eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
11 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📅 ۹ آذر، روز بزرگداشت 🔹نهم آذر روز بزرگداشت «محمد بن محمد بن نعمان» مشهور به شیخ مفید یکی از بزرگترین علمای شیعه و اسلام است. نامش محمد بن محمد بن نعمان بن عبدالسلام و کنیه اش ابو عبدالله است و در یازدهم ذیقعده (سالروز میلاد علی بن موسی الرضا علیه السلام) در سال ۳۳۶ ه .ق. دیده به جهان گشود. 🔸شیخ مفید مورد تحسین و احترام بزرگان اهل تسنن از قبیل، ابن حجر عسقلانی، ابن عماد حنبلی، شافعی و دیگران بود. شیخ طوسی دربارهٔ او در الفهرست می‌نویسد: «محمد بن محمد بن نعمان، معروف به ابن المعلم (ابوالعلی معری این لقب را به وی داده)، از متکلمان امامیه است. در عصر خویش ریاست و مرجعیت شیعه به او منتهی گردید. در فقه و کلام بر هر کس دیگر مقدم بود. حافظه خوب و ذهن دقیق داشت و در پاسخ به سؤالات حاضرجواب بود. او بیش از ۲۰۰ جلد کتاب کوچک و بزرگ دارد.» 🔹برخی گفته‌اند لقب «مفید» را علی بن عیسی معتزلی در عهد جوانی، در نتیجه مباحثه با وی به او داد. @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن بعد عمیق بو کشید و گفت: –بوش دیونه ام می کنه، اون عطری که می‌گفتی به نوک موهات میزنی، به منم میدی؟ –نوچ، نمیشه. اون مخصوس خودمه، بعد خمیازه ایی کشیدم. پرسید: –خوابت میاد؟ –یه کم، آخه خیلی وقته بیدارم. بالشتی برداشت. –الان واسه عشقم یه بالشت میارم که اگه خوابش گرفت روی صندلی عقب بخوابه. از توجهش ذوق کردم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و عطرش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم. او هم محکم بغلم کرد و زیرگوشم گفت: –چقدر این غافلگیریات رو دوست دارم. صدای آیفن باعث شد از هم جدا بشیم. آرش با لبخند گفت: –خیلی دوستت دارم راحیل. صدای مادر آرش مارا از روی ابرها پایین کشید. –آرش... کیارش اینا دم در منتظرن ها... دیر بریم عصبانی میشه. آرش فوری گفت: –تا من چمدون و وسایل هارو ببرم پایین، توام آماده شو بیا. وقتی پایین رسیدم. دیدم مژگان و آرش در حال صحبت کردن هستند و آرش رو بهش داره میگه: جامون تنگ میشه، راحیل خوابش میاد میخواد صندلی عقب بخوابه... مژگان رو به من کردو پرسید: –آره راحیل، به آرش میگم یه ماشینه بریم بیشتر خوش می گذره به خاطر تو قبول نمی کنه. نگاهی به آرش انداختم و نمی‌دانستم چه بگویم که آرش گفت: –اونجوری راحیل راحت نیست، بعد آرامتر ادامه داد: – بخصوص که با کیارش تو یه ماشین سختشه. مژگان برایم پشت چشمی نازک کرد و رفت. مادر آرش هم که متوجه ی قضیه شد بدون این که حرفی بزند رفت توی ماشین ما جلونشست و منم صندلی عقب پشت آرش نشستم. آرش آینه را روی صورتم تنظیم کرد و بالبخند و چشمکی که زد تلخی برخورد مژگان را از یادم برد. تازه راه افتاده بودیم که مادر آرش گفت: –آرش جان، کاش یه ماشینه می رفتیم مژگان هم ناراحت نمیشد. –مامان جان بزار یاد بگیره با شوهرشم بهش خوش بگذره. مامان آرش دیگر حرفی نزد. نمی دانم چرا نمی تونستم مژگان را درک کنم. حتی گاهی مادر آرش را هم نمی فهمیدم. شاید باید خودم را جای او بگذارم. شاید هم من از خیلی چیزها خبر ندارم ولی او دارد و با توجه به اطلاعاتش رفتارمیکند... بالاخره مادر است...مادرها با آدم های دیگر فرق دارند... با صدای موبایل آرش از افکارم دست کشیدم. کیارش بود آدرس جایی را به آرش داد که برای صبحانه خوردن توقف کنیم. وقتی پیاده شدیم آرش امد کنارم و زیرگوشم گفت: –میخوای ما بریم جای دیگه نیمرو بخوریم اینجا فقط کله پاچه داره. –نه، اشکالی نداره، می خورم. همگی دور میز نشستیم وآقایی برای سفارش گرفتن آمد. کیارش برای همه بدون این که بپرسد آب مغزسفارش داد. آرش گفت: داداش برای من و راحیل یه کاسه کافیه... وقتی سفارشمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. مژگان نگاهی به کاسه‌ی مشترک ما انداخت و گفت: –چه رومانتیک! آرش گفت: –واسه رمانتیک بودنش نیست، راحیل کله پاچه دوست نداره واسه همین... پریدم وسط حرف آرش و گفتم: –نه، می خورم. آرش نگاهی به من کردوگفت: –می خوری ولی زوری... دلم نمی خواست آرش این حرف را اینجا مطرح کند برای همین آرام گفتم: –آرش... کیارش با تاسف نگاهی به ما انداخت و حرفی نزد. بقیه هم که انگار نشنیده بودند. کیارش از همه زودتر کاسه اش خالی شدو دوباره از بقیه پرسید گوشت چی می خورید. هرکس سفارشی دادو آرش هم بنا گوش سفارش داد و گفت: – خوردنش برات راحت تره. بعد از این که کیارش نزدیک پیشخوان رفت و سفارش ها را برای آقایی که آنجا ایستاده بود توضیح داد. انگار آدرسی هم از او پرسید و بعد بیرون رفت. من چون غذا نمی خوردم و بیشتر با آن بازی می کردم و صندلی‌ان رو بروی پیشخوان بود. کیارش را راحت میدیدم. مژگان با تعجب به طرف در ورودی گردنی کشید و پرسید: –کجارفت؟ مادر آرش گفت: –شاید رفت گوشیش رو از ماشین بیاره. –مژگان متفکر گفت: –فکر نکنم. بعد از چند دقیقه سفارش ها را آوردند و مژگان گفت: –این چرانیومد الان غذاش سرد میشه. –خب یه زنگ بزن ببین کجا رفت. –گوشیم مونده توی ماشین. آرش گوشی اش را درآورد و تماس گرفت. هنوز آرش با گوشی‌اش مشغول بود که دیدیم کیارش سینی به دست وارد شد. سینی را کنار آرش گذاشت ودرگوشش پچ وپچی کرد. آرش لبخند پهنی زد و نگاه قدر شناسانه ایی به برادرش انداخت و گفت: –شرمندمون کردی داداش، بعد سینی را جلوی من گذاشت. یک کاسه حلیم بود. با یک شکر پاش کنارش. از دیدن حلیم منقلب شدم، یعنی کیارش به خاطر من رفته بود حلیم گرفته بود! باورم نمیشد. این همان آقای بداخلاق است که همیشه جوری مرا نگاه می کرد که انگار طلبش را می خواهد. فقط با تعجب نگاهش می کردم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه ی حلیم خیره مانده بود. نمی‌دانستم چطور باید تشکرکنم. عذاب وجدان ناجوری گرفته بودم... واقعا نباید درمورد آدمهاقضاوت کرد. شایدم باید دیر قضاوت کرد خیلی دیر...باصدای آرش به خودم امدم که آرام گفت: – بخوردیگه، روبه کیارش باخجالت تشکر کردم. او هم باتکان دادن سرش جواب داد. احتمالا از ان مدل مردهایی است که محبتش را بازبانش بروز نمیدهد. زیرگوش آرش گفتم: –میری یه کاسه خالی بگیری؟ باتعجب نگاهم کرد. دوباره آرام گفتم: –واسه مژگان میخوام، حاملس، یه وقت دلش میخواد... آرش رفت کاسه‌ایی گرفت وآورد. من هم نصف حلیم را داخلش خالی کردم و به آرش گفتم که به مژگان بدهد. بعداز خوردن صبحانه، همین که ازسرمیز بلند شدیم. کیارش سینی که آورده بود را برداشت تاببرد وبه صاحبش بدهد. آرش گفت: –داداش من خودم می برم، بیشتر از این شرمنده نکن. باهمان صدای بمش گفت: –نه، تو نمی دونی از کجاگرفتم، زود میام. دلم می خواست دوباره بروم جلو و تشکر کنم. اماجرات نکردم و از آن اخم هایی که اکثرا روی پیشانی‌اش بود ترسیدم. کیارش رفت و ما هم به طرف ماشینها راه افتادیم. مژگان باطعنه گفت: –خداشانس بده... انگار بعضیها مهره‌ی مار دارن. آرش باخنده گفت: – اینجوری نگو داداشم چشم می خوره، حالا یه بار یه حرکت باحالی زده بعد از مدتها...من که جای شاخام داره میخاره، بعدسرش را خاراند. –تاحالا که واسه من از این خلاقیتها به خرج نداده، نمی دونم چطور شدکه... آرش حرفش را برید و گفت: –مژگان خیلی بی انصافی، اون که هرچی تومی خوای برات مهیا می کنه... –همون دیگه، مسئله همینه من باید بخوام، این که خودش تشخیص بده بدونج خواست من برام کاری انجام بده مهمه... آرش حرفش را به شوخی گرفت وچشم هایش را گرد کرد و صدایش راآلن دلونی کردو گفت: –مسئله این است بودن یانبودن... حرف مژگان درست بود. چرا کیارش رفتارش با من عوض شده بود. البته هنوز هم، با من حرف نمیزد. ولی همین کار امروزش خیلی برایم سوال بود. آرش ومژگان تا امدن کیارش باهم حرف زدند. ولی من آنقدر غرق آنالیز کردن شخصیت کیارش در ذهنم بودم که طعنه‌های گاه به گاه مژگان را جدی نمی‌گرفتم. بعد از این که سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم آرش گفت: –از حرفهای مژگان ناراحت نشیا، هیچی توی دلش نیست، فقط سادس و هر چی توی دلشه میاره سر زبونش. –آره می دونم. آنقدر از کار کیارش شرمنده بودم که دلم نمی خواست دیگر در موردکسی قضاوت کنم. اصلا دوست نداشتم از کسی ناراحت بشوم. آدمها هر چقدر هم خصوصیات بد داشته باشند، خوبیهایی هم دارند فقط باید دنبالشون بگردیم تا پیدا کنیم. دیگر حسابی خوابم گرفته بود. آرش که متوجه شد اشاره کرد بخوابم. من هم سرم را روی بالشت گذاشتم و تکانهای ماشین حکم گهواره را برایم پیدا کردو باعث شد چشم هایم گرم بشود و خوابم بگیرد. وقتی از خواب بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم. تقریبا یک ساعت خوابیده بودم. همانطور که روسری ام را درست می کردم آرش از آینه نگاهم کرد و لب زد: –خوبی؟ باچشم هایم جوابش را دادم ونگاهی به مادرش انداختم. خواب بود. دقیقا پشت آرش نشستم و دستم را دراز کردم وبه صورتش کشیدم و آرام گفتم: –خسته نباشی. با یک دستش فرمان را و با دست دیگرش دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید. از آینه نگاهم کرد. چشم هایش پر از عشق بودند. لبخند پهنی خرجش کردم. دستش را به طرف صورتم آورد و لپم را کشید و از آینه لب زد، "دوستت دارم" من هم برایش با دستهایم از همان آینه شکل قلب درست کردم. لبخند زد. حتی چشم هایش هم می خندیدند. مادرش تکانی به خودش داد و من خودم را جمع و جور کردم. چشمم افتاد به سبد کوچکی که پشت صندلی جلو، روی زمین بود. بازش کردم دیدم مقداری خوراکی و میوه داخلش است. آرام از آرش پرسیدم: –میوه می خوری برات پوست بکنم. بالبخند گفت: –اون که دیگه میوه نمیشه، میشه عسل. لبی به دندان گرفتم و با ابرو به مادرش اشاره کردم و انگشت سبابه ام را روی بینی‌ام گذاشتم. آرش نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره سرش را کج کرد و برای لحظه ایی چشم هایش را بست و لب زد: – خوابه. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا سپاس برای تمام شبهای زیبا و غروب‌هایی که دیدم برای شکیبایی و صبری که اجازه داد‌ لحظه‌های بزرگ اندوه را تحمل کنم زیرا زندگی با وجود همه‌ی غمها باز هم زیباست! @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
🛑راههای دل شکستن: ✍عیب جویی از دیگران (حجرات، 11) ✍با تکبر و غرور راه رفتن(لقمان، 18) ✍مسخره کردن دیگران: (حجرات، 11) ✍روی از دیگران برگرداندن (لقمان، 18) ✍سر از کار دیگران در آوردن و غیبت کردن: (حجرات، 12) ✍یکدیگر را با نام زشت خواندن:  (حجرات، 11) @ranggarang
"تهمت"مثل زغاله اگر نسوزونه، سیاه میکنه‼️ وقتی کسی رو زخمی میکنی، دیگه بعدش، نوازش کردنش فقط، دردشو بیشتر میکنه❌ مراقب رفتار و حرفهامون باشیم..👌🏻 ▫️امام زین‌العابدین علیه‌السلام می‌فرمایند: «مَنْ رَمَى النَّاسَ بِمَا فِیهِمْ رَمَوْهُ بِمَا لَیْسَ فِیهِ» هر کس به مردم عیبی را نسبت دهد و تهمت بزند، مردم به او عیبی را که ندارد نسبت می‌دهند... @ranggarang
‍ 🔻هر چی می‌کشیم، از این‌جاست!😔 مروری بر فرازهای خطبه طالوتیه امیرالمومنین علیه‌السلام ▪️چند روز بعد از جریان سقیفه، امیرالمومنین علی علیه‌السلام به مسجد آمد و برای مردم خطبه‌ای سوزناک خواند که برخی فرازهای آن خطبه این است: 》ای مردمی که فریبتان دادند و فریب خوردید! و وقتی هم که فهمیدید فریبتان داده‌اند باز بر اشتباه خود اصرار کردید، و دنبال هوس‌هایتان رفتید، و خودتان را به تاریکی انداختید، و با آن که حقیقت آشکار شده بود چشمتان را به حقیقت بستید! 》به خدا قسم اگر ... راه حق را پیش می گرفتید (و بر بیعت غدیر وفادار بودید)، ☘️ راه‌ها و نشانه‌ها برای شما واضح می‌شد، ☘️ و اسلام زندگی شما را نورانی می‌کرد، ☘️ و به خوشی و فراوانی، روزی می‌خوردید! ☘️ و احدی از شما فقیر نمی‌گشت! ☘️ و دیگر به هیچ مسلمان و غیر مسلمانی که با شما پیمان دارد ستم نمی‌شد! 》اما راه تاریکی را در پیش گرفتید ... امامانتان را رها کردید، آن‌ها هم شما را به حال خود رها کردند. 》هر وقت امری پیش می‌آمد از اهل ذکر (یعنی اهلبیت) سوال می‌کردید، و وقتی جواب می‌شنیدید می‌گفتید: این خود علم است! حالا چه شده که اهلبیت را رها کردید و آنها را واگذاشتید و مخالفشان شدید؟؟؟ 》صبر کنید به زودی آنچه کاشته‌اید درو خواهید کرد! و تاوان این جرم سنگین را خواهید دید! به خدا قسم می‌دانستید صاحبتان من هستم، و می‌دانستید که شما را به (اطاعت از) من امر کرده‌اند، و می‌دانستید که من عالِم شما هستم، و می‌دانستید که نجات شما فقط در گروی علم من است... 》صبر کنید به زودی بلایی که به شما وعده داده‌اند و بر سر امت‌های پیشین آمده بر سر شما هم خواهد آمد! و خدا از شما در مورد امامانتان سوال خواهد کرد... همراه امامانتان محشور خواهید شد و فردای قیامت با هم به پیشگاه خدا خواهید رفت. 》به خدا قسم اگر به تعداد یاران طالوت و یا اصحاب بدر (یعنی ۳۱۳ نفر) یاور داشتم، با شمشیر، شما را به راه حق می‌آوردم و به خدا که این اقدام بهترین راه برای بستن این رخنه و تفرقه بود و این کار دلسوزانه‌ترین برخورد بود... 》سپس امیرالمومنین علیه‌السلام از مسجد بیرون آمد و به یک چهاردیواری رسیدند که در آن حدود سی رأس گوسفند بود. حضرت فرمود: به خدا قسم حتی اگر به تعداد همین گوسفندها یارانی داشتم که خالصانه در خدمت خدا و رسولش بودند، غاصبان را از حکومت پایین می‌کشیدم. 》 شب که شد ۳۶۰ نفر خدمت حضرت آمدند و تا پای جان اعلام وفاداری کردند. حضرت فرمود: فردا همگی با سرهای تراشیده بیایید. اما صبح روز بعد فقط پنج نفر بر سر وعده حاضر شدند! 