eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6.9هزار ویدیو
10 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 پنج‌شنبه دلتنگی های مادرانه.. را داد. تا ما داشته باشیم! 🌹چقدر مدیون مادران شهدا هستیم.. @ranggarang
🌱عشق را بـا خـون خـود کردی تـو معنـا ای شهیـد! خـویـش را بـردی بـه اوج عـرش اعـلا ، ای شهید! 🌱زنـدگی تسلیمِ تـو شد ، مــرگ خــالی از عــدم زنـده تــر از تـو نمی بینـم بـه دنیــــا ای شهیـــــد! 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد‌شهدا با ذکر صلوات.. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂ما گریه‌ای از جنس بهاران داریم ما گریه از این دست، فراوان داریم... 🍂ما هرچه سرافرازی و سرسبزی را از برکت خون این شهیدان داریم... 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد ‌شهدا با ذکر صلوات🍃 @ranggarang
🌱عشق را بـا خـون خـود کردی تـو معنـا ای شهیـد! خـویـش را بـردی بـه اوج عـرش اعـلا ، ای شهید! 🌱زنـدگی تسلیمِ تـو شد ، مــرگ خــالی از عــدم زنـده تــر از تـو نمی بینـم بـه دنیــــا ای شهیـــــد! 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد‌شهدا با ذکر صلوات.. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
103 🔸 یکی از کارهایی که ما باید انجام بدیم اینه که ظرفیت خودمون رو در هر موضوعی بالا ببریم. اگه دیدید که وضعیت اقتصادی تون ضعیف هست یکی از بهترین کارها اینه که به دیگران بیشتر کمک مالی کنید. 💢 شیطان میاد میگه ول کن بابا! اگه کمک کنی خودت فقیر میشی! توی این گرونی ها هر کسی باید ... @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن به خاطر کفشهایم به همان قدم زدن اکتفا کردیم و بعد از نیم ساعت رفتیم که صبحانه بخوریم. آرش دوتا کاسه حلیم سفارش داد ولی من نگذاشتم و گفتم: –یه کاسه کافیه، باهم می خوریم. باتعجب نگاهم کرد. –آخه یه کاسه به کجای ما میرسه؟ با اصرار همان یک کاسه حلیم را سفارش دادیم و بعد برایش توضیح دادم که قبلابا یکی از دوستهایم که امده بودم و دوتا کاسه سفارش دادیم و کلی از هر دو کاسه موند و چقدر اصراف شد. –آخه یه کاسه ضایس. –ضایع شدن نعمت خدا خیلی بدتره. – سیر میشیم؟ ببین من مرد تشریف دارم‌ها، مثل شما خانما کم غذا نیستم. –سیر میشی، تازه سر معده ات هم یه کم خالی بمونه بهترم هست واسه هضم غذا و سنگین نشدن معد‌ی خودت خوبه. بعد هم به قول مامانم، شکم رو پهنش کنی دشته، جمعش کنی مشته. حلیم را آوردند و آرش همانطور که شکر را برمی داشت تا توی کاسه بریزه گفت: –پس دلیل خوش هیکل بودن مادر زن عزیزم عمل کردن به این ضرب المثله، چقدر هم خوب تونسته به دخترهاش هم یاد بده. بعد قیافه‌ی سوالی به خودش گرفت و پرسید: –ببینم اصلا مگه شماها خانوادگی معدتون رو دشت هم کردید؟ همیشه مشت بوده. خندیدم و شکر را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. –آدمیزاد به همه چی عادت می کنه. اگه پر شکر دوست داری طرف خودت رو بریز. همانطور که حلیم را زیر رو می کرد نگاهم کرد و گفت: –عه، زیاد ریختم؟ حواس برای آدم نمیزاری که... واسه خریدن کتانی چندتا مغازه را از نظر گذراندیم. آرش هر کتانی قرمزی که می دیدمی گفت قشنگه. –حالا چرا قرمز؟ خیلی توچشمه. –چون می خوام با کتونی من ست باشه. –وای، چه رومانتیک و قشنگ. آرش تو خیلی باسلیقه ایی‌ها. –اگه با سلیقه نبودم الان تو اینجا (به قلبش اشاره کرد)نبودی. –خندیدم وگفتم: –آرش. –جونم –کاش می تونستم طبق سلیقه‌ی تو قرمز بخرم، ولی نمیشه، خیلی جلب توجه می کنه. فکری کردو گفت: –خب، مگه چه اشکالی داره؟ دقیقا منم گفتم ست باشیم که جلب توجه کنه دیگه. –از این که همه بهم نگاه کنند معذب میشم و حس خوبی ندارم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت ولبش را به دندانهایش گرفت و گفت: –واقعا؟ آخه چرا؟ –چرا اون روز مژگان رو زور کردی که بره لباسش رو عوض کنه؟ –آخه اون دیگه خیلی تابلو بود، مرد نیستی، واسه همین شاید متوجه نشی... –چرا متوجه میشم، توام الان شاید نتونی حرف من رومتوجه بشی... من دلم می خواد فقط توجه تو رو جلب کنم نه هیچ کس دیگه. شانه ایی بالا انداخت و گفت: –باشه عزیزم هر جور تو دوست داری، خودت می خوای بپوشی پس هر جور که راحتی بخر. بالاخره یک کتانی طوسی که خط های سفید داشت خریدیم، همین که از مغازه بیرون رفتیم گوشی آرش زنگ خورد... صدای مژگان آنقدر بلند بود که از پشت گوشی واضح می‌آمد. همانطور که گریه می کرد می گفت: آرش من دیگه تحمل ندارم، می خوام جدا بشم. بیچاره آرش هم فقط می گفت: –آخه چی شده دوباره. دیشب که گفت می خواد باهات حرف بزنه. –اون اصلا حرف زدن بلده؟ دیگه نمی خوام قیافه‌اش رو ببینم. سرو صدای خیابان و ماشین ها باعث شد که آرش بپرسه. –آروم باش... باشه ، باشه، الان کجایی؟ –جلوی شرکتش. –من الان میام دنبالت تا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده. همونجا وایسا. انگار مژگان آرام شد، چون آرام چیزی پرسید که من متوجه نشدم. فقط آرش جواب داد. –آره باهمیم. بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –باشه، حالا یه کاریش می کنم. بعد از این که گوشی را قطع کرد آنقدر مِنومِن کرد که خودم متوجه شدم و گفتم: –من از همین جا میرم خونه تو برو به کارت برس. دستم را گرفت. –ببخش راحیل، الان نگرانم نمی تونم برسونمت باید زودتر برم، ممنون که درک می کنی. البته تا یه جایی می رسونمت. –نه تو برو... –تا یه ایستگاه مترو که می تونم برسونمت... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang