#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_نهم 🎬:
تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، شراره اعمالی را که استادش گفته بود انجام داد اما خبری نشد که نشد.
شراره گوشهٔ دیوار در حالیکه پتوی نازکی دور خودش پیچیده بود، چمپاتمبه زده بود و به شعله های آتشی که پیش رویش داشت خاموش میشد چشم دوخته بود و نمی دانست چه کند، خسته شده بود از این وضع باید کاری می کرد، گوشی اش را برداشت و میخواست به استاد زنگ بزند اما آنتن نبود، شراره اوفی کرد و وارد صفحه مجازی شد و پیام های ذخیره شده قبل را مرور کرد.
ناگهان چشمش به بندی خیره شد، با چوبی، طلسم...را زیر آتش بکش..
شراره کمرش را راست کرد و با دست توی پیشانی اش کوبید و گفت: خاک بر سرم، چطور همچی مورد مهمی را فراموش کردم، همهٔ زحمتهام به فنا رفت و سپس به طرف کلاغ ها رفت، یک ساعتی میشد منقارهاشون را باز کرده بود تا کمی آب و خورده نانی بهشون بدهد تا نمیرند، آخه هنوز موکل نگرفته بود و احتمالا با این دو کلاغ نگون بخت هم کار داشت
ظرف کوچک آب که لیوان بستنی اش بود را با پایش به سمت کلاغ های بال و پر بسته هل داد و گفت: بخورین کلاغ های زشت، شما باید زنده بمونین..
شراره نگاهی به تاریکی وهمناک اطرافش انداخت و ترسی در وجودش افتاد، خودش را به گوشهٔ دیوار رساند و سریع دراز کشید و پتو را تا روی کله اش بالا کشید، اما باز هم حس ترسی شدید بر وجودش سایه افکنده بود.
حس می کرد کسی در باد او را صدا میزند و حتی گاهی دستهایش را که به کمر او می خورد حس می کرد.
شراره چشمانش را محکم روی هم فشار داد و ناگهان حس کرد کسی او را به عقب می کشد.
شراره با ترس از جا بلند شد، همه جا تاریک بود و چیزی مشخص نبود
شراره با پای برهنه شروع به دویدن کرد، میدوید و جیغ می کشید، گریه می کرد و فریاد میزد و وقتی به خود امد که داخل هاچ بک به خاک نشسته بود، سریع در را قفل کرد و سعی کرد بخوابد.
اشعه های خورشید از پشت شیشه به چشم شراره خورد و باعث شد بیدار شود.
چشمانش را باز کرد و همانطور که دستهایش را از هم باز میکرد، خمیازه ای کشید و گفت: چه شب وحشتناکی پشت سر گذاشتم، اگر امروز غروب تونستم موکل بگیرم که هیچ اگر نتونستم برمیگردم، شاید این موکل گرفتن به قیمت جونم تموم بشه و با زدن این حرف در ماشین را باز کرد و شروع به بالا رفتن از دیواره خاکی گودال کرد.
به طرف وسایلی که غرق در خاک شده بودند رفت، ناگهان متوجه کلاغ ها شد، انگار چشمانشان بسته بود.
نزدیک تر رفت و خم شد با پایش ضربه ای به کلاغ ها زد و همانطور که خیره به آنها بود گفت:اه این یکی که مرده و بعد کلاغ دوم را برداشت، کلاغ با بی حالی چشمانش را باز کرد.
شراره لبخندی زد، به طرف سبد قهوه ای رنگ رفت و قمقمه آبش را بیرون اورد ، روی زمین نشست کلاغ را بین دو زانویش گرفت و با دست نوک کلاغ را باز کرد و چکه ای آب داخل دهان کلاغ ریخت وگفت: جوون مادرت زنده بمون، فقط تا غروب، قول میدم اگه تا اونموقع زنده بمونی جایزه ات اینه خودم با دستام جونت را بگیرم و بعد خنده بلند و شیطانی سرداد.
شراره باید تا غروب خودش را سرگرم می کرد، تصمیم گرفت اطراف را نگاهی بیاندازد و چیزهای جدید کشف کند تا وقت بگذرد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نود🎬:
عصر بود و نزدیک غروب، شراره خسته از روزی که دقایقش به کندی میگذشت خود را به دیوار چهارم رساند، او متوجه شده بود که امشب نمی تواند از اینجا خارج شود، چرا که انگار فقط روزها از جاده خاکی کنار خرابه تک و توک وسیله ای رد میشد و شبها هیچ خبری نبود و با توجه به وضعیت ماشین و نیاز به کمک دیگران، خارج شدن از گودال در شب برایش محال بود.
شراره تکه چوبی به دست گرفته بود و از روی صفحه موبایل طرحی را که جلوی چشمش بود و مانند دایره هایی متقاطع و متقارن بود می کشید و سپس حروف عِبری را داخلش نوشت
با احتیاط چند سنگ را روی محور دایره ها گذاشت به طوریکه طرح پیش رو بهم نخورد و خارها و هیزم های خشکی را که جمع کرده بود داخل سه پایه ای که با سنگ درست کرده بود گذاشت.
سرش را که بالا گرفت متوجه خورشید به خون نشسته شد،لبخندی زد و با فندک داخل جیب مانتویش، هیزم ها را روشن کرد.
خارها گُر گرفتند و شعله به هوا بلند شد،شراره مثل دیروز به طرف آخرین کلاغ که انگار نفس های آخرش را میکشید رفت، کلاغ را برداشت و روی همان تله خاکی ایستاد، چشمانش را به شفق پیش رو دوخت و با یک حرکت و سنگدلانه کله کلاغ بیچاره را کند،خون دوباره فواره داد و شراره باز با خون کلاغ دست و صورتش را سرخ سرخ کرد و سپس به طرف آتش رفت، کلاغ را روی آتش گذاشت و انگار آتش جانی دوباره گرفت.
دود به هوا بلند شد، شراره دور اتش می چرخید و وردهایی را که می بایست بخواند با صدای بلند می خواند.
بعد از ساعتی تلاش شراره نگاهی به آتش پیش رو که از آن خاکستری بر جا مانده بود انداخت، بوی گوشت کباب شده مشامش را نوازش میداد، اما خوب میدانست که این بو، بوی کلاغ سوخته است و نباید هوس خوردن کلاغ را بکند.
شراره اطراف را نگاه کرد و موکل قدرتمندی را که قرار بود به خدمت بگیرد با فریاد صدا کرد، اما بازهم خبری نشد.
شراره با عصبانیت شوتی به بساط روبه رویش زد و همانطور که فریاد میزد به زمین و زمان ناسزا میگفت، انگار اختیار حرکاتش به دست خودش نبود، به طرف باقی مانده کلاغ رفت هماتطور که آن را در مشتش میگرفت به سمت حصیر رفت، روی حصیر نشست و مثل کودکی لجباز به تاریکی خیره شد و قسمتی از گوشت برشته شده کلاغ را به دندان کشید.
طعم تلخی همانند زهر و بوی تعفنی در دهانش پیچید، شراره کلاغ را به طرفی پرت کرد و لقمه داخل دهانش را بیرون انداخت و خودش را روی حصیر انداخت و روی پهلوی چپ دراز کشید و چشمانش را بست.
خیلی خسته بود، می خواست بخوابد، برایش مهم نبود که بادی سرد می وزد و بدون پتو لرز در تنش می پیچید، او می خواست بخوابد، چشمانش را بست که ناگهان با حس گرمی شدید چشمهایش را باز کرد، به تاریکی جلویش خیره شد، درست میدید دو دست بزرگ پشمالو او را از پشت محکم در آغوش گرفته بود.
شراره با ترس دستی به بازوی پشمالو کشید و همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت: وا...وا...واقعیه..
در همین حین هُرمی بد بو به پشت گوشش خورد و گفت: مرا صدا زدی، من هم آمدم و سپس با یک حرکت شراره را به سمت خود چرخانید.
شراره که هنوز ترس آن دستها و این صدای بم و کلفت در وجودش بود با دیدن صورت سیاه و پشمالو و دو شاخ کوتاه آبی رنگ و چشمان به خون نشسته ای که به او خیره شده بود، قلبش بیش از پیش به تپش افتاد.
موکل که حالت شراره را دید، قهقه ای بلند زد و گفت: امر کردی من آمدم، حالا من باید امر کنم و تو انجام دهی و چه لذت بخش است این زمان و مشغول...
جسم شراره در آغوش آن موکل عظیم الجثه مانند همان کلاغی بود که شراره در دستانش می گرفت و حالا میفهمید که ان کلاغهای بیچاره چه ترسی خورده اند.
بعد از ساعتی که بین شراره و موکل رابطه ای برقرار شد، موکل تمام شروطش را گذاشت و شراره فقط با نگاه خیره اش پذیرفت، او می خواست زودتر این دیدار دردناک پایان یابد.
موکل از جا بلند شد، شراره را که مثل مجسمه ای سنگی بود و هیچ حرفی نمیزد و انگار مسخ شده بود در دست گرفت، شراره در یک چشم بهم زدن خود را داخل ماشین دید و موکل به راحتی اب خوردن ماشین هاچ بک را از گودال دراورد و داخل جاده گذاشت.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@ranggarang
🪐 راه نجات
#نهج_البلاغه
📿وَاسْتَتِمُّوا نِعَمَ اللهِ عَلَيْکُمْ بِالصَّبْرِ عَلَى طَاعَتِهِ، وَ الْمُجَانَبَةِ لِمَعْصِيَتِهِ
🌖نعمت هاى خدا را با صبر و استقامت و دورى از معصيت بر خويش کامل کنيد
✍اين سخن مى تواند اشاره به تکميل نعمت هاى مادى دنيا باشد و يا تکميل اين نعمتها با افزودن نعمتهاى گرانبهاى پروردگار در قيامت، زيرا صبر بر طاعت و دورى از معصيت به مقتضاى لَئِنْ شَکَرْتُمْ لاََزِيدَنَّکُمْ سبب فزونى نعمتهاى مادى و معنوى، دنيوى و اخروى است و مى دانيم شکر حقيقى آن است که انسان نعمتهاى خدا را در مسير طاعت به کار گيرد و هرگز از آنها در جهت نافرمانى گناه، بهره نبرد.
📘#خطبه_188
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نهج_البلاغه
📿مَنْ لاَنَ عُودُهُ کَثُفَتْ أَغْصَانُهُ
🟤کسى که ساقه درخت وجودش نرم است، شاخه هایش فراوان است
✍ اشاره به این است که افراد متواضع و با محبت دوستان فراوانى را گرد خود جمع مى کنند و به عکسْ افراد خشن و غیر قابل انعطاف دوستان را از گرد خود پراکنده مى سازند.مى دانیم شاخه ها از کنار ساقه ها جوانه مى زند; ساقه اى که خشک و کم آب باشد شاخه هاى کمترى از آن مى روید و ساقه اى که نرم است، از گوشه و کنارش شاخه هاى فراوانى مى روید. نیز قسمت مهمى از درخت را آب تشکیل مى دهد و رطوبت از عوامل اصلى رویش گیاه است، در حالى که کمبود آب هم درخت را پژمرده مى کند و هم سبب مى شود شاخه هاى کمترى از آن بروید. انسان نیز به منزله درختى است که اگر نرمش از خود نشان بدهد و خشونت را کنار بگذارد و محبت را به جاى آن بنشاند افراد زیادى به سوى او جذب مى شوند در حالى که اگر خشن و انعطاف ناپذیر باشد، نزدیک ترین بستگان و خویشاوندان و دوستان نیز از او فاصله مى گیرند.
📘#حکمت_214
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿هرکس کار نيک و بدى کند پاداش و کيفر آن را خواهد ديد
#نهج_البلاغه
▫️وَلَنْ يَفُوزَ بِالْخَيْرِ إِلاَّ عَامِلُهُ، وَلاَ يُجْزَى جَزَاءَ الشَّرِّ إِلاَّ فَاعِلُهُ
🟤در حالى که هيچ کس جز انجام دهنده کار نيک به پاداش آن نمى رسد و کسى جز فاعل شر، کيفر آن را نمى بيند
✍اشاره به اينکه اين افراد که براى ايجاد مفسده و اختلاف در ميان مسلمانان به تلاش و کوشش بر مى خيزند و همچنين فرمانده اصلى آنها هيچ کدام سودى نخواهند برد و شر و فساد دامن آنها را نيز خواهد گرفت.
📘#نامه_33
@ranggarang
☫بِسْـــــمِالـلَّـهِالرَّحْـمَنِالرَّحِیـــــمِ☫
رابطه مکاشفه با مراقبه
از خاطرم نمی رود که مرحوم علامه طباطبایی وقتی به من فرمود: آقا من هر روز مراقبتم قوی تر است شب مشاهدات من، #مکاشفات من زلالتر است، صافی تر است؛ هر چه روز #مراقبت شریف تر باشد، شب مکاشفات زلال تر و صافی تر است.
📔پندهای حکیمانه
عـــــلامه #حســـن_زاده_آمــلی
📚متن دروس و شرح دستورالعملهای عرفانی و اخلاقیِ سیر و سلوک علامه ذوفنون
@ranggarang
چطور شد که اینطور شد؟!🤔
☘
🔴شاید ۲۰ سال پیش کسی به مخیلهاش هم نمی رسید روزی در خیابانهای شهر، دخترانی را مشاهده کند که آن سالها مردم شاید آنها را در سالن های عروسی هم نمی دیدند... دخترانی بزک کرده با موهای پف کرده و بیرون ریخته و مانتوهایی کوتاه و تنگ و شلوارهایی تنگتر! این روند ۲۰ سال طول کشید تا به اینجا رسید. استعمار، صبر و حوصله زیادی دارد، بر عکس بعضی از ماها...
⬅️اولین کار،
گرفتن چادر بود از زنان ما... گفتند چادر #حجاب برتر است و میشود برتر نبود! بین خوب و خوب تر، خوب را هم انتخاب کنی به جایی بر نمیخورد .میشود مانتوی گشاد و مقنعه بزرگ پوشید و با حجاب بود... حرف قابل قبولی بود؛ کسی نمیتواست به این حرف اعتراض کند، حتی اهالی مذهب.
⬅️ گام دوم
گرفتن مقنعه بود... میشود روسری بزرگ سر کرد! هم تنوّع دارد هم حجاب است. یادم می آید روسریهایی بود با ضلع بیشتر از یک متر که تا کمر خانمها هم میرسید... خوب البته روسری مثل مقنعه نبود گاهی مو بیرون میزد.
⬅️ در فیلمهای سینمایی هی مدل گذاشتن، زن های هنرپیشه مدل شدن و به تبع آن دختران جوان هم از آن ها یاد میگرفتند.
⬅️چشمان ما متوجّه این آب رفتن نمیشد و به قدری این کار را کردندکه چشم ما عادت میکرد.
⬅️ مانند بچهای که جلوی چشم پدر و مادرش بزرگ میشود و قد میکشد و والدینش حس نمیکنند اما دیگران که کمتر او را میبینند و چشمانشان عادت نکرده، متوجه رشد هفتگی او میشوند... ما عادت کردیم به روسریهایی که هر روز آب میرفت و تبدیل شد به نواری باریک و بعضا توری... مانتوهایی که شاید بهتر باشد بلوز و پیراهن راحت نامیدشان تا مانتو...
⬅️ به هر حال کم کم کار به این جا کشید و مدام گفتند بیحجابی معضل فرهنگی است، برای حل آن باید کار فرهنگی کرد... سال ها گذشت و لباس ها آب رفت و کار فرهنگی در زمینه عفت و حجاب مشاهده نشد. برعکسش، فراوان کارهای ضد فرهنگ در کوبیدن حجاب و عفت و حیا و غیرت در فیلمهای سینمایی و مجلات و برنامههای عمومی یافت میشد...❎
⬅️ امسال هم مد پوشش خانمها تغییر کرده است، پوشیدن ساق شلواری (ساپورت) به جای شلوار... یعنی دیگر شلوار جین تنگ هم نه! ساق شلواری! و بدون تردید در یکی دو سال آینده این کنار می رود و برخی را ..........
⬅️ یعنی پس از آنکه چادر، مقنعه، مانتو و روسری از زنان گرفته شد، حالا رفتهاند سراغ شلوار! چشمهای ما هنوز عادت نکردهاند... اگر به این هم عادت کنیم سرنوشت چادر و مانتو و روسری در انتظار این ساپورت هم هست... خدایی نکرده اینها هم روز به روز نازکتر و کوتاهتر میشود و ما عادت میکنیم.... آن وقت... نمیدانم بعدش سراغ چه خواهند رفت...
🌺 حیرت آور است !!
✅همه ی جهان حجاب دارد:
👈کره زمین دارای پوشش است...
👈 میوههای تر وتازه دارای پوششه
👈شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود
👈قلم بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین میرود و زیر پا انداخته میشود برای اینکه پوشش آن از بین رفته
👈سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود...
و..
🔹در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن چادر می پوشاند؛
اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند!!!
🔴اما خطابم با توست
بانو!
این چادر تا برسد بدست تو
هم از کوچه های مدینه گذشته
هم از کربلا
هم از بازار شام...!
چادرت را در آغوش بگیر و بگو برایت روضه بخواند
همه را از نزدیک دیده است...
☘
نشر دهید... تا شاید
غیرت های از دست رفته تکانی بخورند...
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قهر خدا رو نخر
🎙️ سخنران : استاد مهدی دانشمند
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست..
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ اونقدر که این پسر اهمیت حضور مردم در صحنه رو درک کرد بعضی مسئولین درک نکردند!
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤مهدی دانشمند
🙏ای خداتوکجایی...
.
📙بر گرفته ازیک رمان
🎥اگرحس میکنی خدافراموشت کرده حتمااین کلیپوببین !
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️دیر زمانی نیست که دریافته ام ؛ وقتی از کسی کینه ای به دل می گیرم، درحقیقت برده ی او می شوم؛
او افکارم را تحت کنترل خود می گیرد؛
اشتهایم را ازبین می برد؛
آرامش ذهن و نیات خوبم را می رباید و لذت کار کردن را از من می گیرد؛
اعتقاداتم را ازبین می برد و مانع از استجابت دعاهایم می گردد؛
او آزادی فکرم را می گیرد و هر کجا که می روم برایم مزاحمت ایجاد می کند؛
بنابراین دریافته ام
اگر نمی خواهم یک برده باشم، در دل نسبت به دیگران کینه و رنجشی نداشته باشم!
خود را در آیینه نگریستم
و دریافتم ارزش من بیش از یک فکر
نا آرام است.
@ranggarang
👰دختر....... در اولین صبح عروسی، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند.
🧕🏼👱♂ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.
💍زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند. اما چون از قبل توافق کرده بودند، هیچکدام در را باز نکرد.
🕙ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند. زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند...! اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.
👱♂شوهرچیزی نگفت، و در را برویشان گشود. اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد.
👧پنجمین فرزندشان دختر بود.
برای تولد این فرزند، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.
👱♂مردم متعجبانه از او پرسیدند: علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست؟
❤️مرد بسادگی جواب داد: چون این همان کسیست که در هر شرایطی در را برویم باز میکند..
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنظرتون چرا حرفای مرحوم حاج اسماعیل دولابی(ره) اینقدر به دل میشینه ؟
هرکس این کلیپ نبینه ضرر کرده
مومن باید مثل جسدی باشه که تو دستای غساله!
برای شادی روح پاک حضرت حاج اقا دولابی صلوات هدیه بفرمایید.
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سبحان الله☝️
الله اکبر
کودکی که تازه زبان باز کرده است تمام قرآن را به قدرت الله میخواند و حافظ کل قران کریم
بیخدایان چه جوابی دارن بدهند؟
آیا این معجزه خدا نیست؟
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سبحان الله 😳😳😳خداوند چه مخلوقاتی رادراینجهانآفریده است 🥀🥀🥀
@ranggarang
#نماز_شب 🌙🌔
♨️توفیق نماز شب
🔸آیةالله حاج سیّدمحمّدصادق حسینی طهرانی مدّظلّه العالی مکرّراً خدمت حضرت علّامۀ والد رضوان الله عرض میکردند:
گاهی بیدار می شویم ولی همّت برخاستن نداریم، برایمان دعا کنید تا توفیق نماز شب پیدا کنیم.
🔸میفرمودند: «توفیق یعنی مهیّا شدن اسباب و مقدّمات امور؛ و برای نماز شب خود سالک باید همّت کند و اسباب و مقدّمات بیداری خود را فراهم نماید .»
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــــرزخ🍂🍃
#قسمــــت〖پانزدهم〗
🔴گفتم:
«علیک و علیها السّلام منّی و من اللَّه و رحمة اللَّه و برکاته!؛
⇦ سلام من و خداوند و رحمت و برکات او بر تو و ایشان باد!».
پرسیدم: چرا از میان این جمع، آن دو آقازاده لباس جنگ پوشیدهاند و حال آنکه در اینجا جنگی نیست؟ دیدم رنگ حبیب رضی الله عنه تغییر یافت و چشمهایش پُر از اشک گردید و گفت: این دونفر درکربلا اراده داشتند که به تنهایی آن دریای لشکر را تار و مار و به دار البوار (سرای نیستی) رهسپار نمایند، ولی اسباب و تقادیر الهیه طوری پیشامد نمود که نشد آن اراده آهنین خود را به منصه ظهور برسانند، همان در سینههایشان گره شده و عقده کرده و تا بهحال ثابت مانده و انتظار زمان رجعت
را دارند که عقده دلشان گشوده شود و همان عقده است که به صورت لباس جنگ درآمده و محسوس تو شده است.
گله از بیمهری بازماندگان
دیدم که آنان رفتند و من و هادی تنها ماندیم و حجره مثل اوّل کوچک و بی دستگاه سلطنتی شد. به هادی گفتم:
من دوباره به نزد اولاد و اهل بیت خود نمیروم؛ زیرا از خیرخواهی آنان مأیوسم. اگرچه به اسم من کارهایی میکنند؛ ولی فقط همان اسم است، و روح عملیات شان (نیّت اعمالی که انجام میدهند) برای دنیای خودشان است و غیر از اینکه بر غصّه و اندوه من بیفزایند، حاصلی ندارد. به آنچه خود دارم، قناعت میکنم و پس از امیدواری به مراحم (مهربانی های) این بزرگواران، به هر خطری که برسم صبر میکنم و بر خود سهل و آسان است
⏮ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارااا
در این شب
دفتر دل دوستانم را
به تو میسپارم
با دستان مهربانت
قلمی بردار
خط بزن غمهایشان
و دلی رسم کن
برایشان به بزرگی دریا
شاد و پر خروش
شبتون خوش و سراسر آرامش
#شبتون_بخیر_
@ranggarang