#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_123
ــ اهوم.
به نظر من هر اتفاقی توی زندگی ما میوفته خدا یه چیزی رو یا می خواد به ما بفهمونه یا مارو بسنجه یا خیلی هدفهای دیگه داره...
متفکر گفتم:
–چرا به این چیزا فکر می کنی؟ در لحظه از زندگیت لذت ببر.
ــ اگه فکر کنم بیشتر آمادگی پیدا می کنم واسه اتفاقهای یهویی و غافلگیرانه و راحت تر قبولشون می کنم.
ــ مگه جنگه؟
ــ جنگ که نه، ولی یه جور مبارزس.
ــ تو اینجوری از زندگیت لذتم می بری؟
خندیدو گفت:
– آره، اتفاقا اینجوری جالبتره، همش سرت گرمه خودته. مثل این بازی های کامپیوتری.
ــ وقتی آدم درست زندگی کنه نیازی به این فکرا نیست.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
همان غذایمان را آوردند و حرف ما قطع شد.
آنقدر گرسنه بودم که فوری شروع به خوردن کردم. چون صبحانه هم نخورده بودم. زیر چشمی زیر نظرش داشتم، احساس کردم معذب است و راحت نمی تواند غذا بخورد. لقمه ی دهانم را قورت دادم و گفتم:
–هنوز با من معذبی؟
چیزی نگفت. یک تکه کباب به چنگال زدم و توی بشقابش گذاشتم و گفتم:
–بخور راحیل دیگه، بعد به شوخی ادامه دادم:
– میخوای من برم تو ماشین غذام رو بخورم تا تو راحت باشی؟
چشم هایش را سر داد به بشقابش ولبخندی زدو گفت:
– نه، من راحتم.
بینمون کمی به سکوت گذشت و اینبار او سکوت را شکست.
– چطوری برادرتون رو راضی کردید؟
ــ به سختی... کلی خان رد کردم تا اینجا، فکر کنم حرف زدن با دایت دیگه آخرین خان باشه.
–نگران نباشید، داییم اونقدر مهربونه، احتمالا می خواد چند تا سوال بپرسه و چندتا توصیه.
با مهربانی گفتم:
– وقتی تو هستی نگران هیچی نیستم، نگرانی من فقط وقتیه که تو نباشی.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
غذایم را تمام کردم، به بشقابش که نگاه کردم دیدم، کبابی که برایش گذاشته بودم فقط کمی از گوشهاش خورده. چقدر آرام غذا میخورد.
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاهش کردم، امروز گیره ی روسریاش فرق داشت، سنگ فیروزه ایی که دور تادورش نگین های ریز داشت و با یک زنجیر به خود گیره نصب شده بود، رنگ نگین با روسری اش همخوانی داشت. چقدر این رنگ برازنده ی صورتش بود. از تغییر رنگ پوست صورتش فهمیدم با این که نگاهم نمی کند ولی متوجه ی نگاهم شده.
یک برگ دستمال کاغذی برداشت و زیر لب خدارو شکری گفت و نگاهم کرد.
–دست شما درد نکنه. لبخند زدم.
– چیزی نخوردی که بگم نوش جان.
باز هم حرفی نزد. گفتم:
–غذات رو می ریزم توی ظرف ببر خونه بخور.
موقع خالی کردن غذا داخل ظرف، تقریبا ظرف پر شد. نچ نچی کردم و گفتم:
– چیزیم خوردی اصلا؟ خدارو شکر که فردا محرم میشیم و این معذب بودنت تموم میشه. وگرنه اینجوری پیش می رفتیم چند وقت دیگه نامرئی میشدی.
صدای پیام گوشیاش بلند شد. بی توجه به حرفهای من نگاهی به پیامی که برایش آمده بود انداخت و گفت:
– مامان پیام داده، داییم نیم ساعت دیگه میاد خونه، زودتر بریم.
ظرف را داخل نایلون گذاشتم و فیگور ترس گرفتم و گفتم:
–وای من می ترسم، یعنی چیکارم داره؟
لبخند زد و گفت:
–فکر کردید داماد خانواده ما شدن به این آسونیاس؟
فکری کردم.
–میگم نکنه در مورد مهریه می خواد چیزی بگی؟
ــ نه، نگران اون قضیه نباشید.
دوباره با ترس ساختگی گفتم:
– نکنه بگه برو اول چراغ های "کاخ میسور" رو دستمال بکش بعد بیا بهت دختر بدیم، تا بخوام این همه چراغ رو دستمال بکشم پیر شدم.
باتعجب گفت:
– مگه چندتا چراغ داره؟
–فقط نمای کاخ ده هزارتا.
ابروهایش را بالا داد.
– واقعا؟
ــ خب از تعجبت معلومه این گزینه نیست.
خندیدو گفت:
– ولی فکر بدیم نیستا، حالا کجا هست این کاخه؟
ــ هندوستان.
ــ آخ، آخ، اونجام گردو خاک زیاده، حداقل از این دستمال نانوها ببرید، زیاد اذیت نشید.
– بدجنسی نکن دیگه، غریب گیر آوردی؟
چشم هایش روی زمین افتاد وگفت:
اگه این گزینه بودمنم میام کمکتون.
مهربان نگاهش کردم و گفتم:
– تو که بیای چراغ های کل کاخ های دنیارو تمیز می کنم خانم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
وقتی رسیدیم مقابل خانه شان، با همه ی تعارف های راحیل بالا نرفتم و منتظر شدم تا داییاش بیاید.
انتظارم زیاد طولانی نشد، داییاش یک مرد میان سال، با ریش کم پشت و کوتاه و لباس شیک و مرتب و چشمهایی میشی، که به نظر مهربان میآمدبود...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شبتون معطر،
✨به بوی مهربانی خدا،
💫یاد خدا همیشه در ذهنتان
✨الهی دلتون شاد،
💫و قلب مهربان تان
✨همیشه تپنده باد ..
💫شب خوبی
✨در کنار عزیزانتون داشته باشید
💫#شبتون_بخیر_
@ranggarang
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
چِہشَوَدفُرصَتِدیداربِہمـٰاهَمبِدَهَند . .
فِیضِهَمصُحبَتیِیـٰاربِہمـٰاهَمبِدَهَند!(:❤️🩹"
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✨🕊
امام_زمان
@ranggarang
🌼لعنت بر شیطان
🌼به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»!
لبخند زد.
پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
🌼پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد.»
پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام.»
با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!»
🌼جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.»
پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛
فعلاً برو سواري بياموز..
@ranggarang
🛑 باطن برزخی دنیا و عاقبت دلبستگی به آن!
🍀شیخ عبدالله تهرانی نقل می کند:
✍من برای این که باطن اشخاص را بفهمم اربعینی را شروع کردم و مرتبا متوسل به امیرالمومنین شدم.
♨️ چند روز به آخر چله مانده بود که حضرت را در خواب دیدم.
❤️ایشان فرمودند:
این مطلب به صلاح تو نیست و عاقبت نیکویی برایت ندارد، با این حال شناخت باطن هندوانه را به تو می دهیم.
🔰از خواب بیدار شدم و ناراحت بودم که باطن هندوانه به چه درد میخورد؟!
✅از آن زمان به بعد باطن هندوانه را به خوبی می شناختم..یعنی متوجه میشدم که هندوانه سفید است یا قرمز و دیگر خصوصیات هندوانه را.
🔶در همان ایام شنیدم شخصی به نام شیخ رجبعلی خیاط به نجف آمده و باطن اشخاص را میبیند.
به محل حضور ایشان رفتم.ایشان رو به من کرد و گفت آشیخ شما کاری داری؟
🔹گفتم: بله می خواهم آدم شوم اما نمیدانم از کجا و چگونه شروع کنم.
🔸 شیخ فرمود:شما قلبت بد نیست فقط دوتا شاخ داری که هر کدام به طول یک متر است!
♦️با تعجب گفتم شاخ دارم؟؟گفت بله دو تا قالی ابریشم در خانه داری که دلبستگی خاصی به آنها داری.
◾️ مطلب دیگر اینکه صورت برزخی ات زن است چون علاقه مفرطی به مسائل زناشویی داری.
و در ادامه فرمود من به شما ذکر می دهم آن را انجام دهید تا از شر این مسائل رها شوید.
من دیدم هردو مطلب صحیح است! ذکر را گرفتم خداحافظی کردم و به حرم مطهر امیرالمومنین مشرف شدم
🔵آنجا با حالت تضرع و عرض کردم:
یا علی دستم به دامنت.. عمری در جوار خدمت شما بودم
آیا سزاوار است که با صورت زنانه و با دوتا شاخ بمیرم؟
🔵پس از گذشت چند روز دوباره نزد شیخ رجبعلی خیاط رفتم تا از حال خود جویا شوم.
📒ایشان گفت: شیخ! شاخ هایت خیلی کوتاه شده و صورتت هم قدری برگشته ولی هنوز مرد کامل نشده ای. نیمه مرد هستی!
سپس فرمود آقا!خانمت را برای خدا دوست بدار نه برای جهات نفسانی و رفع حوائج نفس!
دلبستگی به فرش ها را هم رها کن..
📝با خودم گفتم فرشها را میبرم میفروشم تا این شاخ ها از ریشه سوزانده شود.
فرش ها را فردا برداشتم و به سمت بازار فرش فروشها حرکت کردم.
در نزدیکی حرم، جناب شیخ را دیدم. پس از سلام علیک گفت: آقا این فرشها آبروی خانواده است لازم نیست آنها را بفروشی.
📚 برو در منزل بگذار اما دلبستگی به آنها را رها کن.
🔘به خانه برگشتم فرش ها را دوباره در خانه پهن کردم.
الان به حمدالله اینطور هستم که اگر هر دو فرش در جلوی چشم هایم آتش بگیرد برایم مهم نیست. همسرم را هم برای خدا دوست دارم و به او علاقهمند هستم...
@ranggarang
🌼با فضیلت ترین #نماز🌼
#نماز_ظهر بسیار عجیب است؛ هیچ نمازی در شبانه روز به فضیلت نماز ظهر نمی رسد.
باید در نظر داشت که: حالاتی که برای بسیاری از بزرگان و عرفا و اولیاء الهی اتفاق افتاده ما بین نماز ظهر و عصر بوده است.
🍃آیت الله سید محمدحسین حسینی طهرانی
📚برگرفته از سیره صالحان، ص۲۰۹
#بینیاز_شدن
امام رضا علیهالسلام ؛
هر که روزانہ ۹۰ مرتبہ ذکر
《الملک》
را بگوید از مردم بینیاز
شده و دولت دنیا و آخرت یابد.
📚 ختوم و اذکار ۱ / ۱۰۷
@ranggarang
#داستان
✳️روزی روزگاری:
داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در اونجا بود، حضور داشت و از روی بی عقلی گفت: تاکنون هیچ کس نتونسته منو گول بزنه
بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری نداره، ولی به زحمتش نمی ارزه.
داروغه گفت: چون از عهده ات خارجه این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.
بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری نداره.
داروغه گفت: حاضری بری کارت را انجام بدی و فوری برگردی؟
بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.😬
داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بازنگشت.
داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد.
#خواندنی
#خندیدنی
@ranggarang