فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بعد از شھادت علی خوابشرو دیدم⇩
بهم گفت:
« اگه می دونستم این دنیا بہخاطر
صلوات این همه ثواب و پاداش میدن🎁،
حالا حالاها آرزوۍ شھادت نمےکردم!
می موندم توۍدنیا و صلواټ
می فرستادم.. ❣
#شهیدعلیموحددوست...🌷🕊
شادی روحش صلوات🌸
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شال سبز شهید معماریان
دیدن این ویدئو رواولا ازدست ندید وثانیا به احترام شهدا تاآنجا که میتوانید انتشار دهید
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوق العاده زیبا آب دستتونه بذارید زمین ودیدن این کلیپ فوق العاده و بی نظیر را از دست ندید..
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
#حدیث✨ امیرالمؤمنین عليه السلام:
هرگاه فرصتى به چنگ آوردى، آن را غنيمت بشمار كه فرصت سوزى، مايه اندوه است
إذا أمكَنَتِ الفُرصَةُ فَانتَهِزها؛ فَإِنّ إضاعَةَ الفُرصَةِ غُصَّةٌ
غررالحكم، حدیث 4124
@ranggarang
حکایت سید غیبگو.mp3
4.77M
❇️ حکایت سید غیبگو
🔘 حکایت عجیبی پیرامون امام زمان «ارواحنافداه» به نقل از فرزندان مرحوم آخوند خراسانی.
🎤 مرحوم حاج قدرت الله لطیفی نسب (ره)
🏷 #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمد(ص) 💗
شــافع روز پسیـن است 🌸
محمد(ص) 💗
رحمــة للعـالمین اسـت 🌸
محمد (ص) 💗
هم بشیر و هم نذیر است 🌸
محمد(ص) 💗
در دو عالم بی نظیر است 🌸
💗پیشاپیش میلاد
پیـامبـر رحمت مبارک باد 🌸
#هفته_وحدت
@ranggarang
حاجسیدمجید_بنیفاطمه_همه_جا_پر_از_سرود_مصطفی_خوش_آمدی_شد_1.mp3
12.44M
#سرود
📝 همه جا پر از سرود مصطفی خوش آمدی شد
🎤 حاجسیدمجید بنی_فاطمه
🌺 #میلاد_پیامبر_اکرم
#هفته_وحدت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای احمدیان به نام احمد صلوات
هر دم به هزار ساعت از دم صلوات
از نور محمدی دلم مسرورست
پیوسته بگو تو بر محمد صلوات
💐فرارسیدن سالروز میلاد پیامبر رحمت، حضرت ختمی مرتبت، محمد مصطفی صلّی الله علیه و آله و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مبارک باد..
@ranggarang
شاهزاده ای در خدمت
قسمت ششم🎬:
یک شب در قصری سوخته به صبح رسید و شاهزاده خانم در بین کسانی که روزگاری کنیزش بودند بسر می برد و نمی دانست که براستی چه بر سر خانواده اش آمده ، هر کس هم که در کنارش بود از سرنوشت آنان اظهار بی اطلاعی می کرد و شاید می دانستند چه شده و اما نمی خواستند غصهٔ این شاهزاده خانم در بند را بیشتر کنند.
فردا صبح زود ، کاروان غنائم به همراه اسیران به سمت حبشه به راه افتاد ، همانطور که از آخرین پل منتهی به پایتخت می گذشتند ، دخترک سرش را از پنجره کجاوه بیرون برد و برای آخرین بار به قصری که هنوز دود سیاه از آن بر هوا بلند بود، نگاهی انداخت.
دخترک آهی کشید و سرش را به زانو گذاشت ، آمیشا که از برکت وجود شاهزاده خانمش، کجاوه نشین شده بود وگرنه مثل باقی اسیران میبایست پیاده یا بر اشتری لخت طی مسیر کند.
با دست پشت بانویش را نوازش نمود و گفت : غصه نخورید بانوجان ، خدایان حواسشان....
ناگهان با چشمان غضبناک بانو مواجه شد و حرفش را فرو خورد...
دخترک که حالا هیچ مونسی جز آمیشا نداشت ، حتی کتابهایش هم نتوانست بردارد ، دست آمیشا را فشار داد و گفت : آمیشا، دیگر اینگونه سخن نگو....من خودم را به دست تقدیر سپردم...
