رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تجاوز😱 بهزادکه خیلی ترسیده بودبه من من افتاده بودصورتش خیس عرق شده بودازم میخواست
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱
#داستان_زندگی_اعضا
#تجاوز😱
#قسمت_هفده
بهزادکه خیلی ترسیده بودبه من من افتاده بودصورتش خیس عرق شده بودازم میخواست اروم باشم منم جیغ میزدم میگفتم تومعتادبودی به من نگفتی چرامنوبدبخت کردی چرابهم دروغ گفتی بهزاد دادزدگفت بس کن پریاچراالکی شلوغش میکنی من کاری نکردم تواصلا چی دیدی ها؟!ازاین همه انکارش بیشترعصبانی شدم گفتم خودم دیدم اون آشغالاروعوضی،هنوزحرفم تموم نشده بودکه بهزادسیلی محکم زدتو صورتم گفت من همینم که میبینی اگر بخوای بچه بازی دربیاری کاری میکنم که پشیمون بشی من دوستت دارم وبا شرایطی که داشتی قبولت کردم،توهم بایدمن روهمینجوری که هستم بخوای؛دنیاروسرم خراب شده بودنه راه پس داشتم نه راه پیش..
ازوقتی اون صحنه روازبهزاد دیده بودم نسبت بهش سردشده بودم وحالا میفهمیدم چراخانوادش بهش بهانمیدادن ولیلااین موضوع رومیدونست بهم نگفته بود..
انقدرناامیدشده بودم که دیگه برام مهم نبودچه بلایی قراره سرزندگیم بیادچون هیچ پشتیبانی نداشتم تصمیم گرفتم تمام فکرم روبذارم روی درس خوندن تابتونم تورشته ای که دوستدارم قبول بشم..
بهزادهم همچنان شیشه مصرف میکردو برای اینکه صدای خانوادش درنیادروزها باموتورش کارمیکردتامجبورنشه ازشون پول بگیره وهروقت اعتراضی به رفتارهاش میکردم رکیکترین حرفهارو بهم میزدومیگفت خانوادت توروبدون جهیزیه فرستادن خونم چی اوردی که انقدرادعات میشه
البته بابام بهشون گفته بودهرموقع برای دخترم خونه ی مستقل گرفتیدمن بهترین جهیزیه روبراش میخرم واین شرطی بود که بعدازحرفهای پدربهزادتوبله برون زده شد..
بحث کردن بابهزاد فایده نداشت وفقط غرورقلب من شکسته میشدبرای همین دیگه کاری به کارش نداشتم مثل یه همخونه بهش نگاه میکردم تاشوهر..
هرچندخانواده ی بهزادخیلی اصرارداشتن که زودتربچه داربشیم ولی من خیلی اهمیت نمیدادم چون باشرایط بهزاددیگه اصلابه بچه دارشدن فکر نمیکردم..
گاهی دلم میخواست منم مثل بقیه دخترهاباخانوادم رفت آمدداشته باشم ولی اونهامنوطردکرده بودن وفقط گاهی عموسعیدم بابام بهم زنگ میزدن حالم رومیپرسیدن البته یکی دوباری هم مامانم ازطرف بابام برام پول اوردکه باکلی سرکوفت بهم میدادش میگفت بخاطراین زندگی خودکشی کردی ووو..
یک سال بعدازازدواج من فهیمه هم بایکی ازپسرهای دانشگاهشون ازدواج کردچون ازخواستگاری حامدناامیدشده بودومن رومقصرنرسیدن به عشقش میدونست..
روزهای زندگیم بدخوب میگذشت من تونستم باتلاش کوشش خودم به مقطع پیش دانشگاهی برسم
یه روزصبح که تازه رفته بودم سرکلاس مامانم به گوشیم زنگ زدگفت حال عموسعیدت خوب نیست بیمارستان بستریش کردیم سریع
من ازبچگی عموسعیدم روخیلی دوست داشتم بااینکه پاهاش معلول بودولی همیشه مراقبم بودازم دفاع میکردبه خصوص وقتایی که داداشم یاخواهرام اذیتم میکردن..
همه میگفتن قبل ازاون تصادف لعنتی که باعث شده خودش فلج بشه زنش فوت بشه معلم بوده عاشق تدریس وشاگرداش خیلی دوستشداشتن امابعدازاون تصادف دیگه سرکلاس نمیره خونه نشین میشه..
من خیلی وقتهاکه ازگذشته اش سوال میکردم جواب درست حسابی بهم نمیدادن سریع بحث عوض میکردن!!
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"