🔻 #خاطرات_شهدا
🔅 وقتی تهران عملیات تروریستی شد ، پدرم سوریه بود. من زنگ زدم به بابا به شوخی گفتم بابا برگرد بیا تهران . از این به بعد باید مدافع تهران بشوی.
🔅 بابا گفت : نه امکان ندارد یک بار دیگر پای داعشی ها به تهران برسد. این آخرین بارشان بود. محال است بگذاریم دوباره بیایند.
🔅 الان اما یک حرف هایی میشنوم که دلم میشکند. میگویند که مدافعان حرم برای پول میروند و شهید می شوند.
🔅 هرکسی که این طور فکر میکند عزیزش را بفرستد سوریه. همسرش را بفرستد ، برادرش را بفرستد. چقدر پول ارزش جان یک آدم را دارد؟! چند تا سهمیه دانشگاه ارزش جان یک آدم را دارد؟!
🔅 یادم است که وقتی به بابا گفتم برای چه میخواهی بروی سوریه ؟ دوتا دلیل آورد. یکی همان اشاره ای که رهبر معظم انقلاب داشتند ، اینکه اگر ما آنجا نجنگیم ، بعدها باید در ایران مقابل تکفیری ها بجنگیم. دلیل دومش این بود که شیعه یک بار از غفلتش ضربه خورده. یک بار امام حسین(ع) را تنها گذاشته . الان هم اگر به فریاد کمکی که آنجا بلند است جواب ندهد باز ضربه می خورد. یک تجربه مگر چند بار باید تکرار شود؟!
✍🏼 به روایت دختر بزرگوارشهید
#شهید_بهرام_مهراد🌷
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
#خاطرات_شهدا
🔻 داشت دلداری ام می داد که صدای خمپاره ای شنیدم
✍🏼 خاطره ای از زبان همسر شهید:
🔅 قبل از عيد 93 وقتی فهميدم كه پاسپورت گرفته است به دلم الهام شد كه شهيد مي شود. حتی به يكی از همسايه ها هم گفتم كه اين بار ديگر «علمدار» من شهيد مي شود. گفت:«خدا نكند! چرا اين طوری می گویی؟» گفتم:«به دلم افتاده و ميدانم كه شهيد مي شود».
🔅 وقتی كه مأموريتش را نيمه تمام رها كرد و به خانه برگشت ابتدا خوشحال شدم ولی وقتی فهميدم كه مي خواهد به جنگ برود به گريه افتادم و گفتم که به خاطر اين بچه ها نرو. او دلداری ام داد در حالی كه می دانستم در اعماق وجودش به همه بچه های ايران فكر مي كند.
🔅 كار شهيد «علمداری» و همكارانش در عراق كنترل هواپيماهای بدون سرنشين در جوار بارگاه ملكوتی حرم امام حسن عسكر(ع) بود.
🔅 شب آخر ابتدا با همكارانش به زيارت می روند و سپس حدود ساعت 11 شب به من زنگ می زند. صدايش را كه می شنيدم به گريه می افتادم. دست خودم نبود. داشت دلداری ام می داد كه صدای خمپاره ای شنيدم. از او پرسيدم:«این صدای چی بود»؟ گفت:«چيزي نيست... باور كن جايمان امنِ امن است».
🔅 همان شب وقتی كه صحبتش با من تمام شد خمپاره ديگری می زنند و او به شدت مجروح و به بيمارستان منتقل می شود. سرانجام در ساعت 2 بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزيزش آرام می گيرد و به لقاءاالله می پيوندد.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
🌟#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻 حکایتی از توجه ویژه شهید ابراهیم هادی به نماز صبح
🔅 سال ۱۳۵۹ بود. برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچهها تمام شد. ابراهیم بچهها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف میکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خندهدار. بچهها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچهها بعد از نماز جماعت صبح به خانههایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچهها، همان ساعت میرفتند معلوم نبود برای نماز بیدار میشدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچهها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
🌟 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻 در نزدیکی «چالاب» جبههای در برابر دشمن ایجاد کرده بودیم؛ هلیکوپترهای عراقی به منطقه حمله کردند با «کالیبر۵۰» به سمت آنها شلیک میکردیم؛ شهید سابوته از «گنبد پیرمحمد» سوار ماشین شده بود تا خود را به منطقه برساند، سنگهای چالاب بسیار تیز و برنده و زمین پر از خار بود؛ به عدنان گفتم «پس کفشهایت کو؟ چگونه میخواهی روی این سنگها و خارها راه بروی» او گفت «کفش میخواهم چه کار، خارها نرم هستند.»
🌷 شهید عدنان اکثراً با پای برهنه بود؛ به همین دلیل سردار طباطبایی و بقیه همرزمانش او را عاشق پابرهنه نامیدند.
📍گاهی شبها برای غافلگیری دشمن مجبور بودیم با قاطر برویم؛ بیشتر مسیر را رفته بودیم در حالی که شهید سابوته کفشهایش را در پایگاه جا گذاشته بود.
🔹 اواخر تیرماه سال ۱۳۶۱، عراق از مهران عقبنشینی کرده بود؛ به همراه چند تن از نیروهای بسیج عشایر، رزمندگان و عدنان در حال تعقیب و گریز بودیم؛ به دلیل پیادهروی زیاد در پستی و بلندیها، برای شناسایی و گشتزنی، کفشهایم پاره شد و قابل پوشیدن نبود؛ برای اینکه بتوانم بقیه مسیر را بروم، پارچهای به پاهایم بستم؛ عدنان با دیدن این وضعیت کفشهایش را در آورد و به من داد و خودش ۱۲ کیلومتر در خار و خاشاک و زمین داغ، با پای برهنه مسیر را ادامه داد.
🔅 زمانی که به جاده رسیدیم به او گفتم «نگاه کن پاهایت خون میآید» او با بیتفاوتی گفت «من دوست دارم با پایی برهنه عراقیها را بیرون کنم...»
#شهید_عدنان_سابوته🌷
➕ کانال روحانی شهید میرزا کوچک👇
🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
#خاطرات_شهدا | عبدالحسین برونسی
🌷 شهید ماه اسفند؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
🌟 سهم خانواده من ...
📍همسر شهید: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد گرم. فصل تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
➖ كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🔻 بعد از شهادتش، همان رفيقش میگفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه شهيد دادند، آن مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
📚منبع: کتاب خاکهای نرم کوشک
➕ سنگر خادمین الشهدای استان گیلان 👇
🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
#خاطرات_شهدا | #مناسبت_روز
🔻رستگاری در جزیره ....
🔅 پس از عملیات خیبر و شکست های متعددِ رزمندگان در مناطق مختلف عملیاتی، مباحثی بر سر نحوه اداره عملیات ها در میان یگانهای سپاه تهران و ستادکل سپاه ایجاد شد، در این راستا حاج کاظم از جمله فرماندهانی بود که برای ایجاد سهولت در فرماندهی جنگ و یک دستی در اداره عملیات ها، داوطلبانه از تمام مسئولیت های خود کناره گرفت و به فاصله مدت کوتاهی ، به صورت یک پاسدار بسیجی در عملیات بدر شرکت کرده و در خطمقدم نبرد (شرق رودخانهدجله) به تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ شربت شهادت را نوشید و پیکر مطهرش بعداز ۱۳ سال غربت به وطن بازگشت.
#شهید_سردار_حاجکاظم_نجفیرستگار
#فرمانده_لشکر10سیدالشهداء
➕ سنگر خادمین الشهدای استان گیلان 👇
🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟 چشمک ...!
🔻 شهید ناصرکاظمی رابطه روحی ویژه ای با مادرش داشت. مادر ناصر تعریف میکرد: یک شب وقتی ناصر مهمانم بود صحبت از شهادت او پیش آمد با هم راحت بودیم و این حرفها اذیتمان نمیکرد به اوگفتم باید به من قول بدهی اگر شهید شدی در سرازیری قبر بهم چشمک بزنی. گفت: قول میدهم قول مردانه.
🚩 شهید که شد وقتی داشتند توی قبر میگذاشتنش با زحمت خودم را به بالای سرش رساندم و گفتم: ناصر، مادر، قولت که یادت نرفته عزیزِ مادر؟ خدا میداند همان موقع چشمانش یک بار باز و بسته شد. همه شاهد این ماجرا بودند و صدای صلوات و تکبیر قطعه 24 را پُر کرد. من از پسرم راضی هستم او تا لحظه آخر هم پای قولش ایستاد.
✍🏻خاطره ای از شهید ناصر کاظمی
➕ سنگر خادمین الشهدای استان گیلان 👇
🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
•꧁حاج༼﷽༽عمران꧂•
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻خاطرهای کوتاه و شگفتانگیز از تفحص یک شهید گمنام
🌟رمز عملیات تفحص آن روز به نام آقا امام رضا علیهالسلام بود. منطقهی شرهانی رنگ و بوی مشهدالرضا علیهالسلام گرفته بود. یک شهید کشف شد، اما هیچ مدرکی برای شناسایی نداشت. یه برگه همراهِ شهید پیدا کردیم که جمله ی نوشته شده توی برگه، پیام آن روز بود:
" هر که شود بیمارِ رضا (ع) والله شود دلدارِ خدا" با رمزِ یا امام رضا علیهالسلام یک شهید امام رضایی پیدا کردیم. بچهها اون روز خودشون رو پشتِ پنجره فولاد امام رضا علیه السلام احساس کردند...
#شهید_گمنام
یاد شهدا با صلوات🌷
📍مرکز فضای مجازی راهیان نور
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
✓ ایتا ↶
🆔 https://eitaa.com/rahiye_noor_gilan
✓ روبیکا ↶
🆔 https://rubika.ir/haajomran
✓ شاد↶
🆔https://shad.ir/bfgilan
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟۱۷ سالش که شد ازدواج کرد با دختر خاله اش. عروسی شان خانه پدر زنش بود توی بر و بیابان.همه را دعوت کرده بودند شده بودند پنج شیش نفر.من حلقه نمی خواهم...
موقع خریدحلقه،گفت من حلقه نمی خواهم چیزی نگفتم، من هم پیش ترگفته بودم که آیینه و شمعدان نمی خواهم.مشهد که رفتیم،برایش به جای حلقه،یک انگشتر
عقیق خریدم.گفتم باشه به جای حلقه.
بعد از شهادتش ،وسایلش را برایم اوردندانگشتر عقیقش هنوز خونی بود.
📚برشی از زندگی شهید محمد بروجردی منبع : کتاب یادگاران،ج۱۲ کتاب شهید بروجردی،ص۶
📚📍سنگر فضای مجازی راهیان نور
╔═📚📒════╗
🆔 https://eitaa.com/rahiye_noor_gilan
🆔 https://rubika.ir/haajomran
╚════📖🔖═╝
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍خستگی اش را بروز نمی داد...
🌟همسر سردار شهید حسن باقری می گوید وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روز ها گرسنگی کشیده بود،جاده ها و بیابانها را برای شناسی پشت سر گذاشته بود،اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در چند روزی که من نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرف هایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعا احساس خوشبختی می کردم.
#شهید_حسن_باقری
یاد شهدا با صلوات🌷
📍سنگر فضای مجازی راهیان نور
╔═📚📒════╗
🆔 https://eitaa.com/rahiye_noor_gilan
🆔 https://rubika.ir/haajomran