eitaa logo
مرضیه رمضان‌قاسم
695 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
105 فایل
🌻بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم سلام ارشد تفسیر و کلام، مداح، سخنران مبلغ‌ پاسخگوی‌شبهات،داستانک‌ دلنوشته و یادداشت‌نویس تلاشم در جهش‌تولید جهت‌فرمانبرداری از امر رهبرم منتظرامام زمانم هس تم پل‌ارتباطی‌جهت‌ارتقاءکانال⬇ @M_Rghasem110
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه‌ی سرِّ پروانگی🥀 وقتی که نوبت نوشتن سمینار کارشناسی ارشد فاطمه شد و به او قول دادم که در جمع‌آوری مطالب و تدوین کمکش کنم، موضوعش را یک طورهایی خودِ داداش اکبرم به ما گفت و کارمان را شروع کردیم، خیلی مطلب کم بود و شهرها و کتابخونه‌های زیادی را سر زدیم و بالاخره در حد یک سمینار توانستیم محتوا جمع‌آوری کنیم. بعد از سمینار چون خیلی برای پیدا کردن مطالب سختی کشیده بودیم تصمیم گرفتیم مطالب را بسط و گسترش بدهیم و از وصیت‌نامه‌ی شهدا هم کمک بگیریم تا بتوانیم یک کتاب کوچک برای بقیه‌ی دانشجوها و طلابِ اهل علمی که دنبال مطالب علمی از شهید و شهادت‌اند تدوین کنیم تا سختی‌هایی که ما کشیدیم را متحمل نشوند و حداقل مطالب یک‌ جا در اختیارشان قرار بگیرد. اسم کتاب ما شد سِرِّ پروانگی و موضوعش مبانی و نقش تربیتی شهادت از دیدگاه آیات و روایات و وصایای شهدا بود. چون من علاقه‌ی بیشتری به نوشتن داشتم و دست و پا شکسته با محیط word آشنا بودم، کارهای تایپ و تدوین را به عهده گرفتم و استارت کار را زدم، اما نوشتن کتاب به آن آسانی که ما فکر می‌کردیم نبود. هم وصایا خیلی سخت به دستمان رسید و هم ارتباطات محتوایی برای‌مان سخت بود و سخت‌تر از آن وقتی بود که می‌خواستم در محیط word، به نوشته‌ها شکل و شمایل کتاب بدهم، چیزی بلد نبودم؛ با کوشش و خطا پیش می‌رفتم و در نهایت با توسل به شهدا مشکلم حل می‌شد، جالب اینکه تا به بن‌بست بر می‌خوردم داداش‌هایم را صدا می‌زدم و راه باز می‌شد. خلاصه کتاب را به مرحله‌ی چاپ رساندیم و جلد روی کتاب را هم ایده‌ دادیم و برای‌مان طراحی کردند اما کمی متفاوت‌تر از آن طرحی بود که در ذهن ما بود! طراح‌مان با سلیقه‌ی خودش خیلی اتفاقی عکس داداش اکبر را پشت جلد کتاب حک کرده بود و لبه‌های جلد هم یک طرف اسم و مشخصات داداش اکبر و طرف دیگر هم اسم و مشخصات داداش ابراهیم بود، ما هم استقبال کردیم و گفتیم حتما خیری بوده است و پذیرفتیم؛ حالا دیگر نوبت این بود که یک انتشارات پیدا کنیم تا کتاب‌مان را چاپ کند، بی‌خبر از هزینه‌ی نشر و... رفتیم موسسه‌ی راویان فتح و با مسئول‌شان صحبت کردیم و گفتیم قصدمان چاپ کتاب است تا کمک‌مان کنند. مسئول موسسه، تا عکس پشت جلد کتاب و لبه‌های جلد را دیدند گفتند با داداش‌های ما همرزم بوده‌اند و خاطراتی نقل کردند و کلی استقبال کردند و زنگ زدند به یکی از برادرهای داداش اکبر، که تمکن مالی خوبی داشت و دست به خیر بود، توضیحاتی دادند و از ایشان ۵ میلیون تومان پول گرفتند و قول چاپ کتاب را هم با انتشاراتی که خودشان با آن طرف قرارداد بودند به ما دادند. خیلی ذوق کردیم و قرار شد چند روز بعد پیگیر چاپ بشویم، پیگیری‌ها انجام می‌شد و منتظر ماندیم تا اینکه یک شب فاطمه خواب داداش اکبر را دید و داداش از او بابت کتاب تشکر کرده بود و ده تا ایراد ویرایشی و محتوایی از کتاب گرفته بود و ریز به ریز مشخص‌شان کرده و گفته بود برطرف‌شان کنیم، فاطمه هم به محض بیدارشدن تک تک ایرادها را نوشته بود و با من زنگ زد و گف این اشکالات را داداش اکبر گرفته است؛ متن کتاب و آن جلدی که برای نمونه زده بودیم نزد من بود و اصلا جای هیچ شبهه ای وجود نداشت و یقین داشتم داداش اکبر کتاب را خوانده و ویرایشش کرده‌است، سریع آنچه که فاطمه پشت تلفن می‌خواند را یادداشت کردم، سیستمم را روشن کردم و صفحات و متونی که داداش اکبر گفته بود را تطبیق دادم و دیدم دقیقا همان ایراداتی که داداش به کتاب‌مان گرفته، وارد بود؛ شوک گرفته بودم، در تصورم نمی‌گنحید که داداش اکبر کتاب را خوانده باشد و اینجور مسلط برای‌مان ویرایشش کرده باشد؛ خودم چند مرتبه کتاب را ویرایش کرده بودم و ویرایش نهایی را هم ویراستار برای‌مان انجام داده بود، اما کار داداش اکبر یک چیز دیگه بود و خیلی دقیق راهنمائی‌مان کرده بود. ایرادات را برطرف کردم اما ناامیدانه به فاطمه گفتم: دیگه فایده نداره و طبق قرار قبل، کتاب باید دیروز کتاب چاپ می‌شده، به اصرار او به مسئول انتشارات زنگ زدم و در کمال ناباوری متوجه شدم روزی که قرار بود است کتاب ما برود برای چاپ، یکی از اقوام نزدیک ایشان فوت می‌کنند و ایشان نتوانسته‌اند کار را برای چاپ به نیروها بسپارند از اینکه کتاب چاپ نشده بود خیلی خوشحال شدم و از ایشان خواستم دست نگه‌دارند تا نسخه‌ی نهایی را تحویل‌شان بدهم، بعد دست به کار شدم و در مقدمه‌ی کتاب به عنایت ویژه‌ی داداش اکبرم اشاره کردم و اشکالات را هم برطرف کردم و نسخه نهایی را تحویل دادم و به لطف و عنایت شهدا کتاب‌مان چاپ شد. اما این پایان قصه‌ی ما با شهدا نیست و رفاقت دو طرفه‌ی ما با داداش‌های‌مان همچنان ادامه دارد و نظر لطف‌شان بیش از پیش شامل حال ما می‌‌شود. اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک! 🖋نویسنده: خانم سمیه محمودوند عزیزم خواهری که هبه‌ی امام رضا به حقیر است🌹 🇵🇸 ╰┈➤Ⓜ️@ramezan_ghasem110