#داستان_اشنایی ❤️😍
من اصلا همسایه هامون و نمیشناختم هرچی مامانم راجع بهشون حرف میزد نمیدونستم کدوم به کدومه صبح میرفتم شب میومدم معمولا هم کسی رو نمیدیدم تا اینکه یه روز صبح زود ساعت پنج و نیم صبح بود داشتم میرفتم سرکار ماشینمم میذاشتم ته پارکینگ دیدم یه نفر سیاه پوش کنار ماشینم نشسته فکر کردم دزده اون موقع صبح اونجوری کمین کرده بین ماشین و دیوار، داشتم کیفم و بلند میکردم بزنم تو سرش که یهو برگشت دیدم ای بابا یه دختره ست با مانتو مقنعه مشکی
تا من و دید بلند شد سلام کرد گفت من فلانی ام همسایه واحد فلان منم اصلا به روی خودم نیاوردم که از ترس داشتم پس میفتادم ولی همچنان متعجب بودم ببینم چه کار میکنه بغل ماشین من که رفت کنار دیدم چند تا بچه گربه روی یک تکه مقوان
دختر گفت نمیدونم مامانشون کجاست ماشین و یواش بیارید بیرون بچه ها آسیب نبینن
موقع رفتن گفتم شما کجا تشریف میبرید برسونمتون
گفت من دانشگاهم تهران با مترو میرم گفتم منم محل کارم تهران بیایید بالا برسونمتون
یکم تعارف کرد ولی سوار شد با اینکه نمیشناختمش فهمیدم اون مامانم و خوب میشناسه
اتوبان تهران کرج و تقریبا تو سکوت اومدیم جفتمون چرت میزدیم اون موقع صبح
یجا پیادش کردم تشکر کرد رفت شبم اومدم دیدم نشسته به بچه گربه ها شیر میده مامان گربه هنوز نیومده بود بچه های بیچاره گشنه مونده بودن گفت مامانم به گربه آلرژی داره نمیذاره ببرمشون بالا گفتم من میبرم خواهرام عاشق گربه ان
یک جعبه پیدا کردم گربه ها رو گذاشتم توش بردیم بالا
بعد اون چند بار اومد پیش خواهرام و بچه گربه ها سر زد یبار بهش تعارف زدم گفتم روزایی که صبح زود کلاس داری بیا باهم بریم مامانمم چند بار بهش گفت تا قبول کرد هفته ای دوبار من صبح ها از کرج تا مترو صادقیه ببرمش
صبح هایی که قرار بود باهم بریم بدون زنگ ساعت سرحال بیدار میشدم دیگه ترافیکم خیلی آزار دهنده نبود اینجوری بود که سر بچه گربه های بی مادر ما باهم آشنا شدیم و ازدواج کردیم
الانم هرروز دوتایی میایم تهران و برمیگردیم باهم البته الان خانمم شاغله.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_اشنایی ❤️😍
سلام
من دانشگاه تهران قبول شدم از اونجا که خیلی بچه ننه بودم تو خوابگاه یک ترم بیشتر دووم نیاوردم پنج نفر تو یه اتاق میخوابیدیم همه هم سرمایی تا صبح در و پنجره بسته بود اتاق بوی کپک شیرین میداد
داشتم مریض میشدم که بابام اومد یه خونه کوچولو خرید گفت اشکال نداره سرمایه است
مخالف همخونه هم بود میگفت خلاف میکنن ولی گاهی بعضی از دوستام میومدن بهم سر میزدن
آپارتمانی که گرفته بود تو هر طبقه چهار واحد بود درها دوبه دو روبروی هم بود یه پاگرد کوچیک هم داشت از این خونه های بساز بندازی بود صدا همش تو خونه همسایه است
در روبرویی مون یه خانواده محترم بودن که یه دختر بزرگ دبیرستانی داشت صبحا که میرفتم دانشگاه دخترشون میرفت مدرسه چند باری باهاش چشم تو چشم شده بودم ولی تا منو میدید رو ترش میکرد میرفت سلامم نمیداد منم همیشه تو دلم میگفتم نگاهش کن تحفه فکر میکنه من میخوام بخورمش ولی هر وقت میدیدمش تا یکی دو ساعت همش فکرم درگیرش بود
کم کم بدون اینکه بفهمم دیدم صبحا همش گوشم به دره که تا درو باز میکنه منم برم بیرون بهم دوتا چشم غره بریم بعدم بریم سراغ کارمون
بعد یکی دو ترم کم کم بهش دلبسته شدم خواستم جلوی باباش یه خودی نشون بدم تا میدیدمش میرفتم جلو سلام علیک ولی باباش تا منو میدید برج زهرمار میشد یکم دقت کردم دیدم اکثرا تو اون طبقه باهام بدن نمیفهمیدم چرا من خیلی بچه مثبت بودم دوستامم از خودم مثبت تر بودن هیچ کار خلافی نمیکردم بابامم از راه دور شدیدا حواسش بهم بود خیلی وقتا هم سرزده میومد چکم میکرد
من شبا که میخوابیدم همیشه یه هندزفری تو گوشم بود اهنگ گوش میدادم یه شب ام پی تری پلیرم و تو ماشین رفیقم جا گذاشتم شب بدون اهنگ اومدم بخوابم دیدم بوی بدی توی ساختمون بلند شد درو باز کردم دیدم اوه اوه چه بویی پیچیده تو پاگرد
از ما چهار تا واحد یک واحد کلا خالی بود صاحبش ایران نبود یک واحدم یه زن و شوهر خیلی مسن بودن که اقاهه با واکر راه میرفت بعید بود مال اونا باشه گفتم حتما بابای مهشید چون دیدم سر شب مهشید و خواهرش با فامیلشون رفتن گفتم حتما با دوستاش مشغوله
درو بستم اومدم تو تی وی روشن کردم فایده نداشت دیدم الان که با بوی این آشغال منم معتاد بشم حالت تهوع گرفتم سریع زدم بیرون نشستم تو حیاط یه گوشه
بعد یکی دو دقیقه دیدم صدای بابای مهشید میاد داره تو راه پله سر یکی داد میزنه: خانم همش تقصیر شماست اگه از روز اول گذاشته بودی به باباش بگم یا زنگ بزنم پلیس الان انقدر پررو نمیشد که اینجوری مواد خونه راه بندازه
تا بلند شدم ببینم چه خبره با باباش سینه به سینه شدم اونا هم از صدا اومده بودن تو حیاط
تا دهنمو باز کردم سلام کنم یقه مو چسبید گفت پس مردک خونه ات و به رفیقات اجاره میدی میای خودت تو حیاط
فکر کرده بود بو از خونه من میاد بعد که منو تو حیاط دید فکر کرد خونه اجاره دادم به رفیقی کسی
هول شدم از دهنم پرید نه به خدا من فکر کردم مال شماست اخه دیدم بچه ها رفتن بیرون
گفتنم همانا و یه بادمجون پای چشمم همانا
اخرش زنش نجاتم داد رفتیم بالا اومد خونه منو چک کرد دید کسی نیست به واحد خالی مشکوک شدیم
باباهه به قدری عصبانی بود که با مشت و لگد افتاد به جون در خونه خالی
یهو یه مرد کچل درو وحشت زده باز کرد بابای مهشید پرتش کرد کنار رفت تو دید بله اقا با دونفر دیگه مشغوله پای بساط . برای همین متوجه داد و بیداد ما تو حیاط نشده بودن هیچی دیگه زنگ زدن پلیس اومد معلوم شد فامیل صاحب خونه است کلید داشته اینجا رو کرده پاتوق
همسایه ها فکر میکردن چون من مجردم کار منه باباش خیلی ازم معذرت خواست از اون به بعد رفتارشون عوض شد
صبحا مهشید سلام میکرد میرفت کم کم باهم اشنا شدیم یکبارم باباش یکسال بعد اون ماجرا مچ مهشید و منو توی پارک گرفت😁 یه کتکم اونجا خوردم البته یکی هم از بابام خوردم ولی خب اون اتفاق منجر شد به عروسیمون
پنج سال بعد از اولین روزی که مهشید و دیدم زنم شد خیلی هم دوسش دارم با اینکه باباش هنوز گاهی وسوسه میشه منو بزنه ولی با دنیا زنمو عوض نمیکنم.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨
⎾@ranjkeshideha ⏌
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_اشنایی ❤️😍
من تو یه پاساژ مغازه دارم شلوار لی و لباس زنونه و اینا میفروشم
یه مشتری داشتم سالها بود از من خرید میکرد آدم لارجی بود همیشه یه خانم جدید میومد براش دست و دلبازانه خرج میکرد منم تخفیف خوبی بهش میدادم میدونستم عوضی ولی نمیدونستم متاهله
یه روز اومد مغازه با یه دختر خیلی ساده مثل قبلیا نبود شخصیتش هم فرق داشت مودب و نجیب بود برعکس مردک که همیشه دست و دلباز بود ایندفعه اخماش سر شکمش بود
دنبال ارزون ترین شلوار لی میگشت
ساده بگم خون به جیگر زن بدبخت کرد اخرشم وقتی دختر تو اتاق پرو بود کارت کشید و یه لگد زد به در اتاق پرو گفت من تو ماشین منتظرتم زود بیا
اصلا نپرسید شلوار و میخوای یا نه دختر خیلی شرمنده سریع اومد بیرون در حینی که داشتم شلوار و میذاشتم تو ساک گفتم خانم همسرتون هستن؟
بنده خدا گفت بله بعد تند پلک زد اشکش نریزه فکر کنم خیلی خجالت کشیده بود جلوی من.
داشت از در میرفت بیرون از دهنم پرید گفتم از این مردک جدا شو هرروز با یه زن اینجاست براشون میلیونی کارت میکشه
شنید ولی برنگشت منو نگاه کنه
شش ماهی از این ماجرا گذشت من دیگه مرد رو ندیدم یه روز زنش اومد خرید شاد و شنگول با روحیه خوب کلی ازم تشکر کرد گفت همیشه مردک به من سرکوفت میزد میگفت تو مشکل داری میدونستم سرش گرمه
ولی نه تا این حد ازش جدا شدم راحت شدم گفتم چه راحت گفت آخه همون اوایل دادگاه طلاقم با یه زن گرفتنش تو کیف زن نیم کیلو مواد بود قاضی دو سوته طلاقم و داد یه سوییچم نشون داد گفت ماشینشم جای مهریه ام برداشتم
خلاصه کلی باهم خندیدیم بعد اون خانمه شد مشتری دائم مغازه
کم کم آشنا شدیم دختر فوق العاده با شخصیتی بود باهم ازدواج کردیم.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_اشنایی ❤️😍
من اولین بار خانمم و تو دانشگاه دیدم داستان آشنایی خاصی نداشتیم همو دیدیم و خوشمون اومد از هم. دو سال عاشق هم بودیم سال سوم دانشگاه بودیم که گفت خواستگار داره خانوادش اصرار داشتن با یکی از فامیلهاشون ازدواج کنه منم که نمیتونستم از دستش بدم به زور خانوادم و راضی کردم بریم خواستگاری. از نظر خانوادم من وقت ازدواجم نبود تو مراسم خواستگاری که بیشتر شبیه مراسم قرآن خونی بالا سر مرده بود هیچکس با هیچکس حرف نمیزد همه دلخور بودن
خانمم به زور تهدید و خودکشی و هزار مکافات خانوادش و راضی کرد که ما بریم خواستگاری اونا هم انگار قصد کرده بودن که با رفتارشون خانواده من و بپرونن که موفق هم شدن حتی از ما پذیرایی هم نکردن فقط چایی دادن پدرش گفت میخواید ازدواج بکنید ولی من هیچی نمیدم نه جهیزیه نه خرید نه مراسم بابای منم گفت ااا اینجوریه منم هیچ کمکی نمیکنم. این شد مراسم بله برون ما، خودم و خانمم رفتیم دوتا حلقه بدلی خریدیم دست کردیم تا درسمون تموم بشه
هیچوقت نه خانواده اون راجع به من حرف زدن نه خانواده من راجع به اون، فقط پدرخانمم پیام داد اگه این دختر و میخوای بیا دستش و بگیر ببر وگرنه همه چی کنسله. خودمون دوتا رفتیم محضر و رزرو کردیم از سمت اونا فقط پدرش اومد که امضا کنه از این سمتم برادر بزرگم اومد که شاهد باشه ما حتی لباس نو هم نداشتیم خانمم یه روسری سفید داشت اونو سر کرد همینجوری عقد کردیم دو هفته بعدشم چمدون هامونو برداشتیم رفتیم تو یه سوییت سی متری که اجاره کرده بودم تازه پول همونم از برادرم قرض گرفته بودم
شاید باور نکنید ولی تنها وسایل ما یه گاز پیکنیکی یکم ظرف و ظروف یه تیکه موکت و یه دست رختخواب بود حتی تی وی هم نداشتیم. شب اول جفتمون از بی مهری خانواده هامون گریه کردیم خانواده من خیلی مرفه بودن پدرم بازاری بود پدر اونم خیر سرش استاد دانشگاه بود ولی ما از هر یتیمی یتیم تر بودیم.
من رفتم سربازی خانمم سرکار میرفت یه درآمد بخور نمیر داشتیم خیلی شبا یه تی تاب و نصف میکردیم میخوردیم این شاممون بود ولی خوشحال بودیم بارون میومد میرفتیم قدم میزدیم شبا حوصلمون سر میرفت باهم کتاب میخوندیم بازی میکردیم حرف میزدیم. خیلی طول کشید تا روپا شدیم تونستیم بعد دوسال یه یخچال بخریم. هیچکس کمکمون نکرد حتی یکبار خانواده ها نیومدن سر بزنن ببینن ما زنده ایم یا مرده. خداروشکر الان وضعمون خیلی خوبه خونه ماشین همه چی هست باهم کار کردیم همه چیو ساختیم
من قدردان خانمم هستم که پابه پای من اومد. جالبه هنوز بعد این همه سال با سه شنبه بچه پدر مادرامون ازدواج مارو قبول نکردن. هیچ دلیلی هم برای مخالفتشون ندارن
خانواده زنم میگن چرا با اونی که ما گفتیم ازدواج نکردی خانواده منم گفتن اونا تو خواستگاری به ما بی احترامی کردن
ولی خداروشکر رو پای خودمون وایسادیم و همه چیو درست کردیم.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_اشنایی ❤️😍
سلام وقتتون بخیر خواستم امروز از داستان عشق آشنایی خودم بنویسم .
