eitaa logo
رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
10.6هزار دنبال‌کننده
321 عکس
949 ویدیو
3 فایل
۱.دختر باران کد ثبت وزارت ارشاد:#137745 ۲.با عشق: ثبت وزارت ارشاد:#178569 ویراستاررمان :L.shojaei ادمین فروش: @saye_khorshid تعرفه تبلیغات: @dokhtaretutfarangi گــــــزارش کــــانال حـــــــرام شـــــــرعی 🔥🔥🔥🔥🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
افسانه ها و قصه های عامیانه مردم ایران درویش حیله گر 🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷 پادشاهى بود عادل و رعيت‌پرور. يک روز رفت جلوى آينه و ديد ريش او جوگندمى شده است با خودش گفت: پاى من لب گور رسيده و هنوز جانشينى ندارم. چند روز بعد سر و کله‌ يک درويش پيدا شد. شاه به درويش گفت: 'من چهل زن دارم که خدا به هيچ‌ کدام آنها اولادى عطا نمى‌کند. چهل اسب دارم که هيچ يک کره نمى‌آورند.' درويش سيبى از جيب درآورد، آن را دو نيم کرد و به پادشاه گفت: اين نصف سيب را به چهل قسمت کن و به هر يک از زنانت يک قسمت بده، نصف ديگر را هم چهل قسمت کن و هر قسمت را به يک اسب بده، همه آنها باردار مى‌شوند. من پس از يک سال برمى‌گردم و تو بايد يکى از بچه‌ها و يکى از کره‌ها را به من بدهي. پادشاه قبول کرد. درويش رفت. همه زن‌ها و اسب‌هاى پادشاه باردار شدند. پس از يک سال درويش آمد و يکى از دخترها و يکى از کره‌‌اسب‌ها را برداشت و برد. درويش افسار کره‌ اسب را به دست داشت و دختر هم روى کره‌ اسب نشسته بود. رفتند و رفتند تا به باغى رسيدند. درويش خواست در باغ را باز کند متوجه شد کليد را با خود نياورده است. به دختر گفت: تو اينجا باش تا من روم و کليد را بياورم. وقتى درويش رفت کره‌اسب به دختر گفت: اين درويش قصد دارد تو را بکشد. اگر باور نمى‌کنى برو توى باغ و نگاه کن. 🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷 فوروارد و کپی بدون ذکر منبع حرام است https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli
🌱 داستـــان هــاے کــــوتاه🌱 داستان شنیدنی راه و بیراه 🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷 مرد راست و درستی بود که مردم به او «راه» می‌گفتند.راه، روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسب رهواری خرید. تهیه و تدارکش را دید و باروبندیلش را گذاشت تو خورجین و خورجین را بست ترک اسب و از دروازه شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند. یک میدان آن‌ذطرف تر, دید یک سوار دیگر هم دارد می‌رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال, معلوم شد که او هم مسافر است. راه خوشحال شد که هم‌ سفری پیداکرده و سختی راه برایش آسان می‌شود. کمی که رفتند جلوتر، راه از هم‌سفرش پرسید: «اسم شریفت چیست؟» مرد جواب داد: «بی‌راه». راه گفت: «این دیگر چه جور اسمی است؟» مرد گفت: «من چکار کنم؟ این اسمی است که بابا و ننه‌ام روم گذاشته‌اند». راه خیلی تعجب کرد, اما دیگر چیزی نگفت. بی‌راه گفت: «این از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چیست؟» راه گفت: «اسم من راه است». راه و بی‌ راه همین‌طور رفتند تا رسیدند به چشمه‌ای که درخت پر سایه‌ای کنارش بود. نگاه کردند, دیدند سایه برگشته و فهمیدند ظهر شده. راه گفت: «اینجا جای باصفایی است. خوب است پیاده شویم و ناهاری بخوریم». بی‌راه گفت: «چه عیبی دارد!» بعد پیاده شدند. بی‌راه گفت: «ما که حالا حالاها شریک و رفیق راه هستیم. تو سفره‌ات را واکن، هرچه هست باهم بخوریم. هر وقت هم مال تو تمام شد، آن‌وقت نوبت من باشد». راه گفت: «خیلی هم خوب است. ما که باهم این حرف‌ها را نداریم». و سفره نانش را واکرد و قمقمه آبش را گذاشت وسط. 🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷 فوروارد حلال https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli