گاهی وقتها از
نردبان بالا میروی
تا دستان خدا را بگیری...
غافل از اینکه خدا پایین ایستاده
و نردبان را محکم گرفته که تو نیفتی
🌱🌱🌱
صد سال
ره مسجد و میخانه بگیری
عمرت به هدر رفته اگر
دست نگیری
بشنو از پیر خرابات تو این پند
هر دست که دادی
به همان دست بگیری
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پارت1299 🌹دختر باران🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اخمی روی صورتش نشست و گفت: به خاطر دارو ها باید غذا بخوری.
با خنده گفتم:حتما غذای مقوی مثل سوپ.
-فعلا سوپ می تونی بخوری.
داخل آشپزخونه رفت و بعد از چند دقیقه با کاسه ای توی دستش روبروم ایستاد.
-این رو بخور خیلی خسته ام بریم بخوابیم.
با اکراه کاسه سوپ رو ازش گرفتم و شروع به خوردن کردم.
ایستادم تا کاسه رو توی آشپزخونه ببرم محمدجواد نگاهی بهم کرد و گفت: بده من ببرم.
_قلبم ریپ زده دست و پام که سالم هست.
کاسه رو داخل ظرفشویی گذاشتم ، یک لحظه سرم گیج رفت سریع روی زمین نشستم.همیشه از اینکه وبال باشم بیزار بودم.
محمدجواد روبروم نشست و گفت:این چند وقت به خودت بساز که بلای دیگه ای سرت نیاد.
دستم رو می گیره کمک می کنه تا بلند بشم.
-عزیزم خوبه دوست داری مستقل باشی ولی دکتر گفت تا سه روز سرگیجه داری و باید مواظب باشی.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد
کد ثبت وزارت ارشاد:#137745
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
خواندن رمان بدون عضویت در کانال درست نیست 😔
هدایت شده از رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
من متینام یه #دختر_خوشگل روستایی که مادرم موقع زایمان من سر زا رفت نامادریم منو بزرگ کرد در حالی که هیچوقت چشم دیدن منو نداشت پدرم که مرد اوضاع زندگیم داغون شد.
بعد از مرگ پدرم مجبور بودم سر زمینهای مردم کار کنم و درامدمو بدم به نامادریم که برای دختراش جهیزیه بخره و شوهرشون بده. تا اینکه یه روز که از سر زمین برمیگشتم ی ماشین مدل بالا رو جلو خونمون دیدم فکر کردم یکی از مشتریای خلافکار جلیل برادرمه که تازه از زندان ازاد شده بود.
برای اینکه منو نبینن از در پشتی بغل طویله رفتم داخل که زن بابام یقمو گرفت گفت بیا ذلیل شده که برات خواستگار اومد.
وقتی فهمیدم پسر عظیمی یکی از کله گندههای شهر اومده خواستگاریم هنگ کردم. برام جای سوال بود که چرا این خانوادهی معروف به جای اینکه از شهر عروس بگیرن اومدن از روستا دختر انتخاب کنند. اونم کی #من با همچنین خانوادهی بیدرو پیکری با داداشی مثل جلیل که زندون خونهی دومش بود!؟ راضی به این وصلت نبودم و مخالفت کردم ولی اونا پول خیلی زیادی به جلیل و نامادریم دادن و منو ازشون #خریدن. تا به خودم اومدم بدون هیچ سور و ساتی منو فرستادن عمارت عظیمیها#داخل اتاق داشتم گریه میکردم که داماد اومد داخل محو جذابیتش شده بودم که دستمو گرفت پرتم کرد داخل حموم گفت برو حموم خودتو بشور بو گند گوسفند میدی!!پشت در حموم داد زد میدونی برای چی تو رو انتخاب کردیم؟" بهت زده بودم. برای چی؟! با حرفی که بهم زد داشتم پس میافتادم چون اون میخواست....😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1152254539C1df268d9d3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ ترین تعبیری که از مرگ دیدم، حقیقتا موهای تنم سیخ شد!
✍️ خدایی یک لحظه دلم خواست بمیرم😂😂😂
✅فقط با کد ملی ۷ سوت طلای رایگان گرفتم
بزن روی متن ثبت نام کن طلا جایزه بگیر
لینک ثبت نام و دریافت 7سوت طلا
مهلتش محدوده تا میتونید دوستاتونو دعوت کنید پول پارو کنید حیفه
رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
✅فقط با کد ملی ۷ سوت طلای رایگان گرفتم بزن روی متن ثبت نام کن طلا جایزه بگیر لینک ثبت نام و دریافت
پول رو که برداشت کردید خروج بزنید 🤩
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
این یک قرارداد است.شرایط vip
👇👇👇👇👇
رمان دختر باران با 1827 پارت پر vip کامل شد
❌فقط و فقط 45 هزار تومان❌
شماره کارت
5892101575297946
5892101317697940
زینب زارعی حبیب آبادی
از پارت 425 داخل کانالvip هست
به دلیل کپی نکردن کار
بعد از واریز فقط اسکرین از پرداخت ارسال و لینک رو دریافت کنید.
@saye_khorshid =ادمین فروش
👆👆👆👆👆👆👆
پیامی غیر از واریزی حق الناس است
بعد از دریافت لینک هزینه عودت داده نمی شود
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨
پی دی اف رمان دختر باران
100 هزار تومان
نپرسید رمان واقعیت هست یا خیر
حرف نویسنده: واقعیت آن چیزی است که شما به آن می اندیشید.
رمان با عشق
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
تـــــوجه ❗️❗️تــــــوجه❗️❗️
این یک قرارداد است
رمان کامل نیست و ادمین فروش از
روند آن بی اطلاع است رمان در vip به پارت 770 رسید.
1_روزی سه پارت
2_پنجشنبه ها و جمعه ها ، ایام تعطیلات رسمی پارت گذاری انجام می شود
3_ نویسنده خانم زارعی مرتب و بدون وقفه پارت میده
❌50 هزار تومان❌
شماره کارت
5892101575297946
5892101317697940
زینب زارعی حبیب آبادی
دقت کنید رمان در vip پایان پیدا کنه قیمت افزایش پیدا می کنه
از پارت 40 به بعد داخل کانالvip هست
به دلیل کپی نکردن کار
بعد از واریز فقط اسکرین از پرداخت ارسال و لینک رو دریافت کنید.
@saye_khorshid
👆👆👆👆👆
پیامی غیر از واریزی حق الناس است
بعد از دریافت لینک هزینه عودت داده نمی شود
یک پارت به پایان رمان مانده باشد قیمت تغییر نمی کند
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨
500 پارت جلوتر از کانال اصلی
نپرسید رمان واقعیت هست یا خیر
حرف نویسنده: واقعیت آن چیزی است که شما به آن می اندیشید.
اونشب هم منتظر بودم همه بخوابن! بعدش پایین رفتم و پشت دراتاق دلارا که رسیدم، خیلی آروم دستگیره روپایین دادم ووارد شدم!
زیرنوراندک چراغخواب تونستم دلارارو ببینم که لبهی تخت نشسته و سرش رو پایین انداخته بود.
حالت جدی خودم رو حفظ کردم و جلو رفتم!
کاملا معلوم بود که انتظار اومدنم رو میکشیده!اما هنوز حیا داشت و روش نمیشد بهم نگاه کنه!
یه لباس گیپور قشنگ پوشیده بود و بافت موهاش از روی شونهاش به روی بدنش افتاده بودن!
با جدیت پچ زدم: چرا نخوابیدی؟
سرش رو بالا گرفت و لبهاش زیر نور چراغخواب برق زدن!
نمیدونست این لبها چی به روز من میاره که برام برق لب هم زده بود؟
یه شاخه از موهاش کنار صورتش ریخته بود و کیف میداد آدم اونا رو به بازی بگیره!
من بوسیده بودمش و اون خجالت میکشید بهم نگاه کنه!
دلم میخواست اعتراف کنه که منتظر من بوده و دوباره گفتم: نشنیدی؟ ازت پرسیدم چرا بیداری؟ کر شدی که جواب نمیدی؟
نجوا کرد: خوا..خوابم نمیاد!
روی صندلی نشستم و گفتم: پس یعنی منتظر اومدن من نبودی؟
سریع به سمتم برگشت و با ابروهای بالا افتاده گفت: نه اصلا... آخه چرا شما باید بیاین اینجا؟
به روی پام زدم و گفتم: موهات رو باز کن و بشین اینجا.
با تعجب گفت: ب.. برای چی؟
غریدم:حالم خرابه! باید شونهاشون کنم تا آروم بشم.
- ولی من خوابم میاد، شما.
بهش توپیدم:یه بار دیگه حرفم رو تکرار نکنم... اون برس رو هم بیار.
ازم میترسید! برس رو برداشت و خواست باعت موهاش رو باز کنه که بی طاقت شدم و گفتم: بشین خودم باز میکنم.
جلو اومد، ولی روش نمیشد بشینه که دستش رو گرفتم و..
https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
از دختر بی دست و پا بدم می اومد و به همه گفتم خدمتکارمه!
ولی شبا تا موهاش رو نمی بافتم خوابم نمی برد!
ترسیده بود! در حالی که سیگار می کشیدم به پام زدم و با اخم گفتم:
- موهات رو باز کن و بشین اینجا....
https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
رمان جذاب دل آرا نوشته ی خانم مومنی😍👆