فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمان تمام دردها
آقای سرورپور مداح خوش صدایی بود و البته کرونا هراسی خاصی داشت به طوری که همیشه شیشه الکل و دستکش و دستمال کلینکس یار و همراه همیشگیاش بودند.
با وجود ترسی که از گرفتن کرونا داشت دعوت بانیان را اجابت میکرد و دور میکروفون را با دستمال و کش میبست تا نکند ویروس کرونا وارد بدنش شود با این همه روحش شاد و یادش گرامی...
نویسنده: مرضیه رمضان قاسم
#داستانک
#محرم1400
https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موکبداران
باز دوباره نزدیک اربعین بود و خادمهای موکب کریم اهل بیت دور هم جمع شدند تا با همفکری و مشورت امسال بهتر از سالهای قبل انجام وظیفه کنند از بین خادمها آقای رسولی مخ گروه بود و همیشه با ایدههای جالبش همه را غافلگیر میکرد این بار هم آقای رسولی گفت: «به نظرم امسال زمان پخش غذا به جای مداحی سخنرانی در مورد زندگینامه و سبک زندگی امام حسین بگذاریم تا زائران هم سرِ سفرهی مادی و هم سر سفرهی معنوی حضرت بشینند؛ برای بالا بردن دقتشون هم یه مسابقه ترتیب بدیم. در ضمن کد شرکت را روی ظروف غذا میچسبونیم تا فقط کسائی که سخنرانی رو گوش دادند در مسابقه شرکت کنند»
ایده آقای رسولی طبق معمول همیشگی تأیید شد و در همان سال اجرا شد
خالی از لطف هم نبود هم آمار میهمانان موکب را بدست آوردند و هم خاطرات روزهای در موکب برایشان زنده میشد. روز میلاد پیامبر اعظم قرعهکشی شد و 5 نفر برندهی مسابقه شدند و قرار شد جایزه نقدی به شماره حسابهایشان واریز شود
از بین برندگان یک خواهر و برادر هم بودند که خواهر شماره حساب خود را ارسال و اصرار داشت جایزهی برادرش مهدی را نیز به حساب او واریز کنند. چند روزی گذشت خواهرِ شاکی پیامک داد که چرا جایزه برادرم را به حسابم واریز نشده
مسئولین مسابقه در پاسخ به او گفتند: برادرتان شماره حساب داد و جایزه به حسابش واریز شد خواهر آه از نهادش بلند شدو گفت: «جایزه حق من بوده من خودم کد شرکت و جواب صحیح را با خط و گوشی او براتون ارسال کردم و با ناراحتی گوشی را قطع کرد»
نویسنده: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم1400
https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"روضهی خانگی"
معصومه خانم روضهی خانگی داشت، مادرِ مریم خانم همسایهشان قبل از پخشِ نذری، مجلس روضه را ترک کرد.
روضه که تمام شد نذری مادرِ مریم خانم را داد به مریم خانم اما او قبول نکرد و گفت مسافر است و تا چند روز آتی مادرش را نمیبیند.
تا خانهی مادرِ مریم خانم یک ربع بیشتر راه نبود، دوتا غذای نذری را برداشت و برد درِ خانهی مادرِ مریم خانم، مرد جوانی در را باز کرد و نذریها را گرفت.
معصومه خانم به خانه که رسید با مریم خانم تماس گرفت و گفت: « نذری مامانتون رو براشون بردم اما داداشتون در را باز کردن، خجالت کشیدم خودم رو معرفی کنم.»
- مریم خانم: « داداشم که الان سفرِ، آها نکنه نذری رو بردین در خانهی قبلی مادرم، یادم رفته بود بهت بگم مامانم دو ماه هست از محلهمون رفتن.»
معصومه خانم فهمید که خادم الرضایی بیش نیست و امامرضا غذای نذریشان را به هر که بخواهند میدهند.
نویسنده: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم1400
زنگ بیداری 🕰
https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"همبازی"
اکرم خانم در آشپزخانه مشغول گوشت خرد کردن بود که صدای فاطمه دختر ۵ سالهاش را شنید که داشت با کسی صحبت میکرد.
با خود گفت: از دست این فاطمه باز چشم منو دور دیده و گوشیِ تلفن رو برداشته و مزاحم این و اون شده.
به سرعت به سمت اتاق فاطمه رفت، درِ اتاق را باز کرد، دید فاطمه همه عروسکها را دور تا دور اتاق چیده و دارد برای عروسکها مداحی میکند و به سینه میزند و میگوید: من ایلانَمو تو عِلاقی چه فِلاقی چه فِلاقی...
اکرم خانم هم خندهاش گرفته بود و هم متعجب شد، آرام نشست کنار عروسکها تا او هم در روضه دخترش شرکت کند.
فاطمه تا مادر را دید، از داخل کیفش کیکی بیرون آورد و به اکرم خانم تعارف کرد.
نویسنده: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم1400
@ramezan_ghasem110
"سایهتان مستدام"
از طرف برنامهی زیر سایهی خورشید، خادمهای امامرضا پرچم حرم را برای تبرک به مسجد محل آورده بودند، مسجد مملو از جمعیت بود راضیه و خواهرش با دوتا از همسایهها هر چه تلاش کردند نتوانستند وارد مسجد شوند، مجبور شدند دمِ درِ مسجد بایستند، یکی از خادمها از مسجد خارج شد و از راضیه پرسید: شما میخواستین پرچم را تبرک کنید؟
راضیه که اصلا خواستهی دلش را به زبان نیاوردهبود تا آمد جواب بدهد خادم حرم صندوقعقب 206 آلبالوئی را باز کرد و پرچم را مقابل راضیه و همراهانش گرفت انگار خدا دنیا را به راضیه داده باشد.
نویسنده: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم1400
•••✾❀زنگبیداری 👇❀✾•••
https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠"شب آخر"
پوست لبش را گاز میگرفت، ضربان قلبش بالا رفتهبود، آرام و قرار نداشت مدام از خودش میپرسید یعنی ما هم از مرز رد میشویم؟
زیر اندازش را پهن کرد و نشست، پیرمردی شیرازی از او اجازه گرفت تا کنارش بنشیند امیرحسین با اشارهی سر اجازه داد.
پیرمرد سر حرف را باز کرد و از امیرحسین پرسید:«سفر چندمتِ؟»
- امیرحسین: «بار اولمِ البته اگه مرز رو باز کنن.»
پیرمرد ادامه داد: « تا حالا کربلا نرفتم هر وقت نیت میکردم برم، میشِستم حسابامو چک میکردم تا ببینم چند چندم مبادا به کسی مدیون باشم. خدا را شکر امروز که پشت مرز نشستم حسابم با بقیه صاف صافه. »
تازه حرفهای پیرمرد گُلانداخته بود که پسرکی صدایش زد، او از امیرحسین خداحافظی کرد تا برود، امیرحسین که تازه یک همزبان پیدا کرده بود گفت: « حاج آقا کاش همون موقع رفته بودین بعد برمیگشتین بدهیهاتون رو پرداخت می کردین. »
- پیرمرد: «شب آخر امامحسین به یارانشون چی گفتن کاکو؟»
امیرحسین شانههایش را به نشانهی بیاطلاعی بالا انداخت.
- پیرمرد: «گفتن اگر دِینی از کسی بر گردنتون هست، بروید.»
امیر حسین که انگار تازه از خواب بیدار شده باشد بدون هیچ حساب کتابی تصمیم گرفت برگردد به سمت شهرشان تا از طلبکارها مهلت بگیرد.
نویسنده: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم1400
•••✾❀زنگبیداری 👇❀✾•••
https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسرت
قلبش مالامال از عشق پیادهروی اربعین بود با وجود کهولت سن و قلب بیمار با دخترش زهرا خانم رفت دنبال پاسپورت
روزی که پاسپورت به دستش رسید حسین آقا پسر بزرگش از جریان پاسپورت گرفتن مطلع شد.
طبق معمول همه ی سفرها این بار هم به دفتر زیارتی طه مراجعه کردند و پاسپورتها را جهت ویزا شدن و مقدمات سفر به آقای حسینی تحویل دادند قرار شد نهایتا تا یک هفتهی دیگر آقای حسینی با آنها تماس بگیرد
چند روزی گذشت و از تماس آقای حسینی خبری نشد که نشد
زهراخانم و مادرش با هم رفتند دفتر زیارتی تا علت را جویا شوند
آقای حسینی گفت: حاج خانم پسرتون پاسپورت رو گرفتند
حاج خانم تعجب کرد و گفت: از این قضیه فقط من، همسرم و دخترم خبر داشتیم و با ناباوری یکی یکی با پسرها تماس گرفت و همهی پسرها گفتند پاسپورت نگرفتیم
حاج خانم باز رفت دفتر آقای حسینی و گفت: همهی پسرام منکر قضیه شدند
آقای حسینی گفت: همون پسرتون که پرادو داره اومد پاسپورت رو گرفت
حاج خانم تازه فهمید آخ آخ حسین آقا پسر بزرگش بوده
زنگ زد گفت: حسین مادر مگه تو پاسپورت رو نگرفتی؟
حسین آقا گفت: با این درد زانو و این قلبی که تازه بالن زدی کجا میخوای بری؟ صلاح نمیدونم بری
حاج خانم هم گفت: در مورد امام حسین قلب بیمار و پای درد هیچ معنا نداره. دلم بال میزنه به عشق پیاده روی که لذتش رو ازم گرفتی.
زود باش پاسپورت رو با شناسنامت بردار بیار
حسین آقا گفت پاسپورت رو که بعد از اربعین میارم
حالا شناسنامهی خودمو واسه چی بیارم؟
حاج خانم گفت: میخوام اسمم رو از شناسنامهت خط بزنم که اسمم رو از لیست زائرای اربعین خط زدی و گوشی را قطع کرد
#داستانک
#محرم1400
" تلنگر"
مریم خانم با یه دست، خمیر کتلت را توی ماهی تابه میریخت. تو دست دیگهش تلفن بود، مادر شوهرش پشت خط بود :«چَشم خدمت میرسیم. اگر کاری هست. بیایم کمک تون؟»
- مادر شوهر : «نه مادر، دستت درد نکنه.»
حسین آقا که داشت با کنترل کانالهای تلویزیون را هم میزد. پرسید: « کی بود؟ »
- مریم خانم: «مامانت! میخوان روز اربعین آش بپزن. ما هم دعوتیم.»
- حسین آقا : «من که نمییام، یه آژانس بگیر با بچهها برو. یه بهانهای بیار. بگو حسین مریض بود. نمیدونم بگو مُرد.»
- مریم خانم :«خجالت بکش مَرد!» تُنِ صدایش را پایین تر آورد: «زشته، بچهها می شنوند.»
- حسین آقا : « مگه دروغ میگم. خر را که میبَرَن عروسی نه برا خوشی برا بارکشی. مادرم تا چشمش به من میافته هی میگه: حسین ننه این کار بکن ،حسین ننه اون کار بکن!
یکی نیست به این مادر ما بگه. پس آقا مجید عزیز دردونهتون میخواند چکار کنند.»
- مریم خانم: «وا ! این حرفا چیه؟!خدا را خوش نمییاد. حالا بازم خودتون میدونید.»
مریم خانم که پاهایش خواب رفته بود، ایمان پسرش را صدا زد و گفت: « ایمان مادر یه لیوان آب برام میاری؟»
ایمان صداشو بالا برد و گفت: « به بابا دستور دادی حالا نوبت من شد.»
عرق شرم روی پیشانی. حسین آقا نشست و گفت: «خانم من دارم میرم اول یه لیوان آب برا شما بیارمو بعدم یه سر برم خونهی مادرم»
نویسنده: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم1400
[زنگ بیداری رو میخواستین؟]👇
https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef