبدالله، صفیه بعد از فوت همسرش درب خانه اش به روی هیچ مردی باز نشده اکنون که درب رابه روی تو بازکرد یعنی تو را مردی شایسته ی زندگی میداند پس بااو مهربان باش. عبدالله توبه را درآغوش کشید و وارد خانه ی صفیه شد صفیه از خانه خارج شد و نگاهی به توبه کرد توبه لبخندی به لب آورد صفیه سری برای توبه تکان داد و واردخانه شد ودرب خانه را بست توبه به سمت بازار به راه افتاد صدای رعدوبرق نگاه توبه را به آسمان دوخت زیرلب میگفت:من میرسم...من به آنچه در دل دارم میرسم! نرسیدنی در کار نیست توبه اسماعیل رسید عبدالله رسید خالد هم رسیده فرض میکنم آنچه در دل داشتی همان شد توبه بارش شدید باران تمام سروصورتش را خیس کرده بود افساراسبش را دردست داشت و قدم زنان میرفت تا شایددرمیدان صلیب دیداری تازه کند و بعد به مخفی گاه برود ناگهان صدایی از پشت سر بلندشد: آی توبه پیدایت کردیم بایست توبه به پشت سر نگاه کرد چهار سرباز حکومتی با شمشیر های برهنه ایستاده بودند توبه به جلو اسب راه افتاد و باعجله حرکت کرد تا پشت دیواری قرارگرفت به اسبش سوار شد باسرعت میتاخت از پشت دیواری دوسرباز بیرون آمدند توبه شمشیر از غلاف بیرون‌آورد وگفت:کنار بروید و الا میزنم یکی از سربازان کناررفت ودیگری با لجاجت ماند توبه درحالت تاخت ضربه ای به شمشیر او زد و شمشیر از دست سرباز افتاد توبه کوچه ها را پشت سر میگذاشت تاجایی احساس کرد کسی نیست از اسب پیاده شد دستی به صورت اسب کشید وگفت:با هم بودنمان درد سر میشود از هم جدا میشویم رکاب اسب را محکم کرد اسب به راه افتاد توبه هم خودش را به بازار سر پوشیده رساند با اضطراب اطراف را نگاه میکرد تا اینکه چشمش به دوسه سرباز خروجی بازار افتاد که دنبال او میگشتند راهش
را عوض کرد وارد یک دکان شد یک کیسه سکه به دکان دارداد و سخنی درگوش او گفت دکان دار هم درب پشتی دکانش را باز کرد توبه‌بلافاصله به کوچه ی پشتی رفت تا جایی که توان داشت می دوید تا به نزدیک میدان صلیب رسید به اطراف نگاه کرد از دیوار گرفت و وارد یک حیاط شد آهسته وارد انبار آذوقه ی حیوانات شد و‌بین کاه ها پنهان شد نفس نفس زنان به کاه ها تکیه داده بود که صدای پابه گوشش رسید کسی به انبار نزدیک میشد نور یک چراغ واردانبار شد و یک زن که پشت نور چندان دیده نمیشد توبه آهسته گفت:اعظم خنجرت را غلاف کن منم توبه! به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع: عاشقانه اعظم ظرفی شیر داغ در دست داشت به اطراف نگاه کرد و وارد انبار آذوقه شد تاریکی محض بود و چیزی دیده نمیشد به گوشه ی انبار رفت وگفت:حقیقتش رابخواهی اولی که اسمت را گفتی ترسیدم اعظم تاملی کرد وگفت:از یک راهزن حمله به خانه ی یک زن تنها بعید نیست توبه تمام سرو صورتش خیس بود همانطور که با دستمالی صورتش را تمیز میکردگفت:من میخاستم مزاحم تو شوم خودم را معرفی نمیکردم اعظم کاسه ی شیر را به دست توبه داد وگفت:نمیدانم برادر،باآنکه حسن بن مسعود به من ظلم میکند اما هرزمان نباشد دلهره دارم میترسم کسی مزاحمم شود توبه با پشت دست سبیل هایش را تمیزکرد‌وگفت:کجاست این گوربه گورشده؟ _غلامش میگفت که بادوستانش به شکاررفته و‌گفته چندروزی نخواهد بود اعظم لبخندی زد و گفت:بخت باتو یار بود که بعد از مدتها حسن بن مسعود از خانه اش خارج شده‌وگرنه دراین موقع شب مردی واردخانه ی من شود واردخانه میشدو‌خون به پامیکرد _زیادی از این مردک تعریف میکنی اعظم _تعریف از او نکردم از زندانی بودن خودم وفرزندانم میگویم که نمیتوانیم بگریزیم بگریزیم کجا برویم وقتی هیچ سرمایه ای نداریم _نگران نباش اعظم خودم درستش میکنم _فی المثل چه میکنی؟ توبه لبخندی به لب آورد وگفت:خالد! اعظم باخنده گفت:خاالددد خالد که یک غلام است توبه _اشتباه‌نکن‌او را اگر آزاد کنم در قریه ی خودش ثروت فراوان دارد ازاین حرف ها گذشته میداند چه کند که دست حسن به مسعودبه تونرسد اعظم شانه بالا انداخت وگفت:نگفتی این وقت شب بیرون چه میکردی که نیروهای حکومتی دنبالت بودند؟ _عبدالله رابه در خانه ی صفیه بردم اعظم از جابرخواست و بیرون انبار را نگاه کرد وگفت: پس بالاخره عبدالله به معشوقه اش رسید توبه با خوشحالی گفت:آری عبدالله از زمانی که صفیه دخترخانه بود دلبسته اش بود وقتی که ازدواج کرد عبدالله دلی برای زندگی کردن نداشت در این مدتی که صفیه بی شوهر شده عبدالله امیدی به رسیدن نداشت ولی باز حال وروزش بهتربود _وقتی با صفیه از عبدالله گفتیم چهره اش بشاش شد انگار او هم عبدالله را میشناخت _آررری میشناسد چندین بار عبدالله ازاوخواستگاری کرده بود. توبه با خنده به اعظم نگاه‌کرد وگفت:آخرهم حق به حق دار رسید.وصدای قهقهه ی توبه که بلندشد اعظم آهسته گفت:آرام باش توبه صدای خنده ات را اگر کسی بشنود بیچاره ایم دوباره اعظم بلند شد و بیرون انبار را نگاهی کرد از همان جلو درب گفت:حالا چه شده به فکر ازدواج دوستانت افتاده ای؟ توبه در فکر فرو رفته بود دوباره اعظم گفت:این همه سال با هم بوده اید حالا یادت آمده؟ _همه ی آنها کسی رادارند‌مثل مسلم و ابراهیم زن وفرزندهم دارند خالد و عبدالله مانده بودند که به فکر آنها افتادم اعظم‌ کاسه ی شیر را از جلو توبه برداشت وآهسته گفت:حالا که دیده خودش میخواهد زن بگیرد به فکر آنهاافتاده _همان بود که تو زیر لب گفتی _مگرشنیدی؟ _یادت نرود من توبه ام راهزن‌مشهور شهر _گفتم حالا که قراراست به لیلابرسد میخواهد برای همه زن بستاند توبه دستمال های دور ساق پایش را باز کرد وگفت: به طاهر نباش گفته ام خانه ای برایم پیدا کند میخواهم به شهر بیایم آن وقت خالد وعبدالله تنها میماندند اینگونه اگر زن بگیرند آنها هم در پی زندگی خودشان میروند اعظم ظرف شیر را در سینی مسی نهاد وگفت:باز هم شیر میخواهی بیاورم؟ _نه گلیمی برایم بیاور کمی چشمانم گرم شود سحرنشده از اینجا می روم اعظم سرش تکان داد و از انبار خارج شد. ##### توبه مانند هرروز از دکان ابومحمد خارج شد وبه سمت میدان صلیب راه افتاد به کنارمسجد که رسید اطراف را نگاه‌کرد‌بعد به سمت باغ راه افتاد کمی که جلو رفت متوجه لیلا شد که درانتهای کوچه‌جلو درب باغ پشت درختی تنومندی نشسته بود،توبه نزدیک که شد دیدلیلا روی کاغذ شعری مینویسد وبا خودش زمزمه میکند،آرام و بدون تحرکی ایستاد لیلا همانطور اشعارش را زمزمه‌میکرد که ناگهان سرش را چرخاند وتوبه رادید _خدالعنتت نکند توبه کی آمدی؟ _من همیشه درکنار توام حتی اگر زنده نباشم روحم در کنارتو خواهد بود _دور از جان توبه، میدانی که اگر تو بیمارشوی من دق میکنم آن وقت تو این حرف ها چیست که میگویی؟ توبه خنده ای کرد وگفت:سلام لیلای من لیلا هم خندید وگفت:راست گفتی توبه من هم یادم نبود سلام‌کنم _از اینکه مرا دیدی ذوق کردی یادت رفت _اولش ترسیدم بعد که دیدم توبه است آرامش گرفتم توبه لبخندی به لب آورد لیلا ادامه داد:مگر توبه چند نفر است که این روزها ارزش او برایم بیشتر ازهمه ی انسانها شده؟ _توبه برای تو‌ روزی صدبار میمیرد لیلا _باز از مردن گفتی؟ توبه دستش را روی صورت گرفت ‌‌وگفت:شرمنده ما راهزن ها همیشه نزدیک ترین انسانها به مرگ بوده ایم لیلا ساکت شده‌بود توبه حرفش را عوض کردوگفت:لیلای من لیلا ساکت بود _زندگی توبه؟ _لیلاجان _دلیل زنده بودن توبه __لیلای من زندگی توبه ای تو میدانستی؟