هدایت شده از تارینو
🧚♂️﷽🧚♂️
انتظار دارد به سر میرسد به این پل که برسیم گنبد طلایی از دور نمایان است.
قطار سریع میگذرد فقط یک لحظه است و نمیشود از آن تصویری گرفت؛ فقط باید در ذهن قابش کرد.
بیاد دوران کودکی میافتم که شاگرد شوفر قبل از رسیدن به گنبد، گنبد نما جمع میکرد و من فلسفهی آن را از مادر جویا میشدم...
به هتل میرویم و با وجود آماده بودن ناهار بیمیل به ناهار و بیقرار امام رئوفام پس اول میروم برای زیارت و زود بازگردم برای ناهار.
از بابالجواد وارد میشوم اذن دخول میخوانم؛ وقتی اولین قطرات اشک میهمان کاسهی چشمان میشود به وجد میآیم همچون کاسبی که دشت اولش را کسب کرده است.
تکبیر گویان آرام قدم برمیدارم ضریح را که میبینم اشکهایم بیامان از چشمها سرازیر میشود باران اشک سیلاب میشود روی گونهها و حجابی حائل میکند بین من و ضریح.
دیگر ضریح را تار میبینم.
سجدهی شکر بجا میآورم، زیارتنامه و نماز زیارت میخوانم.
دلم نمیخواهد به هتل بازگردم میخواهم همینجا تا ابد بمانم...
دلم غذای حضرتی میخواهد، خانمی به سمتم میآید با یک ژتون از آشپزخانهی حضرت که ظهر فردا موعد آن است و چون به دلایلی باید به وطنش بازگردد نمیخواهد منقضی شود.
راستش را بخواهید هر چند غذای حضرتی میخواستم اما دلم میخواست موعد غذا امروز بود و خودش از آن غذا میل میکرد؛ چه میشود کرد دیگر، از سلطان کَرَم غذای حضرتی طلب کردهام، تشکر میکنم و ژتون غذا را میگیرم و سریع به سمت هتل حرکت میکنم.
چهخوبشدکهمهرشما
روزیقلبِمنشد...
✍️ به قلم : مرضیه رمضانقاسم(رها)
#داستانک
#مشهد_الرضا
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