رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #بازی_سرنوشت چشامو بستم نمیدونستم چکار کنم پشت سر هانی رفتم محمد هم اومد هانی همین که
🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
دلم شور زد رفتم سالن محمدحسین و نازنین داشتن قطار بازی میکردن
گفتم باشه بگو بیاد ببینم چی میگه
همینکه از در وارد شد دست محمدحسینم آجر بازی بود انداخت زمین و بغض کرد....
اون خانوم چادری بود نگاهش به محمدحسین بود رفتم بغلش کردم گفتم قربونت بشم من چرا اینجوری کردی محکم بغلم کرد .....من میدونستم این بچه چیزی حس کرده مثل همیشه ....
بغلم نشوندم فاطمه هم بخاطر محمدحسین اومد سمتم کنارم نشست اون خانوم چادری قیافش خیلیی آشنا بود نمیدونستم کجا دیدمش میدونستم ولی یادم نمیاومد
خانم آروم سلام داد دستاش میلرزید گفت من ....
دنبال کارم .....میشه منو بعنوان خدمتکار استخدام کنید.... هر کاری .....نگاهش سمت محمدحسین بود هر کاری که بگین انجام میدم
ذهنم میگفت نه چرا یه زن غریبه یهو از خیابون بیاد تو بگه من خدمتکارتون بشم ولی مهرش به دلم نشسته بود زن جوانی بود مژه های پیچیده و لبهای کوچولو .....درست مثل محمدحسین....
محمدحسین تو بغلم بود آروم نشسته بود دوباره تو ذهنم گفتم چرا باید یکی از خیابون بیاد تو خونه آدم......
اون خانوم گریه کرد سوزناک گفت پولم نمیخام بیام خدمتکاریتون بکنم اشک میریخت التماس میکرد ....
ابروم پرید گفتم بدون دریافت مزد چرا میخای اینجا کار کنه انگار متوجه سوتی ای که داده بشه گفت فقط جای خواب بدین خانوم توروخدا ....
محمدحسین از بغلم اومد پایین رفت جلو اون خانوم که زانو زده بود اشکاشو پاک کرد اینکار محمدحسین باعث شد اون خانوم خودشو کنترل نکنه محمدحسین سفت در آغوش گرفت گریه کرد .....هر کسی بود میفهمید این خانوم کیه ....
محمدحسین از خودش جدا کرد محمدحسین همینجوری ساکت دوید سمتم دوباره بغلم نشست ...
این زن مطمعن بودم مادر محمدحسین....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #بازی_سرنوشت دلم شور زد رفتم سالن محمدحسین و نازنین داشتن قطار بازی میکردن گفتم باشه ب
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
محمدحسین گونه اشو بوسیدم گفتم مامان جون خاله بمونه کمک خاله عاطفه کنه ....
اون خانوم با ذوق به دهن محمدحسین خیره مونده بود ....
اومد نزدیکتر به چشای محمدحسین خیره شد ملتمس گفت من بمونم اینجا جای ندارم بخوابماااااا...
محمدحسین دم گوشم زمزمه کرد مامانی بیرون خطرانه بمونه پیش خودمون ...
نگاهش کردم گفتم چجوری بهت اطمینان کنم آدرس خونتو بده یه تحقیقی کنم زنه گفت خانوم من غریبم کسی رو ندارم اینجا از لرستان اومدم ...
محمدحسین اخم کرد پاشد رفت اتاقش نازنین فاطمه هم دنبالش داداشی داداشی گویان رفت ...
منم عین محمدحسین حس کردم دروغ میگه
دلم میگفت بگم بمون ولی عقل میگفت نه..... تو قلبم گفتم خدا به خاطر رضای تو ایشون میپذیرم خودت پناه ما باش و کمکم کن ...
سری تکون دادم گفتم دم آشپزخونه یه اتاق خالی هست میتونی بمونی ... اسمت چی بود هیفا ....
زمزمه کردم هیفا ....یه اسم عربی ....خانواده اتم هم لرستان هستن مدارک شناسایت همراهته....
گفت نه ...
جریان به محسن گفتم اونم گفت ریسک بزرگی کردی به آرزو عاطفه هم بسپار حواسش باشه خدایی نکرده به بچه ها آسیب نرسه ....
داشتم شام آماده میکردم هیفا اومد چون یاسین بغلم بود گفت خانوم اجازه بدین من آشپزی کنم گفتم من همیشه خودم آشپزی میکنم یاسین دادم گفت میشه ببریش بیرون لبخندی زد گفت چشم ..... خوشحالی از چشاش میخوندم
شام آماده کردم قبل از همه هانی اومد شلوارک تنش کرده بود و کمی آرایش کرده بود اومد آشپزخونه نشست رو کابینت خنده ام گرفت گفت هانی خانوم بچه شده
لبخندی زد گفت ثریا گاهی به یاسین و دو قلوها حسودی میکنم دلم میخاد مثل اونا کوچیک باشم ....
گفتم هانی وقتی خیلی کوچیک بودی یه دختر آروم بودی شیطنت و حسودی بامزه ای داشتی با افسوس آروم گفتم کاش هیچ وقت ازم دورت نمیکردن ....
نگاهی به هانی انداختم گفتم هانی جانم میشه کمی مراعت محمد کنی اون اذیت میشه تو اینجوری خیلی راحت میگردی ...
هانی اخم مصنوعی کرد از رو کابینت پرید گفت ثریا جون ببین چه نازم قری به کمرش داد و گفت اخ قر تو کمرمو ناز ادامو خندم ام گرفت هانی هم خندید پرسید شام آماده اس گفتم بله بانو... ذوق زده گفت برم محمدُ صدا کنم ..
گفتم نه ولی هانی گوش نداد بدو رفت تو این فاصله هیفا یاسین آورد گفت خانوم بهونه میگیره یاسین گرفتم گفتم سهیلام بگو سهیلا
هیفا لبخندی زد چشم سهیلا جون میشه من برم محمدحسین رو بیارم پایین ...
بهش گفتم خیلی دوسش داری محزون گفت خیلی ....نگاهش کردم گفتم برو بیار...
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #بازی_سرنوشت محمدحسین گونه اشو بوسیدم گفتم مامان جون خاله بمونه کمک خاله عاطفه کنه ....
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
پشت سرش رفتم با خوشحالی پله ها رو دو سه تا یکی میکرد رفت اتاقشون دیدم قربون صدقه محمدحسین میرفت محمدحسین چیزی نمیگفت ولی نازنین فاطمه زبون به دهن نمیگرفت کوچولوی دوست داشتنی من ....
صدای حرف زدن بهار که لای در اتاقش باز بود میاومد با خنده میگفت اره آبجیمه تازه از لندن برگشته فکر کردم با دوستاش حرف میزنه یهو گفت آخه عشقممممم منکه دیروز کنارت بودم چه زود دلت تنگ میشه عرق سردی نشست رو پیشونیم .....بهارم با کی حرف میزد .....
یهو هانی در اتاق محمد با عصبانیت باز کرد و به انگلسی نمیدونم چی زیر لب میگفت منو دید ایستاد گفتم ثریا این دیونه رو بندازین تيمارستان..... رفت اتاق جدیدش در کوبید پشت سرش رفتم در زدم عزیزم چی شده هانی جان ....
چند لحظه بعد در حالی که شلوار پاش کرده بود و لباس آستین دار پوشیده بود اومد بیرون موهای بلندشو باز گذاشته بود گفت بریم ثریا میمیرم از گشنگی ......
جلوتر رفت محمد هم بلافاصله اومد بیرون بهم چشمک زد گفت باید یاد بگیره لباس درست حسابی بپوشه دختر خانومت ..... با افتخار ایستاد بهم نگاه کرد هانی از پله ها میرفت پایین موهاش بالا پایین میشد یهو خندم گرفت گفتم آقا محمد زیاد هم موفق نشدی نگا کن محمد یه نگاه کرد متوجه باز بودن پشت لباس هانی شد یهو سرخ شد سرمو تکون دادم گفتم درست میشه به مرور عجله نکن نکن ....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #بازی_سرنوشت پشت سرش رفتم با خوشحالی پله ها رو دو سه تا یکی میکرد رفت اتاقشون دیدم قربون
🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
محمد سرخ شده بود برگشت سمتم و گفت اینجا حس آرومی ندارم سهیلا من باید هر چه زودتر باید از این خونه برم
نگران برگشتم سمتش گفت بهار با پسری رابطه داره کیه؟؟؟ چیه؟؟؟ چکار کنم؟؟؟ نمیدونم من هیچچی نمیدونم
محمد تو بری من تنهایی چجوری از پس مشکلات بچه ها بر بیام تو همیشه داداش بزرگ بهار بودی باهاش حرف بزن ....نرو خواهش میکنم .....
محمد کلافه گفت بهار چرا ایقدر خودسر شده مگه چند سالشه ...هووووف بلندی گفت میخاست بره اتاقش گفتم شام ....
بهار و محسن هم اومدن هیفا محمدحسین آورد گفت خانوم میشه من به بچه ها غذا بدم گفتم نه عادت ندارم جدا از بچه هام غذا بخورم محمدحسین از بغل هفیا اومد پایین بدو بدو آورد کنارم نشست گفت مامانی خاله هیفا خیلی دوستم داره برگشتم سمت هیفا یه لحظه پشت به من ما ایستاد بعد با قدم های تند رفت اتاقش ....
محسن آروم گفت سر از کارش درآوردی آروم گفتم نه
چند روز گذشته بود اون شب محمد گفته بود قراره شب بعضی از دوستانش بیان تو حیاط عمارت دور همباشن خیلی از وقت ها این دورهمی میگرفت سر شب بود تو آلاچیق حیاط جمع شده بودن هر کسی چیزی میگفت صدای خنده هاشون پچیده بود
من این بچه ها رو بزرگ کردم میدونستم تو دلشون چه خبر؟؟ بهار فقط ۱۵ سالش بود ....
اون روز بهار به خودش رسیده آرایش کرده بود متعجب بودم بین دوستان و همکارای محمد دختر هم بودن بخاطر همین محمد دخترای منو هم دعوت کرد همون لحظه ذوق بهار دیدم سریع دست هانی گرفت رفت کنار بچه ها به عاطفه گفتم سینی شربت آماده کنه ببرم براشون هم ببینم چه خبره قبل رسیدن به جمعشون نگاه خاص داریوش رفیق قدیمی محمد به دخترم بهار شدم شربت تعارف کردم برگشتم چند ساعت گذشته بود از پنجره اتاقم به حیاط نگاه کردم دیدم بهار نیست با خودم گفتم کی برگشته من ندیدم چندلحظه خیره شدم متوجه شدم داریوش داره سمت پشت عمارت میره قلبم ایستاد سریع رفتم پایین با هانی روبه رو شدم دیدم حالش خوب نیست پرسیدم چی شده گفت بابا داره میاد اینجا ....
گفتم خب بیاد ترسیدم گفتم میخای بری باهاش بغض کرد گفت میخاد منو ببره با خودش ....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #بازی_سرنوشت محمد سرخ شده بود برگشت سمتم و گفت اینجا حس آرومی ندارم سهیلا من باید هر
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
سریع ازم دور شد رفت..... دنبالش رفتم در کوبید چند لحظه صبر کردم ...
هانی عزیزم...
چیزی نگفت
هانی دخترم .....
به انگلسی چیزی گفت من متوجه نشدم گفتم هانی در باز کن حرف بزنیم داد زد برو نمیخام حرف بزنم تنهام بزار ....
ناچار تو دلم گفتم چشم ....
از تو اتاق بچه ها صدای خنده هیفا محمدحسین میاومد رفتم دیدم داره ریاضی کار میکنه باهاش نمیدونم چی گفته بود بچه ها اینجوری خندشون گرفته بود ....
وای بهارم ....نامید رفتم در اتاقش باز کردم اونجا نبود سریع بدو رفتم حیاط پشتی .....ولی همین که رسید مشت تو هوای محمد بود که به روی دماغ داریوش فرود اومد بهار با رژ لب ماسیده کنار لبهاش داشت گریه میکرد و میلرزید چکار کردی تو دختر
مشتهای پی در پی محمد بر روی صورت و سینه داریوش میاومد دویدم سمتشون با صدای که سعی میکردم بالا نره گفتم بسه محمد محمد .....ولی محمد نمیشنید میگفت چطور تونستی بهار هنوز بچه اس جای خواهرت بود چطور تونستی نامرد...
بهار گریه میکرد داداش توروخدا نزن توروخدا بهار رو عقب کشیدم گفتم برو اتاقت میدونستم اونحا بمونه محمد با خاک یکسانش میکنه بعد محمد کشیدم کنار داریوش بدون حرف بلند شد خونهای صورتش با پشت دست پاک کرد و با قدم های تند از اونجا رفت برگشتم سمت محمد به چشای به خون نشسته اش نگاه کردم گفت بهار کدوم گوری رفت .....
محمد هیچ وقت اینجوری حرف نمیزد نمیدونم چی دیده بود اینجوری بهم ریخته بود از کار بهار خیلی نارحت بودم و دلم میسوخت
ولی نگران محمد بودم الان موقع اش نبود تنهاش بزارم منو با دستش زد کنار ... و رفت عمارت ....دوستای محمد رفته بودن منم دویدم عمارت محمد در اتاق بهار میزد گفتم درباز کن بهار ....بهار باز کارت دارم باز کن بهار خودم میکشمت ...یهو
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #بازی_سرنوشت سریع ازم دور شد رفت..... دنبالش رفتم در کوبید چند لحظه صبر کردم ... هانی ع
🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
هانی با عصبانیت در رو باز کرد داد زد چته هوار میکشی اومد نزدیک محمد ایستاد مگه با تو نیستم حال محمد دست خودش نبود یهو کنترلش از دست داد برگشت سمت به هانی گفت برو اتاقت هانی هلش داد گفت خودت برو چکار به بهار داری چرا دعوا میکنی محمد هولش داد کم مونده بود هانی از پله ها بیافته یهو محمد دستشو انداخت کمر هانی گرفتش
بخدا عین فیلم های عاشقانه بود یه لحظه هانی و محمد بهم دیگه خیره نگاه کردن محمد سرخ شد سرشو انداخت پایین دستشو کشید تو اون حال من یه لبخند کوچیک اومد رو لبم محمد خودم بزرگش کردم میدونم چه ذات خوبی داره ....
به هانی نگاه کردم اونم خجالت کشید آروم رفت اتاقش ...
گفتم محمد جان من حرف میزنم با بهار....
یهو بهار در اتاقش باز کرد چشماش ورم کرده بود معلوم بود داشت گریه میکرد ....
محمد گفت بهار مگه تو چند سالته ....چرا منو سکه یه پول کردی اون پسر تورو بازیچه قرار .....
بهار پرید بین حرفش گفت ما همو دوست داریم ....
دهنم باز موند از این حرفش محمد عصبی شد عین بهار داد زد گفت اومده تو خونه من نون نمک منو خورده خواهرمو برده حیاط پشتی.....لا اله الا الله بچه تو میفهمی چی میگی تو ۱۵ سالته اون مردک ۳۰ ....
رگ گردن ورم کرده محمد رنگ سرخش چشای باریکش میترسیدم بلای سرش بیاد گفتم محمد من باهاش حرف میزنم بهار تو اتاقت ...
محمد ناچار داد زد سهیلا باهاش حرف بزن بهار مگه چند سالشه ....
به هیفا گفتم برا محمد شربت بیاره بچه ها ترسیده بودن محمد رفت بغلشون کرد گفت ببخشین عزیزم ببخشین..... محمدحسین لبخند شیرینی زد گفت داداشی دیگه داد نزن نازنین فاطمه میترسه....محمد حسین همیشه اینجوری بود همشه مواظب نازنین فاطمه اس
اون روز به سختی گذشت جریان به محسن گفتم اونم عین محمد عصبی شد منو سرزنش کرد چرا مواظب نبودی باید مواظب باشی از صبح استرس داشتم دستمو گذاشتم سرم گفتم محسن برام یه لیوان آب میاری محسن رفت بلافاصله برگشت اروم گفت سهیلا بیا سرمو تکون دادم که چی شده گفت هیفا تو اتاق دوقلوهاس آروم اومدم از لای در دیدم سرشو گذاشته رو تخت محمدحسین خوابیده رفتم بیدارش کردم هول شد گفت اومدم سر بزنم خوابم برده سرمو تکون دادم گفت سهیلا جون من فردا دو ساعت برم بیرون باشه ای گفتم.. ..
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #بازی_سرنوشت هانی با عصبانیت در رو باز کرد داد زد چته هوار میکشی اومد نزدیک محمد ایستاد
🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
رفتم تو فکر بودم خوابم برد برای نماز صبح بیدار شدم محمدحسین هم همراه اومد براش وضو گرفتم با خنده دوتایی رفتیم نماز صبح خوندیم کنارش دارز کشیدم گفت خاله هیفا با مامانش دعوا کرده ...
گفتم چرا
گفت خودم شنیدم گریه میکرد پشت تلفن چشاشو بست چیزی نپرسیدم رفتم صبحونه رو آماده کردم خانواده ام انگار متلاشی شده بود محمد بدون صبحونه رفت بهار نیومد پایین هانی نیومد منو محسن کوچولوها صبحونه خوردیم هیفا آماده اومد گفت من برم سهیلا جون زود برمیگردم سرمو تکون دادم اومدم محمدحسین بوسید گفت زود برمیگردم داشت میرفت نازنین با غصه گفت خاله تو فقط محمدحسین دوست داری یه لحظه وایساد گفت بخدا فاطمه تورو خیلی دوست دارم ولی حواسم نبود جونم ....فاطمه ام لبخندی زد هیفا رفت
سریع بلند. شدم گفتم محسن من برم
هیفا تازه سرخیابون رسیده بود پشت سرش رفتم انتظار داشتم چند حداقل تاکسی بگیره ولی پیاده رفت چند خیابون پایین تر زنگ در نزد از کیفش کلید در آورد در باز کرد عجیب بود برام فکر میکردم از خانواده پایین باشه ولی بچه پولدار بالا نشین خیلی منتظر نموندم هیفا گریه کنان اومد بیرون پشت سرش یه خانوم مسن به عربی داد زد چیزی گفت متوجه نشدم هیفا گریه کنان در حالی که میلرزید گفت بابا بچمو گرفت بچمو نزاشت یه لحظه ببینم کلفت خونه مردم شدم که کنار پسرم باشم دست از سرم بردارین اون زن گریه میکرد گفت هیفا نروووو....
هیفا برگشت منو دید یه لحظه هنگ کرد رفتم نزدیکترش ترسیده بود دلم سوخت براش با لکنت گفت من ...من ....اون زن اومد نزدیکتر ....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #بازی_سرنوشت رفتم تو فکر بودم خوابم برد برای نماز صبح بیدار شدم محمدحسین هم همراه اومد ب
🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
گفتم میدونم مادر محمدحسین....
هیفا گریه میکرد گفت بچمو ازم گرفتن تازه فهمیدم...
نگاهش کردم مادر هیفا دعوتم کرد خونشون
قصه هیفا اینجوری بود هیفا شیرین خورده پسرعموش بوده ولی عاشق امیرعلی میشه با حکم دادگاه بدون اذن پدرش با امیرعلی ازدواج میکنه همین کینه و دشمنی تو عشیره(طایفه)پدر هیفا که بزرگ مرده طایفه بزرگ و بنام اهواز بود ،میشه
امیرعلی قبل اینکه بدونه هیفا باردار میره سوریه مدافع حرم... هیفا هم میگه نمیگم بهش تا برگرده چند ماه بعد خبر شهادتش میاد و هیفا تنها و ناچار میمونه تا پسرعموش پیداش میکنه میفهمه هیفا حامله اس میگه باید سقط کنی بعد باهام ازدواج کنی ولی هیفا باز فرار میکنه تا زایمان میکنه بخاطر محافظت از پسرش اونو تو بیمارستان میزاره میره خونه مادرش الانم از طریق دوستش که پرستار اون بیمارستان شده فهمیده بوده محمدحسین پیش ماست قصه دردناکی بود...... بلند شدم هیفا با ترس و دلهره بلند شد گفت منم میام بهش لبخند زدم گفتم محمدحسین منتظرته.....
یه خاطره شیرین یادم افتاد که بغض کردم گفتم هیفا همسرت سید بود ؟؟؟؟
اشکاشو پاک کرد گفت آره سیدامیرعلی رن.....
لبخند زدم گفت چطور چیزی نگفتم ولی تو دلم گفتم بهت یه روزی میگم چه خانومی بزرگواری سفارش محمدحسین کرده بهم ....
بعد از ظهر بود برگشتم اول از همه رفتم یاسین از آرزو گرفتم اومدم خونه رفتم اتاق بهار در زدم منتظر جواب نموندم رفتم تو
گفتم مدرسه نرفتی
بهار آروم گفت نه
بهار
چکار کردی محمد چجوری دیدت
بهار نارحت گفت اون چرا تو کارهای من دخالت میکنه اون کیه منه؟؟؟!!! پسر شوهر مادرمه !!!!همین....
گفتم بهار؟؟!!! محسن شوهر منه فقط؟؟؟؟؟ از حرفش دلخور شدم ازش نارحت بودم ولی این حرفش دلخورمترم کرد بهار متوجه دلخوریم شد گفت مامان نارحتم اعصابم خورده نمیفهمم چی میگم ...
گفتم دخترم محمد برادر بزرگترته حق داره نگران خواهر کوچولوش باشه
بهار آروم گفت مامان عاشقش شدم .....
به بهار دختر کوچولوم نگاه کردم گفتم هنوز بچه ای ....
بهار غمگین گفت مگه عاشقی به سن ساله ....
گفتم هیجانات سنته عشق دلم عزیزم
بهار گفت مامان نگو این حرف من بدون داریوش نمیتونم ....
_داریوش چی اونم بدون تو نمیتونه؟
چیزی نگفت کمی بعد گفت گوشیم از دیروز خاموشه ....
_ولی میتونست همون لحظه که محمد دیدتون سینه اشو سپر میکرد میگفت عاشق شده مگه نه بهار گفت؟؟
بهار سری تکون داد گفت آخه داداش یهو گرفتش بین مشت لگد ...
همون لحظه هم میتونست بگه داد بزنه ولی نگفت.....
اشک بهار دراومد بغلش کردم خیلی دلشکسته گریه کرد گفت مامان عاشقش شده بودم من .....قربون صدقه اش رفتم آرومش کردم ...
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 روایت واقعی #سرنوشت 🍃🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت🌱
میتونستم صورت بور و موهای گندمی اش رو ببینم .....
قلبم کنده شد رفتم نزدیکتر هانی من اومده بود معجزه بود هانی..... هانی ....
نزدیکش شدم عین یه غریبه نگاهم میکرد سرد ....
با لهجه ای گفت من هانی ام ....
بغلش کردم بخودم فشردمش دلتنگش بودم گریه کردم اشک ریختم بهار اومد نزدیکتر میخندید خوش اومدی .....مامان خیلی منتظرت بود لحظه ای نبود از یادش بری
لبخندی زد نازنین فاطمه و محمدحسین و یاسین سلام دادن نمیخاستم از خودم جداش کنم دستشو گرفتم و فشردم محمد نگاهش میکرد هیچ حرفی نزد هانی شنلش در آورد حالا با یه بلوز یقه باز که بند لباس زیرش معلوم بود بنفش رنگ با شلوار جین روبروم وایساده بود گفت منو ببخشید خسته ام کجا میتونم استراحت کنم فردا صحبت میکنیم ....
بهار دستشو گرفت گفت بریم اتاق من ...
یهو گفتم نه اتاق من ....
بعد به بچه هام نگاه کردم گفتم باشه دوتا خواهر کنار هم باشین
محمد هنوز چیزی نگفته بود وقتی از کنار محمد رد میشد ایستاد یه نگاهی به صورت محمد کرد گفت ایشون هم برادرمه....
محمد و هانی کنار هم ایستاده بود محمد یه جوان مذهبی و ته ریش دار مقابل هانی بور بی حجاب ایستاده بود محمد حسابی معذب بود سرشو بقدری انداخته بود پایین گفتم الان گردن بچه ام میشکنه سلامی داد گفت خوش اومدین
هانی ممنونی گفت چه داداش خوشتیپی دارم دستشو دراز کرد باهاش دست بده محمد بیشتر تو خودش فرو رفت سریع رفتم دست هانی گرفتم گفتم بریم اتاق بهار استراحت کن ....
خنده ام گرفت ایقدر دل تنگ هانی بودم دلم میخاست قورتش بدم تخت بهار دو نفری بود از بچگی زیاد ول میخورد برهمین دو نفری گرفته بودم
هانی بلوز شلواری راحتی برداشت پوشید شانه اش رو برداشت رفتم شونه رو گرفتم گفت میشه من شونه کنم ....
موهاشو شونه زدم و بافتم هانی گفت مامی همیشه اینکار برام میکرد ...
نگاهش کردم لبخند زدم رفت رو تخت شب بخیر گفتم رفتم بیرون در اتاق بستم بغضم شکست محسن اومد بغلم کرد گفت چشمت روشن خانومی به گم شده ات رسیدی دستشو گرفتم گفتم خداروشکر گوشیمو نگاه کردم کلی تماس از مادرم داشتم ولی ندیدم میدونستم میخاست هانی خبر بده .....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 روایت واقعی بازی سرنوشت 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
بهار آروم شده بود از محمد معذرت خواهی کرد
آروم بود ولی غم عجیبی تو چشاش بود امیدوار بودم بزودی بگذره هانی هم کمحرف بود کم حرف تر شده بود
مادرم گفته بود پدربزرگ هانی آدرسمو گرفته داره میاد منتظرش بودم و میترسیدم بیاد هانی رو ببره
غروب رسید همون مرد بود بدون هیچ تغییری شاید جوانتر هم شده بود سلام دادم به همون مهربانی چند سال پیش باهام صحبت کرد و گفت خیلی خوشحالم که خوشبخت شدی لبخند کم رنگی زدم منتظر بودم حرف بزنه بگه چرا این همه مدت از بچم دورم کردن هانی آروم سلام داد کنارم نشست پدربزرگش گفت دخترم آماده ای برگردیم ...
هانی گفت من جایی نمیام پیش مادرم میمونم اولین بار بود از لفظ مادر استفاده کرد نگاهش کردم پدربزرگش گفت بریم تنهای صحبت کنیم هانی بلند شد رفت دلم شور میزد میترسیدم هانی بره مداوم محسن بهم دلداری میداد چیزی نمیشه نترس
یهو هانی با گریه وارد شد داد زد من نمیام من ارژنگ دوس ندارم من نمتونم بابا خواهش میکنم برو
در همین لحظه محمد اومد دم در سلامی داد هانی داشت گریه میکرد یهو گفت بابام من نامزدم کردم ....بعد یهو بلند شد پرید ب.غل محمد همه داشتن شاخ در میاوردن
محمد بیچاره هاج واج مونده بود پدربزرگ هانی تعجب تو تک تک نگاه ما میدید حتی عاطفه که نوشیدنی آورده بود به هانی با تعجب نگاه کرد ...
هانی با چشای ملتمس به محمد نگاه میکرد با چشماش میگفت کمکم کن نمیدونم چی شده بود چرا پدر بزرگ هانی اصرار داشت باهاش برگرده لندن
پدر بزرگ هانی خنده بلندی کرد گفت نامزدی یهویی دختر تو دوماه هم نشده برگشتی همین الان نامزد کردی محمد هانی از خودش جدا کرد ولی هانی کم نیاورد از دست محمد گرفت فین فین کنان ایستاد ....هانی با بغض و شک گفت محمد ازم خاستگاری کرد منم قبول کردم ....
پدربزرگ هانی داد زد تو بیخود کردی هانی مگه بی صاحبی قبول کتی....
محمد اخم کرد از مادرش خاستگاری کردم ....
انگار این حرف مهر تایید حرفهای هانی بود پدربزرگ هانی با عجله کیفشو برداشت رفت....
همه گیچ و منگ بودیم نمیدونستیم چکار کنیم هانی رفت اتاقش
محمد همینجوری واستاده بود گفتم محمد خودتو اذیت نکن هانی بخاطر پدربزرگش این حرف زد حس کردم چشماش نارحت شد ولی چیزی نگفت
ولی خنده محمدحسین که سعی میکرد کنترل شده باشه به نازنین فاطمه گفت داداش محمد میخاد عروس بخره ....بعد شروع کردن دوتایی خندیدن خنده اونا هم باعث شد ماهم بخندیدم محمد هم رفت بالا منو محسن کنار هم موندیم خیالت راحته خانوم ....
لبخند زدم گفت چه دومادی بهتری از پسر تو ...
محسن خندید گفت مطمئنی...
گفتم چند روز پیش حدس زدم ولی باید هلشون بدیم ...
محسن گفت پیر پسر شده ها
گفتم پسر ماهیه روش عیب نزار.....
از ته قلبم آرزو کردم هانی و محمد ازدواج کنن به محمد اطمینان داشتم میدونستم دخترمو خوشبخت میکنه
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #بازی_سرنوشت بهار آروم شده بود از محمد معذرت خواهی کرد آروم بود ولی غم عجیبی تو چشاش بو
🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
به محسن گفتم با محمد حرف بزنه ببینهه چی میگه
چند روز گذشته بود هانی تو سکوت بود چیزی نمیگفت حس کردم وقتش رسیده مثل اکثر وقتها که رو تاپ حیاط مینشست رفتم کنارش لبخند زد کشید کنار گفتم چیزی نمیخوای بگی هانی
هانی گفت چی بگم
از پدربزرگت....
گفت خیلی دوستم داره
_میدونم .....ارژنگ کیه
_شریکش
نگاهش کردم
گفت شرکت بابا رو به برشکستگی بود ارژنگ از دوستای خانوادگیمون شرط کمکش به بابا من بودم با لباشو با زبونش تر کرد گفت اولش قبول کردم ولی بعد نتوستم اومدم ایران پیش تو ....
_محمد....
هانی گفت محمد چی
دوسش داری ؟
هانی نامید گفت ولی محمد دوستم نداره که اون یه زن با حجاب چادری میخاد نه منکه بلد نیستم چادر چطوریه ....
خندم گرفت با خنده گفتم یعنی دوسش داری پسرمو .....
هانی گفت الان تو مامان دختری یا پسر....
دستشو گرفتم هانی سرشو گذشت رو شونه ام گفت مامی همیشه میگفت من شرمنده مهربونی ثریام میگفت تو خیلی خوبی
-نظر تو چیه
_نظر منم همین ....
خیالم از هانی راحت شده بودم
محسن هم با محمد حرف زده بود اونم انگار بی میل نبود ولی گفته بود اجازه بدین همدیگر بهتر بشناسیم محمد میخاست چند هفته به مناطق محروم بره هانی وقتی شنید گفت منم میخام بیام لطفا
محمد قبول نمیکرد محسن گفت بهترین فرصت که باهم آشنا بشین یه صیغه محرمیت چند روزه خوند هانی و محمد راهی شدن ...
بعد از سفر هانی و محمد به محسن گفتم بخدا خیلی دلم هوای امام رضا رو کرده بریم یه سفر مشهد
بهار و محمدحسین و نازنین فاطمه پیش هیفا و مامان مرمر موندن منو یاسین محسن راهی مشهد شدیم .....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #بازی_سرنوشت به محسن گفتم با محمد حرف بزنه ببینهه چی میگه چند روز گذشته بود هانی تو سک
🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
یاسین تازه شروع کرده بود حرف میزد ماما و بابا میگف
وقتی گنبد طلای آقا امام رضا رو از دور دید عین ماها پر شوق اشتیاق بود اول رفتیم هتل دوش گرفتیم برای نماز عشا رفتیم حرم دلم پر میکشید واقعا دل تنگ حرم بود انگار به آرامش رسیده بودم رفتم آقا رو زیارت کردم نماز شکر خوندم دعا کردم بچه ها خوشبخت بشن دعا کردم مهر هانی تا ابد تو دل محمد باشه دعا کردم نازنین و بهارم عاقبت بخیر بشن تو حرم همه رو بخشیدم حس سبک بالی داشتم سه روز مشهد بودم روزهای خوبی میگذرونیم خدارو شکر کردم شب قبل برگشتن خواب بودم دیدم اسما برام لباس زیبایی حریر آورده میگفت سوغاتی از بهشت برای تو برای دل پاکت داد دستم تنم کنم
با صدای یاسین بیدار شدم آب میخواست آب دادم بعد محسن بیدار کردم برای نماز صبح رفتیم حرم نماز خوندم کلی دعا کردم با دلی آروم راهی شدیم ......
دفتر خاطرات بانو سهیلا تا همینجا بود تو راه برگشت یه تریلی از راه خارج میشه با ماشین آقا محسن تصادف میکنه متاسفانه یاسین همون لحظه اول فوت میکنه و آقا محسن کمی زخمی و شکستی داشت بعد مدتی خوب میشه
و اما سهیلا بعد از تصادف مرگ مغزی میشه اعضاش اهدا میشه ...
مرمرسلطان بعد ۴ سال از تصادف در سن ۹۸ سالگی به خاطر کهولت سن فوت میکنه و محمد و هانی بعد یه سال و نیم باهم ازدواج میکنن و بهار بعد شکست عشقی که داشت به خودش قول داده هیچ وقت عاشق نشه اکنون دانشجوی حقوق هست هیفا بعد دو سال زندگی در عمارت شناسنامه برا محمدحسین به اسم خودش و پدر واقعیش میگیره با پسرش از عمارت میره.....الان هم در حال ازدواج هست و همیشه به نازنین فاطمه سر میزنن
نازنین فاطمه همراه محمد و هانی و محسن باهم زندگی شادی دارن
منتظر نظرات خوبتون هستم 😍😍❤️
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