•••شماهم موافقین؟•••
تو زندگیت...
یادبگیر واسه دونفر،جونتم بدی!!
اول،پدری که به خاطر بردنای تو،زندگیشو باخت
دوم،مادری که با دعاهای قشنگش زندگیتو ساخت...
با عشق #p226
نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
ژانر: روانشناسی،عاشقانه،طنز،درام،اجتماعی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷 🌷🌷
🌷 🌷
_ من بعد از نماز خوابم نمیره، برای همین
درس می خونم
طرف آشپزخانه حرکت کرد، بدون اینکه
بایستد ادامه داد:
_دیگه از چی میترسی؟ من احمق نیستم
الان ترکت کنم، اسمت هنوز توی
شناسنامه ی من نرفته.
پسر با عصبانیت دست دختر را گرفت و
مانع دور شدن دختر شد.
- تو با خودت چی فکر کردی؟ نه الان نه
هیچ وقت دیگه اجازه نمیدم از من جدا
بشی، پس این فکرهای مسخره رو از سرت
بیرون کن، الان هم گمشو آماده شو بریم
مشاوره از اون طرف هم آزمایش بدیم و
بعضی از خریدها رو انجام بدیم.
خورشید ناراحت طرف اتاق خواب رفت
لباس پوشید، نمی دانست این پسر از
زندگی چه می خواهد با ناراحتی از در
بیرون رفت و منتظر پسر ماند.
نیکان از خانه بیرون آمد در را بست و
قفل کرد؛ بدون اینکه به دختر نگاه کند
سوار آسانسور شد.
دختر کنارش ایستاد و دست نیکان را گرفت
_ منو میترسونی
-تو پدرت رو نمی شناسی، چشم هات
خیلی شبیه اونه
_ بگو بهم پدرم چی کار کرده، من به کسی نمیگم
- نیاز نیست، تو چیزی بدونی این بین من
و پدرته
_ ولی همه ی این اتفاق ها به خاطر پدرم
داره میوفته وگرنه تو کسی نبودی که با من
ازدواج کنی.
پسر به روبرو خیره شد و آرام شروع به
بازی با انگشتان دختر کرد هیچ وقت
نمی خواست این پوسته ی سخت را
بشکند
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
لينك كانال زاپاس
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
روزی یک یا دو پارت
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
گاهی وقتها از
نردبان بالا میروی
تا دستان خدا را بگیری...
غافل از اینکه خدا پایین ایستاده
و نردبان را محکم گرفته که تو نیفتی
هدایت شده از رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
من متینام یه #دختر_خوشگل روستایی که مادرم موقع زایمان من سر زا رفت نامادریم منو بزرگ کرد در حالی که هیچوقت چشم دیدن منو نداشت پدرم که مرد اوضاع زندگیم داغون شد.
بعد از مرگ پدرم مجبور بودم سر زمینهای مردم کار کنم و درامدمو بدم به نامادریم که برای دختراش جهیزیه بخره و شوهرشون بده. تا اینکه یه روز که از سر زمین برمیگشتم ی ماشین مدل بالا رو جلو خونمون دیدم فکر کردم یکی از مشتریای خلافکار جلیل برادرمه که تازه از زندان ازاد شده بود.
برای اینکه منو نبینن از در پشتی بغل طویله رفتم داخل که زن بابام یقمو گرفت گفت بیا ذلیل شده که برات خواستگار اومد.
وقتی فهمیدم پسر عظیمی یکی از کله گندههای شهر اومده خواستگاریم هنگ کردم. برام جای سوال بود که چرا این خانوادهی معروف به جای اینکه از شهر عروس بگیرن اومدن از روستا دختر انتخاب کنند. اونم کی #من با همچنین خانوادهی بیدرو پیکری با داداشی مثل جلیل که زندون خونهی دومش بود!؟ راضی به این وصلت نبودم و مخالفت کردم ولی اونا پول خیلی زیادی به جلیل و نامادریم دادن و منو ازشون #خریدن. تا به خودم اومدم بدون هیچ سور و ساتی منو فرستادن عمارت عظیمیها#داخل اتاق داشتم گریه میکردم که داماد اومد داخل محو جذابیتش شده بودم که دستمو گرفت پرتم کرد داخل حموم گفت برو حموم خودتو بشور بو گند گوسفند میدی!!پشت در حموم داد زد میدونی برای چی تو رو انتخاب کردیم؟" بهت زده بودم. برای چی؟! با حرفی که بهم زد داشتم پس میافتادم چون اون میخواست....😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1152254539C1df268d9d3
🌱🌱🌱
صد سال
ره مسجد و میخانه بگیری
عمرت به هدر رفته اگر
دست نگیری
بشنو از پیر خرابات تو این پند
هر دست که دادی
به همان دست بگیری
✅فقط با کد ملی ۷ سوت طلای رایگان گرفتم
بزن روی متن ثبت نام کن طلا جایزه بگیر
لینک ثبت نام و دریافت 7سوت طلا
مهلتش محدوده تا میتونید دوستاتونو دعوت کنید پول پارو کنید حیفه
رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
✅فقط با کد ملی ۷ سوت طلای رایگان گرفتم بزن روی متن ثبت نام کن طلا جایزه بگیر لینک ثبت نام و دریافت
حیفه از دست ندید شانستون ان شاءالله خوب باشه🤩
با حرص به سمت من برگشت و گفت
–خانوم یاری ، به نظرتون مدرسه جای بچه آوردنه?!
سعی کردم دلاریس و آروم کنم و گفتم
+ ببخشید آقای مهرآرا..کسی نبود بچم و نگه داره!
آزاد پوزخندی زد –اون موقعی که داشتی میزاییدش ، باید فکر این روزا رو هم میکردی..
کل کلاس رو هوا رفت!!
وقتی از آزاد طلاق ، نمیدونست که ازش بچه دارم و الان اینجوری داشت تیکه بارونم میکرد ..
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و دلاریس و توی بغلش انداختم+پس بچت و خودت آروم کن ، آقا معلم..
کل کلاس تو سکوت فرو رفت که ..🤫🔥♨️
–آقـا معلم ، چرا حلقه دستتونه?!..آزاد به سمت ما برگشت و دستش و بالا گرفت–بخاطر اینکه ، زنم که الان تو همین کلاس نشسته ، ازم طلاق گرفته ولی من هنوز قَدِ دنیا میخوامش 😍🔥💢
https://eitaa.com/joinchat/2195587531Cdee5e5611a
الان پاک میکنم.........................🔴😳
سبحان استاد دانشگاهی که ۳۰ ساله هست
و به خاطر کمبود معلم ،معلم دبیرستان هم میشود
در این حین عاشق دختری میشه که ...
#رمانتکمیله🔴
https://eitaa.com/joinchat/2195587531Cdee5e5611a