eitaa logo
سنگر خادمین الشهدای گیلان
261 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
523 ویدیو
20 فایل
نَسْأَلُ اللَّهَ مَنَازِلَ الشُّهَدَاءِ ❤️|خادم باشی... عاشق باشی... مگر دلت آرام میگیرد؟! ➕ سنگر خادمین الشهدای استان گیلان 👇 🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟 | 🔻 حکایتی از توجه ویژه شهید ابراهیم هادی به نماز صبح 🔅 سال ۱۳۵۹ بود. برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه‌ها تمام شد. ابراهیم بچه‌ها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف می‌کرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده‌دار. بچه‌ها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچه‌ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه‌هایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه‌ها، همان ساعت می‌رفتند معلوم نبود برای نماز بیدار می‌شدند یا نه،‌ شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه‌ها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
💌 | 🔻 یکی از بچه های روستا در جبهه مسؤول تدارکات بود. باید سهمیه ی غذایمان را از او می گرفتیم. علی به شوخی گفت: «موقع غذا به خاطر هم ولایتی بودن دو تا کمپوت اضافی بده.» غلام رضا با ناراحتی گفت: «آن وقت تمام اجر و زحماتمون با یک اشتباه از بین می رود ما هم دیگر مورد موهبت خدا قرار نمی گیریم.» 🔅 از جبهه آمد. لباس هایش را که پاره شده بود، با دست می دوخت. گفتم: «این همه می جنگی نباید یک لباس درست و حسابی بهت بدهند؟» خیلی جدی گرفت: «این لباس بیت الماله.» بعد از دوختن لباس گفت: «پدرجان ما برای دفاع از کشورمان می جنگیم و به تکلیف عمل می کنیم. لباس نو هم که بپوشیم توی جبهه خاکی و پاره می شود. هدف ما یک چیز دیگر است. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
🌟 | 🔻 در نزدیکی‌ «چالاب» جبهه‌ای در برابر دشمن ایجاد کرده بودیم؛ هلیکوپترهای عراقی به منطقه حمله کردند با «کالیبر۵۰» به سمت آنها شلیک می‌کردیم؛ شهید سابوته از «گنبد پیرمحمد» سوار ماشین شده بود تا خود را به منطقه برساند، سنگ‌های چالاب بسیار تیز و برنده و زمین پر از خار بود؛ به عدنان گفتم «پس کفش‌هایت کو؟ چگونه می‌خواهی روی این سنگ‌ها و خارها راه بروی» او گفت «کفش می‌خواهم چه کار، خارها نرم هستند.» 🌷 شهید عدنان اکثراً با پای برهنه بود؛ به همین دلیل سردار طباطبایی و بقیه همرزمانش او را عاشق پابرهنه نامیدند. 📍گاهی شب‌ها برای غافلگیری دشمن مجبور بودیم با قاطر برویم؛ بیشتر مسیر را ‌رفته بودیم در حالی که شهید سابوته کفش‌هایش را در پایگاه جا گذاشته بود. 🔹 اواخر تیرماه سال ۱۳۶۱، عراق از مهران عقب‌نشینی کرده بود؛ به همراه چند تن از نیروهای بسیج عشایر، رزمندگان و عدنان در حال تعقیب و گریز بودیم؛ به دلیل پیاده‌روی زیاد در پستی و بلندی‌ها، برای شناسایی و گشت‌زنی، کفش‌هایم پاره شد و قابل پوشیدن نبود؛ برای اینکه بتوانم بقیه مسیر را بروم، پارچه‌ای به پاهایم بستم؛ عدنان با دیدن این وضعیت کفش‌هایش را در آورد و به من داد و خودش ۱۲ کیلومتر در خار و خاشاک و زمین داغ، با پای برهنه مسیر را ادامه داد. 🔅 زمانی که به جاده رسیدیم به او گفتم «نگاه کن پاهایت خون می‌آید» او با بی‌تفاوتی گفت «من دوست دارم با پایی برهنه عراقی‌ها را بیرون کنم...» 🌷 ➕ کانال روحانی شهید میرزا کوچک👇 🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
🔰 | 🔻مهمان حسین علیه السلام... ☀️ مجروح شدن بچه ها هم شکل عجیبی داشت. فقط آنهایی که تیر و ترکش خورده اند، می دانند سرب داغ چه دردی دارد. به دلیل شرایط خاص عملیات، خیلی از مجروح ها را نمی‌توانستیم به عقب منتقل کنیم. خدا می‌داند سرمای هوا و گل و لای چسبیده به محل زخم ها و ضعف ناشی از خون‌ریزی، چه بر سر مجروح می آورد! با همه این اوصاف، بچه ها درد را تحمل می کردند و فقط به ائمه اطهار علیهم السلام را صدا می زند‌. کمتر پیش می آید کسی بی قراری کند. یکی از بچه‌های ارپی جی زن، ساعت یازده شب با اصابت گلوله ای از ناحیه شکم مجروح شد. تا صبح نمی‌توانستیم کاری برایش انجام دهیم. تمام شب به خود می‌پیچید‌. ذکر می‌گفت و امام را دعا می‌کرد. صبح که داشتیم‌ به عقب انتقالش میدادیم. رنگ صورتش عوض شد. به زور نفس می‌کشید اما دیگر به خود نمی‌پیچید. لحضه ای ارام گرفت. دهانش رابه زحمت باز کرد. زبانش خشک و ترک خورده بود. اهسته با همان نفس های بریده‌اش‌ گفت: 🚩 [ می‌‌خواستم به کربلات بیام... اما نشد... حالا پیش خودت میام حسین جان!...] دیگر صدایی از او بر‌نخواست. ✍🏼 راوی محمد مهدی مسلمی عقیلی ➕ سنگر خادمین الشهدای استان گیلان 👇 🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🔰 | 🌟 چشمک ...! 