#پارت17 🌹دختر باران🌹
مامان با ناز جواب داد:
خیلی من که رفتم بخوابم شب بخیر.
به اتاقم رفتم برای خواب آماده شدم
روی تخت دراز کشیدم و خیره به سقفی
نگاه کردم که این سال ها ،غم نگاه من رو تحمل کرده بود.
آروم چشم هام روی هم رفت و باز دنیای
کابوس، دست های پر از مو و سیاهی که
روی تنم حرکت می کرد و من فقط حس
ترس داشتم و تاریکی مطلق خواب
باز صدای پدر که گفت:
مریم بابا کجا میری بیا عزیزم
و منی که در تاریکی نمی دونم کجا هستم و باز دنیای بی خبری.
با صدای تشهد بابا از خواب بیدار شدم
سر درد عجیبی سراغم اومده بود وضو
گرفتم و نماز خوندم و چقدر خودم رو تنها
حس می کردم.
در اتاقم رو بستم
موهای خرمایی که حالا تا زیر زانوم رسیده
بود شونه زدم پوستی گندمگون و چشمانی
عسلی، مژه ها و ابروی پر و پیوندی.
از نظر خودم تنها اشکال صورتم بینیم بود
و من رو یاد بادکنک های شانسی
می انداخت کوچک بودند و شبیه لامپ
به رسم ادب صورتم دست نخورده که
بیشتر شبیه صورت پسران تازه به بلوغ رسیده بود.
به قول مادرم هلوی با کرک بودم ولی
بیشتر ریش و سبیل بود تا کرک.
از نگاه کردن به خودم دست کشیدم
طرف کتابخونه ی گوشه ی اتاقم رفتم
تخته شاسی و مداد طراحی رو برداشتم و
طرحی از کابوسم کشیدم.
وقتی طراحیم تموم شد به ساعت نگاه کردم
ساعت شش صبح بود
من یک ساعتی مشغول طراحی بودم
چقدر دلم می خواست هنرستان برم اما
بابا و مامان مخالفت کردند.
آخر مجبور شدم رشته ی انسانی برم و
جالب اینکه هر چه بیشتر میخوندم سعی
می کردم که نمره ی بالایی بیارم نمی شد..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
لينك كانال زاپاس دختر باران
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
#پارت19 🌹دختر باران🌹
به قول مامان عهد بسته بودم سالی پنج
تجدیدی بیارم.
تخته شاسی رو روی میز گذاشتم
رفتم تا صبحانه حاضر کنم،نگاهی به در بسته
اتاق پدر و مادرم کردم
متوجه صدای گریه مامان و حرف های پر بغض بابا شدم
*لیلا جان نگران نباش
بعد از عید پیش روانشناسی که دوستم
معرفی کرده میریم .
چشم هام رو تنگ کردم
لب هام رو جلو دادم و بینیم رو به طرف بالا فرستادم
_ چرا می خوان برن روانشناس؟
شانه ام رو بالا انداختم و صبحانه حاضر کردم.
ساعت هفت مامان و بابا از اتاق بیرون اومدن
بهشون سلام کردم،صورت بابا پکر و صورت
مامان و چشم های درشتش از گریه قرمز شده بود،جواب سلامم رو دادند.
_مامان گریه کردی؟
مامان بینیش رو بالا کشید
*نه
_الکی نگو گریه کردی.
مامان نگاهی پر از محبت بهم انداخت
*مریم جان توی بارداری این چیزها طبیعی هست
خواستم بگم شش ماهت شده تازه متوجه
شدی باردار هستی ،حالا این حالت ها طبیعی
شده؟
مادر لقمه ای داخل دهانش گذاشت.
بابا دستی روی سرم کشید
*مریم جان امسال تو هم با ما میای عید
دیدنی.
چایی شیرین توی گلوم پرید،شروع به سرفه کردم
مامان محکم پشت کمرم زد
بخاطر حرکت مامان چشم هام رو با تعجب درشت کردم.
_مامان مغزم اومد تو دهنم.
*دنبالت مگه کردن؟ آرومتر بخور.
نگاهم به بابا افتاد که با چشم هایی که ریز
کرده بود به من نگاه می کرد.
_بابا شما که دیروز گفتی اشکال نداره من
مثل هر سال خونه بمونم.
