eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
37هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هفتم چندروزی گذشت، تا اینکه به پیشنهاد بهمن تصمیم گرفتم این بحث ها رو تموم کنم و همه رو دعوت
منتظر بودم که بهمن از خواب بیدار بشه و همه چیزو بهش نشون بدم همینطور که پیام ها رو وارسی می کردم چشمم خورد به صحبت های بهناز که نوشته بود ببین با همین کارهاش داداش مارو مثل موم تو دستهاش نگه داشته فلان فلان شده ، دختر عفریته از حرفایی که راجع بهم هم و پشت سرم زده بودن حالم بد بود به این فکر می کردم که یه آدم چقدر می توانست کثیف باشه که به خودش اجازه بده تو خصوصی ترین مسائل آدم ها دخالت کنه و وارد جزئی ترین مسائل یک زن و شوهر بشه تا صبح چشم رو هم نگذاشتم چندبار می خواستم بهمن رو بیدار کنم اما خونسردیمو حفظ کردم‌ وقتی هوا روشن شد بهمن رو بیدار کردم و همه چیزو بهش گفتم اون هم مثل من ‌شوکه شد ناباورانه نگاه می کرد و زبانش بند اومده بود، درک می کردم براش پذیرفتن چنین چیزی غیر قابل باور بود بهسا و بهناز خواهرهاش بودن با عصبانیت به سمت خونه گیتی جون رفتم و بهمن هم دنبالم اومد خشم تمام وجودمو گرفته بود و هیچ حرفی نمی تونست منو آروم کنه وقتی رسیدم محکم در زدم و گیتی جون در رو باز کرد و گفت چه خبره سر آوردی لحن صحبت گیتی عصبی ترم کرد گوشی بهسا رو گرفتم جلوش و گفتم ببین دخترهات چه قدر بیمارن صدای من و بهمن رو اونم در حین رابطه ضبط کردن که چی گفت باز چی شده چرا همیشه دنبال شری با ناباوری نگاهش کردم و صدامو بردم بالا و گفتم شما ها از جون من چی می خواهید چرا دست از سر زندگی من برنمی دارید بهمن هم پشتم دراومد و سعی می کرد برای مادرش توضیح بده اما گیتی هیچ جوره زیر بار نمیرفت وقتی بهسا از اتاقش بیرون اومد به سمتش رفتم و هرچی از دهنم دراومد بارش کردم اون هم کم نیاورد و جواب داد از این همه پررویی و گستاخیش شوکه بودم دلم می خواست موهاشو به چنگ می گرفتم و انتقام تمام این سالها رو ازش می گرفتم بهسا و بهناز وقتی فهمیدن من همه چیزو فهمیدم منکر شدن و زدن زیر همه چی اما همه چی واضح بود و کتمان کردن کار بیهوده ای بود می دونستم صحبت کردن با این مادر و دختر بی فایده بود برای همین برگشتم خونه ولی قبلش تمام حرفای این چندسال رو که توی دلم انبار شده بود رو زدم تا حداقل دلم کمی خنک بشه من با گیتی و دخترهاش فرق داشتم نمی تونستم بدوبیراه بگم و توهین کنم و تهمت ناحق بزنم در برابر حرفای نامربوطشون سکوت می کردم اما حرفای دلمو زدم چند روزی گذشت و نه اونها با بهمن تماس گرفتن و نه بهمن تماسی گرفت بهمن هم ازدستشون شاکی بود و حق رو به من می داد تاراینکه یه روز خاله بهمن زنگ زد و کلی حرف بار بهمن کرد و وقتی دیدم بهمن درست جواب نمیده گوشی را گرفتم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هفتم سرپوش میذاشتم رو حسرت های خودم و راضی می شدم از این که اون خوشحال اون راضی و خوشبخت اینط
و نمی خواستن تو این روزهای سخت تنهاش بذارن حاجی عاشق همسرش بود و برای رفتنش خیلی ناراحت بود ‌انصافا تا لحظه آخر هم بهش رسید بدون اینکه حتی یه بار خم به ابرو بیاره با وجود اینکه به نظر من اختر بانو راحت شده بود اخه این چه زندگی بود که یه گوشه بیفتی و نه بتونی حرکت کنی نه حرف بزنی البته از گوشه کنار شنیده بودم که اخترخانم دستش تو کار خیر بود و زن خیری بود و کارهای خیر انجام می داد چند صدتا دختر و پسر عروس کرد و جهیزیه و سیسمونی داد تا چهلم خونه شلوغ بود و پر از رفت وامد و بعدش کم کم همه رفتن و یه دفعه دورمون خالی شد وقتی ایرج خان و دلربا خانم می خواستن برگردن نگاهشون پشت سرشون بود حق هم داشتن نگران حاجی بودن و همینطور سفارش حاجی‌ رو به من می کردن و دلربا میگفت: تو برای ما حکم خواهر کوچیکمونو داری تروخدا بابا رو تنها نذار و هواشو داشته باش منم در حالی که مثل همیشه اشک تو چشمام جمع شده بود و احساساتی شده بودم خیالشو راحت می کردم و می گفتم : حاجی رو روی چشمهام نگه میدارم خیالتون راحت یه مدت گذشت و برای عید بود که دلربا خانم چندتا چمدون سوغاتی فرستاد که دوتاش برای ما بود وقتی باز کردم و چشمم به لباس های رنگ وارنگ افتاد که از فرنگ رسیده بود لباس هایی که نظیرشو حتی تو رویاهام هم نمی دیدم و در عین سادگی زیبا و شیک بود آتنا که چشمش به لباس ها افتاد از خوشحالی جیغ کوتاهی زد و بالا و پایین می پرید و لباس ها رو یکی یکی امتحان می کرد و منم از شوق و ذوقش به وجد می ا‌ومدم آخر دست هم همه لباس ها رو برداشت برای خودش و یه دو دست کت و دامن گذاشت برای من منم هیچی نگفتم وقتی می گفت ابجی ببین چقدر بهم میاد اینارو من بردارم دلم آب می شد و مثل همیشه به خاطرش از خودم گذشتم تا فقط اون خوشحال باشه همه فکر و ذکر من خواهرم بود دوست داشتم هرکاری بکنم که دنیاش قشنگ باشه و هیچی کم و کسر نداشته باشه به خاطرش حاضر بودم جونم رو هم بدم زنگ زدم و حسابی از دلربا خانوم تشکر کردم یه چند روز گذشت و یه روز حاجی اومد خونه و منو صدا زد و گفت بیا کارت دارم رفتم نشستم کنارش که حاجی یه کم مقدمه چینی کرد و گفت هر دختری یه روز باید بره سر خونه زندگیش و از این صحبت ها و سپس گفت: امروز یه خواستگار خوب برات پیدا شده و میخوام شوهرت بدم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هفتم تحت فشار شدیدی بودم، همینجوری داشتم تو کوچه بی هدف راه میرفتم که بانی مسجد رو دیدم، شرایط
وقتی رفتیم تو خونه، من مثل ندید بدیدا سرم مثل ماهواره فضایی همه جا میچرخید، آخه حتی تو تلویزیون و خوابامم همچین جایی رو ندیده بودم، همه چیز اون خونه درست مثل یه قصر سلطنتی باعظمت بود... بالاخره بعد از یه ساعت نشستن و در و دیوار و نگاه کردن یه مرد کت شلواری شیک اومد سمتمون و اول سرتاپای منو یه نگاهی انداخت و بعد از صدبار سلام کردن بالاخره با تکون سر جواب سلامم رو داد... گفت که وکیل صاحب این خونه است و خود صاحب خونه (آقای معتمدی) ایران نیستن. راستش وقتی تصمیم گرفتم برا کار و پول درآوردن با کاظم بیام اینجا پیه همه چیو به تنم مالیدم (فکر همه جاشو کردم) به هر چیزی فکر کردم، از خلاف، مواد و انواع قاچاق گرفته تا کارگری و باغبونی و پادویی... اما پیشنهادی که اون مرد بهم داد فراتر از همه اینا بود... اصلا تو مغزمم نمیگنجید، اون مرد خیلی رک و مستقیم و بدون هیچ مقدمه ای گفت: _بیست میلیون بهت میدیم بجاش جرم پسر آقای معتمدی رو گردن بگیر حالا نه من میدونستم جرم طرف چی هست نه اینکه اصلا درست و حسابی متوجه منظورش شده بودم، فقط مبلغ بیست میلیون تومن نقدی که گفت دو دقیقه یبار توی ذهنم اکو میشد آخر سر که گفت قبول میکنی یا نه؟ یه لحظه به خودم اومدم و گفتم میشه یبار دیگه توضیح بدید که دقیقا باید چیکار کنم؟! اون مرد که واقعا حوصلش از این همه خنگی من سر رفته بود نفسشو با حرص بیرون داد و گفت: موکل من پسر آقای معتمدی صاحب این خونه و کل ثروت دیگه هستن. ایشون یک ماه پیش یه قرارداد کاری براشون پیش میاد و همراه خانوادشون راهی انگلیس میشن، متاسفانه پسرشون بنا به دلایلی ایران میمونه تا بعد بهشون بپیونده و ده روز بعد از رفتن خانوادش درست تو همین خونه با یکی از دوستاش درگیر میشه و هلش میده که طرف میفته تو استخر و از اونجایی که هردوشون مست بودن تعادل درست و حسابی نداشتن نتونسته دوستش رو از آب بکشه بیرون، خودش هم از حال میره و زمانی که باغبون متوجه این موضوع میشه و پسره رو میبرن بیمارستان اونجا متوجه میشن قبل از افتادن تو آب سرش به لبه استخر خورده و بهش ضربه وارد شده، البته خداروشکر پسره الان زنده است و تو بیمارستانه، رضا (پسر آقای معتمدی) هم همه چیز رو کتمان کرده، به هر حال اونا دوتا دوست بودن و زمانی که آراد (دوست رضا) بهوش بیاد صددرصد این مشکل حل میشه و رضایت میده اما مسئله اینه که ما نتونستیم رضایت دادگاه رو جلب کنیم که رضا تا قبل از دادگاه و بهوش اومدن آراد با وثیقه بیرون باشه، اینه که میخوایم از کسی کمک بگیریم که به جاش بره زندان... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هفتم از دور نگاه کردم واقعا مادرم بود داشت گدایی میکرد... من اون روز مرگ رو با چشمم دیدم حالم
مادرم تمام پولایی که برادرم فرستاده بود و بهش داد تا خرج مراسم عروسی کنه، دلم براش سوخت، تو تمام اون سالها میتونست اون پولارو خرج کنه گدایی نکنه اما بخاطر ما جمع کرده بود بعد از ازدواج داداش بزرگم دوتا برادر دیگم هم تصمیم به ازدواج گرفتن، اوناهم دونه دونه ازدواج کردن و رفتن من موندم و خواهرم، خواهرم خواستگار زیاد داشت اما دوست نداشت ازدواج کنه میگفت دوست داره پیش مادرم بمونه من خودمم دلم نمیخواست ازدواج کنم، میخواستم از مادرم نگه داری کنم. من همچنان تو فرمانداری کار میکردم، تمام تلاشمو میکردم تا ترفيع بگیرم و حقوقم بالاتر بره تا بتونم یه خونه بهتر برای مادر و خواهرم اجاره کنم. حدود سی و پنج سالم بود که بالاخره ترفيع گرفتم، حقوقم که بالاتر رفت یه وام گرفتم و خونمونو عوض کردم همگی خیلی خوشحال بودیم از طرفی خود فرماندار از من خیلی خوشش اومده بود، همیشه تو مسائل مهم باهام مشورت میکرد یه روز صدام کردو گفت: کاظم تو خودت میدونی که من خیلی دوست دارم، تو پسر سخت کوشی هستی و من تحسينت میکنم اما اینجا جای پیشرفت نداری هرچقدر هم کار کنی باز تو همین سمت میمونی، من میخوام معرفیت کنم به یکی از دوستام تا بری شهرداری کار کنی گفتم: شهرداری برم که چیکار کنم؟ گفت: میگم بهت یه پست خوب بده نگران نباش من دوست دارم از توانایی هات بهتر استفاده بشه. اولش دودل بودم اما خودمو سپردم دست خدا و به حرفش گوش دادم، منو فرستاد پیش دوستش مصاحبه. چند وقت بعد بهم خبر داد که منو تو شهرداری قبول کردن. چون سالها اونجا کار کرده بودم از اینکه قرار بود محل کارم عوض بشه ناراحت شدم حتی تصمیم گرفتم نرم اما دلمو زدم به دریا و رفتم، بهم گفتن قراره مشاور شهردار باشم، اولش باورم نشد آخه هیچوقت به اون جایگاه حتی فکرم نمیکردم اما واقعا منو استخدام کرده بودن اصلا اون موفقیت و اون روزو فراموش نمیکنم از خوشحالی نزدیک بود جلوی همه گریه کنم وقتی برگشتم خونه و جریانو به مادرم گفتم قرآنو آورد و چندین بار بوسید، منم سریع کف دستشو گرفتمو غرق بوسه کردم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هفتم گفت آخه اینجوری نمیتونم برم باید پول داشته باشم چون نمیتونم قاچاقی برم گفتم خب چقدر پول
گفت همکارمه تو یونان گفتم اگر همکارته چرا اینهمه عکس ازش تو گوشیت داری؟ چرا بغلش کردی ؟ به تته پته افتاد نتونست جواب بده دیگه يقين پیدا کردم چیزی هست که ازم مخفی میکنه گفتم مسلم هروقت بهم راستشو گفتی اون زن کیه بیا بریم زمینو بفروشیم دوباره بنا گذاشت به دادو بیداد اما محل ندادم رفتم تو اتاق درو بستم. یه ساعتی با مادرش فحشم دادن بعد مسلم رفت و مادرش تنها موند. رفتم پیشش گفتم زن دایی تورو به قرآن محمدی بگو اون زن کیه گفت من چه میدونم، حتما همکارشه، تو چقدر پررویی که شوهرتو چک میکنی. گفتم: نه مطمئنم که تو میدونی اما اشکال نداره، من بالاخره میفهمم کیه.. گفت باشه بفهم مثلا بفهمی چیکار میتونی بکنی؟ گفتم حالا میبینی.. دوباره رفتم تو اتاق. دلم مثل سیروسرکه میجوشید دلم میخواست زودتر بفهمم چی به چیه.. شب دوباره مسلم اومد گفت بریم زمینو بفروشیم، باز من حرف خودمو زدم گفتم تا واقعیتو نگی از زمین خبری نیست. دو هفته همینجوری گذشت تا اینکه یه روز رفتم حموم، هنوز خودمو خیس نکرده بودم که دیدم صابون تو حموم نیست، خواستم مادرشو صدا کنم بهم صابون بده اما یادم افتاد اگر بگم غر میزنه، خودم دوباره لباس تن کردم رفتم صابون بردارم که یهو شنیدم مادرش گفت: مسلم بیا بهش بگو اون زنته خیال همه رو راحت کن این دختر بی حیاس، تا نفهمه اون کیه ولمون نمیکنه.. اینو که شنیدم آروم رفتم پشت در آشپزخونه گوش وایسادم. مسلم گفت: اگر بهش بگم که زمینو نمیفروشه، باید راضیش کنم زمینو بفروشه پولشو بده بهم زودتر برگردم ترکیه. مادرش گفت: خب زمین باباتو بفروش مسلم گفت اونم میفروشم ولی برای سحرم میفروشم پول زیاد نیاز دارم یهو پریدم تو آشپزخونه گفتم پس توی نامرد تو ترکیه زن داری این خانواده از خدا بی خبرتم میدونستنو به روی خودشون نمیاوردن؟ مسلمو مادرش بادیدن من چشماشون چهارتا شد، مسلم سریع بلند شد خواست منو بگیره که دویدم رفتم تو حیاط شروع کردم به دادو بیداد کردن تا همسایه ها بفهمن مسلم تو ترکیه زن داره مسلم اومد منو گرفت شروع کرد به زدن اما نترسیدم، هرچی مادرش فحش داد گفت ساکت شو ساکت نشدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هفتم زندگی به همین منوال می گذشت تا اینکه یه روز که حسابی دلتنگ خواهرم بودم رفتم خونشون، وقتی
ترمه شروع کرد به پچ پچ کردن و از میون صحبت هاشون فهمیدم که علی پول همراهش نیس و ترمه گفت نسیه می گیره خواهرم برای اینکه پیش من آبروداری کنه خودش تنهایی رفت و هرچی گفتم منم بیام قبول نکرد علی که فرصت رو مناسب دید به طرفم اومد و دستمو گرفت و شروع کرد حرفای عاشقانه زدن هی میگفت من تو رم مثل ترمه دوس دارم آبجی کوچولوی منی چرا ازم میترسی اخه هرچقدر تقلا کردم که دستمو از میون چنگال هاش آزاد کنم موفق نشدم و شروع کردم به التماس کردن تا اینکه صدای در اومد و ترسید و ولم کرد حالم ازش بهم می خورد برای اینکه خواهرم شک نکنه دقایقی موندم ولی اون فضا برام غیر قابل تحمل شده بود، بلند شدم و درس رو بهانه کردم و راهی خونه شدم انقدر حالم بد بود که احساس می کردم هر آن قراره قلبم بایسته فشارم افتاده بود و خودمو میان زمین و آسمان احساس میکردم. وقتی رسیدم خونه مامان که حالمو دید محکم زد تو صورتش و گفت خاک عالم چی شده چرا رنگت پریده همون لحظه می خواستم همه چی رو بگم اعتراف کنم و بگم که داماد کثیفتون یه مدت بهم گیر داده و داره اذیتم می کنه ولی یه چیزی مانعم شد انگار یه نفر محکم جلو دهانمو گرفت بغضمو فرو دادم و گفتم هیچی چیزی نیس و رفتم تو اتاقم. شب با گریه خوابیدم، بیشتر از خودم دلم به حال ترمه میسوخت دیگه تحت هیچ شرایطی نمی خواستم چشمم تو چشم علی بیفته مدتی گذشت و هر بار علی خونه مون دعوت