🔻 شهید ناصرکاظمی رابطه روحی ویژه ای با مادرش داشت. مادر ناصر تعریف می‌کرد: یک شب وقتی ناصر مهمانم بود صحبت از شهادت او پیش آمد با هم راحت بودیم و این حرف‌ها اذیتمان نمی‌کرد به اوگفتم باید به من قول بدهی اگر شهید شدی در سرازیری قبر بهم چشمک بزنی. گفت: قول می‌دهم قول مردانه. 🚩 شهید که شد وقتی داشتند توی قبر می‌گذاشتنش با زحمت خودم را به بالای سرش رساندم و گفتم: ناصر، مادر، قولت که یادت نرفته عزیزِ مادر؟ خدا می‌داند همان موقع چشمانش یک بار باز و بسته شد. همه شاهد این ماجرا بودند و صدای صلوات و تکبیر قطعه 24 را پُر کرد. من از پسرم راضی هستم او تا لحظه آخر هم پای قولش ایستاد. ✍🏻خاطره ای از شهید ناصر کاظمی ➕ سنگر خادمین الشهدای استان گیلان 👇 🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
•‌‌‌‌‌‌꧁حاج༼﷽༽عمران꧂• | 🔻خاطره‌ای کوتاه و شگفت‌انگیز از تفحص یک شهید گمنام 🌟رمز عملیات تفحص آن روز به نام آقا امام رضا علیه‌السلام بود. منطقه‌ی شرهانی رنگ و بوی مشهدالرضا علیه‌السلام گرفته بود. یک شهید کشف شد، اما هیچ مدرکی برای شناسایی نداشت. یه برگه همراهِ شهید پیدا کردیم که جمله ی نوشته شده توی برگه، پیام آن روز بود: " هر که شود بیمارِ رضا (ع) والله شود دلدارِ خدا" با رمزِ یا امام رضا علیه‌السلام یک شهید امام رضایی پیدا کردیم. بچه‌ها اون روز خودشون رو پشتِ پنجره فولاد امام رضا علیه السلام احساس کردند... یاد شهدا با صلوات🌷 📍مرکز فضای مجازی راهیان نور ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ ✓ ایتا ↶ 🆔 https://eitaa.com/rahiye_noor_gilan ✓ روبیکا ↶ 🆔 https://rubika.ir/haajomran ✓ شاد↶ 🆔https://shad.ir/bfgilan
┈•꧁حاج༼﷽༽عمران꧂•┈ 💌 | 🔻 یکی از بچه های روستا در جبهه مسؤول تدارکات بود. باید سهمیه ی غذایمان را از او می گرفتیم. علی به شوخی گفت: «موقع غذا به خاطر هم ولایتی بودن دو تا کمپوت اضافی بده.» غلام رضا با ناراحتی گفت: «آن وقت تمام اجر و زحماتمون با یک اشتباه از بین می رود ما هم دیگر مورد موهبت خدا قرار نمی گیریم.» 🔅 از جبهه آمد. لباس هایش را که پاره شده بود، با دست می دوخت. گفتم: «این همه می جنگی نباید یک لباس درست و حسابی بهت بدهند؟» خیلی جدی گرفت: «این لباس بیت الماله.» بعد از دوختن لباس گفت: «پدرجان ما برای دفاع از کشورمان می جنگیم و به تکلیف عمل می کنیم. لباس نو هم که بپوشیم توی جبهه خاکی و پاره می شود. هدف ما یک چیز دیگر است. 📍مرکز فضای مجازی راهیان نور ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ ✓ ایتا ↶ 🆔 https://eitaa.com/rahiye_noor_gilan ✓ روبیکا ↶ 🆔 https://rubika.ir/haajomran
🔰 | 🌟۱۷ سالش که شد ازدواج کرد با دختر خاله اش. عروسی شان خانه پدر زنش بود توی بر و بیابان.همه را دعوت کرده بودند شده بودند پنج شیش نفر.من حلقه نمی خواهم... موقع خریدحلقه،گفت من حلقه نمی خواهم چیزی نگفتم، من هم پیش ترگفته بودم که آیینه و شمعدان نمی خواهم.مشهد که رفتیم،برایش به جای حلقه،یک انگشتر عقیق خریدم.گفتم باشه به جای حلقه. بعد از شهادتش ،وسایلش را برایم اوردندانگشتر عقیقش هنوز خونی بود. 📚برشی از زندگی شهید محمد بروجردی منبع : کتاب یادگاران،ج۱۲ کتاب شهید بروجردی،ص۶ 📚📍سنگر فضای مجازی راهیان نور ╔═📚📒════╗ 🆔 https://eitaa.com/rahiye_noor_gilan 🆔 https://rubika.ir/haajomran ╚════📖🔖═╝
🔰 | 📍خستگی اش را بروز نمی داد... 🌟همسر سردار شهید حسن باقری می گوید وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روز ها گرسنگی کشیده بود،جاده ها و بیابانها را برای شناسی پشت سر گذاشته بود،اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در چند روزی که من نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرف هایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعا احساس خوشبختی می کردم. یاد شهدا با صلوات🌷 📍سنگر فضای مجازی راهیان نور ╔═📚📒════╗ 🆔 https://eitaa.com/rahiye_noor_gilan 🆔 https://rubika.ir/haajomran