بابا سرش رو تکون داد و گفت:
اون مال دیروز بود،امشب هم برای سال تحویل همه خونه ی آقاجون هستند
انگار خون توی قلبم از این حرف بابا داغ شد
سیامک حتماً امشب موقع سال تحویل اونجا بود.
به بابا چی می گفتم؟آب دهانم رو به زور
قورت دادم به چشم های بابا نگاه کردم،
با کمی مکث گفتم:
بابا من،نمیام
*چرا اونوقت؟
_م...
تا اومدم بقیه ی حرفم رو بزنم بابا وسط
حرفم پرید و گفت:
باشه امسال بمون ولی برای بعد عید با من
میای پیش روانشناس.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
لينك كانال زاپاس دختر باران
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
#پارت19 🌹دختر باران🌹
به مامان نگاه کردم
بدون اینکه به من نگاه کنه بلند شد و
طرف پذیرایی رفت
با صدای تلویزیون فهمیدم، قرار نیست به
من کمک کنه
سرم رو پایین انداختم و نفسم رو سعی کردم
بدون جلب توجه بابا بیرون بدم،شونه ای
بالا انداختم
_باشه بعد عید میام پیش روانشناس ولی
من چیزیم نیست،مثل کلاس زبان پولتون زیادی
کرده،اونموقع هم بهتون گفتم نمی خوام
کلاس زبان برم گوش نکردید.
بابا با حرصی که کنترلش می کرد نفسش رو
بیرون داد؛ جرأت نداشتم به صورتش نگاه
کنم،دیر عصبانی می شد اما وقتی عصبانی
می شد خیلی ترسناک بود.
بابا با لحن و تن صدایی که داشت
کنترلش می کرد گفت:
مریم من رو ببین
سرم رو بلند کردم و به بابا نگاه کردم،
صورتش قرمز شده بود و ابروهای
پهن، که مردانه ی ابروهای من بود و وسط
پیشونیش گره خورده بود؛ انگشت اشاره
رو به سمتم گرفت، همون طور که
تکونش می داد گفت:
خوب گوش کن اون از کلاس زبانت،این
از درس خوندنت،فکر نکن حواسم نیست
یا فراموش کردم،تو دختر بی استعدادی
نیستی و باهوشی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
لينك كانال زاپاس دختر باران
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
#پارت20 🌹دختر باران🌹
با ناراحتی دستم رو گرفت
*حرفی داری که به ما نمی زنی؟
بالاخره یکی باید پیدا بشه تو باهاش حرف بزنی
با همون حالت عصبانی از سر سفره بلند
شد و به پذیرایی رفت
لپم رو از داخل دهانم جمع کردم و بغضم رو قورت دادم
با خودم گفتم خدا لعنتت کنه سیامک که
من رو به این حال و روز انداختی، خدا
لعنت کنه من رو که جز عذاب برای بابا و مامانم چیزی ندارم.
بلند شدم و سفره رو جمع کردم ظرف ها
رو شستم.
توی اتاقم رفتم،جرأت اینکه در رو ببندم
نداشتم چون می دونستم بابا الان
عصبانی هست و ممکن هست دوباره به من گیر بده.
گوشیم رو برداشتم و شروع کردم فیلم
دیدن
یک سری فیلم ها هزار بار هم ببینی از
هیجانش کم نمیشه
مثل احضار همه رو دیدم ولی باز وقتی
می بینم از دیدنش لذت میبرم.
مامان پشت سر هم من رو صدام کرد
*مریم،مریم
_بله،بله
شروع به خندیدن کردم
مامان توی اتاقم اومد
*بله و بلا، بگو جونم مامان
بهخاطر حرف مامان خندم بلندتر شد
_جانم مامان جان،بفرمایید ملکه عزیز
مامان پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
ببین ما از الان می خوایم بریم خونه
آقابزرگ پس نهار فقط خودتی
خودت هم گرسنه نمونی
مریم،در رو روی هیچ کس باز نمی کنی ها
در رو قفل می کنم چون شب می خوایم
اونجا بخوابیم.
سرم رو با علامت باشه تکون دادم،مامان
ادامه داد:
خودت کلید داری نه تلفن جواب بده
نه آیفون
باز به علامت باشه سرم رو تکون دادم
مامان دستش رو به کمر زد و گفت:
همه اش عین گوسفند سر تکون بده
چون داشتم فیلم می دیدم و حواسم نبود
باز سرم رو به علامت باشه تکون دادم
مامان شروع کرد بلند خندیدن و من تازه
فهمیدم مامان چی بهم گفته
*وا مامان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
لينك كانال زاپاس دختر باران
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
#پارت21 🌹دختر باران🌹
*کوفت سرت توی گوشی الکی سر تکون
می دی
_مامان آخه من حرف های شما رو حفظم
عزیزم برید نگران نباشید،خوش بگذره.
*مریم کاش می اومدی،سحر سفارش
کرد تو هم بیای،الان بریم همه سراغت
رو می گیرند به خدا خجالت می کشیم.
_مامان اذیت نکن من حوصله ندارم، شرط
هم گذاشتید قبول کردم،من حوصله ی
کسی رو ندارم.
*مریم بابات شب میادها اومد نترسی.
با خودم گفتم،کاش این همه که الان
سفارش می کنید موقعی که کوچک بودم
ازم محافظت می کردید؛ الان که خودم از
پس خودم بر میام
اما مثل همیشه بر خلاف فکرم عمل کردم
بلند شدم مامان رو بوسیدم
*مامان جان خیالت راحت
باشه ای گفت و رفت تا آماده بشه
بابا سوییچ رو برداشت و به مامان گفت:
لیلا کیفت رو بردم مواظب باش زمین
نخوری بارون اومده زمین لیز هستش
بابا بهم پول داد خداحافظی کردم و رفت
مامان هم بعد از اینکه باز کلی سفارش کرد رفت.
نفسم رو بیرون دادم و سراغ وسایل هفت
سین و جعبه هایی که بابا آورده بود رفتم
شب سال تحویل بود و مثل هر سال من
تنها بودم ولی خب خودم که آدم بودم،دل
داشتم
پایین پنجره پذیرایی جعبه های بزرگ و
هم اندازه رو عقب به صورت افقی کنار
هم و جعبه های کوچکتر رو به صورت
پلکانی گذاشتم
پارچه ساتن زردی که گرفته بودیم به طور
نامنظم روی جعبه ها انداختم
پارچه ی تور اکلیلی صورتی رنگی که گرفته
بودیم روی اون انداختم.همیشه از لوسی
رنگی که زرد و صورتی کنار هم داشتند خوشم می اومد.
آینه و شمعدون رو گذاشتم، سفره ی
هفت سین که کامل شد قرآن و کاسه ی
آبی برداشتم و سیبی داخلش گذاشتم
تنگ ماهی و سبزه رو در وسط و جای خالی
بین جعبه ها روی زمین قرار دادم
معده ام که ضعف رفت تازه یادم افتاد
چیزی برای ناهار درست نکردم.
لبخندی زدم و بلند شدم به ساعت نگاه
کردم ساعت دوازده و نیم بود.
طرف یخچال رفتم نون لواش ،پنیر،خیار و
گوجه ای برداشتم
طرف کابینت رفتم،خیار رو نگاه کردم.
_عزیزم حال ندارم پوستت رو بکنم.
خیار رو بدون اینکه پوست بکنم و نصفش
کنم روی نون گذاشتم.
_گوجه جان تو چرا مثل خیار قلمی
نیستی؟ اینجوری باید نصفت کنم ووی چه
کار سختی
پیازی برداشتم و روی خیار و گوجه
گذاشتم و ساندویچ خیار و گوجه کامل شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
لينك كانال زاپاس دختر باران
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه🌹
#پارت22 🌹دختر باران🌹
روی تختم رفتم و شروع کردم خوردن
که با صدای زنگ تلفن از جا پریدم،قلبم
ضربانش تند شد و لقمه توی گلوم گیر
کرد.
طرف آشپزخونه دویدم و آب خوردم
شماره ی خونه ی آقا جون بود،تلفن رو
برداشتم.
_الو،سلام بله؟!
صدای مامان توی گوشی پیچید
* سلام عزیزم
مامان من از کی تا حالا اینقدر با من با
کلاس صحبت می کنه؟
دو زاریم افتاد که بله خانواده ی شوهرش دورش هستند
الان وقت خوبی بود تا سر به سرش
بگذارم.
_سلام عشقم،خوبی؟
مامان که معلوم بود داره خنده اش می گیره جواب داد:
_آره دختر نازم حالم خوبه،مریم جان نهار
خوردی؟
الهی بمیرم غذا می خواد بخوره،فکرش
پیش من هست.
_آره مامان جونم
_چی گذاشتی عزیزم
نباید می گفتم چی دارم می خورم اون
وقت به دلش نمی چسبید.
_مامان مرغ گذاشتم
با ذوق گفت: نوش جونت مامان
_دورت بگردم لیلا جونی
و خندیدم.
*دختر دلم برات تنگ شده(یعنی
پوست از سرت می کنم)
_لیلا جونی منم دلم برات تنگ شده اون
شوهرت رو بپیچون بیا پیش خودم.
*مریم جان اینجا همه خوبن سلام
می رسونن
و طوری که معلوم بود مخاطبش بقیه هستند ادامه داد:
مریم به همه سلام میرسونه
_ای مامان، دروغ میگی میری جهندم ها
مامان آروم خندید و گفت:
شیر آب رو حواست باشه ببندی.
(دهنت رو ببند)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
لينك كانال زاپاس دختر باران
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
#پارت23 🌹دختر باران🌹
_مامان فعلا که دستت بهم نمیرسه
خیلی نامردی قیافه تافتونی عمه مهین و
اون زن عموی به قول خودت ورپریدم رو
به دیدن روی ماه من ترجیح دادی.
مامان خنده ای کرد.
_عزیز دلم عمه و زن عموت هم دلشون برات
تنگ شده(یعنی ساکت شو)
ادامه داد:
*مریم جان سحر می خواد باهات صحبت کنه
فقط شام درست نکن بابا شام برات میاره.
_ ممنون مامان جان ، گوشی رو بده
ببینم به قول خودت دختر عمه چلغوزم
چی کارم داره.
مامان قهقهه ای زد
*بیا مامان صحبت کن.
صدای سحر با ناراحتی توی گوشی
پیچید
-سلام مریم جان خوبی؟
_سلام سحر جونی خوبم تو خوبی؟!
*دلم برات تنگ شده بود چرا نیومدی؟
تو دلم گفتم چون داداش عوضیت ردتونه.
_عزیزم تو که میدونی من حوصله
شلوغی رو ندارم.
*حالا یک امسال رو تحمل می کردی.
پوفی کشیدم و جواب دادم:
سحر جان نمی شد ،حالا میاین خونمون هم
رو می بینیم.
*مریم خیلی خری .
بلند خندیدم
_هر چی تو بگی.
سحر برو بابایی گفت:
*مریم ببین سیامک چی می گه؟
با شنیدن اسم نحسش قلبم از نفرت گرم شد
صدای مثل دریلش توی گوشی پیچید:
سلام مریم خانم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
لينك كانال زاپاس دختر باران
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
#پارت24 🌹دختر باران🌹
با خودم گفتم:
کثافت آشغال از زندگی سیرم کردی حیوون.
_گمشو بابا،به قبر سپردمت؛گوشی رو
قطع کردم و با حرص روی تختم نشستم.
هرچی ناسزا بلد بودم به سیامک گفتم.
لپتاپ رو روشن کردم و فیلم ترسناکی که
دانلود کرده بودم گذاشتم، دراز کشیدم و
بقیه ی لقمه رو خوردم.
عادت داشتم وقتی تنها هستم با خودم
صحبت کنم.
_عجب فیلمی بود،ولی خدایی هیچی
احضار نمیشه.
با صدای گوشی که اذان می گفت وضو
گرفتم و نماز خوندم،از کیفم رمانی که یکی
از بچه های کلاس بهم امانت داده بود رو
بیرون آوردم،چون بابا و مامان خیلی
از رمان خوندن خوششون نمی اومد
فکر می کردند چشم و گوشم رو باز میکنه.
روی کتاب خوابم رفت.
باز هم کابوس،از خواب که بیدار شدم درد
بدی توی پام پیچید،این بار علاوه بر سر
درد پام هم درد می کرد،وقتی می خوابیدم
اصلا خستگیم در نمی اومد.
به ساعت روی میزم نگاه کردم ، دو
ساعتی بود که خوابیده بودم.
باز هم زنگ تلفن توی خونه پیچید.
شماره رو نگاه کردم باز شماره ی خونه ی
آقاجون بود؛گوشی رو برداشتم
صدای بابا توی گوشی پیچید.
*سلام مریم جان.
_سلام بابایی،شما خوبی؟مامان خوبه؟
*همه خوبن تو خوبی بابا؟نخوابیدی که؟
_نه بابا خواب نبودم تازه بیدار شدم.
بابا نفسش رو آروم بیرون داد:
*الان خوبی بابا؟
_بله خوبم خدا رو شکر
*مریم جان ما شب میایم غذا هم میارم برات.
_مگه نمی خواستید فردا برید عید دیدنی خونه عمه؟
*میریم بابا جان، تو که میدونی مامانت
جایی خوابش نمی ره،میایم از خونه
می ریم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
لينك كانال زاپاس دختر باران
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
#پارت25 🌹دختر باران🌹
بابا صداش رو پایین آورد:
مریم بعد از تحویل سال زنگ بزن به
بابا جون و مامان جون تبریک بگو
خونه ی حاج بابا و مامانی هم زنگ بزن،کلا
بزرگترها یادت نره.
این کار هر ساله من بود برای اینکه به بابا
بر نخوره عیدها خونه ی فامیل مادرم هم
نمی رفتم.
_چشم بابا.
*دورت بگردم عزیز بابا،مریم جان مواظب خودت باش.
_خدا نکنه چشم بابایی،دوست دارم
*منم دوست دارم،خداحافظ عزیزم.
خوبی عیدها این بود که غذا نمی خواست درست کنم.
کتاب رو توی کیفم گذاشتم به ساعت نگاه
کردم
ساعت چهار بود پنج ساعت دیگه سال تحویل می شد
تا اون موقع باید یک جوری سر خودم رو گرم می کردم
با صدای زنگ آیفون یک متر از جا پریدم رفتم ببینم
کیه که تصویر سحر و سیامک رو توش
دیدم.
_این کنه ها اینجا چی کار می کنن؟
آیفون رو برداشتم
_سحر جان الان میام
کلید رو از جاکلیدی برداشتم در ورودی رو
باز کردم.
پله ها رو پایین رفتم خونه ی ما یک
خونه ی ویلایی چهارصد متری بود صد متر
بنا و سیصد متر حیاط داشت.
طرف در حیاط دویدم،سحر با لگد به جون
در افتاده بود.
_سحر عین خر لگد نزن در رو کندی.
*زود باش دیگه اه.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
لينك كانال زاپاس دختر باران
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه🌹
#پارت26 🌹دختر باران🌹
بلند خندیدم
_اومدم جیش داری؟
* دقیقاً بدو
در رو باز کردم و سحر مثل جت دوید طرف خونه
سیامک با لبخند پهنی بهم نگاه کرد
*سلام مریم خانم سال نو مبارک
_علیک سلام ،خداحافظ
بی تفاوت در رو روش بستم.
سحر از دستشویی بیرون اومد.
*وای مریم اگر یک دقیقه دیگه دیر
می رسیدم آبروم می رفت،نجات پیدا کردم.
خنده ی بلندی کردم.
انگار دنبال کسی برگرده ادامه داد:
*وا سیامک کوش
_گفت کار داره،رفت
* اون که گفت تا شب پیشمونه!
راستی مامان جون از مرغ ظهر برات
گذاشت آوردم تو آشپزخونه.
_زنگ بزنم دیگه شام نیارن،بابام گفت
شب میان چی شد پس؟
*ترسیده بودن شب تو تنها باشی به
خاطر تو می خواستند بر گردن،الکی زنگ
نزن، بگذار برامون سبزی پلو با ماهی بیارن.
شروع کرد به حرف خودش خندیدن.
خانم تازه چشمش به سفره ی هفت سین
افتاد با ذوق و جیغ گفت:
*واااااااای مریم چه سفره هفت سین قشنگی.
از ذوقش خندم گرفت و اداش رو در
آوردم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پارت27 🌹دختر باران🌹
_وای آره ها خوبه رفتی دستشویی چشم هات
باز شد.
