✨﷽✨
🔴شیطان به حضرت یحیی گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم.
✍حضرت یحیی فرمود: من میل به نصیحت تو ندارم؛ ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه گفت: مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند:
۱- عده ای مانند شما معصومند، از آنها مأیوسم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند.
۲- دسته ای هم برعکس، در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم.
۳- دسته ای هم هستند که از دست آنها رنج می برم؛ زیرا فریب می خورند؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند. دفعه دیگر نزدیک است که موفق شویم؛ اما آنها به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند... ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم...
📚کشکول ممتاز، ص 426
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
هدایت شده از روسری سرای ارغوان
💥محققان بتازگی دریافته اند 5چیز، IQ شما را کاهش میدهد!
👌غرق شدن در استرس
👌اضافه وزن و چاقی
👌خوردن شیرینی زیاد
👌انجام چند کار همزمان
👌قرار گرفتن در معرض دود سیگار
@MajalePezshki
یا زهرا:
🌷 شهید مدافع حرم #سجاد_زبرجدی
در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰، شهیدی خوابیده است که قول داده برای زائرانش دعا کند.
♻️ سنگ قبر ساده او حرفهای صمیمانهاش و قولی که به زائرانش میدهد، دل آدم را امیدوار میکند.
💢 بخشی از وصیتنامه شهید:
- شما چهل روز دائمالوضو باشید؛ خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد.
♻️ نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید؛ خواهید دید درهای اجابت به روی شما باز میشود.
💢- سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید؛ خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمیگرداند.
♻️ از شما بزرگواران خواهشی دارم: بعد از نمازهای یومیه «دعای فرج» فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید؛ زیرا امام عج، منتظر دعای خیر شماست.
♻️اگر درد دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید، بیایید سر مزارم؛ به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا میکنم تا هر کسی لیاقت داشته باشد شهید شود.
💢 خداوند سریع الاجابه است؛ پس اگر میخواهید این دعا را برای شما انجام دهم، شما هم من را با خوشی یاد کنید. خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر است برای من؛ پس فراموش نکنید👌👌👌🍃
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
🍀خوابیدن بیش از 9ساعت درشبانه روز ریسک ابتلا به آلزایمر را 2برابر افزایش میدهد
👈خواب زیاد یکی ازدلایل افسردگی و استرس است!
🍹کانال گیاهان دارویی و طب سنتی
@MajalePezshki
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
#عبدالعظیم_حسنی ؛
رازی در سینه ام حبس است؛
که خواب را برمن حرام کرده!
و تا این راز به اهلش نرسد، مأموریت من، ناقص است ...
رازی که سخت ترین آزمون امّت پیامبر است و روزی در پسِ پرده #ری ، فاش می شود...
www.aparat.com/v/tSXLT
#مسافر_ری ✨
@ostad_shojae
#هجویه ای برای آمریکا
💢 تخم عقاب
ماشینِ اوفتاده به پتپت! چگونهای
بحران دستمالِ توالت! چگونهای
ای مرد عنکبوتیِ در تار خود اسیر
ای بَتمنِ نشسته به فِتفت* چگونهای!
ای سازمان بیملل، ای بیبشر حقوق!
هنگام ظلم، لالی و ساکت، چگونهای؟
ای واضع تمام قوانین جنگلی
ای ناقض تمام ضوابط چگونهای؟
ما نفتمان به آن طرف آبها رسید
ای زندهات مشابه میّت! چگونهای
پهپادِ سرنگون شده در آبی خلیج!
توقیفِ کِشتی الیزابت! چگونهای
ای آبروی رفتهی عین الأسد، هنوز
آمار کشتههای تو سِکرت! چگونهای
با ضربهی ملایم مغزی چه میکنی
تخم عقابتان شده اُملت! چگونهای
ای تایتانیکِ غرق شده، غرقتر شده
اینبار اندکی متفاوت؛ چگونهای
خاک سیاه بر سر کاخ سفید شد
ای زرد، ای ترامپِ ترومپت چگونهای
پوشک خریده باش و تلآویو را بگو
با چند موشک و دو سه راکت چگونهای؟
* فِتفت کردن: آهسته و به شتاب گفتنِ چیزی به کسی و غالباً با نیّتی بد
(فرهنگ معین)
✍️مهدی جهاندار
🔻وطنز | بهترین شعرهای طنز 🔻
🆔 @vatanz 🇮🇷
🆔 @vatanz 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃
ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ،
ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ.
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ
. ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ
ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ.الهی آمین
animation.gif
1.25M
خانم زهرا سیدى:
مرداب به رود گفت:چه کرده ای که چنین زلالی⁉️
رود گفت:گذشتم❗️
✨✨✨✨✨✨
🔷🔹چون خشم گيرم، كی آن را فرونشانم؟ در آن زمان كه قدرت انتقام ندارم؟ كه به من بگويند: «اگر صبر كنی بهتر است» يا آنگاه كه قدرت انتقام دارم؟ كه به من بگويند: «اگر عفو كنی خوب است.»
📚 #نهج_البلاغه،حکمت١٩٤
😀 😂😂😂😂😂😂😂
دیروز رفتم پیش دکتر متخصص، دیدم ویزیتش سی هزار تومان شده !!
به دکتر گفتم : اگر تخفیف میدی بگم کجام درد میکنه وگرنه خودت بگرد پیداش کن!
والله .....
پول مفت میگیرن جای درد هم خودمون باید بگیم!
مسئولین هم که اصلا رسیدگی نمیکنن !🤣😅😆😂🤣😅😆
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ﯾﻪ گز ﺧﺮﯾﺪم ... ﺭﻭﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
ﺗﻮﻟﯿﺪﯼ ﺣﺎﺝ ﺭﺿﺎ، ﺣﺎﺝ ﻋﻠﯽ، ﺣﺎﺝ ﺣﺴﯿﻦ، ﺣﺎﺝ ﺗﻘﯽ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ...
به خدﺍ ، ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ گز ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﺟﯽ ﺑﯿﻮﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺯﺣﻤﺖ ..!!
😆😅🤣😂😆😅🤣
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیشب دستخط بچگی هامو بردم داروخونه !!!
دو بسته قرص استامینوفن کدئین بهم داد !!
تازه گفت خیلی هاشو ما نداریم !!!
باید بری هلال احمر
😂🤣😅😆😂🤣
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعضی از مردم سالی دوبار میرن امریکا ویزاشون باطل نشه
.
.اونوقت من هرسه ماه یکبار با خط ایرانسلم تک زنگ میزنم که خطم نسوزه..
خدایا این دلخوشی ها رو از ما نگیر !!!
😆😅🤣😂😆😅🤣😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یکی امروز گفت مامان بزرگم داره از آمریکا میاد !
خدایی من همیشه فکر میکردم مامان بزرگا فقط از مکه میان !!!
😆😅🤣😂😆😅🤣😂
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺕ بابام ! ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ خاله ام ﺭﻭ ﺗﻮ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﭼﺎﭖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﻈﺎﻓﺖ ﭼﯽ ......
ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ؟؟
🤣😂😅😆🤣😂😅
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سوار تاکسی شدم، کنارم یکی بود که دستش مرغ و روغن بود
خلاصه بدجور جا تنگ شده بود
گفتم : سبد کالاست ؟
گفت : آره
گفتم : ربش کو ؟
گفت : مگه ربم بود ؟
گفتم : مگه خبر نداری ؟
هیچی دیگه یارو پیاده شد رفت دنبال رب گوجه فرنگی !!!
خدایا منو ببخش !!!
خودت دیدی جا تنگ بود ...
🤣😅😂😆🤣😅😂😆
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دست فروشه اومده بهم جوراب زنونه نشون داد ... گفت یدونه بخر ، ارزونه
بش گفتم من نه زن دارم نه خواهر
گفت بخر بکش سرت برو دزدی !!!
یعنی تا حالا تو زندگیم به این شدت قانع نشده بودم
الانم دارم از تو زندان براتون پست میزارم ! 😆😂🤣😅😂🤣
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با مادرم رفتيم مغازه حيوانات يه چرخي زديم ، از يك مار خيلي خوشگل خوشم اومد
پرسيدم چند ؟
طرف گفت : ٢٠٠ هزار تومن
مادرم گفت : نه نماز ميخوني نه روزه ميگيري نه عبادت حاليته ، خودش مفت و مجاني مياد تو قبرت !! بيا بريم !!!!
قيافه ي من تو اون لحظه محشر بود !!!
🤣😂😆😅🤣😂😆😅
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بابام میگه گوشیو بذار بالا سرت سرساعت ۶ بیدارمون کنه !!!
میگم چرا خودت نمیذاری ؟؟
میگه سرطان زاس ... !! 😜😀
مطمئن شدم سرراهی ام.
چند تا پرورشگاه رفتم می گن چهرت خیلی آشناس !!! 😆😂🤣 🌺🍃اناری🌺🍃
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
🔹می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه...
🔹تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین اعزامی از ساری...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم.
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم.
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم،
🔹شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری..
وسط بازار ازحال رفتم.
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.
*گـروه ســوم*
*یادمـان شهـدای کـرمـان*
*وهـمـرزمـان سردارشهـید سلیـمـانــے*
خییلی قشنگه این👇
٠•●✿ Ƹ̵̡Ӝ̵̨Ʒ ✿●•٠·˙
سالها پیش سرباز خوزستانی پس از اموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد
دلگیر و غمگین شد
از طرفی ارادتش به اقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش
اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم اقا
تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به اقا بگه
ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت
وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره
دید واکس زده و تمیزن
کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی
وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز
که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد
و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت اقا
سرباز گفت:من بچه خورستانم
اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم
هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم
نمیدونم چکار کنم..........
کفشدار خندید و گفت اقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز
نگران هیچی نباش
دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد
اونم تایم اداری
سرباز شوکه بود
جز اقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع
هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو
سرباز رفت پابوس اقا و برگشت شهرش
ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید
یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید
چهرش اشنا بود.اشک تو چشماش حلقه زد
فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران
قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان
مرد با جذبه با موهای. جوگندمی
همون کفشدار حرم اقا بود
که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود
فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود
انتقالی اون رو به شهرش داده بود.
ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿
♡ღسلام بر امام مهربانی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
💚 سجادهی آن عزیز 💚
💠 در سال 62، قرار شد برای ما در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسهی ما که خودش علاقهی زیادی به بچهها داشت و تنها معلمی بود که سر وقت در مدرسه با بچهها نماز میخواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچهها برای دوشنبهی هفتهی آینده جشن تکلیف داریم؛ وسایل جشن تکلیف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود، به مدرسه بیاورید». من همانجا غصهدار شدم چون در خانهی ما به این چیزها بها داده نمیشد و خبری از نماز نبود.
💠 روزهای بعد، بچهها یکی یکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه میآوردند. مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاوردهای؟» من گریه کنان از دفتر بیرون آمدم. فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.» ولی من میدانستم در خانهی ما از این کارها خبری نیست. بالاخره روز جشن فرا رسید و حاج آقای بسیار خوشکلامی برای ما سخنرانی کرد و گفت: «بچهها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خدای خود هرچه بخواهید خدای مهربان به شما میدهد.» آن روز خیلی به ما خوش گذشت.
💠 به خانه آمدم؛ شب هنگام نماز مغرب، سجادهام را پهن کردم تا نماز بخوانم. مادرم نگاهی به سجاده کرد و با حالتی خاص، اصلا به من توجهی نکرد. من که تازه به سن تکلیف رسیده بودم، انتظار داشتم مورد توجه قرار گیرم که اینگونه نشد. اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را دید، عصبانی شد، سجادهی مرا به گوشهای انداخت و گفت: «برو سر درسات، این کارا یعنی چه؟!»
💠 بغضم ترکید و اشک از چشمانم جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال خوابم برد. اذان صبح از حسینیهای که نزدیک خانهی ما بود به گوش میرسید. با شنیدن صدای اذان، دوباره گریهام گرفت. ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود کرد. پدر و مادرم هر دو مرا صدا کردند. درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کردهاند. با نگرانی پرسیدم: چه شده؟!
