🌷مهدی شناسی ۱۵🌷
◀️ ﺍﮔﺮ ﺁﺛﺎﺭ امام زمان (عج الله فرجه)ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ،ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﺎ ﺍﺻﻼ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ،ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ،ﻓﯿﻀﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ.
◀️ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﯼ ﮐﺒﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﻢ:ﻣﺤﻘﻖٌ ﻟﻤﺎ ﺣﻘّﻘﺘﻢ،ﻣﺒﻄﻞٌ ﻟﻤﺎ ﺍﺑﻄﻠﺘﻢ،ﻣﺤﺘﻤﻞٌ ﻟﻌﻠﻤﮑﻢ،،ﻣﺤﺘﺠﺐٌ ﺑﺬﻣّﺘﮑﻢ"[ﺣﻖ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ،ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺣﻖ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﺪ.ﺑﺎﻃﻞ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ،ﺁﻥ ﭼﻪ ﺭﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻃﻞ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﺪ.ﺑﺎﺭ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻬﺎﻟﮏ،ﺩﺭ ﭘﺮﺩﻩ ﯼ ﻋﻬﺪ ﻭ ﺍﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ.]ﻣﻨﻈﻮﺭﻣﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟
◀️ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺣﻘﺎﯾﻘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺍﺋﻤﻪ (ﻉ)- ﻭ ﺧﺪﺍ ﺟﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ.ﭘﺲ ﻣﺎ ﻫﻢ - ﮐﻪ ﺻﻨﺎﯾﻊ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ- ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺟﺎﺭﯼ ﮐﻨﯿﻢ.
◀️ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﺤﻘﻖ ﺩﺍﺩﻩ،ﻇﻬﻮﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ.ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ.ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺷﻌﺎﻉ ﺁﻥ ﻃﻠﻮﻉ ﻫﺴﺘﯿﻢ،ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﯿﻢ؛ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻮﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﯼ ﻭ ﭼﺎﺭﭼﻮﺏ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﻭ ﺭﻧﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺰﻧﯿﻢ. و از او امامی را بسازیم که خودمان می خواهیم!
◀️ﺍﮔﺮ ﻋﯿﻦ ﺍﻻﻧﺴﺎﻥ،ﺟﻠﻮﻩ ﯼ ﺧﺪﺍ،ﻣﻈﻬﺮ ﺧﺪﺍ،ﻇﻬﻮﺭ ﺗﺎﺑﺶ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﯼ ﺧﺪﺍﺳﺖ،ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ایشان ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
#مهدی_شناسی
#قسمت_15
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_15
–خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون.
بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم.
با اخم گفتم:
–شما از اون موقع اینجا بودید؟
یه کم هول کردو گفت:
–راااستش نگرانتون بودم.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–خوب با یه مرد تنها با یه بچه...
حرفش را قطع کردم و پرسیدم:
–شما از کجا می دونید؟
ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم.
عصبانی گفتم:
–کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید وبعد راهم راگرفتم و رفتم.
دنبالم امد و گفت:
–شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم.
ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم.
به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت:
–خواهش می کنم.
قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت.
به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم:
–همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم.
صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت:
–خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند.
باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را دراین حدکوچک می کند.
دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم.
دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم.تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود.
ــ فقط تا ایستگاه مترو.
چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد.
می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد.
–راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد:
–می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه.
جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد.
با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم:
–خب!
هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و...
سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم.
آرام حرفش را قطع کردم.
–اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟
نگاهش به دست هایم کوک شد.
–شما برام خیلی مهم هستیدراستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من...
ماشین را کنار خیابان پارک کردوادامه داد:
–من می خوام نظر شمارو راجع به خودم بدونم.
و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید.
نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم.
آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang