رمان با عشق
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
تـــــوجه ❗️❗️تــــــوجه❗️❗️
این یک قرارداد است
رمان کامل نیست و ادمین فروش از
روند آن بی اطلاع است رمان در vip به پارت 764 رسید.
1_روزی سه پارت
2_پنجشنبه ها و جمعه ها ، ایام تعطیلات رسمی پارت گذاری انجام می شود
3_ نویسنده خانم زارعی مرتب و بدون وقفه پارت میده
❌50 هزار تومان❌
شماره کارت
5892101575297946
5892101317697940
زینب زارعی حبیب آبادی
دقت کنید رمان در vip پایان پیدا کنه قیمت افزایش پیدا می کنه
از پارت 40 به بعد داخل کانالvip هست
به دلیل کپی نکردن کار
بعد از واریز فقط اسکرین از پرداخت ارسال و لینک رو دریافت کنید.
@saye_khorshid
👆👆👆👆👆
پیامی غیر از واریزی حق الناس است
بعد از دریافت لینک هزینه عودت داده نمی شود
یک پارت به پایان رمان مانده باشد قیمت تغییر نمی کند
🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨
500 پارت جلوتر از کانال اصلی
نپرسید رمان واقعیت هست یا خیر
حرف نویسنده: واقعیت آن چیزی است که شما به آن می اندیشید.
با عشق #p225
نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
ژانر: روانشناسی،عاشقانه،طنز،درام،اجتماعی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷 🌷🌷
🌷 🌷
_ من میرم روی مبل می خوابم.
نیکان بلند شروع به خندیدن کرد.
- دختر تو چقدر خنگی، بیا بگیر بخواب
لوس بازی در نیار، فردا باید برم پارک بعد
هم مشاوره.
خورشید با خجالت لب گزید با فاصله روی
تخت دراز کشید و کم کم خواب مهمان
چشم هایش شد.
صبح با صدای هشدار گوشی بیدار شد
وضو گرفت و نماز خواند، همیشه عادت
داشت بعد از نماز درس بخواند اما هیچ
کتاب و جزوه ای نداشت برای همین جزوه ی
نیکان که روی میز کامپیوتر بود برداشت
طرف پذیرایی رفت، روی مبل دراز کشید
و شروع به خواندن کرد.
نیکان با نور خورشید که به صورتش خورد از
خواب بیدار شد، لبخندی زد دست در
جایی که دختر خوابیده بود کشید با دیدن
جای خالی دختر با اضطراب روی تخت
نشست، همانطور که دختر را صدا
میزد از اتاق بیرون رفت با دیدن دختر
روی مبل با عصبانیت طرف او رفت، جزوه
را از دستان دختر بیرون کشید و روی
زمین انداخت.
خورشید با ترس روی مبل نشست؛ پسر با
عصبانیت نفس می کشید طوری که قفسه ی
سینه اش بالا و پایین می شد؛ دختر
روبروی نیکان ایستاد و سعی کرد
خونسردی خود را حفظ کند.
لبخندی روی لب آورد و گفت:
_سلام آقای خوش اخلاق، صبح شما هم
بخیر
نیکان از بین دندان غرید:
- برای چی اومدی اینجا باز بهت خندیدم
هوا برت داشت؟
دختر لبخند تلخی زد باز این پسر شده بود
همان آدم انتقام جو، در این دو روز پسر
را خوب شناخته بود
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
لينك كانال زاپاس
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
روزی یک یا دو پارت
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پارت1297 🌹دختر باران🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
به بیرون نگاه می کنم که خورشید تازه داشت غروب می کرد.
_مگه مرغیم که این موقع بخوابیم ؟!ساعت تازه هشت شده.
-می خوای چی کار کنی؟!
_بیا من فیلم دارم بگذاریم نگاه کنیم.
- چه عجب یه پیشنهاد بدون شر و شور دادی.
سی دی رو بهش دادم.
_ببر بگذار تا من بیام.
لبخند خبیثی روی لب هام نشست،این فیلم با تخمه می چسبید،یک ظرف تخمه برداشتم و طرف پذیرایی رفتم.
تازه شروع فیلم بود ،محمدجواد آرنج روی زانو گذاشته بود و به طرف جلو خم شده بود تا چشمش به من خورد گفت: فیلم از مصر داشتی رو نکرده بودی؟!
کاسه تخمه رو روی میز عسلی گذاشتم
_فکر نمی کردم فیلم های من رو دوست داشته باشی،حالا عیب نداره خوشت اومد باز هم فیلم هام رو میدم ببینی.
لبخندی که پر از بد جنسی بود جمع کردم و کنارش روی مبل سه نفره دراز کشیدم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد
کد ثبت وزارت ارشاد:#137745
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
خواندن رمان بدون عضویت در کانال درست نیست 😔
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈•
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلیِّٖکَالفَرَج🤲🏻
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
⚘️سلام امام زمانم⚘️
🪻سلام مولای مهربانم🪻
تو تمام دلخوشیم برای آغازی دوباره ای!
