eitaa logo
رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
10.4هزار دنبال‌کننده
301 عکس
908 ویدیو
3 فایل
۱.دختر باران کد ثبت وزارت ارشاد:#137745 ۲.با عشق: ثبت وزارت ارشاد:#178569 ویراستاررمان :L.shojaei ادمین فروش: @saye_khorshid تعرفه تبلیغات: @dokhtaretutfarangi گــــــزارش کــــانال حـــــــرام شـــــــرعی 🔥🔥🔥🔥🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹دختر باران🌹 با صدای مامان که گفت: _ مریم بیا سفره بندازیم از افکار خبیثم بیرون اومدم، کمک کردم و سفره انداخته شد و تخم مرغ های آبپز توی بشقاب خودنمایی می کرد.بابا بنده خدا شروع کرد غذا خوردن اما من نگاهی به تخم مرغ آبپز کردم که چطور با اون همه بو از گلوم پایین بره؟! مامان با تشر گفت: _بخور دیگه جمع کنیم، می‌خوام بخوابم اینقدر راه رفتم خسته شدم. _بو می‌ده سیرم. مامان گوشه ی لب هاش رو بالا داد * به طبس خودم می خورم. بابا هم به این حرف مادر خندید؛ با تأسف سری تکون دادم که یک لحظه پوست رون پام سوخت ،چشم هام از تعجب گرد شد. مامان از پام نیشگون گرفته بود؟! چرا؟! همون موقع مامان جواب نگاه پر از سؤالم رو داد. * تقصیر توئه دیگه مانتوش رو تو خریدی تخم مرغش رو من باید بخورم بابا با صدای بلند شروع کرد خندیدن، لبم رو کج کردم و گفتم: من برم نمازم رو بخونم. مامان با ناراحتی سر تکون داد: برو بخون با این نماز خوندنت، از اذان یک ساعت گذشته _به جاش سر خدا خلوت وقت بیشتر واسه من می گذاره *آره فردا کارنامت رو هم می‌دن،می‌خوام قاب بگیرم بزنم به دیوار بابا با خنده گفت: لیلا اینقدر بچه رو اذیت نکن،خدا رو شکر تنش سلامت هست حالا تجدیدی میاره اشکال نداره این کار هر روزشون بود که به من و نمره هام می خندیدند، ولی نمی دونم چرا درس که می خوندم هیچی متوجه نمی‌شدم؛ یک حالت گنگی و منگی بهم دست می داد. نمازم رو خوندم و خوابیدم،ولی مگه فکر اون مانتوی بلند ولم می کرد؟ آخر نفهمیدم بابا و مامان چرا اصرار دارند که من مانتوی بلند بپوشم،آخه مثل رختخواب می‌شم! هر گونه کپی حرام است و پیگرد قانونی و الهی دارد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹دختر باران🌹 با صدای مامان که گفت: مریم بیا سفره بندازیم، از افکار خبیثم بیرون اومدم. کمک کردم و سفره رو انداختیم و تخم‌ مرغ‌های آبپز توی بشقاب خودنمایی می‌کرد. بابا بنده خدا شروع کرد به غذا خوردن، اما من فقط به تخم‌مرغ آبپز نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم چطور با اون همه بو از گلوم پایین بره. مامان با آرنج ضربه ای به پهلوم زد _ «بخور دیگه، جمع کنیم. می‌خوام بخوابم، اینقدر راه رفتم خسته شدم.» _«بو می‌ده، سیرم.» مامان گوشه‌ی لبش رو بالا داد و گفت: «طبس خودم می‌خورم.» بابا هم به حرف مامان خندید. با تأسف سری تکون دادم که ناگهان پوست رون پام سوخت! چشم‌هام از تعجب گرد شد. مامان از پام نیشگون گرفته بود؟ چرا؟ همون موقع مامان جواب نگاه پر از سؤالم رو داد. * «تقصیر توئه، دیگه مانتوش رو تو خریدی، تخم‌مرغش رو من باید بخورم.» بابا با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و من گفتم: «من برم نمازم رو بخونم.» *«برو بخون، با این نماز خوندنت از اذان یک ساعت گذشته.» _«به جاش سر خدا خلوت وقت بیشتر واسه من می‌گذاره.» _ «آره، فردا کارنامت رو هم می‌دن، می‌خوام قاب بگیرم بزنم به دیوار.» بابا با محبت گفت: «لیلا، اینقدر بچه رو اذیت نکن. خدا رو شکر تنش سلامت هست. حالا تجدیدی بیاره اشکال نداره.» 😐 این کار هر روزشون بود که به من و نمره‌هام می‌خندیدند، ولی نمی‌دونم چرا وقتی درس می‌خوندم هیچی متوجه نمی‌شدم. یک حالت گنگی و منگی بهم دست می‌داد. نمازم رو خوندم و خوابیدم، ولی مگه فکر اون مانتوی بلند ولم می‌کرد؟ آخر نفهمیدم بابا و مامان چرا اصرار دارن که من مانتوی بلند بپوشم. آخه مثل رختخواب می‌شم! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید