eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهزاده ای در خدمت قسمت ‌پنجاه و پنجم🎬: همه منتظر رسیدن روز موعود بودند و فکر می کردند آیا چه خواهد شد؟ اصلا منظور خداوند از این نبرد عجیب چیست؟ اما فضه با اینکه سن کمی داشت و در اسلام هم تازه مسلمان محسوب میشد ، با جان و دل فهمید که چه خواهد شد ، او‌مطمئن بود بار دیگر ،عشق خداوند را به علی اعلی شاهد خواهد بود . او خوب می دانست که هر حکم خداوند هزاران راز و رمز پوشیده و آشکار دارد و در اینجا یکی از آشکارترین اهداف خداوند ، چیزی نیست مگر نشان دادن مقام مولا علی به جهانیان و اینبار پروردگار اراده کرده بود که این منزلت را نه تنها به چشم مسلمانان، بلکه بین مسیحیان نیز جار بزند و برملا کند. روز ۲۴ذی الحجه بود، همه در مکان تعیین شده گرد هم آمده بودند و منتظر رسیدن پیامبر بودند... و محمد بن عبدالله صلی الله علیه واله آمد و چه با شکوه آمد... جلال و جبروتش آنچنان بود که چشمان ملائک آسمان را به خود خیره نموده بود، مسیحیان که جای خود داشتند. شکوه آمدن پیامبر ،نه آن شکوه پوچ و ظاهری بود که مسیحیان فکر می کردند. آنها دیدند که پیامبر، حسین را در آغوش دارد ، دست حسن را در دست گرفته است یعنی بدانید که اینان فرزندان محمد، برگزیدهٔ خداوند است. دخترش فاطمه زهرا در یک طرف او قدم برمی داشت و به کل ملت این اشاره آشکار بود که مقصود از زنانمان در آیه مباهله، کسی جز حضرت صدیقه طاهره نمی باشد و در سمت دیگر پیامبر صلی الله علیه واله ، علی اعلی قدم بر می داشت و این علی را اگر با همان آیه مباهله می خواستیم تفسیر کنیم میشد«جانهایمان»...آری پیامبر با عظمتی آسمانی و بی نظیر قدم به میدان مباهله نهاده بود... و چه زیبا خداوند اهل بیت پیامبر را به رخ عالمیان کشید و چه زیباتر به همگان گفت که علی علیه السلام نیست مگر جان محمد و محمد همان علی ست... واین اشاره ظریف را عاشقانی که دل در گرو مهر محمد و آل او داده بودند به تمامی گرفتند و سر مست از این صحنه ملکوتی بودند. مسیحیان با دیدن این صحنه تکان دهنده یقین کردند که اگر این پنج وجود مقدس که خداوند آنها را برگزیده ، دست به دعا بردارند و آنها را نفرین کنند ، بی شک عذابی سخت بر آنان نازل می شود و کل جامعه مسیحیت کن فیکون می شود. پیامبر در آن روز بر فراز تپه ای قرار گرفت و حسن و حسین را به دوش گرفت و فاطمه و علی را در دوطرفش در آغوش کشید و به همگان اعلام کرد که اینان اهل بیت منند و فرمود آی دنیا از الان تا قیام قیامت بدانید که : علی.....جان من است..علی جان محمد مصطفی است و گواهش آیه ۶۱سوره آل عمران.... و کاش که دنیا طلبان ان زمان دل در گرو این پیر غدار نمی دادند و پس از پیامبر دست به دامان ولیّ بلا فصل او‌میزدند ، محمد رفته بود ،اما جانش را در بین امت به ودیعه گذارده بود ،تا امتش منحرف نشود...اما شیاطین دست به کار شدند تا امت محمد صلی الله علیه واله ،از مسیر اصلی اسلام منحرف گردد.... ادامه دارد... 🖍 به قلم :ط_حسینی @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹اولین شهید عربستانی در راه قدس ♦️دکتر عمران احمد المغسل از شهروندان شیعه عربستانی در نبرد با دشمن صهیونیستی در جنوب لبنان به شهادت رسید. ♦️این شهید فرزند احمد ابراهیم المغسل از رهبران جنبش حزب‌الله حجاز است که اکنون در زندان های رژیم آل سعود، محبوس است. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 خاطره جالب حاج حسین کاجی از جوان لبنانی که برای ایران و انقلاب در جبهه شلمچه از جانش و زندگیش گذشت، قبل از این‌که ما ایرانی‌ها از مال‌مان برای لبنانی‌ها بگذریم؛ جوانان لبنان از جان‌شان برای کمک به گذشتن.. ❤️به احترام این شهید و دیگران شهیدان همدل در پویش ملی ایران همدل شرکت کنیم.. @ranggarang
🌹‏امروز، سالگرد عملیات استشهادی شهید ‎ عزیزه. جوان ۱۸ ساله ای که عضو مقاومت بود و سال ۱۹۸۲ با خودروی حامل مواد منفجره به ساختمان نظامی اسرائیلی‌ها حمله کرد و بیش از ۱۴۰ تا صهیونیست به درک واصل شدن. شهید قبل از عملیات، اعلام کرده بود که الگویش ‎ ست. 🦋شادی روح بلندش صلوات @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 با شکایت همسایه بساط سگ از آپارتمان‌ جمع‌ می‌شود. لطفا توجه فرمایید: طبق ماده ۶۸۸ قانون مجازات اسلامی نگهداری هرگونه سگ در آپارتمان برای بار اول موجب جزای نقدی درجه ۶ یعنی از ۲۰ تا ۸۰ میلیون تومان و در صورت تکرار موجب تشدید جریمه است که هم ساکنین آپارتمان و هم سایر همسایگان حق طرح شکایت کیفری خواهند داشت. استدعا داریم پیام فوق را حتی‌المقدور منتشر فرمایید. اگر در هر ساختمانی که در آن سگ نگهداری می‌کنند یکی از سکنه یا سایر همسایگان شکایت کنند بساط سگ و سگ‌گردانی جمع خواهد شد. 💢 یادمون باشه قیامت فقط بخاطر گفته هامون بازخواست نمیشیم پرونده ی نگفته هامون خیلی سنگین تره خدا عاقبتمون و ختم بخیر کنه 🔰 @ranggarang
💠میرزا اسماعیل دولابی رحمةالله 🔸اگر غلام خانه‌زادی پس از سال ها بر سر سفره صاحب خود نشستن و خوردن، روزی غصه دار شود و بگوید فردا من چه بخورم؟ این توهین به صاحبش است و با این غصه خوردن صاحبش را اذیت می کند. 🔸بعد از عمری روزی را خوردن، جا ندارد برای روزی فردایمان غصه دار و نگران باشیم. @ranggarang
♨️پنج نفر که شیطان را بیچاره می‌کنند؟! 🌷امام صادق علیه السلام فرمودند: شیطان گفته است؛ پنج نفر مرا بیچاره ساخته اند و سایر مردم در قدرت و اختیار من هستند: ➊کسی که از روی نیت صادق و درست به خدا پناه ببرد و در تمام کارها توکل به او کند. ➋کسی که در شبانه روز بسیار تسبیح خدا گوید. ➌ کسی که هرچه برای خویشتن می‌پسندد برای برادر مؤمن خود نیز بپسندد. ➍کسی که به هنگام رسیدن مصیبت به او، ناله و فریاد نزند. ➎و کسی که به آنچه قسمت او کرده راضی باشد و برای رزق و روزیش غم و غصه نخورد. 📚جامع احادیث شیعه، ج14 بحارالانوار، ج63 @ranggarang
💠آیت الله مجتهدی تهرانی رحمة الله علیه 🔸اگر ما از ترس جهنم نماز بخوانیم خیلی چنگی به دل نمی زند اما اگر گفتند نماز صبح هم نخوانی به جهنم نمی روی و در این صورت نماز صبح خواندی ، این خوب است! 🔸اگر عبادت برای بزرگی خدا باشد، ان‌شاءالله این خیلی قیمتی است و این فرد در روز قیامت هم به بهشت خدا می رود. «فَادْخُلی‏ فی‏ عِبادی، وَ ادْخُلی‏ جَنَّتی» خداوند می فرماید برای من عبادت کن، من تو را در بهشت خودم می برم ؛ لذا بعضی ها را ما در بهشت نمی بینیم، به خدا عرض می کنیم که چرا رفیقمان در بهشت نیست؟! خطاب می رسد «في مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ»؛ آنها به حضور رسیده اند. 🔸آن هایی که عبادت برای خدا می کنند و نه از ترس جهنم ، آن ها به بهشتِ خدا می روند. آنجا خیلی عالی است، دعا کنیم که به آنجا برویم. اگر عبادتمان برای باشد ان شاءالله به آنجا می رویم. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به زیورها بیارایند وقتی خوب‌رویان را تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی [توضیح بیت]روزی که زیبایان را با زیورآلات آراسته می‌کنند تو چنان نقره‌گون و زیبایی که مایه آراستن زیورآلات خواهی شد! @ranggarang
27.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مصاحبه خانم فاطمه مهیمی شهروند جیرفتی مقیم آمریکا در مورد حجاب و درگیریهاش با دخترش و پاسخهای قانع کننده دخترش که مادر مجبور شد دیگر به دخترش گیر ندهد و مادر هم مثل دخترش بشود. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 *اینها پدر و مادرهای اندونزیایی هستند که بچه‌هاشون را درب مدرسه پیاده می‌کنند.* 💥نیاز به توضیح بیشتر نیست …! 💥*ما کجای راه را اشتباہ رفتہ ایم ؟؟* @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
96 🔸 مثلا اطرافیان حضرت امام (ره) تعریف میکنن که گاهی میدیدن که ایشون در قنوت نمازشون دعا میکردن که خدایا منو با حاج عیسی محشور کن! حاج عیسی پیرمردی بود که برای امام چای میریخت و خدمت میکرد، اما حضرت امام از خدا تقاضا داشت که هم درجه اون پیرمرد بشه! این یعنی چی؟ ✅ یعنی ... @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن هر چه به آرش اصرار کردم که بیاید بالا و حداقل یک ساعتی استراحت کند، قبول نکرد. از مادر و اسرا خجالت می‌کشید. –خجالت نداره آرش اونا تو اتاقن، اصلا تو رو نمیبینن. –نمی‌خوام مزاحمشون بشم. هم اونا اذیت میشن هم من راحت نیستم. تو خواهر مجرد داری، میدونم که معذب میشه. لپش را محکم کشیدم و گفتم: – قربون ملاحظاتت برم الهی، اصلا بهت نمیاد اینقدر اهل رعایت کردن باشی. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت: – تو الان با من بودی؟ وقتی خنده‌ی مرا دید ادای غش کردن درآوردو بی حال خودش را روی صندلی رها کرد و گفت: – منو این همه خوشبختی محاله. صدای خنده ام بالاتر رفت و آرش صاف نشست و عاشقانه نگاهم کرد. –تو امروز می خوای من رو بکشی؟ با اون خنده هات... بعد دستم را گرفت و روی لبهایش چسباند. چشم هایش را بست و طولانی به همان حال ماند. گفتم: ــ آرش یه وقت یکی میادا... چشم هایش را با خنده باز کرد. – آخه الان کله ی سحر کی از خونه میاد بیرون؟ هنوز هوا روشن نشده، کی می خواد بیاد مارو ببینه؟ ــ ما خودمونم الان کله ی سحره، که بیرونیما. ــ ما که دیونه‌ایم، اگه کس دیگه ام بیرون باشه دیونس دیگه، پس از کارهای ما تعجب نمیکنه و براش عادیه. دوباره خندیدم. ــ آرررش... نیم ساعتی حرف زدیم. آرش دلیل این که بالا نیامد را دوران نامزدی برادرش دانست و گفت که مژگان و کیارش اصلا ملاحظه‌ی او را نمی کردند و خیلی راحت بودند. برای همین آرش خیلی اذیت شده. بعد هم کلی خاطره های خنده دار تعریف کرد. خمیازه‌ایی کشیدو گفت که آماده بشم تا بریم کله پاچه بخوریم. بعد هم بریم خانه تا برای دانشگاه رفتن لباسش را عوض کند. من کله پاچه دوست نداشتم ولی به خاطر آرش چیزی نگفتم. کنار میز که رسیدیم آرش صندلی را برایم عقب کشیدو با لحن خاصی گفت: – جلوس بفرمایید بانوی مهربانی... با خودم فکر کردم، "که با این همه حرفهای رمانتیک امدیم که چشم و زبان و اجزای صورت گوسفند بدبخت را بخوریم. از فکرم لبخند به لبم آمد. آرش نشست وکنجکاو پرسید: ــ خنده واسه چیه؟ وقتی فکرم را برایش تعریف کردم، خندید. خودش هم قوه‌ی خلاقیتش به کار افتاد. آنقدر شوخی کردکه از خنده دلم را گرفتم و گفتم: –آرش بسه دیگه دل درد گرفتم. خنده اش جمع شد و یک لیوان آب دستم داد و با کمی نگرانی گفت: ــ بگیر بخور، صورتت قرمز شده. –برای این که باید بی صدا بخندم، خب سخته. بدنه ی لیوان آب، سرد بود که خنکی‌اش فوری به دستم منتقل شد و گفتم: ــ این آب خیلی سرده، ناشتا این رو بخورم معدم هنگ میکنه. بالبخند بلند شد و رفت فنجانی آب جوش از آقایی که کنار سماور بزرگی ایستاده بود گرفت وآورد و کمی سر لیوانم ریخت و پرسید: ــ امتحان کن ببین دماش خوبه؟ همانطور که کمی از آب می خوردم در دلم قربان صدقه اش می رفتم که اینقدر حواسش به من هست. از این که برای یک دلخوری کوچک دیشب آنقدر خودش را اذیت کرده تا از دلم در بیاورد. احساس لذت داشتم. انگار آرش با تمام قدرتش می خواست من را ذوب کند در محبت های بی دریغش وموفق هم شده بود. عشقم به آرش چندین برابر شده بود و انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم که سراسر خوشبختی بود. آنقدر با غذایم بازی کردم و مدام نان خالی خوردم که پرسید: ــ چرا اینجوری می خوری؟ تکه‌ایی از نان در دهانم گذاشتم و گفتم: –چطوری؟ دارم می خورم دیگه. دقیق نگاهم کردو پرسید: ــ نکنه دوست نداری؟ با مکث گفتم: ــ بدمم نمیاد. ــ راحیل! ــ جانم. ــ تو هنوز با من رودرواسی داری؟ خب می گفتی می رفتیم حلیم می خوردیم. "وای الان غذای اینم کوفتش می کنم." لقمه ی بزرگی به زور در دهانم گذاشتم و گفتم: – می خورم مشکلی نیست باور کن. از کارم خنده اش گرفت و لیوان آب را داد دستم و گفت: –باشه، حالا خفه نشی، من بدبخت بشم. لقمه ام را قورت دادم و قیافه‌ی مضطرب نمایشی به خودم گرفتم وگفتم: ــ آب؟ اونم وسط غذا؟ چشم مامانم رو دور دیدیا. لیوان را گذاشت روی میز و گفت: ــ عه، راست می گی یادم نبود... اونقدر مامانت این چیزها رورعایت می کنه که جوون مونده ها، پوستشم خیلی صاف و خوبه نسبت به سنش. ــ آاارش... ــ قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: ــ چیه؟ مامان خودمم هستا. اتفاقا می‌خواستم بگم توام مثل مامانت همه اینا رو رعایت کن که همیشه جوون بمونی. بعد چشمکی زدو ادامه داد: –من دوست ندارم زنم زود پیر بشه. فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم. توی محوطه‌ی دانشگاه سارا را دیدم. بر عکس هر دفعه این بار تحویل گرفت و با لبخند با من و آرش احوالپرسی کردو تبریک گفت. آرش با کنایه گفت: ــ حالا زود بود واسه تبریک گفتن. سارا حرفش را نشنیده گرفت و رو به من گفت: ــ بعد از کلاست میای جلوی بوفه؟ کارت دارم. ــ باشه، حتما 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن رو به آرش گفتم: ــ من بعد از کلاس میرم پیش سارا، بعدشم میرم خونه ی سوگند، از اون ورم میرم خونه. تعجب زده گفت: ــ چی چی رو، واسه خودت برنامه می چینی، میریم خونه ما، شبم مژگان رو بر می داریم و می ریم دنبال کیارش فرودگاه. بعد قیافه اش رو بامزه کردو گفت: ــ مگه سوغاتی نمی خواستی؟ ــ امروز نمی تونم آرش جان. سعیده گفته میاد خونمون سفارش کرده خونه باشم، باسوگندهم کار خیاطی.. حرفم را برید و گفت: – ول کن، یه جوری میگی سعیده گفته انگارشوهرت گفته. بگو فردا بیاد. دلم نمی خواست برنامه ام بهم بخورد، ولی اعتراضی نکردم و فقط زیر لب گفتم: ــ سعیده از خواهرم به من نزدیک تره. آرش حرفی نزد و به طرف سالن رفتیم. سرکلاس فکرم مدام می رفت به این که سارا چه می خواهد بگوید. چرا اینقدر تغییر کرده، هی فکررو خیالم را پس میزدم و چشم می دوختم به دهن استاد. ولی افکارم یاغی شده بودند. نمی گذاشتند حواسم به درس باشد. آخر سرگوششان را گرفتم و از فکرم به بیرون پرتشان کردم و به درس دل سپردم. بعد از کلاس آرش خودش را به من رساند و گفت: ــ من از اینجا میرم شرکت، که کارهام رو زودتر انجام بدم و شبم برم دنبال کیارش. متعجب نگاهش کردم... ــ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ توام به برنامت برس دیگه. در چهره اش اثری از ناراحتی نبود. ــ مطمئنی آرش؟ ــ لبخندی زد و گفت: – شصت درصد. یک لحظه یادمطلبی که در آن کتاب خوانده بودم افتادم. که از کوچکترین کارهای همسرتان تشکر کنید. تبسمی کردم. –ممنون آقا. ــ برای این که میرم سرکار تشکر می کنی؟ ــ نه، برای این که اجازه دادی برنامه‌ی خودم رو داشته باشم. ــ کمی سرخ شد و گفت: ــ چوب کاری نکن. نفهمیدم چرا خجالت کشید. دستهایش را گذاشت توی جیب شلوارش وهم قدم شدیم و به طرف محوطه حرکت کردیم. قدم هایم را کندتر کردم. با یک قدم فاصله از او براندازش می‌کردم که برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد و با لبخند خاصی چشمکی زد و گفت: –جانم؟ دستپاچه گفتم: ــ هیچی، من دیگه برم. فوری خداحافظی کردم و رفتم جایی که با سارا قرار گذاشته بودیم. سارا بادیدنم جلو امد و پرسید: ــ روزه که نیستی، میخوام نسکافه بگیرم. نه، ولی برای من نگیر، میل ندارم. بیا زود بگو ببینم چی شده. برای خودش هم چیزی نگرفت و امد روی صندلی روبرویم نشست و پرسید: ــ آرش رفت؟ از این که اسم آرش را بدون پسوند و پیشوند میبرد خوشم نیامد. ولی به روی خودم نیاوردم. ــ آره. شروع کرد با سگک کیفش ور رفتن. ــ سارا جان، چی می خواستی بگی؟ دست از سر کیفش برداشت و با انگشتر نقره ایی که توی انگشت وسطی دست راستش انداخته بود سر گرم شد. هی می چرخاندش دور انگشتش و نگاهش می‌کرد. بالاخره نفس عمیقی کشیدو گفت: –به خاطر رفتارهای این چند وقتم ازت عذر می خوام راحیل...من در مورد تو بد قضاوت کردم...دلم نمی خواد دوستیمون کم رنگ بشه، تو برام همیشه دوست خوبی بودی... من رو می بخشی؟ ــ از چی حرف می زنی؟ باخجالت نگاهم کرد. –چطوری بگم؟ ــ جون به لبم کردی سارا... ــ قول بده ناراحت نشی. ــ باشه، فقط زودتر بگو. ــ راستش من فکر می کردم آرش به من علاقه داره، به خاطر توجهاتی که بهم می کرد، باهام راحت بود و اگه کاری داشت بهم می گفت واگه جایی می خواست با بچه ها برن می گفت توهم بیا. وقتی پای تو امد وسط توجهاتش نسبت به من کم شدو همه ی فکرو ذکرش شد تو...نمی دونم چرا ولی از دستت دلخور شدم. چون مقصر این بی توجهی از نظر من توبودی. اون روز که اون بسته ی هدیه رو بهت دادم و آرش مدام ازم می پرسید که تو چه عکس العملی نشون دادی و همش می خواست از تو بدونه، ازت متنفر شدم. هفته ی پیش قضیه‌ی سودابه رو فهمیدم متوجه شدم اونم مثل من فکر می‌کرده. وقتی فکر کردم دیدم منم مثل سودابه اشتباه برداشت کردم، رفتار آرش مثل یه همکلاسی بوده، از حرفهایش مبهوت شده بودم و فقط نگاهش می کردم. نگاهی بهم انداخت و ادامه داد: ــ نگران نباش، اون دیگه برای من یه هم کلاسیه و بس. حالا فهمیدم اصلا هیچ حسی بهش ندارم فقط تو این دو سال بهش عادت کرده بودم. قبول کن که وقتی هر روز یا یه روز در میون یکی رو ببینی و باهاش هم کلام بشی، محبت به وجود میاد. در حقیقت تو گناهی نداشتی و آرش فقط عاشق توئه... واقعا برات آرزوی خوشبحتی می کنم. احساس کردم حس حسادت چیزی نمانده خفه‌ام کند. شایدم حس خشم...چه راحت نشسته است در مورد شوهر من حرف میزند. نمی دانم من بی جنبه ام، یا اینها خیلی راحت هستند. این جور وقتها اصلا نمی دانم باید چه بگویم. بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره خودش شکستش و گفت: –راحیل من رو می بخشی؟ من نمی خوام از دستت بدم. "آخه من به تو چی بگم، خودت جای من بودی انقدر خونسرد و آروم می نشستی رفیق؟" سعی کردم خودم را کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم: –فراموش کن و دیگه در موردش حرف نزن.... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از خواب همه را ببخش و بسپار به خدا بعد بخواب برای شروع یک روزنو باید آرام و سبک باشی بار سنگین اشتباهات اطرافیان را بر دوش نگیر... بگذار برای خودشان بماند تا به دوش کشند.. 🌙⭐️ @ranggarang