》امیرالمومنین علیه‌السلام غریبانه به درگاه خداوند عرض کردند: خدایا این مردم مرا ضعیف شمردند، همانطور که قوم موسی، هارون را به استضعاف کشاندند. به خدا قسم اگر پیمانی که با پیامبر صلی الله علیه وآله بسته بودم نبود (و اگر هنگام بی‌یاوری، مامور به صبر نبودم، خودم یک‌تنه) دشمنان را به دره مرگ می‌انداختم و صاعقه های مرگ را بر سرشان می‌ریختم. و به زودی خواهند فهمید. 📚الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏۸، ص: ۳۱ @ranggarang
💚 «عاشق‌‌ها شبیهِ عشقشان می‌شوند، شبیهِ معشوقشان» ✍ به حاج بابا معروف بود . از نگاه من چهره‌اش با همه فرق داشت، نگاهش هم همینطور. لباس پوشیدنش هم همینطور، او فقط پیراهن سفید می‌پوشید. گهگاهی که به آن روستا می‌رفتیم و با نوه‌هایش بازی می‌کردم و بیشتر می‌دیدمش، با خودم فکر می‌کردم او خوشگل‌تر از همه‌ی پیرمردهای دنیاست. چیزی داشت که بقیه نداشتند انگار ... دو تا دختر داشت و چند تا پسر! جانش می‌رفت برای دو تا دخترش. دختر اولش که در جوانی در یک تصادف به رحمت خدا رفت، همه فکر می‌کردند قلب حاج بابا کشش این مصیبت را نداشته باشد. با همه‌ی کودکی‌ام یادم هست وقتی رفتیم به روستایشان، با همان پیراهن سفیدش دم در ایستاده بود و به مهمانانش خوش‌آمد می‌گفت. من خوب یادم می‌آید که بزرگترها درموردش حرفهای خوبی نمی‌زدند و سنگدلش می‌خواندند. اما من می‌دانستم او سنگدل نیست اتفاقاً خیلی هم مهربان است. این حرفها را با اینکه باور نکرده بودم ولی علامت سؤالش در ذهن من ماند تا ... تا اینکه چند سال بعد دختر دومش با سرطان سختی از دنیا رفت. اینبار که همه از قبل چنین وداعی را پیش‌بینی می‌کردند منتظر بودند عکس‌العمل حاج بابا را ببینند. من نوجوان شده بودم و بهتر می‌توانستم شرایط دور و برم را تحلیل کنم. اینبار با میل خودم همراه شدم با جمع، برای عرض تسلیت! و باز هم همان صحنه را دیدم ... حاج بابا با همان پیراهن سفید دم درب حیاط ، متین و سنگین ایستاده بود. می‌شد کوه درد را روی شانه‌هایش حس کرد، ولی این کوه درد ، اَبروانش را خم نکرده بود. پدرم در آغوشش کشید و گفت؛ کمرمان شکست از این مصیبت! خدا صبرتان بدهد! گفت : لا یوم کیومک یا اباعبدالله (ص) خدا را هزار بار شکر که شما را شریک درد من قرار داد، و امان از درد کمرشکن زنی که کسی شریکش نشد! و اشک از کنار چشمانش لیز خورد و پشت هم چکید. اینبار حاج بابا در تیررس تهمت‌های بالاتری از مردم قرار گرفت، چون خودش دخترش را داخل قبر گذاشت با همان پیراهن سفیدش که حالا خاکی و گلی شده بود و خودش برایش تلقین خواند و اصلاً هم شیون و ناله نکرد. و من آن روز مطمئن شدم حاج بابا از همه‌ی پیرمردها خوشگل‌تر است! اما امروز علت اطمینانم را می‌فهمم. √ عشق حاج بابا از همه خوشگل‌تر بود، که او را از همه خوشگل‌تر و قوی‌تر و مَردتر کرده بود. دردِ بزرگتر که به جانت بیفتد آنقدر قابل احترام می‌شود که دردهای کوچکتر را قورت می‌‎دهی تا از آن درد بالا نزنند! قدشان از آن درد بزرگ‌تر نشود! بروز و ظهورشان از آن درد واضح‌تر نشود. حاج بابا عاشق بود و دلش نمی‌خواست جلوی خدایی که خاندان نبوت و ولایتش را با دردهای بزرگ صیقل داد، از دردهایش نق نق کند. حاج بابا خوشگل‌ترین پیرمرد دنیا بود، اما مردم این را نمی‌دانستند! @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا