eitaa logo
رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
10.6هزار دنبال‌کننده
322 عکس
954 ویدیو
3 فایل
۱.دختر باران کد ثبت وزارت ارشاد:#137745 ۲.با عشق: ثبت وزارت ارشاد:#178569 ویراستاررمان :L.shojaei ادمین فروش: @saye_khorshid تعرفه تبلیغات: @dokhtaretutfarangi گــــــزارش کــــانال حـــــــرام شـــــــرعی 🔥🔥🔥🔥🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹دختر باران🌹 _مامان فعلا که دستت بهم نمی‌رسه، خیلی نامردی قیافه تافتونی عمه مهین و اون زن عموی به قول خودت ورپریدم رو به دیدن روی ماه من ترجیح دادی،مامان خنده ای کرد. _عزیز دلم عمه و زن عموت هم دلشون برات تنگ شده(یعنی ساکت شو).ادامه داد: مریم جان سحر می خواد باهات صحبت کنه فقط شام درست نکن بابا شام برات میاره. _ ممنون مامان جان ، گوشی رو بده ببینم به قول خودت دختر عمه چلغوزم چی کارم داره. مامان قهقهه ای زد و گفت:بیا مامان صحبت کن. صدای سحر با ناراحتی توی گوشی پیچید: سلام مریم جان خوبی؟ _سلام سحر جونی خوبم تو خوبی؟! سحر:دلم برات تنگ شده بود چرا نیومدی؟ تو دلم گفتم چون داداش عوضیت ردتون هست. _عزیزم تو که می‌دونی من حوصله شلوغی رو ندارم. سحر:حالا یک امسال رو تحمل می کردی. پوفی کشیدم و جواب دادم: سحر جان نمی شد ،حالا میاین خونمون هم رو می بینیم. سحر:مریم خیلی خری . بلند خندیدم _هر چی تو بگی. سحر برو بابایی گفت سحر:مریم ببین سیامک چی میگه؟ با اسم نحسش قلبم از نفرت گرم شد صدای مثل دریلش توی گوشی پیچید: سلام مریم خانم. هرگونه کپی برداری حرام(پروژه دانشجویی) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 با خودم گفتم: کثافت آشغال از زندگی سیرم کردی حیوون. _گمشو بابا،به قبر سپردمت؛گوشی رو قطع کردم و با حرص روی تختم نشستم. هرچی ناسزا بلد بودم به سیامک گفتم. لپ‌تاپ رو روشن کردم و فیلم ترسناکی که دانلود کرده بودم گذاشتم، دراز کشیدم و بقیه ی لقمه رو خوردم. عادت داشتم وقتی تنها هستم با خودم صحبت کنم. _عجب فیلمی بود،ولی خدایی هیچی احضار نمیشه. با صدای گوشی که اذان می گفت وضو گرفتم و نماز خوندم،از کیفم رمانی که یکی از بچه های کلاس بهم امانت داده بود رو بیرون آوردم،چون بابا و مامان خیلی از رمان خوندن خوششون نمی اومد فکر می کردند چشم و گوشم رو باز می‌کنه. روی کتاب خوابم رفت. باز هم کابوس،از خواب که بیدار شدم درد بدی توی پام پیچید،این بار علاوه بر سر درد پام هم درد می کرد،وقتی می خوابیدم اصلا خستگیم در نمی اومد. به ساعت روی میزم نگاه کردم ، دو ساعتی بود که خوابیده بودم. باز هم زنگ تلفن توی خونه پیچید. شماره رو نگاه کردم باز شماره ی خونه ی آقاجون بود؛گوشی رو برداشتم صدای بابا توی گوشی پیچید. *سلام مریم جان. _سلام بابایی،شما خوبی؟مامان خوبه؟ *همه خوبن تو خوبی بابا؟نخوابیدی که؟ _نه بابا خواب نبودم تازه بیدار شدم. بابا نفسش رو آروم بیرون داد: *الان خوبی بابا؟ _بله خوبم خدا رو شکر *مریم جان ما شب میایم غذا هم میارم برات. _مگه نمی خواستید فردا برید عید دیدنی خونه عمه؟ *میریم بابا جان، تو که می‌دونی مامانت جایی خوابش نمی ره،میایم از خونه می ریم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه