eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
7هزار ویدیو
10 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رد صلاحیت شد.. 🔥کسی که هشت سال بزرگترین خیانت ها را به کشور کرد و سفره همه مردم را فارغ از سلیقه های مذهبی و سیاسی روز به روز کوچک و کوچکتر کرد 🔴جایگاهش دادگاه و میز محاکمه است نه صحنه انتخابات که با دروغ و دغل های همیشگی اعصاب و روان مردم را به بازی بگیرد. بخش تاریک خاطرات ملت ماست... @ranggarang
🔴این یارو صاحب این کاناله کسی که در ایام دولت حسن روحانی پول‌های هنگفت میگرفت تا تپه‌های روحانی رو ماله بکشه ✍الان هم با ردصلاحیتش دارن با افزایش لاشخوری میکنن ، قبلا هم نوشته بود که اگر ردصلاحیت بشه با کانال‌های زنجیره‌ای‌شون برنامه دارن @ranggarang
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌 ببینید | تأیید صلاحیتی که می توانست به اعتماد عمومی ضربه بزند، با درایت شورای نگهبان مهار و خنثی شد. ♦️حجت‌الاسلام‌ عالی @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همای رحمت_۲۰۲۳_۰۲_۰۱_۰۰_۴۹_۳۳_۸۷۱.mp3
6.49M
محمداصفھانۍ علۍ‌اے‌هماے‌رحمت.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: سعید روی مبل خودش را انداخت و گفت: وای مامان اصلا حال رفتن به سرکار را ندارم.. محمود که خودش را با خواندن روزنامه سرگرم کرده بود، سری از تاسف تکان داد و‌گفت: حتما اینجا هم باز مثل کارای قبلت بدبیاری آوردی و نمی خوای بگی هاا؟! چقدر بهت گفتم نمایشگاه اتومبیل می خوای بزنی همین جا تو شهر خودمون ، ورامین بزن، لج کردی که حتما باید تهران باشه و شمال شهر...بهت گفته باشم، اینبار اگر ورشکست بشی و‌چمیدونم بگی کلاه سرم رفته و.. من نیستم، والا اندازه ده تا بچه خرج تو یکی کردم، بیا همراه خودم تو باغ و روستا کار کن ، این باغ اگر یک سوم نمایشگاه درآمد نداشته باشه، اونقدرا هست که بتونی زندگیت را بگذرونی و بری پی زن و.. فتانه که مشغول درست کردن چای بود،از روی اوپن سرکی کشید و گفت: اتفاقا خوب کاری کرد تهران زد، اولا ازاینجا تا تهران راهی نیست، بعدم اونجا درآمدش بیشتره، اینجا کی میاد ماشین انچنانی بخره؟! بعدم اگر می خواستم از توی روستا براش زن بگیرم که هزارتا بود، باید یکی را براش بگیرم که سعید منو ببره بالا تا عرش ،یه زن دهن پر کن در حد خانواده... محمود نیشخندی زد و گفت: بگو می خوای یکی را بگیری مثلا با روح الله مقابله کنی، دست بردار زن، ببین روح الله توکل به خدا کرد و هر روز هم خدا را شکر مقامش میره بالا و بالاتر.. فتانه با خشم نگاهی به محمود کرد و گفت: میشه زیپ دهنت را بکشی، هر حرفی ما میزنیم آخرش باید به روح الله و مقام و پول و زن و بچه اش ختم بشه، حالا خوبه که چند ساله رفت و امد ندارین، اگر میومدن و میرفتن دیگه چه جوری چشای ما را در می آوردی؟! محمود می خواست جوابی بده که صدای زنگ آیفون بلند شد. سعید بازویش را از روی پیشانیش برداشت و گفت: این کیه؟! منتظر کسی هستین؟! فتانه با حالت سوالی نگاهی به محمود کرد و محمود همانطور که از جا بلند میشد به طرف آیفون رفت و بعد از سلام و علیکی ، دکمه آیفون را فشار داد و رو به فتانه گفت: خیلی عجیبه، جمشید بود،این اینجا چکار میکنه؟! مگه زندان نبود؟ فتانه همانطور که به طرف اتاق میرفت تا لباس پلوخوری بپوشه گفت: قوم و خویشا تو هستن از من میپرسی؟! محمود خنده بلندی کرد و گفت: تو و شمسی مدام جیک تو جیک هستین ،پس من از کی بپرسم و در همین حین تقه ای به در هال خورد و در بازشد و سر جمشید با موهای جو‌گندمی بلند و سبیل تا بنا گوش در رفته و صورت سبزه و چشمهای دریده از بین در پیدا شد. سعید از جا بلند شد و همانطور که لباسش را مرتب می کرد ایستاد. جمشید داخل شد و پشت سرش زیور و بعد هم شراره.. سعید با همه سلام علیک کرد، فتانه خودش را به هال رساند و محمود هم در حال خوش و بش با مهمونا بود. مهمانها نشستند و فتانه داخل آشپزخانه شد و به سعید اشاره کرد که داخل اشپزخانه بشه.. سعید داخل آشپزخانه شد و فتانه به یخچال اشاره کرد و گفت: تا من یه چایی میریزم تو هم سبد میوه را بیار بچین توی این ظرف، انگار مصلحت بود تو نری سرکار و اینجا کمک دست من باشی سعید خنده ریزی کرد و گفت: حالا انگاری چه شخص شخیصی اومده مهمونی، به قول بابا جمشید گوش بُر اومده، اون دخترش همچی آرایشی کرده، انگار اومده عروسی، چقدرم زشته.. فتانه هیسی کرد و گفت: نگو اینجور میشنون ناراحت میشن. فتانه سینی چای به دست وارد هال شد، چای را به دست محمود داد تا بچرخونه و خودش روی مبل روبروی شراره نشست. شراره نگاه خیره اش را به چشمهای فتانه دوخت، هر لحظه داغ و داغ تر میشد و همین حس را فتانه داشت. شراره نگاهش را از فتانه به سعید دوخت که با ظرف میوه وارد هال شد، انگار بندی درون قلبش پاره شد، زیر لب گفت: چقدر خوش تیپه، حتی خوش تیپ تر از دیروز که توی نمایشگاه دیدمش و آرام زمزمه کرد، تو باید مال من بشی، حتی به قیمت جنگیدن با فتانه... فتانه که سهل است با دنیا میجنگم تا به دستت بیارم، درسته من از نُه، ده سالگی به لطف مادربزرگم ،کارام را با موکلم انجام میدادم، خیلی راحت به خواسته ام میرسیدم، اما الان پشت سر سعید یکی مثل فتانه است که اون هم موکل داره، پس باید با قدرت بیشتری بجنگم تا سعید را بدست بیارم و میارم.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: از وقتی شراره چشمش به سعید افتاده بود دیگر شب و روز نداشت، مدام دنبال کارهایی بود که سعید را به سمت خودش بکشد و از برخورد پدرش هم متوجه شده بود که خیلی از سعید خوشش آمده، گرچه پدرش هم به منافع خودش بیشتر می اندیشید تا خوشبختی دخترش و این از ازدواج خواهرش شیلا مشخص بود. اما حمایت جمشید برای شراره برگ برنده محسوب میشد. شراره هر روز صبح که از خواب بیدار میشد با وشوشه و موکلش مدام خانواده آقا محمود را چک میکرد، حتی یک زمانی متوجه شد که فتانه دختری را برای سعید در نظر گرفته و قرار خواستگاری گذاشته، شراره که دلش راضی نمیشد فقط به عملکرد موکلش قناعت کند با بکارگیری طلسمی قوی، ان وصلت را بهم زد، هر چه زمان می گذشت، شراره بی قرارتر می شد، باید کاری می کرد که به سعید برسد بیش از یکسال از شروع مراودات خانوادگی جمشید و محمود که بیشتر به خاله بازی شبیه بود می گذشت اما هر چه شراره بیشتر شیدای سعید میشد، انگار سعید از او دورتر میشد. پس میبایست کاری کند کارستان، برای همین با چند نفر از اساتیدی که در حوزه جادوگری میشناخت تماس گرفت، کسانی که از برترین های روزگار در این زمینه بودند، همهٔ آنها متفق القول به شراره پیشنهاد کردند تا موکلی قوی تر استخدام کند، موکلی که کارهای سخت را خیلی راحت انجام میداد، اما گرفتن چنین موکل هایی، مستلزم کشیدن سختی هایی بود که