سحر خندش رو جمع کرد و گفت: عوضی
شروع کرد دنبال من دویدن
اینقدر دویدیم که هر دومون خسته شدیم
سحر در حالی که نفس نفس میزد گفت:
مریم فیلم چی داری؟
_همه ترسناکن به درد جیشوها نمی خوره
سحر: تو این فیلم ها رو می بینی نمی ترسی؟
_نه،عزیزم از آدمیزاد ترسناکتر وجود
نداره از چی بترسم.
سحر:یک چیزی بگم به دایی نمیگی من گفتم؟
_قربون اون دهن سفت و محکمت بشم که
اصلا رازداری تو خون عمه ی من و بچه هاش
هست،بابام اگه می خواست من نفهمم به
تو نمی گفت.
بعد از این حرفم دوباره خندیدم.
سحر:برو گمشو اصلا بهت نمیگم،من کی تا
حالا چیزی بهم گفتی به کسی گفتم؟
سرم رو تکون دادم.
_آره،راست میگی اصلا من تا حالا حرفی بهت
نگفتم که پیش بقیه بگی،اگر می گفتم
حتما خواجه حافظ شیرازی هم ازش با
خبر می شد.
سحر اخم هاش رو توی هم کرد و لب هاش
رو به حالت لوسی بیرون داد.
سحر:تو خیلی عوضی هستی.
از حرکتش خندم گرفت،پس گردنی بهش زدم
_جون لبات رو قربون خوشگله
سحر نیشگونی از من گرفت
_خاک تو سرت مگه مرض داری؟
_خب حالا بگو بابام چی گفت که من
نباید بدونم؟
سحر که تازه یادش اومده بود چی می
خواست بگه با هیجان و حالت بامزه ای
چهار زانو روی مبل نشست و گفت:
قرار بود دایی و زن دایی شب بیان
خونتون،مامان جون گفت کجا میری مگه
نمی خوای فردا بریم خونه آبجیت اون دختر
لوست هم که کار هر سالش هستش،حالا که
بزرگ شده یادتون افتاده یک دونتون رو
بکنید دو تا.
پوزخندی زدم که سحر ادامه داد:
ببین یعنی بابات رنگش عوض شد به مامان
جون گفت: مامان مریم لوس نیست،
اتفاقا خیلی دختر آروم و خانمی هستش
هرگونه کپی برداری حرام(پروژه دانشجویی)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پارت28 🌹دختر باران🌹
مریم مامان جون اخم هاش رفت تو هم،
اینقدر بهت حسودیم میشه اینقدر بابا و
مامانت هوات رو دارن و ازت دفاع می
کنند حالا مامان و بابای من بودن ها چند تا
می گذاشتند رو حرف خانم جون،مریم
مامان جون گفت که از نمره هات معلومه
دایی هم گفت:نمره مهم نیست خودش
مهم هستش،من گفتم تا مامان جون
چیزی نگفته بگذار به نفع خودم ماجرا رو
تموم کنم گفتم دایی شما خب بمونید من
میرم پیش مریم می مونم بابات هم از
خدا خواسته گفت باشه دایی،دستت درد
نکنه،حاضر شدم بیام پیشت که دایی
گفت سحر بیا کارت دارم
رفتم پیشش گفت دایی جان یک چیزی میگم به مریم نگو.
حرف سحر رو قطع کردم دست هام رو با
ذوق به هم زدم و مثل سحر چهار زانو روی
مبل نشستم
_آخ جون اونی که نباید بفهمم رو بگو
سحر خندید و گفت:گمشو بابا اصلا
نمیگم.
_سحر لوس نشو بگو دیگه.
نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
باشه میگم،دایی گفت شب با مریم تو
اتاق من و زن داییت بخوابید، در رو هم
قفل کن
ابروهام رو با تعجب بالا انداختم و به
سحر گفتم: اونوقت چرا؟
*منم مثل تو تعجب کردم و گفتم
چرا؟!!دایی من و منی کرد و گفت:مریم
شب ها توی خواب راه میره،خیلی
مواظبش باش به کسی هم نگو که مریم
توی خواب راه میره.
با تعجب و دهان باز به سحر نگاه کردم
*خاک بر سرت خوشگل بودی آبله مرغون
هم در آوردی .
خودش شروع کرد خندیدن.
_ببند دهنت رو بابا،فقط چرا بابا به خودم
نگفت؟!!
*چمیدونم حتما نمی خواسته اذیت
بشی.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