eitaa logo
رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
10.4هزار دنبال‌کننده
301 عکس
908 ویدیو
3 فایل
۱.دختر باران کد ثبت وزارت ارشاد:#137745 ۲.با عشق: ثبت وزارت ارشاد:#178569 ویراستاررمان :L.shojaei ادمین فروش: @saye_khorshid تعرفه تبلیغات: @dokhtaretutfarangi گــــــزارش کــــانال حـــــــرام شـــــــرعی 🔥🔥🔥🔥🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹دختر باران🌹 شانزده سال پیش *وای مریم خسته شدم خب یک مانتو خریدن این همه راه رفتن نمی خواد همون مشکی خوب بود. _ مامان بگذار همه جا رو بگردیم عجله نکن، اون رو نشون کردم اگر از اون قشنگتر نبود بر می گردیم . مامان کلافه روش رو سفت تر گرفت و گفت: هر سال عید همین بساط رو باهات دارم بچه کارهام مونده. _مامان بگذار بی عجله خرید کنم فقط مانتوم مونده. مامان با شوخی سرش رو طرف حرم امام زاده صالح کرد و گفت: آقا دورت بگردم یک بدبختی پیدا بشه بیاد من رو از دست این نجات بده تا برگشت طرف من گفت: وای خاک به سرم،مریم دختر عمو!!!!! حالا من هی نگاه می کردم و با چشم دنبال دختر عمویی که مامان می گفت می گشتم و با تعجب یکی از فامیلامون که نسبت دوری با ما داشت رو شناختم و به رسم همیشه تا دیدم پسری همراهش هست سرم رو پایین انداختم و با مامان به طرفشون رفتیم. به قول مامان، دختر عمو هم با لبخند به سمتمون اومد و به رسم عادت که فقط به خانم ها سلام می کردم، به دختر عمو هم سلام کردم و باز منتظر موندم تا این پسری که همراه دختر عمو بود به من سلام کنه و چه صدای گیرایی داشت؛ به مامانم سلام کرد و سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم. با کمی مکث به من سلام کرد،کمی چادرم را جلو کشیدم و آرام جواب سلام دادم. باز به دنیای نق خودم رفتم تو دلم گفتم: _واه واه چه کفش های سیاه براقی ،چه شلوار سفیدی هم پوشیده،خاک بر سرت مریم اگه الان تو شلوارت سفید بود، پاچه شلوارت الان کثیف بود وجدان: هووووووو چته بسه بابا از کی تا حالا تو از یک پسر تعریف می کنی؟! _وجدان جان از کفش و پاچه شلوارش تعریف کردم نه از خودش 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🌹دختر باران🌹 شانزده سال پیش شانزده سال پیش * وای مریم، خسته شدم! خب، یک مانتو خریدن این همه راه رفتن نمی‌خواد. همون مشکی خوب بود. _مامان، بگذار همه‌جا رو بگردیم، عجله نکن. اون رو نشون کردم؛ اگر از اون قشنگ‌تر نبود، برمی‌گردیم. مامان کلافه، محکم‌تر رویش رو گرفت و گفت: _هر سال عید همین بساط رو باهات دارم. بچه، کارهام مونده. _مامان، بگذار بی‌عجله خرید کنم. فقط مانتوم مونده. مامان با شوخی سرش رو به سمت حرم امامزاده صالح کرد و گفت: _آقا، دورت بگردم! یک بدبختی پیدا بشه بیاد من رو از دست این نجات بده. تا برگشت طرف من گفت: *وای خاک به سرم! مریم دختر عمو!!!! حالا من هی نگاه می‌کردم و با چشم دنبال دختر عمویی که مامان می‌گفت می‌گشتم. با تعجب یکی از فامیلامون که نسبت دوری با ما داشت رو شناختم و به رسم همیشه تا دیدم پسری همراهش هست، سرم رو پایین انداختم و با مامان به طرفشون رفتیم. به قول مامان، دختر عمو هم با لبخند به سمتمون اومد و به رسم عادت که فقط به خانم‌ها سلام می‌کردم، به دختر عمو سلام کردم. باز منتظر موندم تا این پسری که همراه دختر عمو بود به من سلام کنه. چه صدای گیرایی داشت! به مامانم سلام کرد و سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم. با کمی مکث به من سلام کرد. کمی چادرم رو جلو کشیدم و آروم جواب سلام دادم و باز به دنیای خودم رفتم. تو دلم گفتم: واه واه! چه کفش‌های سیاه براقی! چه شلوار سفیدی هم پوشیده! خاک برسرت مریم، اگه الان تو شلوارت سفید بود، پاچه شلوارت الان کثیف بود. وجدان: «هووووووو چته؟ بسه بابا! از کی تا حالا تو از یک پسر تعریف می‌کنی؟» _ وجدان جان، از کفش و پاچه شلوارش تعریف کردم، نه از خودش. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
حکایت بهلول و مهمانی قاضی 🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷 قاضی رو به بهلول کرد و گفت: بهلول تو قول می‌دهی که به این مرد چیزی یاد ندهی تا من او را موقتاً آزادکنم ؟ بهلول گفت: ای قاضی من به شما قول می‌دهم که امشب با این مرد لام تا کام حرف نزنم. قاضی گفت: چون این مرد امشب مهمان بهلول بوده است، برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول می‌دهد او را به ما تحویل دهد تا به جرم دزدی به زندانش بیندازیم. برادران به ناچار قبول کردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلاً با مهمان حرفی نزد. به محض اینکه به خانه رسیدند، بهلول زمزمه‌کنان گفت: بهتر است بروم سری به خر مهمان بزنم؛ حتما گرسنه است و احتیاج به غذا دارد. مهمان که یادش رفته بود خر خود را در طویله بسته است گفت: نه تو برو استراحت کن من به خر خود سر می‌زنم. بهلول بدون اینکه جواب مهمان را بدهد وارد طویله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علف‌ها بود. بهلول چوب کلفتی برداشت و به کفل خر کوبید. خر بیچاره که علف‌ها را نشخوار می‌کرد، از شدت درد در طویله شروع به راه رفتن کرد. بهلول گفت: ای خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتی وارد مجلس شدی حرف نزن؛ هر جا که من نشستم تو هم بنشین؛ اگر از تو چیزی نخواستند دست به جیبت نبر! چرا گوش نکردی؟ هم خودت را به دردسر انداختی هم مرا فردا تو به زندان خواهی رفت. آن وقت همه خواهند گفت: بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت. ادامه دارد...... 🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷 فوروارد حلال https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli