eitaa logo
مرضیه رمضان‌قاسم
482 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
919 ویدیو
91 فایل
🌻بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم سلام ارشد تفسیر و کلام، مداح، سخنران مبلغ‌ دفتر تبلیغات اصفهان پاسخگوی‌شبهات،داستانک‌ دلنوشته و یادداشت‌نویس تلاشم در جهش‌تولید جهت‌فرمانبرداری از امر رهبرم منتظرامام زمانم هس تم پل‌ارتباطی‌جهت‌ارتقاءکانال⬇ @M_Rghasem110
مشاهده در ایتا
دانلود
💍 💍 💍 💍 💍 💍 💍 💍 "ازدواج زور زورکی" 🔻قسمت اول: عصر تابستان که طیبه خانم‌ حصیر پهن کرد در ایوان منزل تا با دخترانش چای و تخمه بخورند صدای چوبِ توت تکانی و همهمه‌ی مهمان‌هایی که برای توت خوردن به منزل سیما خانم دعوت شده بودند بلند شد، مهسا که جانش برای توت، آن هم نه هر توتی بلکه توت‌های سیما خانم در می‌رفت رو کرد به مادر و گفت: «مامان! هوس توت کردم، کاشکی یه روز سیما خانم می‌گفت ما هم می‌رفتیم پای درخت‌شونو اونجا توت می‌خوردیم با این یه بشقاب توت که من سیر توت نمیشم.» مادر که حرف دل خودش را از زبان مهسا شنید، آهی کشید و گفت:«این‌ همه درخت توت، با پدرتون صحبت می‌کنم تا جمعه، صبح زود شال و کلاه کنیم بریم اصغر آباد پای درخت‌های خدا، توت بخوریم.» مهسا گفت:«نه مامان، توت فقط توت سیما خانم اینا، شیرِ سفید، درشتِ عسلی.» مادر گفت:«چی بگم والا، هر چی بگم تو یه چیزِ دیگه میگی. تو که توت‌خور نیستی فقط می‌خوای بهانه بگیری، همین توت سیاه چتری رو من باید برم تا رو زمین نریخته بچینم بیارم اینقدر التماس کنم تا بخوری» مهسا گفت:«مامان توت سفید چیکار داره به توت سیاه، آره توت سیاه خوشمزه‌س اما لَب و دندون آدمو سیاه و کبود می‌کنه.» مادر بر خلاف میل باطنی‌‌اش گفت: «توت، توتِ الکی بهونه نگیر.» فردای آن روز که طیبه خانم در حال جستجو در فضای مجازی بود یک پیج با نام باغبانان طراز اول پیدا کرد یکدفعه در نهایت ناباوری دید طریقه‌ی پیوند زدن درختان میوه را آموزش داده بود، طیبه خانم هم از خدا خواسته، با خوشحالی آن را دانلود و با دقت یاد گرفت. کار ساده‌ای بود فقط یک مشکل داشت آن هم اینکه باید می‌رفت دم خانه‌ی سیما خانم، گردنش را کج می‌کرد تا یک شاخه از درخت توت‌شان را با هزار منت بگیرد چون سیما خانم، خیلی سر این درخت معطل بود.  بالاخره با هر سختی بود عزمش را جزم کرد و تصمیم گرفت به سیما خانم رو بزند، هم بخاطر دل خودش و بیشتر هم بخاطر دل مهسا، غرورش را زیر پا گذاشت، بشقابی که سیما خانم در آن توت آورده بود را برداشت داخلش ۳تا شاخه نبات زعفرانی گذاشت و برد در خانه‌ی سیما خانم، زنگ خانه‌‌ی سیما خانم را به صدا در آورد. سیما خانم با شنیدن صدای طیبه خانم از پشت آیفون گفت:«ببخشید الان میام دم در، باز این آیفون بازیش گرفته درو باز نمی‌کنه.» سیما خانم به محض دیدن طیبه خانم گفت:«چه عجب از این طرفا، آفتاب از کدوم طرف دراومده.» طیبه خانم گفت:«شما لطف دارین، ما که دائم مزاحم شمائیم، غرض از مزاحمت اینکه هم بشقاب‌تونو آوردم و هم اومدم بابت توت که زحمت کشیده بودید برامون آورده بودید تشکر کنم» سيما خانم گفت:«ما که زحمتی از شما ندیدیم، ای بابا بشقاب هم که قابل شما رو نداره، ببخشید امسال براتون توت کمتری آوردم آخه از بس آوازه‌ی درخت توت‌مون بالا گرفته هر دو سه روز یه بار یه خونواده از دوست و فامیل نوبت، رزرو می‌کنن تا بیاند توت بخورن، هفته‌ی قبل همسر آقای قلانی همکار شوهرم رو میگم، بدون هماهنگی قبلی اومده بود توت بخوره‌ ما هم تازه شاخه‌ها رو تکون داده بودیم واسه همین توت رسیده به درخت نبود، شرمنده‌ش شدم حالا خوبه تو یخچال توت داشتیم اونا رو براش آوردم اما خانم قلانی تا توت‌ها رو خورد اینقدر تک و تعریف کرد، بعدشم گفت: من که اینو قبول نداشتم باید توت رو از خود درخت بچینم بخورم. خلاصه این درخت توت هم، برا ما شده دردِسر، روزها باید از آدم‌ها پذیرایی کنم و شب هم پشه‌ها به هوای توت میان کباب‌مون می‌کنند، هر روز باید حیاط رو بشورم اگه نشورم بوی ترش‌شدگی حیات رو برمی‌داره، تازه پائیز، اول مکافاتمه، از بس باید برگاشو جارو بزنم، اونوقت همه حسرت می‌‌خورن که چرا اونا درخت توت ندارن.» طیبه خانم صورتش سرخ شد و گفت:«ببخشید زیادی سرِپا نگهتون ندارم، فقط یه خواهشی داشتم» سیما خانم خودش رو جمع و جور کرد و گفت:« وای خدا مرگم بده پاک یادم رفت بگم بفرمائید داخلِ منزل.» طیبه خانم گفت:«نه ممنون عجله دارم، فقط اگه ممکنه، یه شاخه از درخت‌تونو بدین تا قلمه بزنم به درخت توت چتری‌مون.» سيما خانم لبخند تلخی زد و گفت: «بعدِ این همه روضه‌خونی‌های من تازه شما می‌پرسین لیلی زنه یا مرد، خوبه براتون از کرامات درخت توت گفتم. حالا مگه چنین چیزی امکان داره؟! من که تا حالا نشنیده بودم، گیرم بشه از درخت توت سفید به توت سیاه که نمیشه.» طیبه خانم گفت: «چرا خواهر، میشه من تحقیق کردم الان برم خونه، کلیپش رو براتون می‌فرستم.» سيما خانم گفت:«جل الخالق به حق حرف‌های نشنیده، حالا من به آقا باقر میگم ببینم چی میگن.» طیبه خانم گفت:« لطفا بهشون بگید از شاخه‌های جَوون و جون‌دار درخت بِدَن.» ادامه در پست بعدی 🖊نویسنده: مرضیه رمضان‌قاسم‌بنت‌العلی 🌍 ╰┈➤Ⓜ️@ramezan_ghasem110
💍 💍 💍 💍 💍 💍 💍 💍 "ازدواجِ زور زورکی" 🔻قسمت دوم‌: سيما خانم گفت«حالا آبجی شما دعا کنید آقا باقر قبول کنن برن نوک درختِ توت شاخه بچینن، جَوون و جون‌دار بودن شاخه پیشکش.» طیبه خانم گفت: «اگه برا آقا باقر اسباب زحمتِ بگم پسرم منصور بیاد شاخه بچینه.» سیما خانم گفت: اول بذارین برادریش ثابت بشه ببینیم چنین کاری شدنی هست یا نه...» طیبه خانم خداحافظی کرد و همانطور که حدس زده بود دست از پا درازتر با شرمندگی برگشت منزل و در راه مثل آسمان غرنبه به خودش غُر می‌زد و یاد حرف‌های سیما خانم که می‌افتاد کاردش می‌زدی خونش در نمی‌آمد و از لج‌اش لب و لوچه‌اش را کج و مووَج می‌کرد. فردای آن روز طیبه خانم، تصویر سیما خانم را از آیفون تصویری دید و خوشحالی‌کنان در را باز کرد اما خبری از شاخه‌ی درخت نبود. سیما خانم گفت:«سلام آبجی، کلیپ رو که برام نفرستادین، بله آقا باقر گفتن میشه درخت‌ها رو به هم پیوند زد اما حالا فصلش نیست.» طیبه خانم در حالی که دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد لبخند زورکی زد و گفت: «ممنون حالا بفرمائید یه چای با هم بخوریم.» سیما خانم گفت:«نه، باید بِرَم‌ سبزی خوردن بخرم، گفتم سر رام بیام اینو بهتون بگم و برم.» بالاخره با واسطه‌گری طیبه خانم در یک روز بهاری عقد درخت توت سفید و سیاه به دست آقا نیاز، همسر طیبه خانم بسته شد. و حالا بشنویم از ماجرای درخت توت سیاه چتری قبل از ازدواج با درخت توت سفید: فصل توت‌ که می‌شد با چه دست و دل‌بازی در بدو ورود از مهمان‌ها، پذیرایی سرپایی می‌کرد و چشم اهل خانه نیز به جمالش روشن بود، هر چند موزائیک‌های حیاط، دل‌ِ خوشی از او نداشتند چون آنها را روسیاه خاص و عام کرده بود، اصلا شاید به نفرین همین موزائیک‌ها گرفتار شد که طیبه خانم بدون مشورت و نظرخواهی از او چتر ولایتش را بر سر توت سفید نوجوان منزل همسایه‌‌ی بغلی انداخت، چون بعد از این پیوند نامیمون که هیچ شاخه‌ی محبتی بین توت‌ها برقرار نشد، نمی‌دانم شاید توت سیاه، خودش برای ازدواجش نقشه‌ها کشیده بود و توتِ چتری دیگری را زیر سر نهاده بود و طیبه خانم همه‌ی آرزوهای او را نقش بر آب کرده بود چون از زمانی که توت سفید، عروس باغچه‌ی حیاط‌ طیبه خانم شد، توت چتری کاری به کار توت سفید نداشت و توت سفید را بر آن داشت که یا از سرِ لجبازی یا از خدا خواسته حسابی از او سوء‌گیری کند و مقابلش شاخ و برگ در هم بکشد و قد علم کند، یک روز هم پایش را در یک خاک کرد و گفت هر چه باشد ما از نسل توت‌های سربلند هستیم تا کی سرم را مقابلت خم کنم، من نمی‌توانم مثل توت چتری‌ها، تو سری خور باشم، بگذار بروم پشت‌بام سرِکار، القصه هر چه توت سیاهِ چتری، در مقابل گردن‌کشی‌های توتِ چشم سفیدِ سر به هوا، آبروداری می‌کرد و صورتش را با توت‌هایش، سرخ نگه می‌داشت فایده‌ای نداشت که نداشت تازه او هر روز سرکش‌تر می‌شد و توت سیاه روز به روز نحیف و فرتوت‌تر. اصلا بین توت سیاه و توت سفید هیچ کفویتی نبود و ثمره‌ی این پیوند، توت‌های صورتی رنگ ریزه میزه‌‌، بی‌طعم و بسیار انگشت‌شماری شد که مزه‌‌شان چنگی به دل نمی‌زد. پایان 🖊نویسنده: مرضیه‌رمضان‌قاسم‌بنت‌العلی 🌍 ╰┈➤Ⓜ️@ramezan_ghasem110