eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
37هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هشتم منتظر بودم که بهمن از خواب بیدار بشه و همه چیزو بهش نشون بدم همینطور که پیام ها رو وارسی
گوشی رو گرفتم و با آرامش همه ماجرا رو برای خاله تعریف کردم از حرفای من خاله هم تعجب کرده بود و آنقدر شوکه شده بود، در آخر هم خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت بعد از اون جریان از فامیل شنیدم بهسا و بهناز هرجا نشستن پشت سر من کلی صفحه گذاشتن و حرفای نامربوط زدن پای ناموسم درمیون بود و نمیتونستم سکوت کنم اما خواهرهای بهمن هرجا می نشستن پشت سرم حرف می زدن و منو متهم می کردن جوری که دید فامیل نسبت بهم تغییر کرده بود به هرحال من یه آدم غریبه بودم و برای فامیل بهمن الویت بهسا و بهناز بودن حرف اون ها رو باور می کردن حرف و حدیث ها انقدر زیاد بود که دیگه نمی تونستم تحمل کنم و یه روز وسایلمو جمع کردم و تصمیم گرفتم یه مدت برم پیش خواهرم بهمن که دید دارم میرم خیلی ناراحت شد و هرکاری کرد نتونست مانعم بشه سوار قطار شدم و راهی خونه آبجی شدم خواهرم همیشه مثل مادر پشتم بود و با وجود اینکه فاصله سنیمون زیاد هم نبود اما مثل یه مادر پشتم بود و شوهرش هم که برام مثل برادر بود و با روی باز ازم استقبال کردن منیژه غذای مورد علاقه امو درست کرده بود و ایمان «شوهرش» هم یک بند تعارف میکرد و با این کارهاشون شرمنده ام می کردن مینا هم از موقعی که منو دیده بود انقدر خوشحال بود و بالا و پایین می پرید که کم کم داشتم سرگیجه می گرفتم شام رو که خوردیم خوابیدیم و روز بعد همه چیزو برای منیژه تعریف کردم و گفتم بهسا و بهناز چه کارهایی که با من نکردن و آبرومو توی فامیل بردن منیژه تو فکر رفت و دعوتم کرد به آرامش و خواست مدتی همونجا بمونم تا ببینیم چی رقم می خوره از ساعت اولی که اومده بودم بهمن بهم زنگ می زد و نگرانم بود و حق داشت، تو این جریان بهمن اصلا مقصر نبود و درست بود من خونه زندگیمو رها کرده بودم اما با بهمن مشکلی نداشتم دم دم های عصر به اصرار منیژه رفتیم لب آب و سوار قایق شدیم و حسابی خوش گذراندیم همون موقع بود که بهمن زنگ زد و وقتی دید اومدم تفریح ناراحت شد و گفت من اینجا دارم از دوری تو عذاب می کشم بعد تو رفتی دنبال گشت وگذار وقتی بهمن اینو گفت عصبی شدم و هرچی از دهنم دراومد گفتم مقصر همه اینها خواهرش بود به جای اینکه طلبکار اون ها باشه از من دلخور بود منیژه که دید هردو عصبانی هستیم گوشی رو گرفت و با بهمن حرف زد و آرومش کرد وقتی تلفن رو قطع کرد به من هم برگشت و حسابی باهام دعوا کرد و مثل همیشه طرف بهمن رو گرفت.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هشتم و نمی خواستن تو این روزهای سخت تنهاش بذارن حاجی عاشق همسرش بود و برای رفتنش خیلی ناراحت ب
حاجی کمی مکث کرد و گفت: پسر خونده حاجی باقری (حاجی باقری زنش چهار سالی بود فوت شده بود و خودش با خدمتکار بیوه اش ازدواج کرده بود) حاجی ادامه داد و گفت حاجی باقری تضمینش می کنه و میگه امتحانشو پس داده پسر اهل کار و زندگی جدیدا هم یه شرکت زده و مشغول کاره حاجی انقدر تعریف کرد که نمیتونستم چیزی بگم یعنی اصلا رو حرف حاجی نمیخواستم حرفی بزنم حاجی وقتی دید من ساکتم گفت نظرت چیه گفتم حاجی من نمی خوام شما رو تنها بذارم حاجی: قرار توهمین محل یه خونه برات بگیریم تا بتونی نزدیک خودمون باشی اصلا اگه نخواستی تو باغ روبه رویی یه ساختمون صد متری می سازیم برای شما دیگه چی میگی؟ آخرش که چی بابا باید سروسامون بگیری نمی تونی که اینطور عذب باشی و عمرتو تباه ما کنی بذار منم خیالم راحت باشه اگه خواستم سرمو بذارم زمین دستم از دنیا کوتاه نباشه از حرفای حاجی دلم هری ریخت پایین و گفتم : خدا نکنه حاجی امیدوارم هزار ساله بشید این چه حرفیه حاجی سری تکون داد و گفت: اینا همه تعارف بابا جان راه رفتنی رو باید رفت و ادامه داد چیکار کنم بابا، بگم بیان؟ سری تکون دادم و گفتم هرجور شما صلاح بدونید حاجی پاشد و رفت تا وضو بگیره و نماز بخونه منم همونجا نشستم و نگاهش می کردم نمازش که تموم شد دیدم دستهاشو روبه آسمون برده و داره دعا میکنه میدونستم داره برای من دعا میکنه چقدر این مرد بزرگ بود وقتی تموم شد رو کرد به من و گفت دخترم غذا آماده اس؟ بله ای گفتم و پاشدم سفره رو بندازم حاجی به حاج باقری خبر داد و داماد که اسمش شهرام بود با مادرش و حاجی باقری شب پنج شنبه برای خواستگاری از من اومدن خونمون. دل تو دلم نبود بزرگترها نشستن و حرفای اولیه زده شد و قرار مدارها گذاشته شد وقتی حاجی نظر منو پرسید خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و گفتم هرچی شما بگید، اما از شهرام خوشم اومده بود به نظر مرد خوبی می اومد مادر شهرام از حاجی اجازه گرفت تا ما باهم صحبت کنیم حاجی بهم اشاره کرد و باهم رفتیم تو باغ یه چندتا سوال اون پرسید که من جواب دادم و من تنها چیزی که مطرح کردم این بود که نمی تونم حاجی و خواهرمو تنها بذارم قرار شد تو باغ روبه روی عمارت حاجی یه ساختمون بسازیم و زندگیمونو اونجا شروع کنیم اینطوری خیال من هم راحت بود البته اولش شهرام مخالفت کرد و گفت دوست نداره سر بار کسی باشه اما وقتی اصرار منو دید قبول کرد فقط شرط گذاشت همه هزینه های ساخت باخودش باشه و چون تو ملک حاجی بود باید ازمون اجاره می گرفت قرار شد خود شهرام با حاجی صحبت کنه و به توافق برسن بعد از یه مدت شهرام شروع کرد به ساخت وساز لحظه به لحظه شاهد برپا شدن و بالا رفتن دیوارخونه عشقمون بودم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هشتم وقتی رفتیم تو خونه، من مثل ندید بدیدا سرم مثل ماهواره فضایی همه جا میچرخید، آخه حتی تو تل
من که اصلا از حرفاش چیزی حالیم نمیشد (خیلی لفظ قلم حرف میزد) متوجه منظورش نشدم و پرسیدم خب آقا حالا از من چی میخواید؟ یعنی من چیکار باید بکنم؟ گفت کار سختی نیست تو فقط میگی کارگر این خونه بودی و تو با آراد دعوات شده و هلش دادی تو استخر، آراد هم که دیر یا زود بهوش میاد و جریان حل میشه، منم از این طرف کاراتو میکنم که زود بیای بیرون، نهایتا یک ماه تو حبس میمونی و بعدشم خلاص، بیست تومنم همون اول کار میریزم به حسابت (اینم بگم بیست میلیون برای حدود سی سال پیش پول خیلی زیادی محسوب میشد و مثل الان بی ارزش نبود) خلاصه منم که بچه بودم هیچی حالیم نبود و هیچ کس و کاریم نداشتم خودشون همه کارها رو کردن و سه روز بعد منو تحویل دادن و منم سریع چیزایی که حفظ کرده بودم رو به عنوان اعتراف تحویل دادگاه دادم به خانوادم هم گفتم یه مدت میرم دبی برای کار و کلی پول از پیش پرداخت کارم دادم بهشون حالا بماند که چقدر پاپیچم شدن (شوخی میکنم اصلا نمیدونستن دبی کجاست و براشون مهم نبود همون پولی که دادم به ننم کلا زبونش بسته شد) خلاصه که من وارد زندان شدم (کانون اصلاح و تربیت) یک ماه شد شش ماه و هیچ خبری از بهوش اومدن اون پسر نشد که نشد... وکیل هم فقط همون روزای اول میومد بهم سر میزد و پیگیر کارم بود و بعدم یهو رفت و دیگه پیداش نشد و اونجا بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم و چه بلایی سرم اومده... مخصوصا وقتی بهم خبر رسید اون پسر ضریب هوشیاریش به صفر رسیده و تموم کرده و خانوادشم هیچجوره رضایت نمیدادن خیلی هم گردن کلفت بودن و وقتی فهمیدن من بی پدر و اون بلا رو مادر سر پسر یکی یدونشون آوردم عزمشون برا قصاص بیشتر جزم شد. محکوم به اعدام شدم اما چون سنم کم بود باید تا هجده سالگی منتظر میموندن و بعد اعدامم میکردن وکیل اون پسر و دوستاش که بر علیه من شهادت داده بودن همه غیب شده بودن و ردی ازشون نمونده بود.. منم که صاحب درست درمونی نداشتم نه کس و کاری که پیگیر کارام باشه وقتی فهمیدم رو دست خوردم مجبور شدم همه چیز رو اعتراف کنم اما دیگه خیلی دیر شده بود، مخصوصا که مدرکی هم نداشتم، یجورایی فهمیده بودم دیگه کارم تمومه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هشتم گفت همکارمه تو یونان گفتم اگر همکارته چرا اینهمه عکس ازش تو گوشیت داری؟ چرا بغلش کردی ؟
همون موقع پرهام از مدرسه اومد، وقتی دید باباش منو میزنه زود خودشو انداخت جلوی من دیگه مسلم نتونست بزنه. انقدر عصبانی بودم که حد نداشت مادرش مسلمو آروم کرد داشت میرفت تو خونه که دویدم پیرهنشو گرفتم گفتم وایسا بهم بگو اون زن کيه، توی نامرد بخاطر ارثیه که بهم رسیده برگشتی؟ اگر ارث نمیرسید حتما تا آخر عمر خودتو نشون نمیدادی، منم فکر میکردم مردی باز خواست کتکم بزنه اما پرهام بغلم کرد نتونست مادرش بردش تو خونه، خواستم برم خونه بابام اما لباس تنم نبود نرفتم همونجا با پرهام نشستم شب بود که پدرش اومد گفت چرا تو حیاط نشستین جريانو براش تعریف کردم، معلوم بود از جریان خبر داره گفتم دایی من ازتون نمیگذرم تو دایی من بودی چرا ۵ سال بهم دروغ گفتی؟ مگه پرهام نوه تون نبود پس چرا بهش سر نميزديد؟ شماها که میدونستید مسلم زندس... هیچی نگفت، میدونستم همه آتیشا از گور زنش بلند میشه به پرهام گفتم بره لباسامو بیاره بریم خونه مامانم وقتی رفت تو خودشم نزاشتن بیاد بیرون. یه ساعتی تنها گوشه حياط نشستم ازشون خبری نشد، هم سردم بود هم گشنه بودم پاشدم برم تو خونه دیدم در قفله، در زدم مادرش گفت نمیزاره برم تو، باهمون وضع تا صبح بیرون موندم فقط داییم برام یه پتو آورد کشیدم رو خودم. صبح که شد درو باز کردن مسلم گفت برم تو، وقتی رفتم بهم گفت بدون دردسر برم زمینو به نامش بزنم دیدم اگر بگم به نامش نمیزنم باز منو میندازه تو حياط گفتم باشه ولی سندش خونه بابامه باید بریم از اونا بگیریم. گفت بریم اشکال نداره اما وای به حالت اگر جلوشون بگی جریان چیه، گفتم باشه نمیگم رفتم لباس تنم کردم باهم رفتیم خونه بابام، فقط مامانم خونه بود دیدم اگر چیزی جلوی مامانم بگم بازم کتکم میزنه مامانمم زورش نمیرسه جدامون کنه، سند و گرفتم، پامونو که از خونه گذاشتیم بيرون شروع کردم به داد زدن، جیغ میزدمو کمک میخواستم. مسلم دید جيغ میزنم شروع کرد به زدن همسایه ها اومدن جدامون کردن، مامانم درو باز کرد رفتم تو خونه همه چیزو براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد گفت باید صبر کنیم بابام بیاد، دلم پیش پرهام بود اما نمیتونستم برم دنبالش میترسیدم مسلم گیرم بندازه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هشتم ترمه شروع کرد به پچ پچ کردن و از میون صحبت هاشون فهمیدم که علی پول همراهش نیس و ترمه گفت
سر درگم بودم واقعا نمی دونستم چکار کنم. تصمیم گرفتم علی رو تهدید کنم شاید اینطوری دست از سرم بر می داشت گذشت و طبق روال سابق هربار سعی می کردم هرجا هستن من نباشم تا اینکه یه روز که سرزده اومدن خونمون توی آشپزخونه بودم که علی اومد و بهم لبخند زد با خشم سمتش برگشتم و غریدم : اگه یه بار دیگه اذیتم کنی به همه میگم ازت هم مدرک هم دارم به جان آقاجونم به خاک سیاه می شونمت علی که خشم منو دید پوزخندی زد که گفتم گمشو وگرنه جیغ میزنم علی که تهدیدمو جدی گرفت سریع از آشپزخونه بیرون رفت تمام بدنم از شدت عصبانیت به وضوح می لرزید دیگه نمیتونستم اون شرایط رو تحمل کنم مامان اومد تو آشپزخونه و من بی توجه خودمو مشغول به کار نشون دادم، تا شب علی ازم فرار می کرد و جلوم آفتابی نمی شد یه مدت گذشت و من احساس می کردم علی از تهدید های من ترسیده و دیگه کاری به کارم نداره تا اینکه یه شب با یه شماره ناشناس بهم پیام داد و گفت تو چه مدرکی ازم داری من دوستت دارم ترجیح دادم جوابش رو ندم سردرگم بودم نمی دونستم راه درست چیه راه غلط چیه هنوز شش ماه بیشتر از عروسی خواهرم نگذشته بود، دوست نداشتم زندگیش از هم بپاشه و اسم طلاق روش بیاد مسلما هرخواهری جای من بود سکوت می کرد اما از طرفی هم نمیخواستم خواهرم با یک آدم اشتباه عمرشو سپری کنه ولی به خاطر صلاح خانواده ام چیزی نمی گفتم غافل از اینکه با این کارم تیشه به ریشه زندگی خواهرم می زدم انقدر پیام های علی زیاد شده بود که واقعا کلافه شده بودم هرچقدر هم بهش تذکر می دادم و تهدیدش می کردم بی فایده بود و هیچ تاثیری نداشت، شاید هم میدونست من به سکوتم ادامه میدم و تهدیدمو عملی نمی کنم و با کسی حرفی نمی زنم روزگار به همین منوال گذشت تا اینکه یه روز تو تیرماه تابستان بود که همگی باهم رفتیم چالوس، خانواده علی هم حضور داشتن. وقتی رسیدیم دوتا اتاق روبه روی دریا گرفتیم وسایل رو گذاشتیم و هرکس مشغول کاری شد مامان و مامان علی تدارک شام می دیدن و مردها هم رفتن کنار آب تا تنی به آب بزنن من هم که دیدم همه مشغول هستن و کسی هم بامن کاری نداشت ترجیح دادم یه کم دورواطراف بچرخم و رفتم تا یه گشتی اطراف بزنم یه ساعتی چرخیدم و وقتی برگشتم ترمه مشغول چیدن سفره بود، بوی سر گنجشکی مامان همه جا رو مطبوع کرده بود بابا مرتب تشکر می کرد و از غذا تعریف می کرد و پدر علی هم صحبت های بابا رو تایید می کرد شام رو که خوردیم یه چرخی زدیم و برای خواب آماده شدیم توی رختخواب بودم که ..چ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هشتم بعد اون روز تازه فهمیدم زندگی چیه. از هفده سالگی اسیر دست پیمان بودم و بعد اون على. حالا
همون روز قسم خوردم بحث مرگ و زندگی هم بود که هزار تومن به اینا ندم. همون شب دیدم رئيس شعبمون بهم پیام داد و حالمو پرسید ، گفتم ممنون و بعدش گفت یه سوال ازتون داشتم شما قصد ازدواج نداری ؟ یا آشنایی با یه آقای متشخص؟ مردیکه حدود پنجاه سال سنش بود یه دختر هم قد من داشت و داشت بهم پیشنهاد میداد . جواب دادم اگر اون آدم متاهل و زن و بچه داره متشخص نیست خیلی هم بی شخصيته و بمیرم بهتره تا باهاش آشنا بشم. روز بعد سرکار بودم که دیدم زن این یارو اومد رفت پیشش تو اتاق ، از اتاق شیشه ای زیر نظرش داشتم که یهو همون رئیس بانک اومد پیشم گفت برین تو اتاق من باهاتون کار دارن و خودش نشست سرجای من . وارد اتاق که شدم زنش خیلی صمیمی باهام احوال پرسی کرد و گفت راستش من میخواستم شمارو با یکی آشنا کنم بخاطر همین دیشب اونقدر به شوهرم اصرار کردم بهتون پیام بده وقتی شما اون جواب دادی شوهرم گفت دیدی بعد یک عمری منو خراب کردی خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم ببخشید من بد برداشت کردم. خندید و گفت نه خدا خیرت بده اتفاقا اگر همه زنا مثل تو باشن این مردا جرات نمیکنن هر فکری به سرشون بزنه ولی من واقعا میخوام شما رو به یکی معرفی کنم ، الان نزدیک چهار پنج ساله شما رو اینجا میشناسم ، شما سنت داره بالا میره درسته الان جوون و زیبایی ولی همیشه اینجوری نیست من همه زندگیتو حتی ماجرای برادر شما رو از شوهرم شنیدم ، من یه دوست صمیمی خانوادگی دارم که پسرشون مطلقه هست، همه جوره تضمینش میکنم، اگر اجازه بدی شما رو باهاش آشنا کنم. گفتم چند سالشه ؟ خندید و گفت جوونه مثل شوهر من پیر و زوار در رفته نیست سی سالشه همش ، شش ماه عقد بودن و با زنش نساختن همین . گفتم چرا ؟ گفت زنش دلش میخواست از ایران بره و این بنده خدا تنها پسر خانوادشه مادر و پدرشم پیر شدن دیگه . حالا من با اجازت شما رو معرفی کردم بهش و هنوز به خانوادش چیزی نگفتم ، ایشون هم اولش مثل شما میگفت نه ولی وقتی گفتم چه شیر زنی هستی اونم دلش خواست باهات بیشتر آشنا بشه. گفتم راستش من اصلا شرایط ازدواج ندارم. خندید و گفت شرایط خودش درست میشه با اجازت من شمارتو بهش میدم امشب پیام بده. منم حرفی نزدم . اون شب مسعود بهم پیام داد و خودشو معرفی کرد و کم کم با هم آشنا شدیم بعد یک ماه هم همو دیدیم ، مسعود يه جوون خیلی معمولی با چهره معمولی که اصلا جذاب نبود ، ولی خیلی آروم و مهربون بود و همین منو جذب خودش کرد . من و مسعود چند ماهی با هم ارتباط داشتیم و از این ارتباط فقط یکی از خواهراش اطلاع داشت. اولش به خاطر شرایط خانوادم از مسعود خیلی خجالت می کشیدم ولی مسعود اصلا بهم سرکوفت نمیزد برعکس می گفت من جای تو بودم همون اول تسلیم میشدم الان میدونم بچه های درستی تربیت میکنی . کم کم میخواستم ماجرای آشنایی رو به خانوادم بگم و با هم ازدواج کنیم که مامان گفت مادر و پدر اون دختری که علی دوسش داره راضی شدن و میخواد ازدواج کنه ، منم گفتم خدا رو شکر که دست از سر من برمیداره . درگیر عروسی علی شدم و یکی دو ماه گذشت که پدر مسعود فوت کرد خیلی ضربه سنگینی بود براش و خیلی تو خودش رفت. گاهی با خودم فکر میکردم شاید واقعا من نحسی دارم . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هشتم بارها تصمیم گرفتم خودمو خلاص کنم...ولی هر بار فکر بچه ای که توی شکمم بود منصرفم میکرد..
یه روز سر کلاس بودم که یکی از دوستام که بیمارستان کار میکرد زنگ زده بود خونمون که حتما بگید مهتاب بیاد اینجا یه سر.. مادرم زنگ زد مدرسه و من دو ساعت اجازه گرفتم و رفتم... دلشوره گرفتم که چی شده که پریسا به من زنگ زده گفته بیا بیمارستان! پریسا از معدود دوستانی بود که باهاش همچنان در ارتباط بودم و در جریان زندگیم بود.. رسیدم و رفتم اتاقش تا پیجش کنن...اومد با همون آرامش همیشگیش دو تا چایی ریخت و گفت مهتاب...نمیدونم چجوری بهت بگم...ببین...در نهایت تو حق داری هر انتخابی بکنی...فرهاد اینجاست... با حرفش سرم گیج رفت _چرا؟ +شیمی درمانی میشه _چرا؟ +سرطان...سرطان مغز استخوان.. و بدون تعارف اوضاعش خوب نیست..نمیدونم انتخابت چیه ولی وظیفه م بود بهت بگم...همسر سابقت نمونه مغز استخوان از یه همخون میخواد...و من مدتهاست دارم فکر میکنم غزل تو میتونه نجاتش بده... _غزل؟ نمیخوام غزل رو وارد داستان کنیم...اصلا از اولش اشتباه کردی به من زنگ زدی..اون مدتهاست واسه من مرده.. بدون خدافظی و با عصبانیت از اونجا زدم بیرون...تنم از عصبانیت میلرزید و بغض گلومو گرفته بود...تا خونه با صدای بلند گریه کردم و همه جوری نگام میکردن که ترحمشون رو حس میکردم... اومدم خونه و غزل رو بغل کردم و بازم زار زدم...اشکامو با دستای کوچولوش پاک میکرد و میگفت مامانی گیه نکن...بیا بغلت کنم خوب بشی... آروم شدم تو بغلش و تا شب خوابیدم...با ناز کردنای غزل از خواب بیدار شدم و هنوز گیج و منگ بودم... چند روز مدرسه نرفتم و فکر کردم...با خونوادمم جریان رو درمیون گذاشتم..گفتن تصمیم با خودته و هر کاری بکنی ما پشتتیم.. نمیخواستم روزی برسه که غزل بهم بگه اگه میشد با کمک من حال یه آدم خوب بشه، چرا نکردی؟ رفتم بیمارستان..مخفیانه دیدمش...اندازه ده سال پیر شده بود و مویی براش نمونده بود... بغض کردم و خواستم برم جلو بخوابونم تو گوشش..ولی دوست داشتنش توی من بازم زنده شد... یاد روزای اول افتادم...روزای عاشقیمون..روزای بدون درد... رفتم پیش پریسا و ازش تشکر کردم که منو خبر کرد..و ازش عذرخواهی کردم... نمیدونستم چجوری باید موضوع رو به غزل بگم...بچه چهار ساله منطقش اندازه خودشه... به پیشنهاد پریسا بردمش پیش یه روانشناس کودک تا اون سربسته بهش بگه قراره به یه آدم کمک کنه... غزل بعد جلسه ظاهرا خوشحال و راضی بود..البته این وسط قول چند تا عروسکم بهش دادم... روز نمونه برداری رسید و حس کردم غزل دلش نمیخواد بریم.. مجبورش نکردم..لباسای بیرونشو دوباره آویزون کردم و خودمو مشغول کارم کردم که اومد پیشم گفت مامانی بریم آدمه رو خوب کنیم...و ما رفتیم... روز سختی بود ولی تموم شد... نمیخواستم خودمو مشتاق حال فرهاد جلوه بدم.. منتظر شدم تا پریسا خودش بهم نتیجه رو بگه.. خداروشکر نمونه موثر بود و جواب داده بود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هشتم _احساس؟؟؟احساس کجا بود؟ +کم کم به وجود میاد. من نمیخو‌ام این اتفاق بیافته.. نمیخوام دوبار
از ماشین پیاده شدم و سمت بخش رفتم. باز هم ناخوداگاه از اتاق سامان سر درآوردم. تا میخواستم وارد شم یادم به حرفش افتاد. راهم و کج کردم که برم همون لحظه سامان من و دید و صدام کرد. -خانم دکتر +بله -میشه بیاید داخل یه لحظه.. میخوام ‌باهاتون حرف بزنم. رفتم کنار ایستادم. بهم ‌گفت: +من رو ‌ببخشید خانم دکتر.. حرفام از روی‌ منظور نبود.. نمیدونم چرا این حرفا رو ‌‌بهتون زدم از روی بی عقلی بود.. خواهش میکنم از من به دل نگیرید. -چیز بدی نگفتی که بخوای راجع بهش عذر خواهی‌ کنی. من ازت ناراحت نیستم. +مطمئنید؟ زدم زیر گریه.. صورتم رو‌ با دستم گرفتم و زار زار گریه میکردم. سامان تعجب کرد و گفت: +خانم دکتر شرمندم... به خدا نمیدونستم تا این حد ناراحت میشید. -به خاطر تو نیست.. حالم خیلی بده.. +چرا؟؟ شما که تا همین چند لحظه پیش‌ خوب ‌بودید.. چی‌شده؟؟ -کامران با صمیمی ترین دوستم بهم خیانت کرده. +از کجا فهمیدین؟ -تو ‌میدونستی؟ +حدس میزدم. -از کجا؟؟ +از رفتارشون با هم تابلو بود. خیلی ها هم توی بخش بو‌ بردن. چندین بار پچ پچ های پشتشون رو‌ شنیدم. -پس چرا من نفهمیدم.. حتی تو میدونستی و من روحم خبر نداشته.. +شما هم اگه مثل من سه چهار ساعت بیکار اینجا نشسته بودی از همه چیز سر در میاوردی. -منو بگو وقتی داشتم واسه زندگیمون، عروسیمون و آیندمون برنامه ریزی میکردم اقا پشتم با دوستم خیانت میکرده. +خدا بهت رحم کرده.. مرد اینطوری اگه الان این کار رو ‌نمیکرد بعد از ازدواجش قطعا میکرد.. اون موقع دیگه خیلی دیر بود. -من چه گناهی کردم‌ که همچین آدمی باید به پستم‌ بخوره. +تو گناهی نکردی..انتخاب اشتباه کردی و این هم‌ برات تجربه بزرگی هست. -تا آخر عمرم نمیتونم به کسی اعتماد کنم. +الان داغی خانم دکتر.. یکم دیگه بگذره بهت قول میدم یکی‌ میاد تو زندگیت که همه ی اینا رو برات جبران کنه و ‌هزار بار خدا رو شکر کنی که دکتر دهقان از زندگیت رفته. رومو ‌برگردوندم و سمت پنجره اتاق رفتم. به بیرون خیره شدم. روحم داشت عذاب میکشید. خورد شده بودم و به زور خودم رو سرپا نگه داشته بودم. یکی از پرستارها وارد اتاق شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هشتم توی راه یک‌کلمه هم با هم حرف نزدیم، هر بار نگاهش میکردم از ته دل آتیش میگرفتم که چه اشتبا
هواپیما نشست. پیاده شدم و وارد فرودگاه شدم، مامانم، برادرها و خواهرام همه اونجا بودن، همدیگر و بغل کردیم و ‌یک دل سیر گریه کردیم، چه قدر دلتنگ بودم. قرار شد من خونه مامان با کورش زندگی کنم، همه ازدواج کرده بودند و سر خونه و زندگی‌ خودشون بودن به غیر از کوروش که هنوز مجرد بود. مجبور بودم سرکار برم. تصمیم گرفتم همون کاری رو که قبلا تو ‌ایران داشتم اینجا هم داشته باشم. شروع کردم به کلاس رفتن تا مدرک بگیرم، در کنارش کلاس زبان هم‌ میرفتم. مدرک و گرفتم و کارم ر‌و شروع کردم، خونم رو هم از مامان اینا جدا کردم و خودم خونه گرفتم. زندگی اینجا خیلی آروم بود ولی با این حال خیلی سخت، صبح تا شب باید کار میکردی تا بتونی از پس هزینه ها بر بیای. گاهی وقتا از اینکه به خاطر اینجا زندگیم و همه چیز رو خراب کرده بودم پشیمون میشدم.. ولی دیگه هیچ راهی نداشتم، حتی راهی هم برا برگشتن نداشتم دیگه. ۵ سال از زندگی کردن من اینجا گذشته بود که یک روز لیلی بهم زنگ زد. صداش یکم ناراحت بود. ازش پرسیدم چی‌ شده؟ گفت که مریم نتونسته سرطان رو شکست بده و... بچه ها ناراحت بودن اخه بهش عادت کرده بودند. کامی هم ازدواج کرده بود و دو تا دختر با فاصله سنی کم گیرش اومده بود. لیلی بهم گفت که بابا خیلی تنها شده و هیچ کس رو‌ جز ما اینجا نداره. از طرفی فوت مریم هم خیلی بهش فشار آورده... نمیدونم بدجنسی بود یا نه ولی یک لحظه به این فکر کردم که یک سر به ایران برم، هیچ وقت دلم نمی خواست زندگیش و با مریم خراب کنم ولی اون دیگه رفته بود .. اما نمیدونستم فریبرز چه عکس العملی نشون میده، یعنی هنوز منو‌ میخواد؟؟! تو همین فکرا بودم که دل رو به دریا زدم و بلیط خریدم... بد‌ون اینکه به مامان اینا یا حتی به بچه ها بگم سوار هواپیما شدم و اومدم سمت ایران... وارد فرودگاه شدم و تاکسی گرفتم‌، مستقیم رفتم سمت خونه لیلی، درخونه رو زدم لیلی در رو ‌باز کرد. از تعجب خشکش زده بود، پریدم و‌ بغلش کردم اون هم محکم بغلم کرد و‌ شروع کردیم به گریه کردن. ساینا از تو اتاقش اومد بیرون و ‌پرید تو‌ی بغلم. اخ که چه قدر بزرگ ‌شده بود. وقتی من رفتم دوسالش بود، الان دیگه بزرگ شده بود. بینهایت شبیه به خود لیلی بود، طوری که حس میکردم اون موقع های لیلی رو بغل کردم. لیلی اتاق ساینا رو آماده کرد تا مدتی که اینجا هستم شبا اونجا بخوابم. با لیلی ساعت ها حرف زدیم اون راجع به اوضاع اینجا تعریف میکرد و ‌من هم از زندگیم اونجا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••