همین که باز هم،به انتظار اولین سلام صبح
نشسته ام،همه ی هراس های زمین را از دلم بیرون میکند!
اللهم عجل لولیک الفرج 🪻
الهی آمین🤲
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈•
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلیِّٖکَالفَرَج🤲🏻
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#پارت1298 🌹دختر باران🌹
محمدجواد با هیجان فیلم رو نگاه می کرد و فقط من می دونستم فیلم مومیایی روی ذهن اثر داره محمدجواد با هیجان می گفت:عجب فیلمی،عجب تصویربرداری
و من حرفش رو تایید می کردم.گروه دزدها که وارد هرم شدند و دست به گنج فرعون زدند سوسک های ریزی که نفرین شده بودند زیر پوست دزدها رفتند و شروع به حرکت کردند،
هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمیره محمدجواد با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود به صفحه تلویزیون نگاه می کرد و زیباتر لحظه ای بود که مومیایی بلند شد و طرف دزدها و باستان شناسان همراه لشکر مردگان حمله کرد.
با هیجان یا علی گفت و صاف نشست.کاملا مشخص بود خیلی وقت هست که فیلم ندیده.
با اومدن اسم بازیگرها و تیتراژ پایانی کش و قوسی به بدنش داد.
خستگی رو می شد کامل توی چهره اش دید در حالی که تلویزیون رو خاموش می کرد بلند شد و گفت:فیلم قشنگی بود ممنون خوش گذشت.باید از این به بعد یه زمانی برای فیلم دیدن بگذارم.
با خوشحالی گفتم:موافقم.
داروها رو همراه یک لیوان آب دستم داد و گفت:من تخمه خوردم سیر شدم .
لیوان خالی رو روی میز گذاشتم.
_منم گرسنه نیستم یه سیب بخورم سیر شدم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد
کد ثبت وزارت ارشاد:#137745
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
خواندن رمان بدون عضویت در کانال درست نیست 😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷مرحبا ای روزه داران مرحبا
🍃ای سراپا نور ایمان مرحبا
🌷چون خدا بیند لبان روزه دار
🍃می کند نزد ملائک افتخار
🌷پس شما را مرحبا، صد آفرین
🍃ای به کل آفرینش بهترین
طاعاتتون قبول بزرگواران💐
صبح بخیر
•••شماهم موافقین؟•••
تو زندگیت...
یادبگیر واسه دونفر،جونتم بدی!!
اول،پدری که به خاطر بردنای تو،زندگیشو باخت
دوم،مادری که با دعاهای قشنگش زندگیتو ساخت...
با عشق #p226
نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
ژانر: روانشناسی،عاشقانه،طنز،درام،اجتماعی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷 🌷🌷
🌷 🌷
_ من بعد از نماز خوابم نمیره، برای همین
درس می خونم
طرف آشپزخانه حرکت کرد، بدون اینکه
بایستد ادامه داد:
_دیگه از چی میترسی؟ من احمق نیستم
الان ترکت کنم، اسمت هنوز توی
شناسنامه ی من نرفته.
پسر با عصبانیت دست دختر را گرفت و
مانع دور شدن دختر شد.
- تو با خودت چی فکر کردی؟ نه الان نه
هیچ وقت دیگه اجازه نمیدم از من جدا
بشی، پس این فکرهای مسخره رو از سرت
بیرون کن، الان هم گمشو آماده شو بریم
مشاوره از اون طرف هم آزمایش بدیم و
بعضی از خریدها رو انجام بدیم.
خورشید ناراحت طرف اتاق خواب رفت
لباس پوشید، نمی دانست این پسر از
زندگی چه می خواهد با ناراحتی از در
بیرون رفت و منتظر پسر ماند.
نیکان از خانه بیرون آمد در را بست و
قفل کرد؛ بدون اینکه به دختر نگاه کند
سوار آسانسور شد.
دختر کنارش ایستاد و دست نیکان را گرفت
_ منو میترسونی
-تو پدرت رو نمی شناسی، چشم هات
خیلی شبیه اونه
_ بگو بهم پدرم چی کار کرده، من به کسی نمیگم
- نیاز نیست، تو چیزی بدونی این بین من
و پدرته
_ ولی همه ی این اتفاق ها به خاطر پدرم
داره میوفته وگرنه تو کسی نبودی که با من
ازدواج کنی.
پسر به روبرو خیره شد و آرام شروع به
بازی با انگشتان دختر کرد هیچ وقت
نمی خواست این پوسته ی سخت را
بشکند
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
لينك كانال زاپاس
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
روزی یک یا دو پارت
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه