« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حساب و کتاب عجیب امام حسین علیه السلام
🎙عارف بالله آیت الله قائنی رحمت الله علیه:
حتی اگر با ریا برای امام حسین کاری کنید، آن عمل نوشته می شود.
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خرج کردن برای امام حسین علیهالسلام
حاج آقا میرزا محمدی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۴ نفر را بیار سر این سفره
حاج آقا کاشانی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکحسینگفتموغمهاهمهازیادمرفت،
همهیدلخوشیمازِجهاناست ..
حسین :]
#اربعین
❏#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
@ranggarang
مداحی آنلاین - ای به قربون تو شهزادهی سلطان - جواد مقدم.mp3
7.92M
🔳 #شهادت_حضرت_رقیه(س)
🌴ای به قربون تو شهزادهی سلطان
🌴اسم تو باید گذاشت حضرت جانان
🎙 #جواد_مقدم
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #شهادت_حضرت_رقیه(س)
♨️اثبات وجود حضرت رقیه سلام الله علیها و زیارت عاشورا
👌 #پادکست بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #حسینی_قمی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجورحواله هاچقدردلچسبه
روزیتون بشه الهی..
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب گذشته ۷۰ نفر از نیروهای ویژه کماندو اسراییل برای علمیات خرابکاری که بتوانند نیروهای یمنی را از پای در بیارن تا راه برای کشتی های خارجی از راه دریای سرخ در خلیج عدن باز بشه وبراحتی تردد کنند توسط روسیه و ماهواره فضایی شناسایی شدن و به ایران خبر دادن ایران هم به حوثی های یمن گزارش داد که درزمان مناسب کمین گذاشته همشون را دود کردن فرستادن هوا چندتاشون ذغال شدن..
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭
بیخوابی دختر شهید #صدرزادهدر دوری بابا با دیدن دختران شهدای مدافع حرم، روضه #حضرت_رقیه فهمیده می شود. 🎙 حجت الاسلام راجی، #شهادت_حضرت_رقیه @ranggarang
#رمان_
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_23
بعداز آخرین کلاس باید پیش ریخانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزهاکلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم.
در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت:
–به به سلام راحیل جان.
ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟بهتر شده؟
همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت:
ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده.
سبدرخت هاروبغل گرفت و به طرف در خروجی رفت.
–دیگه من برم، الان آقامون میاد.
اشاره کردم به سبد دستش.
–لباسشویی که اینجا هست.
ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم.
ــ دستتون درد نکنه.
ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده.
ــ چشم.
لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم.
غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم.
چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم.
چند تقه به در اتاق زدم.
ــ بفرمایید.
ــ سلام.
به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.
از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم:
–شرمنده نکنید بفرمایید.
آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.
سینی رو روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ایی خیلی بزرگ که میز کارش بودویهگک کامپیوتر رویش باکلی چیزهای مختلف، مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد.
شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود.
یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند.
پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود.
نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:
–صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.
ــ از این حرفش تعجب کردم.
تا حالا بااوسریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم.
ــ نه من نمی خورم.
ــ چرا مگه ناهار خوردید؟
کمی این پاو آن پا کردم و گفتم:
نه
ــ اگه با من سختتونه پس...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
نه...برای این که فکر دیگه ایی نکند گفتم:
– آخه من روزه ام.
ــ دوباره لبخندی زدو گفت:
–قبول باشه
اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...
ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم.
سرکی توی اتاق کشیدم.ریحانه هنوز خواب بود، آشپزخانه نامرتب بود، احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.
شروع به تمیز کردن کردم.
بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم.
در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –امدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد.
ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.
ــ زحمتی نیست.
خم شدم سینی را بردارم چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.
چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود.
دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت
یک موی ندانست ولی موی شکافـت
اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت
آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت
مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.
با صدایش به خودم امدم،
– می دونید شعرش از کیه؟
ــ با دست پاچگی گفتم:
–نه
ــ ازابو علی سیناست.
با تعجب گفتم:
–مگه شاعرم بوده.
ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن.
باحسرت گفتم:
–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه.
ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ایی به کمال نرسیدم.
یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده.
نچ نچی کردم و گفتم:
–آدم میمونه تو کار این بزرگان.یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس...
با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:
– با اجازه من برم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_24
ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد، یعنی بغلم کن.
محکم بغلش کردم. از این که حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم، واقعا بچه که مریض می شود خیلی آزار دهنده وبهانه گیر می شود.
اسباب بازیهاش را آوردم و کلی با هم بازی کردیم.
بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم.
چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کمکم خوشش امدو آرام گرفت.
همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کمکم که بازی سرگرمش می کنم خوشش می آید.
بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم.
یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن.
بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت.
من هم سراغ کتاب هاو جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد.
–ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم.
آقای معصومی کمکم باعصا می توانست راه برود.
ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت.
با تعجب گفتم:
اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم.
لبخندی زدوگفت:
یه کار کوچیکه، زود میام.بالاخره باید کمکم عادت کنم. نگران نباشیدخوبم. فقط پای چپم کمی اذیت می کنه.
بعد از رفتنش، داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چندتا کتاب رااز قفسه درآورده اگر دیر می رسیدم، فاتحه ی کتاب ها رو خوانده بود.
بعد از جمع و جور کردن اتاق،شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش.
طولی نکشید که خوابش برد، من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم.
نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم.
باید نماز می خواندم وبه خانه می رفتم. چند تقه به در خوردو صدای آقای معصومی آمد.
راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید.
چادرم را سرم انداختم و در رو باز کردم، ولی نبود.
سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز ناهار خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند.
روی میز، افطار شاهانه ایی چیده شده بود. نان تازه، سبزی، خرما، زولبیا، شله زرد،عسل، مربا، کره...
شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟
با امدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا، فهمیدم وضو گرفته.
وقتی تعجب من را دید گفت:
می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده، می خواهید اول افطار کنید بعد نماز بخونید.
بی توجه به حرفش وبا اشاره به میز گفتم:
کار شماست؟
با اشاره سر تایید کرد.
خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم.
ممنون، خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شعله زرد رو از کجا...
حرفم را قطع کرد.
وقتی گفتید روزه ایید، به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه.
وای خیلی شرمنده ام کردید، دستتون درد نکنه.
این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست.
با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم.
وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود.
خجالت می کشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم.
با صدایش از افکارم بیرون امدم.
افطارتونو باآب جوش باز می کنید یا چایی؟
شما زحمت نکشید خودم می ریزم.
بی توجه به حرفم فنجون را جلوی شیر سماور گرفت.
فکر کنم چای خور نبودید درسته؟
بله.به خاطر ضررش نمی خورم.
فنجان راکناردستم گذاشت.
دوست ندارید بخورید یا به خاطر سفارش های مادرتون؟
خب قبلا می خوردم.ولی از وقتی مادرم از ضرر هاش گفته دیگه سعی می کنم نخورم.
البته گاهی که مهمونی میریم اگه داخلش هل و دارچین یا گلاب ریخته باشن می خورم. چون اینا طبع سرد چایی رو معتدل می کنند.
ابروهایش را بالا داد و همانطور که می نشست روی صندلی گفت:
چه همتی!
وقتی ادم اگاهی داشته باشه دیگه زیاد سخت نیست.
همانطور که برای خودش و من شله زرد می کشید گفت:ولی از نظر من موضوع آگاهی نیست، راحت طلبیه.
بیشتر آدم ها اگاهی دارند ولی همت و اراده ندارند برای ترکش.
مثلا یکی می دونه یه تکلیفی به گردنش هست بایدانجام بده، ولی به خاطره تنبلی انجام نمیده.
ــ بله درست می گید.خب ریشه ی این راحت طلبی کجاست؟
بیشتر بر می گرده به تربیت و خانواده، اکتسابیه دیگه..
بعد از خوردن چند جرعه آب جوش، کمی شله زرد خوردم، چقدر خوشمزه بود.
واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه.
لبخند زد. خدارو شکر که خوشتون امد.
بعد از خوردن افطار، شروع به جمع کردن میزبودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد. تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد.
بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک با عسل در دهانش گذاشتم.
بعد از تموم شدن کارم گفتم:
–من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت افتادید.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا رقيه جنس غمش فرق ميکند
سيلي ,کتک لگدش فرق ميکند
رسم است همه جا نوازش يتيم
آخر مگر حسين ,دخترش فرق ميکند؟
با پاي آبله روي خارها,واي واي
خار مغيل مگر دردو تبش فرق ميکند؟!!
هرچه زدند چادرش زِ سر جدا نشد
اصلا رقيه عشقِ به معجرش فرق ميکند
کندند گوشواره ز گوش رقيه جان ,ولي
آن پستِ بي حيا گوشواره کندنش فرق ميکند
بابا ,تمام راه فقط کتک بود و سلسله
اينجا به شام , فقط کتکش فرق ميکند
تو شاه عالميني و سنان, شقي ترين پليد
آخر چرا نوازش من و دخترش فرق ميکند........
#شبتون_حسینی
@ranggarang
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
❣سلام
امام زمانم❣
امام زمانم آقا جانم
دلم بهانه میگیرد،
میپرسد؛
«هَلْ یَتَّصِلُ یَوْمُنا مِنْکَ بِعِدَةٍ فَنَحْظیٰ»
آیا امروز به آن فردایی متصل میشود؛
که تــو باشی،
و ما از وجودت کامیاب شویم🌸
آقا جانم بیا تا جوانم بده رخ نشانم
@ranggarang
#حدیث_نور
✨پیامبر اکرم حضرت محمد (ص) فرمودند:
همّت مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و همّت منافق در خوردن و نوشيدن؛ مانند حيوانات.✨
@ranggarang
Javad Moghadam - Savar Shavid Be Keshti Nejate Hossein (320).mp3
4.82M
سوار شوید به کشتی نجات حسین (ع) 😭
#جواد_مقدم
🏴🏴🏴
♥️یکی از آشنایان به نام سرهنگ
عباسعلی میرزایی میگفت:
سفری به مشهد مقدس رفته بودم و برای
خرید کلاهی به دکان کلاه فروشی رفتم
صحبت از مرحوم حاج شیخ حسنعلی
اصفهانی به میان آمد، کلاه فروش گفت:
روز فوت مرحوم شیخ در دکان سلمانی بودم
و یک نفر در صندلی اصلاح نشسته بود
چون سر و صدای تشییع کنندگان برخاست
مشتری پرسید چه خبر است؟
سلمانی گفت: جنازه حاج شیخ
حسنعلی اصفهانی را تشییع میکنند
به محض شنیدن این خبر مشتری آنچنان
به فغان و ناله افتاد که تصور کردیم
از منسوبان شیخ است
چون از او توضیح خواستیم، گفت:
من با این مرد بزرگ نسبتی ندارم
لیکن حکایتی میان من و او هست که
اینچنین موجب شوریدگی احوال من شده
آنگاه داستان خود را اینگونه تعریف کرد:
پدرم در قریه «نخودک» کدخدا بود
و من هم در اداره ژاندارمری کار میکردم
روزی حاج شیخ به پدرم فرموده بودند:
اگر احتیاج نداری از شغل کدخدایی استعفاء کن
پدرم نیز به موجب توصیه حضرت شیخ
از کار خود استعفاء کرد
و چون من از ماوقع مطلع گشتم
بغضی از مرحوم شیخ در دلم پدید آمد
و دیگران هم مرا به این دشمنی، تحریک
و تشویق میکردند تا آنکه مصمم شدم
ایشان را به قتل برسانم
و چون گاهی از اوقات نیمه شبها که از
مأموریت خود باز میگشتم مرحوم شیخ
را دیده بودم که تنها از ده خارج میشوند
بر آن شدم که در یکی از این شبها
ایشان را هدف گلوله سازم
اتفاقاً در یکی از شبهای تاریک زمستانی
که به طرف آبادی میآمدم
حضرت شیخ را دیدم که عبا بر سر کشیده
و میخواهند از ده خارج شوند
با خود اندیشیدم که وقت مناسب فرا رسیده
اما بهتر است اندکی صبر کنم تا از ده دور
شوند و صدای شلیک من کسی را آگاه نکند
باری، مسافتی در عقب ایشان آهسته رفتم
تا آنکه کاملاً از ده بیرون رفتند
در آن حال که خواستم تفنگ خود را
به قصد شلیک از دوش بردارم ناگهان
حضرت شیخ روی به طرف من گردانیدند
و فرمودند: حبیب کجا میآیی؟!