ما اولین بار تلفنی باهم صحبت کردیم شغلشون طوری بود که بنده برای رزرو یه کار تماس گرفتم
نزدیک یه سال بود که از همسرم جدا شده بودم
بعد از یک سال افسردگی خونه نشینی و ..
به طور اتفاقی و ندای درونی تصمیم به شروع
کار کردم
طوری که هر لحظه از خدا میخواستم کاری خوب عالی سر راه من بذاره
آخه دو فرزند داشتم که سرپرستی هر دو فرزندم با من بود .
البته آپارتمان نقلی کوچکی داشتیم که از خودمون بود
و نزدیک مادرم زندگی میکردم
اولین بار که باهاش صحبت کردم آرامش مهربانی تو صداش شنیدم
انگار قلبم تمام جوارحم شاد شاد بود
نمیدونم چی شد و چرا منی که این همه غرور داشتم حتی مشگل و مسائلم رو به هیچکس نمیگفتم ولی خیلی راحت خود واقعی ام شدم همون لحظه
از جدایی ام و اینکه دنبال کار شرایط کاری هستم
حالا طوری بود که میتونستن خیلی در این رابطه به بنده کمک کنند
ولی باز هم غرورم اجازه به بیان مسائلم نمیداد
برای گفتگو و صحبت دفتر کارشون قرار گذاشتیم
طوری شد
که در زمینه کاری و همه چیز درباره کار به توافق رسیدیم
اصلا کلا طوری بودم که فکر میکردم پشتم گرم شده حامی قوی دارم
وقتی خواستم بیام بیرون از اتاقش نگاه عمیقی
بهم انداخت گفت چرا ازدواج نمیکنید آخه جوون هستید زیبا شما باید بنشینید خانومی کنید
کاملا شوکه شدم از این حرف صحبتش
من جلسه اول طوری رفتار نکرده بودم که
بخواد احساس راحتی و این مسأله رو پیش بکشه
سکوت کردم بعد چندین ثانیه گفتم
شرایطم طوری نیست
ازدواج کنم همه دار ندار من بچه هام هستند
و رسالتم رسوندن و تربیت بهتر اونها به بالاترین جاهاست.
عمیق شد گفت باشه . کسی که شمارو بخواد بچه هاتون هم میخواد
اضطراب شدیدی گرفتم دستم یخ یخ شد
#ادامه_دارد
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#داستان_اشنایی ❤️😍
سلام این داستان ازدواج پدربزرگم هست از طرف اون تعریف میکنم
سال ۱۳۳۹ بود من هنوز زن نگرفته بودم تازه از سربازی برگشته بودم دیگه پدر مادرم داشتن نگران میشدن نکنه عیب و ایرادی دارم که دنبال زن گرفتن نیستم
برای اینکه تو اون سالها تو منطقه ما پسرا اول زن میگرفتن بعد میرفتن سربازی ولی اونا خواستگاری هرکی میرفتن من یه عیبی رو طرف میذاشتم و ردش میکردم
اون سالها هرکسی تو ده ما یا تو دهات اطراف فوت میکرد میرفتیم سید علی رو از قم میاوردیم برای کفن و دفن
اون سال هم یه بنده خدایی پیرم بود افتاد وسط سرما و بوران و زمستون مرد به من گفتن عباس برو سید علی رو از قم بیار ببرش فلان ده
ما رفتیم سید علی رو برداشتیم بردیمش منو با عزت و احترام بردن خونه کدخدا سید علی و قبرستان
یه اتاق بزرگی بود با کمد و رخت خوابها یه دیوار درست کرده بودن کرده بودنش دوتا اتاق منم رفتم تو یکیش نشستم تکیه دادم به رختخوابها
یه پالتوی گل و گشادم داشتم از کرمانشاه خریده بودم اونو پوشیده بودم همینطوری نشسته بودم دیدم رختخوابها تکون میخوره
سرمو برگردوندم دیدم یه دختر با صورت گرد چشمای درشت دماغ کوچولو از لای رختخوابها داره منو نگاه میکنه خودش بعدها برام تعریف کرد که کنجکاو بوده منو که آوازه ام پیچیده بود همه دخترا رو رد میکنم و ببینه
همین که چشم تو چشم شدیم مامانش با سینی نهار اومد تو اتاق دختر هول شد رختخوابها رو ریخت رو سر من چقدر باباش دعواش کرد برای اینکه اگه تو دهشون میپیچید که دخترش اومده پسر دید بزنه خیلی آبروریزی میشد
از اونجایی که حسابی به دلم نشسته بود چن وقت بعد رفتیم خواستگاری اونم سنش کم نبود تو زمانی که دخترا ۱۳، ۱۴ سالگی میرفتن خونه شوهر اون هنوز تا ۱۹ سالگی ازدواج نکرده بود برای اینکه باباش دنبال یه آدم خیلی حسابی میگشت که شوهرش بشه
منم چون به حسن اخلاق خیلی شهرت داشتم قبول کردن
روز خواستگاری من همون کت گشاده رو پوشیده بودم اومد برام چایی بگیره پاش به پالتوم که پایینش رو زمین ولو بود گیر کرد چایی هارو ریخت روم جزغاله ام کرد گفتم الانه که باباش باز دعواش کنه ولی بابام و باباش از وضعیت ما از خنده ریسه رفته بودن
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_اشنایی ❤️😍
من پرستار اورژانسم یکسری شیفت شب وایساده بودم شب خیلی شلوغی هم بود
دم صبح یه دختره اومد اورژانس تنها خیلی حالش بد بود انقدر که مستقیم خوابوندنش رو تخت اورژانس تا دکتر بیاد بالا سرش مسمومیت شدید غذایی داشت کاشف به عمل اومد تن ماهی رو نجوشیده خورده همینجوری در تن ماهی رو باز کرده بود یکم گرمش کرده و خورده
دکتر خیلی دعواش کرد گفت امتحان داشتم وقت نبود
دانشجو بود هیچ همراهی نداشت خیلی هم ترسو بود اومدم انژیو رو بزنم به دستش بدتر رنگش پرید دیدیم خیلی ترسیده یکم سربه سرش گذاشتیم آرامش بگیره
من یکی دوباری بهش سر زدم خواب بود منم داشتم زیر لب یه آهنگ جدیدو زمزمه میکردم
یهو چشماشو باز کرد گفت وای چقدر دنبال این اهنگش گشتم اسمشو نمیدونستم
یکم وایسادم باهاش حرف زدن پرسیدم چرا تنهایی گفت اینجا دانشجوام
خانوادم تهرانن دیگه نصف شبی هم خونمو بیدار نکردم اونم صبح زود امتحان داشت
شیفتم تموم شد بهش گفتم من دارم میرم تلگرام داری برات اهنگه رو بفرستم؟
اون موقع هنوز فیلتر نبود
خیلی مشتاقانه قبول کرد فرستادم براش خداحافظی کردم رفتم تو ماشین نشستم قشنگ فضولی
عکسای تلگرامشو چک کردم شبم بهش پیام دادم بهتری تشکر کرد بعدم چند باری با فرستادن چند تا آهنگ سر باب آشنایی رو باهاش باز کردم
اینجوری شد که ما از یه تن ماهی نجوشیده به یه دختر یکساله رسیدیم.😅
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_اشنایی ❤️😍
مامان و خاله و مامان بزرگم یک مدت گروه سفری تشکیل داده بودن برای خودشون مثل مارکوپلو همش تو سفر بودن از تور یک روزه جاهای عجیب گرفته تا سوریه و اینها
یک دفعه میخواستن برن مشهد با تور ولی بابام اجازه نداد
خلاصه اونا بگو بابا و شوهرخالم بگو اخرشم زورشون به من گردن شکسته رسید که باشه برید ولی امیدم ببرید بدون اینکه کسی از من نظر بخواد با هم توافق کردن که منو ببرن
خلاصه هر چی اعتراض کردم من کار دارم فایده نداشت حقیقت کارم نداشتم ولی حوصله مسافرت زنونه هم نداشتم هیچ کدوم هم صحبت من نبودن هی گربه رقصوندم که نرم نشد گفتم من از تور بدم میاد گفتن خب تو باشی تور نمیگیریم
بابام گفت اصلا با ماشین من برو گفتم نه بابا من نمیتونم تا اونجا رانندگی کنم هلاک میشم گفتن خب ماشینو بذار تو قطار برو
خلاصه که ما هر چی گفتیم یه جوابی دادن اخرشم من شدم خروس حموم زنونه و با قطار راهی مشهد شدیم
من با توالتهای قطار خیلی مشکل داشتم تکون که میخورد نمیتونستم هیچ کاری انجام بدم نماز مغرب قطار نگه داشت برای نماز من پریدم پایین برم دستشویی اونم با دمپایی و شلوار گرمکن مامانم اینا گفتن ما میریم نماز زود برگرد کسی وسایل و نبره
منم جلدی کارمو انجام دادم بدو برگشتم تو واگن رفتم کوپه امون دیدم یه کیسه تخمه گذاشتن رو میز خاله ام از اول سفر هی میگفت پاشم از تو ساک تخمه بیارم باز یادش میرفت گفتم ایول اومده چادر نمازشو دربیاره تخمه رو هم دراورده یه مشت تخمه برداشتم پامو دراز کردم شروع کردم به تخمه شکوندن یهو یه دختر در کوپه رو باز کرد جیغ کشید پشتش مامانش اومد داد و بیداد که شما تو کوپه ما چیکار میکنی من زرد کردم از ترس گفتم الان نگهبان قطار و صدا میکنه خلاصه قسم و آیه که اشتباه شده همون موقع که تو راهرو داشتم توضیح میدادم مامانم اینا رسیدن خلاصه معلوم شد دوتا کوپه رو جابه جا اومدم دیگه اونا هم دیدن خانواده ایم کوتاه اومدن معذرت خواهی کردیم هر کی رفت تو کوپه خودش
شب مامان بزرگم کیسه کلوچه های خودش پز و برداشت رفت دم کوپه اونا به جبران تخمه هایی که من خوردم یک ساعت بعد اومد با کلی اخبار تازه که اره یه مادر و دخترن دوتایی دارن میرن زیارت کوپه رو هم دربست گرفتن دختر فلان بیسار خونشون اینجاست منم کاملا بی تفاوت گوش میکردم نمیدونستم قراره برام چه خوابی ببینن صبح خیلی زود که رسیدیم از قطار پیاده شدیم مامانم رفت سراغشون که اگه تور نگرفتید الان مشهد ناامن صبر کنید ما ماشین داریم تحویل بگیریمش شما رو برسونیم خانمه تشکر کرد گفت با تاکسی میرن هتلی که رزرو کردن
مامان بزرگم وارد عمل شد که وای مگه نشنیدید زنهارو اینجوری میکنن اونجوری میکنن دختر جوون باهاته چهار صبح کجا میخوای بری
انقدر چیزای وحشتناک گفت که بنده خداها رنگشون پرید و قبول کردن با ما برن
یکی دو ساعت همه علاف شدیم تا ماشین و دادن رسوندیمشون هتلشون ما هم که هتل رزرو نکرده بودیم همونجا یه اتاق گرفتیم خلاصه مامان بزرگم شد لیدر گروه اونا رو هم با ما همراه کرد منم شدم راننده شخصیشون ولی خدایی خوش گذشت یه دختر همسن خودم اونم شوخ و شنگ به گروه اضافه شده بود من انگیزه داشتم همش میرفتیم کلات طرقبه نیشابور خلاصه تا تونستم از ماشین بابام کار کشیدم
انقدر به همه خوش گذشت که بلیطهای برگشت و باطل کردن یه هفته مشهد بودیم باهم برگشتیم دوباره با ماشین من رسوندمشون تا در خونشون
مامان هامون خیلی باهم رفیق شده بودن چند باری اونا ما رو دعوت کردن خونشون چند بارم ما خانواده ها که خوب اشنا شدن از من پرسیدن نرگس و میخوای منم از خدا خواسته گفتم چرا که نه
اینجوری شد که ما ازدواج کردیم بعد ازدواج من یه ون خریدم فقط برای مسافرت صندلی هاشو برداشتم و خاله و مامان و مامان بزرگ و مادر زن و خواهر زن و بعدها دوتا بچمون و مینداختیم بالا برو مسافرت های مارکوپولویی تا اینکه کرونا اومد و یکسال تکون نخوردیم.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨
⎾@ranjkeshideha ⏌
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_اشنایی ❤️😍
سلام این داستان ازدواج پدربزرگم هست از طرف اون تعریف میکنم
سال ۱۳۳۹ بود من هنوز زن نگرفته بودم تازه از سربازی برگشته بودم دیگه پدر مادرم داشتن نگران میشدن نکنه عیب و ایرادی دارم که دنبال زن گرفتن نیستم
برای اینکه تو اون سالها تو منطقه ما پسرا اول زن میگرفتن بعد میرفتن سربازی ولی اونا خواستگاری هرکی میرفتن من یه عیبی رو طرف میذاشتم و ردش میکردم
اون سالها هرکسی تو ده ما یا تو دهات اطراف فوت میکرد میرفتیم سید علی رو از قم میاوردیم برای کفن و دفن
اون سال هم یه بنده خدایی پیرم بود افتاد وسط سرما و بوران و زمستون مرد به من گفتن عباس برو سید علی رو از قم بیار ببرش فلان ده
ما رفتیم سید علی رو برداشتیم بردیمش منو با عزت و احترام بردن خونه کدخدا سید علی و قبرستان
یه اتاق بزرگی بود با کمد و رخت خوابها یه دیوار درست کرده بودن کرده بودنش دوتا اتاق منم رفتم تو یکیش نشستم تکیه دادم به رختخوابها
یه پالتوی گل و گشادم داشتم از کرمانشاه خریده بودم اونو پوشیده بودم همینطوری نشسته بودم دیدم رختخوابها تکون میخوره
سرمو برگردوندم دیدم یه دختر با صورت گرد چشمای درشت دماغ کوچولو از لای رختخوابها داره منو نگاه میکنه خودش بعدها برام تعریف کرد که کنجکاو بوده منو که آوازه ام پیچیده بود همه دخترا رو رد میکنم و ببینه
همین که چشم تو چشم شدیم مامانش با سینی نهار اومد تو اتاق دختر هول شد رختخوابها رو ریخت رو سر من چقدر باباش دعواش کرد برای اینکه اگه تو دهشون میپیچید که دخترش اومده پسر دید بزنه خیلی آبروریزی میشد
از اونجایی که حسابی به دلم نشسته بود چن وقت بعد رفتیم خواستگاری اونم سنش کم نبود تو زمانی که دخترا ۱۳، ۱۴ سالگی میرفتن خونه شوهر اون هنوز تا ۱۹ سالگی ازدواج نکرده بود برای اینکه باباش دنبال یه آدم خیلی حسابی میگشت که شوهرش بشه
منم چون به حسن اخلاق خیلی شهرت داشتم قبول کردن
روز خواستگاری من همون کت گشاده رو پوشیده بودم اومد برام چایی بگیره پاش به پالتوم که پایینش رو زمین ولو بود گیر کرد چایی هارو ریخت روم جزغاله ام کرد گفتم الانه که باباش باز دعواش کنه ولی بابام و باباش از وضعیت ما از خنده ریسه رفته بودن
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_اشنایی ❤️😍
حمید عزماش را جزم کرده بود که حالاحالاها ازدواج نکند، برنامههای زیادی برای زندگی داشت، اما نمیدانست یک سفر ساده برای خرید یک تلویزیون مسیر زندگی او را تغییر میدهد
سفری که همه چیز را تغییر داد
راستش زیاد به فکر ازدواج نبودم و چون سرکار میرفتم و از سویی درس هم میخواندم پیش خودم گفته بودم انشاالله وقتی درسم تمام شد به ازدواج فکر میکنم.
در کل زندگی بر وفق مراد میگذشت تا اینکه یک روز قرار شد برای خرید تلویزیون ال.سی.دی با دوستانم به بوکان برویم. خیلی زود برای اجرا کردن این تصمیم راه افتادیم، برای رفتن به بوکان قرار شد از تبریز هم که رد میشویم به خانه مادربزرگ یکی از دوستان که همراه ما هم بود سری بزنیم.
راستش تا آن زمان تبریز نرفته بودم و دوست داشتم این شهر را ببینم بنابراین قبول کردم.
دمدمای صبح بود که و به خانه مادربزرگ دوستم رسیدیم. خیلی آدمهای خون گرمی بودند آنقدر خوش گذشت که یک روز ما 3روز شد!
در این مدت دایی دوستم به نام سلمان خیلی به ما می رسید و با ما به بوکان آمد. آنقدر با او احساس صمیمت میکردم که بعد از یکی دو روز من هم او را دایی صدا میزدم.
بالاخره تلویزیون را خریدیم و برگشتیم ... بعد از مدتی به دوستم گفتم «شما خانواده خوبی هستید و خیلی دوست دارم باهاتون فامیل بشم و به شوخی گفتم که احیانا خاله ای نداری؟»
اولش ناراحت شد ولی بعدش گفت که چرا یکی از خالههام تازه درسش تموم شده، اگر واقعا قصدت ازدواج است، میتوانم عکسش را نشانت بدهم ... راستش این را میتوان سرآغاز یک اتفاق خیلی خوب به حساب آورد.
###
وقتی مهرش به دلم افتاد
چند ماهی گذشت تا اینکه بازهم بطور اتفاقی تصمیم گرفتیم همراه با خانواده به بانه سفر کنیم، وقتی به زنجان رسیدیم پیشنهاد دادم که سری هم به تبریز بزنیم. دلم برای این شهر تنگ شده بود.
خلاصه با موافقت خانواده راه را به سمت تبریز کج کردیم. پس از چند ساعت گردش در تبریز به جلفا رفتیم و شب را در یکی از هتلها ماندیم، آنجا بخاطر ادب به آقا سلمان زنگ زدم و او هم خیلی ناراحت شد که چرا خانه آنها نرفتیم... روز بعد ما را به یکی از شهرهای کوچک و قدیمی و در عین حال بسیار سرسبز و زیبای جلفا دعوت کرد، مثل بار قبل با استقبال گرم اهل منزل مواجه شدیم. نیم ساعتی از رسیدن ما نگذشته بود که دختر قد بلندی وارد شد تا بساط سفره را پهن کند.
به قول معروف هنگ کرده بودم و ناخواسته چشم از او برنمیداشتم، این همان کسی بود که در تصوراتم داشتم، نمیدانم ناهار را خوردم یا نه، بعد از ناهار بیرون رفتیم و در باغ مشغول چیدن زردآلو شدیم، یک حسی عجیبی داشتم اما ... موقع خداحافظی رسیده بود...
از خانه که خارج شدیم هنوز چند متری دور نشده بودیم که حسم را با خانواده در میان گذاشتم. و جالب اینکه مهر این دختر به دل آنها هم افتاده بود. این دختر همان کسی بود که باید باشد... .
#ادامه_دارد
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_اشنایی ❤️😍 حمید عزماش را جزم کرده بود که حالاحالاها ازدواج نکند، برنامههای زیادی برای زن
#داستان_اشنایی ❤️😍
به تهران که رسیدیم اولین کاری که کردم تماس با دوستم بود و تقاضای یک قرار خواستگاری. دل او هم با من بود و به همین ترتیب یک سفر ساده من را پای سفره عقد نشاند.
روزهای خوش نامزدی
زمان نامزدی خیلی خوب بود ولی پر از دلتنگی، من تهران بودم و فریبا در تبریز و هر ماه همدیگر را میدیدم و آن هم برای 2یا 3روز، گاهی هم فریبا به تهران میآمد و بالاخره سعی میکردیم به هر بهونهای پیش هم باشیم .
یک روز از همسرم درباره آرزویشش پرسیدم و او گفت: «خیلی دوست دارم برم مکه ... .»
حاضر بودم هر کاری بکنم تا به آرزویش برسد، رفتم سازمان حج و پس از پرسوجو فهمیدم کسانی که به تازگی ازدواج کردهاند میتوانند بدون نوبت برای حج عمره به عربستان بروند... ثبت نام کردم و از شانس چند هفته بعد اسم من و فریبا درآمد و قرار شد 5مردادماه برویم مکه، وقتی این خبر را به همسرم دادم از شوق گریه کرد و کم کم آماده شدیم بریم سفر حج! این سفر بهتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم.
وقتی با هم دور کعبه طواف می کردیم انگار عشقمان را با خدا تقسیم کردیم.
یک سال تا عروسی
وقتی از حج برگشتیم یک سالی طول کشید که بتوانیم سوروسات عروسی را به پا کنم، مشکلات مالی خیلی اجازه این کار را نمیداند و بعد از آن با کمک هم عروسی گرفتیم. راستش همه کارها را دوتایی انجام دادیم و برای اینکه هزینه اضافهای پرداخت نکنیم حواسمان به همه چیز بود، سالن عروسی، آرایشگاه و فیلمبردار را از طریق نیازمندیهای روزنامه پیدا کردیم و هر روز دست کم 10تا آرایشگاه و سالن و ... میرفتیم تا بهترین را انتخاب کنیم.
تهیه لباس عروس
با توجه به اینکه من و همسرم از ابتدای عقد تا زمان عروسی از هیچ کسی کمکی نگرفته بودیم و از همان ابتدا روی پای خودمان ایستاده بود میخواستیم به بهترین شکل و با هزینه معقول عروسی خوبی بگیریم بنابراین برای مقدمات عروسی خیلی تلاش میکردیم و همه جا رو زیر پا میگذاشتیم و برای پیدا کردن لباس عروس خیلی جاها رفتیم،ابتدا میخواستیم لباس بخریم ولی بعد به این نتیجه رسیدیم که نیازی به این کار نیست و بیخود اسراف نکنیم و رفتیم یک لباس نو و تازه دوخت مد روز تهیه کردیم.
کارت عروسی
زمان ما کارتها بیشتر به یک شکل بودند و میخواستیم کارت ما با بقیه متفاوت باشد و برای تهیه کارت به مرکز بهارستان رفتیم و یک ظهر تا غروب وقت گذاشتیم و در نهایت یک کارت طلایی رنگ ساده که به نوعی بسیار هم شیک بود تهیه کردیم.
#ادامه_دارد
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_اشنایی ❤️😍 به تهران که رسیدیم اولین کاری که کردم تماس با دوستم بود و تقاضای یک قرار خواستگ
#داستان_اشنایی ❤️😍
وقتی که با ماشین عروس به مقابل آرایشگاه رفتم و زنگ را زدم تا همسرم پایین بیاید به خاطر اینکه کفش پاشنه بلند پوشیده بود و روی سرش هم توری بود که کمی از صورتش را گرفته بود ابتدا نشناختم و ازش معذرت خواهی کردم و کنار کشیدم ولی همسرم بعد از کمی مکث به من گفت حمید! تو چقدر تغییر کردی آنجا بود که فهمیدم ای دل غافل، همانجا کلی خندیدیم.
دومین خاطره ما به باغ برمیگردد؛ در باغ عکاس از ما عکس میانداخت و به خاطر گرمای هوا و ژستهای خسته کنندهای که او به ما میداد کلافه و خسته بودم. ناخودآگاه رفتم روی تابی که داخل باغ بود نشستم و داشتم تاب بازی کردم و در حال و هوای خودم بودم که دیدم همسرم با عکاس و فیلمبردار روبهروی من ایستادند و میخندند، بچه شدن من برای آنها خیلی جالب بود.
ترکها رسمهای زیادی برای ازدواج دارند و آن را هم مو به مو اجرا میکنند اما یکی از آنها رسم ربان قرمز است. به این ترتیب که انتهای مراسم، زمانی که عروس راهی خانه داماد میشود، پدر داماد روبان قرمزی را به دور عروس میپیچد و یک سر آن را نیز به دست داماد میدهد. این کار با آرزوی سعادت، خوشبختی و موفقیت همراه است، بعد از آن، عروس و داماد از زیر قرآن رد و وارد خانه خود میشوند. من و فریبا 21 تیر 90 درست زمانی که دوسال از عقدمان گذشته بود زندگی مشترکمان را آغاز کردیم
#پایان
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"