باید تحمل میکرد. شراره بعد از مدتها فکر کردن و سبک و سنگین کردن تصمیم خودش را گرفت پس باید زودتر آن موکل را میگرفت. شراره، بر خلاف همیشه که تا لنگ ظهر می خوابید صبح زود از خواب بیدارشد، بدون اینکه صبحانهٔ درست و حسابی بخورد از خانه بیرون زد، مقصد شراره، بازار مرغ فروش ها بود البته مرغ زنده... بالاخره بعد از یک ساعت به مقصد رسید و جلوی هر فروشنده ای می ایستاد و از آنها کلاغ میخواست، چند نفری او را مسخره کردند اما نفر آخر پسر بچه ای تر و فرز بود که برق شیطنت از چشمانش می بارید، تعدادی کبک داخل توری جلویش بود، شراره نزدیکش شد و همانطور که خم شده بود و کبک ها را نگاه می کرد گفت: ببینم آقا پسر، توی این بازار کسی کلاغ میاره برا فروش؟! پسرک نیشخندی زد و گفت: هر جونوری بخوای هست اما کلاغ نیست،تو‌که از کلاغ خوشت میاد، حتما موش هم دوست داری بیا ببرمت پیش یکی از دوستام.. شراره وسط حرفش دوید و گفت: نه من کلاغ میخوام پسرک که متوجه شد شراره شوخی نمی کند، همانطور که با دست سرش را می خاراند گفت: چند تا می خوای؟ شراره گفت: دوتا،سه تا.. پسرک آهانی کرد و گفت: اگر پول خوبی بدی، شاید تونستم فردا برات بیارم. شراره لبخندی زد و گفت: باشه قبول، روزانه چقدر درآمد داری؟! من حاضرم درآمد یک روز را بهت بدم تا برام چندتا کلاغ بیاری پسرک خوشحال شد و گفت: یعنی صدهزارتومان میدی؟ شراره با تعجب گفت: مگه تو صد هزارتومان روزانه درآمد داری؟ پسرک لبخند گل گشادی زد و گفت: نگا نکن ریزه میزه ام اما خیلی زرنگم هااا شراره سری تکان داد و گفت: باشه تو برام کلاغ بیار من بهت پول میدم پسرک که انگار هیجان زده شده بود،شروع کرد به جمع کردن بساطش و گفت: باشه، فردا صبح بیا همینجا، قول میدم یه دسته کلاغ برات بگیرم.. شراره سری تکان داد و گفت: قول دادی هااا، فردا میام.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴پایداری در برابر دردسرهای دفاع از مظلوم! ✅حضرت امیرالمؤمنین ‏علیه السلام در کوچه ‏های کوفه قدم می‏زد کنیزی را دید که گریه می‏کند. فرمود: چرا گریه می‏کنی؟ 🔰کنیز گفت: ارباب من پولی داد تا گوشت خریداری کنم، حال که گوشت را خریده به منزل بردم ارباب می‏گوید: گوشت مرغوب نیست پس بده، و قصّاب نیز قبول نمی‏کند، نه قصّاب می‏پذیرد، ونه صاحب من، مرا به منزل راه می‏دهد. 🌼امام علی‏ علیه السلام همراه آن زن به قصّابی آمد، واز قصّاب خواست که گوشت را عوض کند، یا پول آن را بدهد. ⚡️قصّاب عصبانی شد، و چون حضرت امیرالمؤمنین‏ علیه السلام را نمی‏شناخت، مُشتی بر سینه امام کوبید و گفت: از مغازه خارج شو، این معامله به شما ربطی ندارد. 🌸امام علی‏ علیه السلام مُشت آن قصّاب را تحمّل کرد و بیرون آمد و کنیز را به خانه اربابش برد. ✨آنها حضرت امیرالمؤمنین ‏علیه السلام را شناختند و احترام گذاشتند، و آن کنیز را با محبّت پذیرفتند. ⛔️امّا همسایگان قصّاب اطراف او جمع شده، گفتند: ای نادان!می‏دانی مُشت برسینه چه کسی نواختی؟  آن شخص حضرت علی ‏علیه السلام بود... ♻️مرد قصّاب امام علی ‏علیه السلام را بسیار دوست می‏داشت، امّا نمی‏شناخت، از شدت جسارت و گناه خودبا ساطور قصّابی آن دستش را که بر سینه امام کوبیده بود را قطع کرد.. 🌹که وقتی ماجرا به گوش حضرت امیرالمؤمنین ‏علیه السلام رسید، ضمن دلداری،دست او را نیز شفا داد... 📒بحارالانوار، ج41، ص48، حدیث 1.  @ranggarang