بود من به یه بهانه ای می زدم بیرون چندباری هم که مامان اینا رفتن خونه ترمه من همراهشون نرفتم تا اینکه روز تولدم ترمه برام جشن گرفت و منو تو عمل انجام شده قرار دادن و سوپرایزم کردن مامان و بابا برام گوشی خریدن و علی گرفت تا برام چند تا نرم افزار و برنامه نصب کنه و در طول مهمانی مرتب گوشیم دست علی بود حتی نذاشت یه لحظه دستم بگیرم و به بهانه نصب برنامه و نرم افزارهای مختلف مرتب گوشیمو از دستم میگرفت مهمونی تموم شد و وقتی اومدیم خونه من مشغول وارسی گوشی بودم و داشتم عکس های که توی تولد گرفته بودیمو می دیدم که چیزی که می دیدم شوکه ام کرد علی یه عالمه پیام عاشقانع برام نوشته بود حالم بد شد بدون اینکه لحظه ای فکر کنم و به عنوان مدرک نگه دارم سریع پیاما رو پاک کردم چیزی که می دیدم حالمو بد کرده بود نمی دونستم این مرد کثیف از جونم چی می خواست و چرا دست از سرم برنمی داشت نمی دونستم باید چکار کنم و این موضوع رو با کی درمیون بذارم دیگه هرچیزی رو می تونستم تحمل کنم جز این... از طرفی نمیتونستم شرایط رو تحمل کنم و از طرفی هم نمی شد به کسی حرفی بزنم اگه به بابا یا برادرها می گفتم قطعا خون برپا میشد و اگه به ترمه یا مامان میگفتم امکانش بود حرفمو باور نکنن.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هفتم یکی دو ماه از خونه بودنم میگذشت. به هر دری میزدم تا بتونم یه وام بگیرم ولی باید حداقل دو
بعد اون روز تازه فهمیدم زندگی چیه. از هفده سالگی اسیر دست پیمان بودم و بعد اون على. حالا واسه خودم زندگی میکردم ، لذت خریدن یه مانتو یه کفش به سلیقه خودم به دلم مونده بود . خونم خیلی کوچیک بود و وسایل داغون ولی عاشقش بودم ، کم کم وسیله میخریدم ، برای خونه گلدون گل میخریدم. یک سال گذشته بود گهگاهی به بابا و مامان سر میزدم مامان میگفت تو خیر نمیبینی چون نذاشتی اون بچه خير ببینه و ندیدی پیشرفتشو . چون داشت مغازه میزد از عمد وامشو بالا کشیدی. تو این یک دو ساله ای که خونه خودم بودم وسایل خونه رو سعی میکردم نو کنم و کم کم به فکر بودم که بتونم یه ماشین بخرم ، حدود ده بیست تومن پس انداز کرده بودم و میخواستم یه پراید بخرم . یه روز که از سرکار برگشتم مامان بهم زنگ زد و گفت میخواد بیاد خونم دیدنم ، تو این مدت که خونه خودم بودم بابا چند باری اومده بود پیشم ببینه کم و کسری دارم یا نه ، خواهرمم بهم سر زده بود ولی خبری از مادرم نبود جز نفرینای همیشگیش . مامان بعد یک ساعتی اومد خونم و وقتی پرسیدم چی شده زد زیر گریه نشست کنارم و گفت به پات میفتم یه کاری برای برادرت بکن افتاده زندان و خانواده طرف گفتن پول بدین تا رضایت بدیم اگر ماجرا کشیده بشه به دادگاه و اینا بیچاره میشه بچم حتما زندونی داره ، یه نفرو با چاقو زده بود و حالا اوضاعش اینجوری شده بود، اولش قبول نکردم ولی مامان اونقدر گریه کرد که دلم به رحم اومد ، مامان گفت و گفت به پات میفتم بیا این خونه رو پس بده و بیا پیش خودمون به خدا کنیزیتو میکنم . به خاطر على نه ولی به خاطر مامانم تمام پول پس اندازمو دادیم به خانواده شاکی. روزی که بابا رفت پول بده و اونا رضایت دادن من خونه مامان اینا بودم ، بابا و على برگشتن خونه . علی پررو تر از همیشه شده بود، به مامان گفت میمرد زودتر خونه رو پس میداد که منم یک ماه تو زندان نباشم ؟ مامان گفت خونه رو پس نداده از اینور اونور جمع و جور کرده على هم هی میگفت آره دیگه من بیکار و بیعار بچرخم و پول نداشته باشم یه مغازه بزنم اونوقت خانم تو کمدش اندازه پول بدبختی من پول داشته باشه و بعد یک ماه بده . من رفتم تو اتاق و خوابیدم، غروب مامان اومد پیشم و گفت عاطفه یه چیزی میگم نه نیار . گفتم چی ؟ گفت على خاطر یکی رو میخواد ، بابای دختره گفته حتما على باید کار داشته باشه ، بچم کاری هم که بلد نیست ، گفتم بیاد تو همین محل یه سوپرمارکت درست و حسابی بزنه و کار کنه . گفتم چه عجب خب بزنه و کار کنه مامان گفت سرمایه اولیه رو نداره . با تعجب به مامان نگاه میکردم که گفت بیا اون خونه رو پس بده و خودت بیا تو این خونه زندگی کن با پول اون خونه بچم مغازه میزنه زن میگیره بعدشم پول تو رو پس میده . گفتم باشه عیب نداره اول پولی که همین امروز بهش دادم پس بده بعدش پول میدم که بره مغازه بزنه . یهو تا اینو گفتم علی در اتاق باز کرد گفت کدوم پول ؟ مگه چقدر دادی ؟ فکر کردی این پولا واسه من پوليه ؟ پاشدم مانتومو پوشیدم و گفتم ببین على ، تو شاید فکر کنی خیلی لاتی ولی هیچ گهی نیستی بمیری هم پول خونمو نمیدم یه هزار تومنم بعد این نمیدم نه خودت بیا گدایی نه مامانو بفرست علی پرید جلوم و نفهمیدم کی زد تو صورتم که خون دماغ کردم، با همون حال از خونه مامانم اینا بیرون زدم و رفتم خونه خودم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هفتم یهو صدای جیغ فرشته رو شنیدم و دوییدم توی سوئیتش... گریه میکرد به شدت..گفتم چی شده؟ گفت دس
بارها تصمیم گرفتم خودمو خلاص کنم...ولی هر بار فکر بچه ای که توی شکمم بود منصرفم میکرد.. کم کم حرکتاشو حس کردم و حس میکردم دارم دلگرم میشم به وجودش... ماه ها میومدن و میرفتن و هیچ خبری از فرهاد نمیشد...حتی نذاشت براش توضیح بدم...حتی بهم نگفت این نامه و حرفای توش واقعیت داره یا نه؟ دلگیر بودم ازش...به خیال خیانت منو گذاشت و رفت...منی که به روی نامحرم نگاهم نمیکردم...منی که تنم میلرزید در مقابل هرزگی های حمید .. کار هر روزم شده بود گریه ولی مجبور بودم کلی به خودم برسم.. البته من که نه...پدر و مادرم مثل پروانه دورم میچرخیدن... نه ماه گذشت...نه ماه تمام خبری از فرهاد نبود...نه ماه من تنها با بچه توی شکمم صحبت کردم... بچه م دختر بود...نمیدونستم چه اسمی براش انتخاب کنم...دلم میخواست اسمی باشه که منو یاد کسی نیندازه..اسمشو گذاشتم غزل...شعری که به وجود من دوباره زندگی بخشید و منو به دنیا برگردوند...کار من اشتباه بود که اذیتای حمید رو برملا نکردم..ولی این حق من نبود...من هیچ خیانتی نکرده بودم‌‌‌...خوشحال بودم خبری از حمید نیست...خونوادشم کلا آفتابی نمیشدن جلو ما و خیلی خوب بود برام... بعد نه ماه انتظار بالاخره غزل من به دنیا اومد...بعد زایمان اگه پدر و مادرم کنارم نبودن، معلوم نبود از افسردگی چی میشدم... پدر و مادرم منو برداشتن بردن یه شهر خوش آب و هوا که حالم بهتر بشه و فرشته های زندگی من بودن...بابام تونست به کمک دوستاش فامیلی غزل رو بزنه فامیلی خودمون...نمیخواستم فرهاد هیچ وقت بفهمه دختری داره... دخترم مثل ماه زیبا بود و چراغ دل و خونه ما رو روشن میکرد.. روز به روز مهرش بیشتر تو دل ما جا می گرفت و خونواده چهار نفره خوشبختی بودیم... تقریبا نزدیک تولد دو سالگی غزل بود که پست اومد و برام حکم احضاریه دادگاهو آورد...فرهاد غیابی درخواست طلاق داده بود و مهریه امو هم داده بود وکیلش بهم بده...تصمیم گرفتم مهریه رو واسه غزل پس انداز کنم چون ما مشکل مالی نداشتیم اصلا..شوکه نشدم... عصبانیم نشدم....انگار قلبم مدتها پیش منتظر این خبر بود...فقط یه آه کشیدم و نشستم دوباره احضاریه رو مرور کردم.‌‌... فرهاد منو غیابی طلاق داد...ولی این قضیه مثل استخونی بود که بالاخره از لای زخم دراومد... خودمو از مدتها پیش براش آماده کرده بودم... غزل تموم دنیای منو گرفته بود و باهاش خوشبخت ترین بودم... بدون هیچ استرسی...دخترم حرف میزد و من براش حض میکردم... روزها و ماهها گذشت و من تصمیم گرفتم مجدد برم تدریس کنم ولی با کمک پدرم انتقالی گرفتم داخل شهر.. حالا غزل ۴ ساله بود و روزهایی که دوست داشت میبردمش مهد در غیر این صورت پیش مادرم میموند.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هفتم شدیدا کنجکاو‌ شده بودم‌ ببینم چی میخواد بگه.. اصلا حواسم سر جاش نبود.. کار رو زودتر رها ک
_احساس؟؟؟احساس کجا بود؟ +کم کم به وجود میاد. من نمیخو‌ام این اتفاق بیافته.. نمیخوام دوباره از جانب من هم اذیت شی.. -خیلی خودت رو‌ دست بالا گرفتی. والا از خدات باشه من بهت احساس پیدا کنم. +من مشکلی ندارم. من از همون روز اول عاشقت شدم. واسه دیدن تو‌ میام اینجا وگرنه گرفتن این دارو بهانست. من به درد تو نمیخورم. معلوم‌ نیست چه قدر قراره زنده بمونم. خودم الان از این بابت ناراحتم چون دل کندن برام سخت تر از قبل شده. -تو چرا مدام میگی‌‌ میخوای بمیری.. خودتی که با روحیت مشخص میکنی چه قدر زنده بمونی. بعدشم من حس خاصی بهت ندارم. اصلا هم فکر نمیکردم عاشق من بشی. متاسفم! اینو‌ گفتم و از در اتاق اومدم بیرون. واقعا بهش احساس داشتم؟ خودم هم‌ نمیفهمیدم.. انگار گم شده بودم.. اگه واقعا بهش احساس پیدا کنم بعد اون زبونم لال...وای نههه.. من تحمل این یه مورد رو اصلا ندارم. از یه طرفی هم دلم براش سوخت.. انگار امید پیدا کرده بود.. دلش میخواست زنده بمونه.. خدایا خودت بهش نگاه کن.. فکرم درگیر این چیزا بود ناخودآگاه سر از حیاط دراوردم. یادم افتاد غذام رو توی ماشین جا گذاشته بودم رفتم سمت ماشین تا غذا رو بردارم. همین طور که به سمت پارکینگ میرفتم نگاهم متوجه صحنه ای شد. از دور پیدا نبود. هر چی‌نزدیک تر میشدم واضح تر میشد.. اما مغزم فرمان نمیداد که این چیزی که دارم میبینم‌ مفهومش چی هست؟ کم کم‌ صدا هم میشنیدم.. صدایی که میگفت: عاشقتم لعنتی.. امروز واقعا زیبا شده بودی.. بعد از کار منتظر باش با هم‌ بریم.. فقط سر خیابون وایسا کسی‌ با هم‌ نبینتمون.. صدای کامران بود که داشت این حرفا رو به ژاله میزد.. تمام بدنم عرق نشست. اول تصمیم گرفتم برم جلو و شروع‌کنم به بد و‌ بیراه گفتن.. اما بعد تصمیم گرفتم عکس العملی نشون ندم. چندتا نفس عمیق کشیدم.. خودم رو‌ کنترل کردم.. بعد از جلوشون رد شدم. نگاهی به جفتشون کردم. لبخند زدم و رفتم. دست و‌ پاشون رو گم کرده بودن.. اصلا انتظار نداشتن من و اونجا ببینن.. ژاله کاملا به هم ریخت و سریع از اونجا دور شد. منم خیلی آروم ‌در ماشین رو ‌باز کردم و دنبال ظرف غذا گشتم. الان دیگه برام روشن شده بود اوضاع از چه قرار بوده.. چرا کامران اون تصمیم رو گرفته بوده.. پای کسِ دیگه ای وسط بوده.. اونم‌ نه هر کسی صمیمی ترین دوست من توی دانشگاه... کسی که کامران همیشه میگفت ازش خوشم ‌نمیاد با این نگرد... بغض گلوم رو گرفته بود اما خودم رو کنترل کرده بودم تا گریه نکنم. واقعا دیگه نمیخواستم واسه کامران گریه کنم.. کسی که ارزشش انقدر پایینه.. اومد سمت ماشین و بهم گفت: -شکوفه.. باور کن... حرفش رو قطع کردم و ‌نذاشتم ادامه بده. گفتم: +هیچی نگو.. نمیخوام اصلا چیزی بدونم.. لیاقت تو‌ همون ژاله هست.. کسی که به دوست صمیمیش خیانت میکنه عاقبتش معلومه و همین طور کسی‌ که با دوست زنش میریزه رو هم.. خیلی کثیفید.. بوی گندتون همه جا رو برداشته.. چه قدر من احمق بودم.. حالم ازت بهم میخوره.. از جلو‌ چشمم دور شو.. -شکوفه.. من کاملا بهت حق میدم.. فقط خواهش میکنم التماست میکنم کسی نفهمه. +جالبه.. خودتم میدونی چه قدر کارت کثیفه. -خواهش میکنم شکوفه.. نذار آبروم‌ بره. +آبرو؟؟ بدبخت تو میدونی اصلا آبرو‌ چیه؟؟ حالا بهت میگم.. از ماشین پیاده شدم و سمت بخش رفتم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_هفتم جای دستاش روی صورتم میسوخت. همین طور که بی جان رو زمین افتاده بودم شروع به داد و‌بیداد کر
توی راه یک‌کلمه هم با هم حرف نزدیم، هر بار نگاهش میکردم از ته دل آتیش میگرفتم که چه اشتباهی کردم. چه قدر زود تصمیم گرفتم ازش جدا شم. توی‌ همین فکرها بودم که یک‌دفعه فریبرز پرسید: -دوسش داری؟؟ +واسه چی میپرسی؟؟ -میخوام بدونم حاضری از آرزوهات بگذری و با این شرایط باهاش زندگی کنی؟! +چاره دیگه ای ندارم.. مجبورم... -مجبور نیستی، بستگی به انتخاب تو داره. برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. جفتمون ساکت شدیم... بالاخره رسیدیم.فریبرز زنگ در و زد، حمید در و باز کرد. از دیدن من با فریبرز ماتش برده بود، انگار منتظر من بود ولی اینکه تنها برم و بهش التماس کنم که من و راه بده خونه. توقع نداشت من با فریبرز بیام سراغش. فریبرز بدون مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب، شروع کرد به تهدید کردنش. پیدا بود که حمید هم ترسیده. میدونست فریبرز کم آدمی ‌نیست و همه جا دوست و اشنا داره، پای حرفی که میزنه وایمیسه. بهش گفت که یا من و طلاق میده و یا اجازه خروجم و میده وگرنه الان میریم پزشک قانونی و ازش شکایت میکنیم و یا بلایی به سرش میاره که خودش نفهمه از کجا خورده. حمید هم قبول کرد و به من گفت که برم داخل خونه و وسایلم و جمع کنم. فریبرز گفت که من رو ‌میبره به یک مهمان خانه که تا وقتی ایران هستم اونجا بمونم و همه هزینه هاش رو خودش میده. وسایلمو ‌جمع کردم و از خونه اومدم بیرون، سوار ماشین فریبرز شدم و راه افتادیم، به مهمان خانه رسیدیم اتاق و برام ردیف کرد و‌ چمدونم رو برام آورد بالا. وقتی میخواست بره ازم خواست که اگه چیزی نیاز داشتم در جریان بزارمش حتما. منم بدون اینکه چیزی بهش بگم فقط رفتم سمتش .ملافه ی روی تخت رو انداختم روم و خودم رها کردم توی بغلش اونم خودشو‌ عقب نکشید و‌ محکم بغلم کردو سرمو و بوسید. آروم در گوشم گفت: تو هنوز مادر بچه های منی. کسی حق نداره اذیتت کنه.. بیشترین چیزی که بهش اون لحظه احتیاج داشتم همین بود.. یک‌ بغل پر از آرامش.. پر از حس مردونگی، که مثل یک تکیه گاه بود برام اون لحظه. سرم و بالا آوردم دیدم صورتش خیس شده.. نمیدونم چه حسی داشت اون لحظه. از هم جدا شدیم و اون رفت. بوی عطرش رو تا مدت ها روی بدنم حس میکردم. چه قدر وقت بود از این حس دور بودم. *** بالاخره از حمید جدا شدم.. چیزی به رفتنم نمونده بود. حس عجیبی داشتم از یک طرف داشتم به آرزوی چندین و‌ چند ساله ام میرسیدم، از طرفی هم دلم گرفته بود که باید بچه هامو اینجا بذارم و برم. پیش خودم‌ مدام فکر میکردم که واقعا ارزش این همه سختی رو داشت؟؟ خودمو راضی میکردم که اونجا خانوادم هستن حداقل. به سختی از لیلی و کامی خدافظی کردم. از مریم و فریبرز هم به خاطر اون شب تشکر کردم و خدافظی کردم. دلم‌میخواست واسه آخرین بار باز هم فریبرز و بغل کنم.. ولی حیف... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••