بی اختیار گفتم: خدمت شما میآمدم
و سخت از کار خود به وحشت افتادم
فرمودند:
بیا تا با هم به زیارت اهل قبور برویم
بیدرنگ پذیرفتم و به قبرستان ده که
مسافتی فاصله داشت رفتیم و فاتحه
خواندیم آنگاه حضرت شیخ فرمود:
دوست داری که به شهر رویم
و حضرت رضا علیهالسلام را زیارت کنیم؟
عرض کردم: آری، فرمودند: دنبال من بیا
چند قدمی نرفته بودیم که دیدم پشت در
صحن مطهر رسیدیم و چون درها بسته بود
اشارتی کردند و در باز شد
ولی کسی را ندیدم که در را گشوده باشد
دستور دادند تا وضو بگیریم با آب جوی
وضو ساختم و بسوی حرم مطهر روانه شدیم
در اینجا نیز درهای بسته با اشاره حضرت
شیخ باز شدند و داخل حرم شدیم
و زیارت کردیم و در هنگام بازگشت
درها یک به یک پشت سر ما بسته شد
چون از صحن خارج شدیم فرمودند:
دوست میداری که امیرالمؤمنین علیهالسلام
را هم زیارت کنی؟ عرض کردم: آری
و هنوز چند قدمی به دنبال ایشان نرفته
بودم که در برابر صحن و حرم رسیدیم
ولی من چون تا آن وقت به زیارت
امیرالمؤمنین علیهالسلام نرفته بودم
ابتدا آنجا را نشناختم
درهای بسته صحن و حرم حضرت امیر
هم به اشاره حضرت شیخ باز شد
زیارت کردیم و خارج شدیم
در این هنگام حضرت شیخ فرمودند:
حبیب شب گذشته است و تو هم خستهای
بهتر است که به «نخودک» باز گردیم
عرضه داشتم: آقا هر چه صلاح میدانید
انجام دهید باز پس از چند قدمی ناگهان
خود را در همان جای ملاقات نخستین یافتم
پس از آن به من فرمودند: حبیب
مبادا که تا من زندهام از سرّ این شب
با کسی چیزی در میان گذاری
که موجب کوری چشمان تو خواهد شد
و دیگر اینکه هیچ وقت نزد من نیا و هرگاه
که مرا دیدی از دور سلامی بکن و والسلام
آیا این کراماتی که من از ایشان دیدهام
جای آن نیست که چنین در ماتم این بزرگوار
شیون و فغان کنم؟!
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرهنگ_اربعین
🎥 خانمها نباید در عراق چفیه بندازند!
👈 پیادهروی اربعین کربلا میخوای بری،
به این نکته توجه کن... حتی آقایون ..!!
#احترام_میزیان_را_داشته_باشیم
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خانم هانا، قهرمان بوکس، مدل و خواننده آلمانی، مسلمان میشه و حالا برای اسلام تبلیغ میکنه✌️
📖 یَدخلونَ فی دینِ اللهِ افواجا
✅در آخرالزمان مردم دسته دسته
گروه گروه وارد به دین خدا میشوند
@ranggarang
💫🌟🌙#داستــــــــــان 💫🌟
❄️وزن دانه برف
روزی گربه ای از جغد پیری درباره وزن دانه ی برف سوال کرد.
جغد جواب داد: وزنش چیزی بیشتر از هیچ چیز است!
جغد در ادامه گفت: روزی به هنگام بارش برف روی شاخه ای از صنوبر نشسته بودم و در حال استراحت، دانه های برف را که یک به یک روی شاخه می نشستند، می شمردم.
به رقم دقیق 3.471.952 که رسیدم دانه برف دیگری روی شاخه نشست و ترق ... شاخه درخت ناگهان شکست!!
و من و برف هایی که روی شاخه بودیم در هوا معلق شدیم و بر زمین افتادیم.
آره عزیزم، وزن یک دانه برف، چیزی بیشتر از هیچ چیز است!
به سنگتراش نگاه کنید که روی سنگ ضربه می زند. شاید صد بار ضربه ها روی سنگ فرود بیاید، بدون اینکه حاصلی داشته باشد، اما در ضربه صد و یکمی نصف می شود.
در حقیقت این آخرین ضربه نیست که سنگ را دو نیم می کند، بلکه این امر نتیجه تلاشی است که از ابتدا صورت میگیرد!!!
@ranggarang