افسانه ها و قصه های عامیانه مردم ایران
درویش حیله گر
#پارت_1
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
پادشاهى بود عادل و رعيتپرور. يک روز رفت
جلوى آينه و ديد ريش او جوگندمى شده است
با خودش گفت: پاى من لب گور رسيده و
هنوز جانشينى ندارم.
چند روز بعد سر و کله يک درويش پيدا شد. شاه به درويش گفت:
'من چهل زن دارم که خدا به هيچ کدام آنها
اولادى عطا نمىکند. چهل اسب دارم که هيچ
يک کره نمىآورند.'
درويش سيبى از جيب درآورد، آن را دو نيم کرد و به پادشاه گفت:
اين نصف سيب را به چهل قسمت کن و به
هر يک از زنانت يک قسمت بده، نصف ديگر را
هم چهل قسمت کن و هر قسمت را به يک
اسب بده، همه آنها باردار مىشوند.
من پس از يک سال برمىگردم و تو بايد يکى از
بچهها و يکى از کرهها را به من بدهي.
پادشاه قبول کرد. درويش رفت.
همه زنها و اسبهاى پادشاه باردار شدند.
پس از يک سال درويش آمد و يکى از دخترها و
يکى از کرهاسبها را برداشت و برد.
درويش افسار کره اسب را به دست داشت و
دختر هم روى کره اسب نشسته بود.
رفتند و رفتند تا به باغى رسيدند.
درويش خواست در باغ را باز کند متوجه شد
کليد را با خود نياورده است.
به دختر گفت:
تو اينجا باش تا من روم و کليد را بياورم.
وقتى درويش رفت کرهاسب به دختر گفت:
اين درويش قصد دارد تو را بکشد.
اگر باور نمىکنى برو توى باغ و نگاه کن.
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
فوروارد و کپی بدون ذکر منبع حرام است
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
🌱 داستـــان هــاے کــــوتاه🌱
داستان شنیدنی راه و بیراه
#پارت_1
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
مرد راست و درستی بود که مردم به او «راه» میگفتند.راه، روزی از روزها هوای سفر زد به سرش.
اسب رهواری خرید. تهیه و تدارکش را دید و باروبندیلش را گذاشت تو خورجین و خورجین را بست ترک اسب و از دروازه شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند.
یک میدان آنذطرف تر, دید یک سوار دیگر هم دارد میرود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال, معلوم شد که او هم مسافر است. راه خوشحال شد که هم سفری پیداکرده و سختی راه برایش آسان میشود.
کمی که رفتند جلوتر، راه از همسفرش پرسید: «اسم شریفت چیست؟»
مرد جواب داد: «بیراه».
راه گفت: «این دیگر چه جور اسمی است؟»
مرد گفت: «من چکار کنم؟ این اسمی است که بابا و ننهام روم گذاشتهاند».
راه خیلی تعجب کرد, اما دیگر چیزی نگفت.
بیراه گفت: «این از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چیست؟»
راه گفت: «اسم من راه است».
راه و بی راه همینطور رفتند تا رسیدند به چشمهای که درخت پر سایهای کنارش بود. نگاه کردند, دیدند سایه برگشته و فهمیدند ظهر شده.
راه گفت: «اینجا جای باصفایی است. خوب است پیاده شویم و ناهاری بخوریم».
بیراه گفت: «چه عیبی دارد!»
بعد پیاده شدند.
بیراه گفت: «ما که حالا حالاها شریک و رفیق راه هستیم. تو سفرهات را واکن، هرچه هست باهم بخوریم. هر وقت هم مال تو تمام شد، آنوقت نوبت من باشد».
راه گفت: «خیلی هم خوب است. ما که باهم این حرفها را نداریم».
و سفره نانش را واکرد و قمقمه آبش را گذاشت وسط.
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
فوروارد حلال
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli
https://eitaa.com/raingirli