eitaa logo
رهروان شهدا
1.5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
177 ویدیو
5 فایل
خورشید اینجا .... عشق اینجا....گنج اینجاست... زیارتگاه کربلای پنج اینجاست.... این خاک گلگون تکیه ای از آسمان است....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ✨ بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه🕘. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشین‌ها. همان‌طور که پیاده می‌آمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست😞.» حاج آقا گفت: «خانم چه می‌گویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.. »🕊 همان‌طور که سه تایی می‌خندیدیم، یک ماشین که داشت می‌رفت برای تعویض خادم‌ها نگه داشت جلوی پای‌مان. پرسید: «علقمی؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه می‌کردیم.😭 حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ما‌ها دقت نمی‌کنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم😔» ┄┅┅☘☘💖☘☘┅┅┄ @rahro313
~♥ نانوایۍ محل بسته بود و براۍ خرید نان باید مسافت زیادۍ را طۍ میکردیم.👣 به محسن که تازه از راه رسیده بود، گفتم‌: «مادر جان! نانوایۍ بسته بود؛ میرۍ یه جاۍ دیگه چند تا نون بگیرۍ؟» گفت: «بله، چرا که نه؟»🍃 بعد موتورش را گذاشت داخل حیاط و کیسه را از من گرفت.✨ پرسیدم: «چرا با موتور نمیرۍ؟» گفت: «پیاده میرم. موتور مال خودم نیست؛ بیت الماله» @rahro313
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده. @rahro313
کم تر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم . دیر به دیر می آمد . نگرانش بودم . همش با خودم فکر می کردم « این دفعه دیگه نمیاد. نکنه اسیر شه. نکنه شهید شه. اگه نیاد، چی کار کنم ؟» خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم. بهم گفت « چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ات بده . » بعدش گفت « واسه ی امام حسین گریه کن. نه واسه ی من.» @rahro313
🌷 ✨ بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه🕘. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشین‌ها. همان‌طور که پیاده می‌آمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست😞.» حاج آقا گفت: «خانم چه می‌گویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.. »🕊 همان‌طور که سه تایی می‌خندیدیم، یک ماشین که داشت می‌رفت برای تعویض خادم‌ها نگه داشت جلوی پای‌مان. پرسید: «علقمی؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه می‌کردیم.😭 حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ما‌ها دقت نمی‌کنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم😔» ┄┅┅☘☘💖☘☘┅┅┄ @rahro313
💌 🟣شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: خواهر شهید 🔮برادرم بسیار مهربان، دلسوز و قدردان پدر و خانواده بود و همیشه توصیه به خوب‌بودن و احترام به یکدیگر داشت و خود نیز آن را رعایت می‌کرد. اخلاق و رفتارش آن‌قدر جذب‌کننده بود که همه دوستش داشتند. هیچ‌وقت با کسی دعوا نکرد. در دوران خدمت وقتی مرخصی می‌آمد، دوستانش دائم زنگ می‌زدند که برگرد! 🔮در یک دست‌نوشته‌ای که پس از شهادتش پیدا کردیم، برایمان همین چیزها را نوشته که مثلاً «هر که با شما بدی کرد، شما با خوبی پاسخش را بدهید! در سلام‌کردن پیش‌قدم باشید! شما سلام کنید؛ مهم نیست آدم‌ها جوابت را بدهند یا ندهند!» و مسائل این‌چنینی. همیشه پرویز از لباس و غذا و مال خودش می‌گذشت و به دیگران می‌داد. او روی حلال و حرام هم خیلی حسّاس بود. @rahro313
💌 🌕شهید مدافع‌حرم ♨️از دفاع مقدس تا جبهه مقاومت 🌻شهید بزرگوار بسیار مردم‌دار، خاکی و متواضع بود و اراده‌ای قوی داشت و هر تصمیمی که داشت، انجام می‌داد تا به نتیجه برسد. حلّال مشکلات و دست به خیر بود. ❤️او از سال ۱۳۵۹  و ۱۳۶۰ با آغاز جنگ تحمیلی در جبهه‌ها حضور یافت و بعد از جنگ هم برای آموزش نیروهای حزب‌الله به لبنان رفت و بعد از بازنشستگی هم به آموزش پاسداران دعوت شد مشغول بود. 🌻شهید دایی‌پور اولین کسی بود که در آموزش نیروهای حزب‌الله لبنان تانک‌های مرکاوا را منهدم کرد و تا قبل از آن، این توان وجود نداشت. 🎙راوے: برادر شهید @rahro313
💌 🟢شهید مدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید ❤️محمدحسین به پدر و مادرش خیلی احترام می‌گذاشت. مادرش درباره تولد محمدحسین برایم خاطره‌ای تعریف كرد و گفت به دلیل مشكلی قرار بود محمدحسین سقط شود اما خواب دیدم كه در دسته‌ی عزاداری امام حسین علیه‌السلام هستم و محمدحسین را در آغوش دارم. به لطف خدا ایشان سالم به دنیا آمد و به بركت این خواب، اسمش را «محمدحسین» گذاشته بود. 💚مادر شهید بارها از عنایات خاصی كه به شهید می‌شد، برایم صحبت می‌كرد. دوران نوجوانی پُر بركتش همواره در مسیر فعالیت‌های مذهبی و مسجد و تحصیل گذشت. از ویژگی‌های اخلاقی ایشان مشخص بود مسیرش به شهادت ختم خواهد شد، غبطه برای شهادت برای او راهی برای رسیدن به كمال بود. @rahro313
📕 💥هنگام اذان مغرب نزدیک کمینگاه شدیم و همانجا نماز رو خوندیم. هوا که تاریک شد، به منطقه‌ای که از قبل شناسایی شده بود، اعزام شدیم. 🔫وظیفه‌ی شهید رضا، تک‌تیراندازی و تأمین بچه‌ها بود. حدوداً ساعت۲ شب، شهید رضا با استفاده از دوربین دید در شب خود، متوجه آمدنِ قاچاقچیان شد. بلافاصله با بی‌سیم به بچه‌ها خبر داد که حواس‌شون رو بیشتر جمع کنند. 👺قاچاقچی‌ها در کمین بچه‌ها افتادند، غافلگیر شدند، پا به فرار گذاشتند و بعضیاشون هم یه گوشه، در تاریکی شب قایم شدند. 😵‍💫آقا رضا که دوربین دید در شب داشت، با تیراندازی به نزدیکی آنها، سبب دیوانگی‌شان شده بود. ✌️قاچاقچیان مُدام مکان‌شون رو تغییر می‌دادند ولی باز هم آقارضا تیراندازی می‌کرد تا اینکه موفق شدیم همه‌ی قاچاقچی‌ها رو بگیریم و بعدش هم به پایگاه برگشتیم. 📸پ.ن: این عکس در مرزهای پیرانشهر هستش که داشتیم میرفتیم تا قاچاقچیان را به کمین بیندازیم. ✍🏻راوی:همرزم شهید @rahro313
📨 🟢شهید مدافع‌حرم 🔷خیررسانی 💚به روایت پدر شهید: حبیب خیلی به مردم کمک می‌کرد. مثلاً روزی سوار ماشینش بود، خانمی را دید که وسایلش را در فُرقون گذاشته و به سختی حرکت می‌کند؛ حبیب ماشینش را گذاشت و به کمک آن خانم رفت و فرقون را تا منزل آن خانم برد و موجبات شرمندگی آن خانم را فراهم آورد. آن خانم پرسید:«چرا این کار را کردی؟»، حبیب گفت:«ثواب دارد و خدا را خوش می‌آید.» 💙حبیب به همسرش وصیت کرده بود: «یک دستگاه خودرو سمند و دو عدد موتورسیکلت دارم و از همسرم می‌خواهم آنها را صرف ساخت مسجد یا مدرسه کند و اگر خداوند به این بنده حقیر توفیق شهادت داد، از همه دوستان، مادرم، همسرم و فرزندانم می‌خواهم که حلالم کنند و اگر مرگ مغزی شدم، تمام اعضای بدنم را اهدا کنید که شاید مورد لطف و رحمت خدا قرار گیرم!» و ما هم به این وصیّتش عمل کردیم. ✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات   ❣اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد❣ @rahro313
💌 یکبار ازش پرسیدم: از چیزی ناراحتی؟!! چرا اینقدر گرفته‌ای؟!! گفت: خیلی از وضعیت حجاب خانم‌ها توی تهران ناراحتم؛ وقتی آدم توی کوچه راه میره، نمی‌تونه سرش رو بالا بگیره😞 بعد گفت: یه نگاهِ حرام، آدم رو خیلی عقب میندازه!! 🕊شهید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 @rahro313
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم." ● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟ 📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع) 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان ●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰ @rahro313