آمیشا لبخندی زد و گفت : اما بانوی من ، شنیده ام به سرزمینی که ما را میبرند، پادشاه عادلی دارد و گویا تازه به دینی نو درآمده و میگویند مسلمان شده....
دخترک با شنیدن این حرف گفت : مسلمان؟ مسلمان دیگر چیست؟
آمیشا شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دانم...من هم از زبان سربازان شنیدم..
شاهزاده خانم اسیر آرام زیر لب تکرار کرد : مسلمان....مسلمان...
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🕌💚صَلّوا علی محمّد...💚🕌🕊
🦚✨ولادت با سعادت حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و امام جعفر صادق علیه السلام بر جمیع عاشقان آن حضرت تبریک و تهنیت باد✨🦚
@ranggarang
#رمان
زسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_79
برای ریحانه کمی سوپ کشیدم.
عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت:
– چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟
لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم:
– نه، لیمو هم بریزید.
بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چندقاشق از سوپ خوردوبالبخند گفت:
– چقدر خوشمزس. حالا که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه.
یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد.
طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت:
– بوی این سوپ خواب رو از سرم پروند.
زهراخانم نگاه دل سوزانه ایی به برادرش انداخت وگفت:
–الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشم هاش گود افتاده.
کمیل سر خواهرش رابه سینه اش چسباندوبامهربانی گفت:
–نگو اینجوری قربونت برم.
بادیدن این صحنه فقط خدا می داندکه چقدر دلم برای برادری که هیچ وقت نداشته ام تنگ شدوَچقدرآرزو کردم کاش آن لحظه جای زهرا بودم.
برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه را هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم:
– حتما بریزید.
حالا نوبت کمیل بود که تعریف کند.
سوپ ریحانه که تمام شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت:
– سوپت زیاده؟
با تعجب پرسیدم چطور؟
لبخندی زدوگفت:
–اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم.
از جایم بلند شدم و گفتم:
– بله، واسه دوروزشون پختم، الان براتون می کشم.
کاسه ایی بلوری پیدا کردم و برایش کشیدم و رویش را با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه را داخل سینی گذاشتم.
بعد از کلی تشکر، خداحافظی کردو رفت.
دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق در دهانش گذاشتم.
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــاگه چیزی می خواستید، می گفتید من میاوردم.
با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت:
–نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم.
بشقاب را مقابلم گذاشت و ریحانه رااز بغلم گرفت و گفت:
–لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه را برداشت تا بقیه ی سوپش را بدهد.
تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رابه طرف دهانم ببرم گوشی ام زنگ خورد.
صندلی کمیل کنارکانتر آشپزخانه بود. دستش رادراز کردو گوشی را برداشت وبه طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان بدهد. به خودم لعنت فرستادم که چرا دفعه ی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی را سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی را زدم تا صدایش در نیاید. لرزش ریز دستهایم را حس می کردم. اشتهایم کور شد. آرام آرام قاشق را داخل بشقاب می چرخواندم.
ریحانه خودش رااز روی میز پایین می کشید دیگر سیر شده بود. ریحانه را روی زمین گذاشت و همان جور که سرش پایین بودگفت:
– پسر خوبی به نظر میاد، شما هم که بهش علاقه داری، پس چرا جواب منفی دادی؟
با شنیدن حرفش یخ کردم، زبانم بند امد. او سرش پایین بودومن به او زل زده بودم. اینبار او قاشق داخل سوپش می چرخواند.
حرکاتش و غرق بودن در افکارش، مرا یاد روزهایی انداخت که بغض داشتم و نمی توانستم غذا بخورم ولی باید می خوردم.
در همین فکر بودم که قاشقش را با اکراه بلند کرد و به طرف دهانش برد و سنگین نگاهم کرد. آنقدر سنگین که چشم هایم طاقت نیاوردند و خیلی زود از این بار شانه خالی کردندوخودشان را به طرف پایین سُر دادند. انگار نگاهش هزارتا حرف داشت ولی من هیچ کدام را نتوانستم بخوانم، شاید چون نمی فهمیدمش.
ولی او تنها حرفم را، از چشمهایم خواندو لبخند تلخی زدو گفت:
– بهم زنگ زد. اونجور که زهرا می گفت، امده دم در خونه باهام حرف بزنه وقتی گفتن نیستم، مسافرتم، از شوهر خواهرم تونسته شماره موبایلم رو بگیره. مثل این که بهش گفته کارش خیلی واجبه و از این حرف ها...
سرش را پایین انداخت و قاشقش را کناربشقابش گذاشت وصاف نشست ودستهایش را روی سینه اش جمع کرد.
– وقتی زنگ زداولش گرم سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کلی مقدمه چینی، یه جورایی خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام بیشتر فکر کنید. البته اینم گفت که بارها ازتون خواسته که باهاش حرف بزنید ولی شما قبول نکردید و اونم مجبوره که به دیگران متوسل بشه.
بعد آرامتر ادامه داد:
–معلوم بود حالش خیلی بده به نظر منم باهاش صحبت کنید.
با شنیدن این حرف ها ازدست آرش عصبانی شدم، چرا این کار رو کرده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفتم:
– من باهاش حرف زدم جوابمم گفتم.
بعید می دانستم که حرفم را شنیده باشد، ولی انگار همه تن گوش بود وخوب شنیده بودکه جواب داد.
–آره خودشم گفت که دلیلتون به خاطر مذهبی نبودنش بوده. ولی اون حرفهایی زد که فکر می کنم اگه شما باهاش ازدواج نکنید کلا از مذهب و دین و شایدم مسلمونی ببُره.
یه وقتهایی آدم باید به خاطر خدا نفسش رو زیر پا بزاره، به خاطر بنده ایی که تمام امیدش به خداست و تازه معنی امید بستن به خدا رو درک کرده.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_80
خجالت می کشیدم راحت حرفم رابزنم. ولی از این که کارآرش باعث شده بود آقای معصومی دوباره مثل یک استاد برایم حرف بزندونظرش رابگوید خوشحال بودم.
دلم می خواست با او دراین زمینه مشورت کنم ولی همیشه حجب وحیا مانع میشد. حرفهایی راکه می شنیدم برایم عجیب بود. حیرت کرده بودم. کمی مِن ومِن کردم وگفتم:
– ولی من الان دقیقا نفسم رو زیر پام گذاشتم.
برای همین بهش جواب منفی دادم.
بشقابش را کمی عقب کشیدو ساعدهایش راروی میز گذاشت.
– می تونم راحت باهات صحبت کنم؟
چشم دوختم به میز ناهار خوری و گفتم:
–بله.
همانطور که به بشقاب سوپ من نگاه می کرد گفت:
– می دونم که شما یه معیارهایی تو نظرتون هست که شاید مهمترین اونهارو این آرش خان نداشته باشه.
می دونم شما می خواهید با یه خانواده ی مذهبی وصلت کنید وعمری رو در آرامش زندگی کنید، اینم می دونم که الان سختتون بوده جواب رد بهش بدید. به نظرم طور دیگه هم میشه فکر کنید. به این که آرش خان از خدا فقط شمارو می خواد، به این که اگه با هم ازدواج کنید چقدر می تونید کمکش کنید، اون به خاطر علاقه ایی که به شما داره ممکنه خیلی تغییر کنه.
بعد آهی کشیدوادامه داد:
– شما هم با هر خدمتی که به همسرآیندتون می کنید یا هر جا که تحملش می کنید به خاطر خدا، فقط خدا میدونه اجرش چقدره. اگه واقعا آدما دنبال رضایت خدا باشن، تو هرشرایطی میشه به دستش آورد.
این می تونه برای شما یه امتحان بزرگ باشه. درسته که ما همه اختیارداریم وحق انتخاب، ولی خب نمیشه از قسمت هم فرار کرد.
بعد سرش راپایین انداخت.
– شایدم خدا من رو وسیله قرار داده تا این حرفهارو بهتون بزنم که بیشتر رو تصمیمتون فکر کنید.
با چشمهای گرد شده فقط نگاهش می کردم. وقتی در این حد تعجبم رو دید، گفت:
–فقط خدا می دونه که چقدر برام سخته که این حرفها رو بهتون بزنم ولی واقعیتی که باید می گفتم.
باید خیلی به حرف هاش فکر می کردم تا بتونم هضمشون کنم.
ــ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– اگه من جواب مثبت بدم و ازدواج کنیم، بعدش اون تغییر نکنه چی؟
ــ شما همیشه وظیفه ات رو انجام بده، بقیه اش رو بسپار دست خدا. ممکنه اون موقع خیلی هم آزار ببینی و رنج بکشی، باید یادت باشه برای چی جواب مثبت دادی، نیتت چی بوده.
اگه من دارم این حرفهارو میزنم چون وظیفه ی خودم می دونم که بگم. دیگه انتخاب با شماست.
ــ ولی من می ترسم.
خیلی جدی نگاهم کردو گفت:
– تا وقتی خدارو داری از هیچی نترسید، همیشه به خودش توکل کن. بعدشم اول باهاش چند جلسه صحبت کنید، همه ی مسائلی که براتون مهمه براش توضیح بدید،
اصلا دلیل مخالف بودنتون رو با جزییات براش توضیح بدید. شاید براش شفاف سازی نکردید دلیل کارهاتون رو نمیتونه درک کنه.
اگه مرد میدون نباشه خودش جا میزنه میره کنار.
اینم فراموش نکنید که بدونه خواست خدا برگی از درخت نمیوفته.
از تصور این که با این حرفها چقدرمرا از خودش دورمی کند، بغضم گرفت و سرم را پایین انداختم. مدام به این فکر می کردم که چطور می تواند اینقدر راحت حرف بزند، به خاطر دیگران زود کوتا می آید، شاید هم به خاطر خدای دیگران.
حرفش افکارم را بهم ریخت.
ــ اگه قرار باشه افراد مذهبی با مذهبی ازدواج کنند وافراد غیر مذهبی با غیر مذهبی، پس مسئولیت ما چیه تو این دنیا؟ البته به نظرم آرش خان غیرمذهبی نیست. از حرف زدنش متوجه شدم، شاید فقط یه تلنگر می خواد. این کلمه ی غیر مذهبی یا مذهبی خیلی بد جا افتاده. طوری که وقتی مردم به یکی میگن مذهبی دیگه توی ذهنشون از اون شخص توقع عصمت دارند. یا برعکس وقتی به یکی میگن غیرمذهبی دیگه خیلی سیاه تصورش می کنند، که به نظرم هر دو اشتباهه در بیشترمواقع این طور نیست... به نظرم شما کمی بیشتر فکر کنید، همش که نباید دنبال یه زندگی آروم و بی دردسر بگردیم؟ اگه تونستی با همسری که عقایدش باهات فرق می کنه کنار بیای و روش تاثیر بزاری هنر کردی.
حالا اون تاثیر هر چند ناچیزباشه.
البته اینایی که گفتم نظرم بود. باز خودتون تصمیم گیرندهاید.
حرفهایش برایم تازگی داشت. با تردید گفتم:
ــ حرفاتون درسته، ولی این چیزایی که شما میگید خیلی صبوری می خواد، من نمی دونم اینقدر صبر دارم یانه؟
ــ وقتی هدف بزرگ داشته باشید که شما دارید هر چی سختی داشته باشه به جون می خرید. مثل یه کوهنورد که برای رسیدن به قله حتی گاهی جونش روهم میزاره.
عاجزانه نگاهش کردم وگفتم:
–اگر در خودم توان کوه نوردی نبینم چی؟
سرش راتکانی دادوگفت:
–خب، اون دیگه بحثش فرق میکنه. پس همین راهی که میرید درسته.
خیلی دلم می خواست بدانم او که اینطور صحبت می کند همسر خودش چطوربوده. هیچ وقت در موردش حرفی نزده بود.
بنابراین باپرویی پرسیدم:
–ببخشیدمی تونم در مورد همسرتون بپرسم؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب داستان زندگے ماست
⭐️گاهے پرنور
✨گاهے ڪم نور میشود
⭐️اما بخاطر بسپار
✨هر آفتابے غروبے دارد
⭐️و هر غروبے طلوعی
✨قرنهاست ڪه هیچ شبی
⭐️بے صبح شدن نمانده است
✨به امید طلوع آرزوهایتان
⭐️#شبتون_بخیر_
@ranggarang