💠 که یکدفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیدهایم! خواب دیدیم ما را به طرف پرتگاه جهنم میبرند، میگفتند شما در دنیا نماز نخواندهاید و هیچ عمل خیری ندارید و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانیت سوال میکردند و ما هم گریه میکردیم، جیغ میزدیم و هرچه تلاش میکردیم، فایدهای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم. خیلی وحشت کرده بودیم. ناگهان صدایی به گوشمان رسید که گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه دارید، دیشب در خانهی اینها سجادهی نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.»
💠 آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزههای خود را بجا آوردند و در یک فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آنها را مورد عنایت قرار داد. این روند ادامه داشت تا در سال 74 هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصلهی چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند.
💠 اولین سال که معلم شدم و به کلاس درس رفتم، تلاش کردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرسوجو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را میگذراند. وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهارمحال و بختیاری پیدا کردم، دیدم پارچهای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفتهاند. یک هفتهای میشد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد. حال من ماندهام و سجادهی آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد...
#داستان_تربیتی
هدایت شده از کانال جامع حفظ قرآن
💜 حافظ عزیز 💜
حفظ قرآن کار خارق العاده ای است که توفیق آن را عده کمی در دنیا دارند
این کار هم شیرینه و هم سخت
رنج حافظ اگر هدف دارباشد شیرین میشود
پس از این سختی با لذت عبور کن مطمئن باش موفق میشوی
✅ عمدتا درد کشیدن در مسیر موفقیت نه تنها بد نیست،
بلکه یعنی شما دارید درست حرکت می کنید.
@hefzequranchannel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره جالب "نجم الدین شریعتی" مجری برنامه سمت خدا از حجت الاسلام قرائتی
حاجآقادولابیمیگنڪه؛
اگردردنیاخودرامهمانبدانید،
خداهمخوبمیزبانیمیکند !(:
توجه می کنید؟!
دیگر خبری از برجام در دنیا نیست!
دیگر از حمله و درگیری در سوریه خبری نیست!
کودکان سوری چند روزی را با آرامش می خوابند..
توجه کردین گروه متحدین ۲۰ دیگر در دنیا جلسه ندارن!
دیگر عربستان به یمن حمله نمیکند!
کودکان یمنی کمتر می ترسند و کمتر میمیرند..
توجه می کنید خبری از کشورهای ابرقدرت نیست و معلوم نیست کی الان ابرقدرته و کی کدخدا و کی نوکر..!
میبینید دیبالای فوتبالیستم زمین گیر شده..
پائلو مالدینی و پسرش هم زمین گیر شدند..
توجه کردید فقیر و غنی در یک شرایط مساوی قرار گرفته اند..!
توجه کردید بدون اینکه به اروپا مهد پیشرفت سفر کنیم از حال متزلزل این کشورها باخبر شدیم!
توجه کردید حرف کل دنیا در ثانیه ثانیه زمان فقط بحث کرونا شده..!
این است قدرت خداوند در به هم زدن همه معادلات دنیا
کرونا بلا نیست ، زنگ هشدار است.
کرونا اومد که بفهمیم با همه غرور و تکبّرمون هیچی نیستیم..
اومد که به پولدارا بفهمونه اگه خدا نخواد مال و اموالت به دردت نمیخوره..
چندتا از مسئولین را کشت تا به چسبیدگان میز و صندلی ریاست بفهمونه پست و مقام دنیوی افتخار نداره و به ویروسی بنده !
ماشین های مدل بالا و شاسی بلند رو کرد تو پارکینگ تا بفهمیم ماشین مدل بالا برتریت نیست..
خونه نشینمون کرد تا بدونیم امنیت و سلامت جسم و روح یعنی چی..!
با اومدن کرونا نه کسی بهمون دست میده نه روبوسی میکنه و نه در آغوشمون میگیره تا بفهمیم غیر از خدا به هیچکس نباید دل ببندیم..
و خلاصه کرونا اومد تا همه ما رو که غرق در دنیا شدیم ، بیدار کنه..
آیا بیدار خواهیم شد....؟!
🌿🌹 @sabeghoon1