eitaa logo
دختر باران
10.1هزار دنبال‌کننده
525 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
۱.دخترباران ۲.باعشق ⚜️﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...⚜️ تعرفه تبلیغات: @dokhtaretutfarangi گزارش کانال حق الناس راضی نیستم کلاه شرعی سر خودت نگذار بدون قیامت جلوت رو می‌گیرم🔥 ایده گرفتن ازمتن رمانهاممنوع راضی نیستم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🍁🍂 🍁 خدایا به دشمنان‌مان خوشی‌های بزرگ عطا کن تا دست بردارند از نابودی دلگرمی‌های کوچکمان 🍁خدایا سلامت عقل را درکنار سلامتی جان‌هایمان محفوظ بدار...! تا از یادمان نرود انسانیت، درستی و گذشت را...! 🍁خدایا هرکه با ما بد کرد و بدی را نشان‌مان داد تو خوبی را نشان‌شان بده و معجزه ی بزرگ محبت را‌...! 🍁خدایا صبری طولانی در دیده و دلهای‌مان قرار ده تا یک عمر از یاد نبریم برای گذشتن از هر طوفانی،باید صبور بود و طاقت‌هایی بسیار به دوش کشید... 🍁 آمین ☘ https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹دختر باران🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _خیالت راحت خرابکاری نمی کردم، حداقلش این بود که راه به راه کسی چپ چپ نگاهم نمی کرد. -خیلی خوب قول میدم دیگه نگم بیای ستاد، تو چی تو چه قولی میدی؟ _من هیچ قولی نمیدم چون تو از من می خوای فرد دیگه ای بشم. کلافه نگاهم می کنه. _اینقدر هم اینطوری بهم نگاه نکن ،دارم حساس میشم یهو دیدی بهت حمله کردم. -مگه تو شیر و پلنگی زن؟ _تو بگو سگ ،فکر کار خودت باش به خدا دارم وحشی میشم. -به به گل بود و به سبزه نیست آراسته شد. _خودت باعث و بانی این وضعی ،من که سر درخت داشتم سماقم رو می مکیدم، اینقدر گیر دادی،اینقدر بند کردی وحشی شدم به خدا امروز به خاطر تو نبود، میزدم یکی از همکارهات رو له می کردم. با چشم های گشاد شده طرفم نگاه کرد. -کی؟چرا؟ _پفک خورده بودم ،اومدم آشغالش رو توی سطل زباله بندازم، اشتباهی از پنجره بیرون افتاد. نگو از شانس خوشگل من افتاده روی سر یکی، اونم اومد آشغال پفک رو دستم داد.فقط چیزی که بود فکر کرد خواهرتم ازش عذرخواهی کردم دعوام کرد منم گفتم آشغال پفک بوده گلوله نبوده که... محمدجواد عصبانی گفت: بفهمم کی بوده من می دونم و اون. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری حرام لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداریو فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد کد ثبت وزارت ارشاد: با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید
. هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد: 🙇🏻 هرگز از یتیمی چگونگی مرگ پدرش را نپرس!! 👪 هرگز از پدر و مادری سبب مرگ فرزندش را نپرس، 👤 هرگز از مردی که بی کار است در جمع مردان نپرس: چرا کار نمی کنی!!؟ 💵 هرگز از فقیری نپرس که پول می خواهی!!؟ 👈بلکه بدون این که او طلب کند به او پول بده و کمک کن که این در حفظ کرامت و عزّت نفس او کمک می کند، چون گهگاهی با تو روبرو خواهد شد. 🍧 هرگز از میهمانت نپرس: چی میل داری...؟ آب و غذا چیزی می خوري!!؟ 👈 بدون سوال از او پذیرایی کن، چون اگر پرسیدی او را محروم می کنی...!! 🗣 هرگز..هرگز.. برای خنداندن دیگران از دوست خودت استهزاء و مسخره نکن، در هرحالی که باشد. 👈 چون این در عالم دوستی خیلی دردآور است!! 💠همیشه خودت را جای طرف مقابل بگذار تا احساس او را زندگی کنی..!! https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli
با عشق نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی ژانر: روانشناسی،عاشقانه،طنز،درام،اجتماعی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷🌷 🌷 🌷 نمی دانست این چند روز چه اتفاقی افتاده است. انگار چیزی در وجودش محو و کمرنگ شده بود . کفش هایش را بیرون آورد داخل خانه رفت بدون اینکه طرف پذیرایی برود پله ها را بالا رفت وارد اتاقش شد. بوی غذای زیور تمام خانه را پر کرده بود حاج عماد با عصبانیت طرف نیکان رفت. _ خوب گوش کن به هیچ وجه پایین نمیای نیکان با ترس آب دهانش را فرو داد - حاجی من شام نخوردم ... جمله اش تمام نشده بود که گوشش اسیر انگشتان پر قدرت پدر شد. حاج عماد در حالی که سعی می کرد صدایش بالا نرود گفت: خوب گوش کن تو شامت همون زهر ماری بود که ریختی توی اون شکم وامونده ات پس به شام هیچ احتیاجی نداری. با درد دست روی دستان پدر گذاشت و سعی کرد گوشش را از بین انگشتان پدر رها کند اما موفق نبود. - باشه حاجی شام نمی خوام فقط گوشم رو ول کن حاج عماد با حرص او را رها کرد و از اتاق بیرون رفت .نیکان پارچ آب را برداشت و یک نفس سر کشید .نقشه هایی که برای کامران کشیده بود مرور کرد. باید آرام آرام جلو می رفت تا کامران را به خاک سیاه بنشاند بدون اینکه لباس هایش را در بیاورد روی تخت دراز کشید اتفاقات امروز را مرور کرد باورش نمی شد امروز این همه ماجرا را پشت سر گذاشته باشد. چشمانش را آرام بست و وارد دنیای بی خبری خواب شد خوابی که دوست داشت هیچ وقت از آن بیدار نشود. درد او را هیچ کس نمی فهمید پس باید خودش دست به کار می شد و راه حلی پیدا می کرد تا این زخم را التیام بدهد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لينك كانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 روزی یک یا دو پارت هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد! تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد... سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟! جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی! همیشه موضوع رو از هر زاویه ببین و بعد قضاوت کن https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli
🩷✨🩷✨🩷✨🩷 «مثال ستوران» افسار زبان بر دست‌گیر تا نکشد دلی را چو ستوران، در بند کن تا نکند پرپر گلی را آیا شنیده ای که زبان مانند نفس گه دهد یک جان شیرین گاه گیرد آن نفس حکم قتل نفس است، آری آن قصاص حکم قتل دل بباشد سختتر از آن قصاص چو کلامی سوزاند دلی را پر خروش عاقبت سوزند آن دل را که بود سنگی خموش جمع کن فرزند آدم آن زبان تند و تیز هست دل را، جایگاه خالق یکتا، عزیز خوش بفرمود مولای عاشقان، یار نبی وی که بود بر آن نبی، ما را وصی زخم شمشیر، کهتر از زخم زبان همچو تیری دان که جسته از کمان ما حکایت گفته ایم و پند گیر چونکه باشد آن خداوند، شیر گیر ✍️زینب زارعی(دختر باران)🩷✨🩷✨🩷 https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli
🌹دختر باران🌹 _والا توی ستاد شما همه ادعا عقل و درایت دارن، بی خیال. محمدجواد ماشین رو گوشه ای پارک کرد و گفت: - بریم پارک نزدیک مدرسه یا همین جا صبحانه بخوریم؟ _همین جا بخوریم. -پس پیاده شو بانو که سیر بشی به کله و گوش من حمله نکنی. با خنده گفتم: _خدا وکیلی حق بده دیگه ولی من فکر می کردم گوشتت تلخ باشه دیدم نه بابا شیرین شیرینی . لبخندی میزنه با سر به در اشاره می کنه. -اینقدر زبون نریز پیاده شو با لبخند از ماشین پیاده شدم و داخل پیاده رو منتظر اومدن محمدجواد شدم باورم نمی شد چطور از این مرد خواستم با من ازدواج کنه. با قرار گرفتن دستی توی کمرم از فکر بیرون اومدم. محمدجواد آهسته گفت: -خانم خانم ها افتخار میدین صبحانه در خدمتتون باشم؟ _افتخار میدم. به طرف مغازه حرکت کردم. -مریم خدایی تکی تک. صندلی رو برام عقب میکشه . -بفرمایید بانو. زیر لب تشکر کردم و نشستم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری و فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد کد ثبت وزارت ارشاد: با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب اتفاق قشنگیست که تکرار میشود ستاره ها بوسه بر ماه میزنند و چه زیبا زمین از شرم خودش را به خواب میزند… خوبان و همراهان، شبتان آرام و پرستاره https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli
💠✨خــــدایــــا🤲 ⚪️✨در این روز معنوی 💠✨و ســالــروز شـهـادت ⚪️✨امام زین العابدین علیه السلام 💠✨و بحق چهارمین پیشوای ⚪️✨شیعیان جهان مریض ها را شفا 💠✨جوان ها را عاقبت بخیر ⚪️✨پدر ومادرها سلامت 💠✨و در زندگیمان نور ایمان ⚪️✨عـــطـــا بـــفــرمـــا 💠✨آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم  ⚪️✨ای زنــده، ای پـایـنـده  💖 🌸🍃 🌸🍃
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹دختر باران🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پسر بچه ای ده ساله طرف میزمون اومد رو به محمدجواد گفت: بفرمایید آقا چی میل دارید؟ محمدجواد مردانه دستی روی سر پسر بچه کشید و گفت: دو تا کاسه حلیم . پسر دستی روی موهای لخت خرماییش کشید در حالی اخم کرده بود گفت: باشه الان میارم خدمتتون. _چه بامزه ی محمدجواد بدش اومد نازش کردی محمدجواد لبخندی زد. -فکر نکنم. شانه ای بالا انداختم.پسر با دو کاسه حلیم برگشت به دارچین های روی حلیم نگاه کردم که فوق العاده حساسیت داشتم و با خوردنش کهیر میزدم، بهترین راه برای تست ندادن همین دارچین ها بود. شکر روی حلیم ریختم و شروع به خوردن کردم.همراه محمدجواد بیرون اومدم سوار ماشین شدیم.کم کم پوستم شروع به سوختن و خارش کرد ،لبم شروع به گز گز کرد . دلم نمی خواست تابستون درس بخونم خسته بودم از تصمیم هایی که دیگران برام می گرفتند و من هیچ علاقه ای به انجام اون ها نداشتم. هر چیزی اجبار و زور پشت اون قرار بگیره آزار دهنده میشه. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری حرام لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداریو فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد کد ثبت وزارت ارشاد: با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید
🩷✨🩷✨🩷✨🩷 «قاتل اعتماد» درگاه دل، بر یار بی وفا ببند که وی از دشمن یاغی بدتر است. یکی تو را با تیغ اعتماد کشد، دیگری با تیغ برّان. اولی روحت را به آتش می کشد و آن یکی تو را به آرامش می رساند. حرمت دل را نگاهدار که جای هر بی سر و پایی نیست. خود را بزرگ شمار تا تو را بزرگ بینند. ✍️زینب زارعی(دختر باران)🩷✨🩷✨🩷 https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli
با عشق نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی ژانر: روانشناسی،عاشقانه،طنز،درام،اجتماعی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷🌷 🌷 🌷 با ضعفی که داخل شکمش احساس کرد چشمانش را باز و روی تخت نشست. به ساعت روی گوشی نگاه کرد با دیدن ساعت سه و ربع نفس راحتی کشید حاج عماد حتماً خواب بود و می توانست به راحتی خود را سیر کند. آرام و پاورچین داخل آشپزخانه رفت در یخچال را باز کرد ظرف در بسته مرغ و بطری نوشابه را برداشت طرف اتاق حرکت کرد اما با دیدن سایه ای که شبیه سایه ی زیور یا هیچ یک از افراد این خانه نبود و طرفش می آمد باعث شد بایستد و با دقت در تاریکی نگاه کند با روشن شدن برق آشپزخانه چشمانش را بست و وسایل را روی میز گذاشت. با شنیدن صدای جیغ دخترانه ای چشمانش را سریع و با تعجب باز کرد.باورش نمی شد خورشید با آن صورت سفید و تپل دهان را باز کرده بود و جیغ می کشید. طرف دختر رفت با ترسی که ناشی از بیدار شدن افراد خانه بود گفت: هیس! چه خبره؟! نترسید منم! خورشید با شنیدن صدای نیکان دهان بست و چشمانش را باز کرد با ترس گفت: شمایی؟! شما اینجا چی کار می کنید ترسیدم. نیکان با عصبانیت جواب داد: من اینجا چی کار می کنم؟! من باید این سؤال رو بپرسم ! با آمدن حاج عماد و کامران سرش را پایین انداخت و عقب ایستاد. حاج عماد در حالی که با اخم به نیکان نگاه می کرد گفت: اینجا چه خبره؟! نیکان با سری پایین جواب داد: ایشون من رو تو تاریکی دیدن ترسیدن کامران با لبخند به دختر و پسری که روبرویش مانند خلافکاران ایستاده بودند نگاه کرد. _ خورشید شب ها گرسنه می شه حتماً اومده چیزی بخوره خورشید که فقط تشنه بود و برای خوردن آب به آشپزخانه آمده بود گفت: بابا هرجا می ریم آبروی من رو نبرید دیگه من اومده بودم آب بخورم دیدم یکی توی آشپزخونه اس ترسیدم جیغ کشیدم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لينك كانال زاپاس و عکس شخصیت های رمان https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 روزی یک یا دو پارت هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه