🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#صلوات_برای_صدام!!🌷
🌷سرهنگ عراقی گفت: برای صدام صلوات بفرستید. برخاستم با صدای بلند داد زدم: سرکرده اینها بمیرد، صلوات. طوفان صلوات برخاست. _قائد الرئیس صدام حسین عمرش هر چه کوتاهتر باد، صلوات. سرهنگ با لبخند گفت: بسیار خوب است. همینطور صلواات بفرستید.
🌷_عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد_عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد،،،، صلوات. طه یاسین زیر ماشین له شود، صلوات. طوفان صلوات در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم. پس برادر من، تو هم صلوات بفرست.
منبع: سایت ترمز بلاگ
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#ایثار_در_نوجوانی!🌷
🌷یکی از خاطرههایی که با وجود گذشت چندین سال از جنگ تحمیلی همواره با خود مرور میکنم به حضور پنهانی نوجوانی ١٢ ساله در جبهه بازمیگردد. به دلیل سن کم، اجازه نداده بودند به جبهه برود، اما چون اندامش کوچک بود، خود را داخل اتوبوس رزمندگان پنهان کرده بود تا به جبهه برود.
🌷او به خواست خودش سلاحهای سنگین را جابجا میکرد. در یکی از درگیریها از ناحیه گردن و کتف مورد اصابت گلوله قرا گرفت و وقتی که او را پیش ما آورند، تقاضا کرد که «من را به عقب منتقل نکنید. بگذارید دوره بهبودی را در همین بیمارستان بگذرانم.» و حدود ٣٠ روز طول کشید تا خوب شود.
🌷اواخر حضورش در بیمارستان دیگر خودش یک امدادگر شده بود. بر سر تخت مجروحان دیگر میرفت و به آنها رسیدگی میکرد. برخی از مجروحان از اینکه یک پرستار زن جراحت آنها را پانسمان کند ناراحت میشدند بنابراین از ما میخواستند که آن نوجوان زخمهایشان را ضدعفونی و پانسمان کند. علاوه بر این، حضور او باعث تقویت روحیه دیگر مجروحان نیز شده بود.
🌷....پس از این که آن نوجوان مرخص شد دیگر از او خبر نداشتم تا اینکه در پایان جنگ خبر دادند که شهید شده است.
#راوى: دکتر صدیقه حنانی از بانوان ایثارگر و رزمنده ای که در سه عملیات دوران دفاع مقدس به عنوان امدادگر و گروه مراقبتهای ویژه پزشکی حضور داشته است.
منبع: سايت مشرق نيوز
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#اگر_نبودند_دلاور_مردان!!🌷
🌷.... صدام میگوید: «من از مقاومت شما در خرمشهر راضی نیستم، این نشانها برای سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افکار عمومی است، کاش کشته میشدید و عقبنشینی نمیکردید.» او سپس گفت: «چهره ما و چهره تاریخ را سیاه کردید. چرا از سلاحهای شیمیایی استفاده نکردید؟ من آرام نمیشوم تا روزی که سرهای شما را زیر چرخ تانکها ببینم.» رذالت صدام تا آنجا بود که وقتی یکی از افسران گفت: «قربان، در این صورت....
🌷در این صورت، سلاح شیمیایی بر سربازان خودمان هم اثر میکرد؛ چون ما نزدیک دشمن بودیم.» فریاد زد: «به درک! آیا خرمشهر مهمتر بود یا جان سربازان، ای مردک پست؟!» یعنی او نه تنها ابایی از قربانی کردن مردم عادی و زنان و کودکان نداشت، که حتی جان سربازان و نیروهای خودی حزب بعث هم برایش بیاهمیت بود و اگر نبودند دریادلان و دلاورانی که با این دیو بیرحم پنجه در پنجه اندازند، معلوم نبود چه بر سر طفل نوپای جمهوری اسلامی ایران میآمد.
#راوی: سرهنگ کامل جابر از فرماندهان نیروهای بعثی عراق
📚 کتاب "آخرین شب خرمشهر" (خاطرات سرهنگ کامل جابر)
منبع: سایت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)
❌️❌️ اگر نبودند...!!
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#ليلى_با_ما_است....🌷
🌷در یکی از عملیاتها پای جعفر که مجروح شد. دوستانش با باند، خونریزی را مهار کردند و او را به چالهای بردند تا از تیررس در امان باشد و بعداً او را عقب ببرند. جعفر تعریف میکرد: «با خاکها بازی میکردم که احساس کردم چیزی زیر خاکهاست. کنجکاو شدم و بیشتر خاکها را کنار زدم. باورکردنی نبود....
🌷....یکی از زاغههای مهمات ارتش عراق زیر پاهایم بود که برای لحظات اضطرار و مبادا پنهان کرده بودند و حالا که ناچار به عقبنشینی شده بودند، به دست ما رسیده بود!» میگفت: «زمانی این زاغه مهمات را پیدا کردیم که وضعیت تجهیزاتمان بسیار ضعیف شده بود و برای ادامه عملیات با مشکل مواجه بودیم....»
🌹خاطره اى به ياد آزادهى شهيد جعفر فرج، برادر شهید معزز حسین فرج
#راوى: پدر گرامی شهيدان
منبع: سايت مشرق نيوز
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#آویزه_گوش🌷
🌷دلش نمیخواست بیرون از خانه کار کنم. اصرارم بیفایده بود. میگفت: «میخـواهی کار کنی پول در بیاوری؟ من راضی نیستم! هر چه میخواهی بگو من برایت تهیه کنم. همینقدر که میبینم با من و بچهها خوشرفتاری میکنی برام کافیه. خودم کار میکنم ولی تو صبورانه بچهها را تربیت کن.» هنوز حرفهایش آویزه گوشم است. گاهی که طاقتم طاق میشود و بیصبری میکنم، میآید به خوابم و میگوید: «فاطمه! حرفهای من رو فراموش کردی؟ مگـه قرار نبود صبر کنی؟ مگه بهت نگفته بودم به حضرت زینب (سلام الله علیها) متوسل بشی و بخواهی که خدا بهت صبر بده؟»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ذبیح الله عامری
📚 کتاب "آن سوی دیوار دل"، ص۷۷
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#جسارت_احمد!🌷
🌷در حال تمرين پرواز توى بالگرد نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مىخواهى از خودت دفاع كنى؟ احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضد اسلامى آنان بدش مىآمد كه نگاهى به استاد كرد. وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين.
🌷با استاد گلاويز شد. استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورتش سرخ شده بود. ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلىكوپتر سقوط نكند و او قبول كرد. وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است.
🌹خاطره ای به ياد سرلشکر خلبان شهید احمد کشوری
#راوی: جانباز و آزاده سرافراز سرهنگ خلبان محمدابراهیم باباجانى (خاطره اى از دوران تحصيل شهید کشوری در خارج از كشور)
❌️❌️ ....و هستن غربگداهایی که دوست دارن وطن رو مفت بدن بره!!!
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)🌷
#هر_چهار_نفر....🌷
🌷در عملیات کربلای ۴ گردان امام حسین(علیه السلام) دو بخش میشد، یکی سمت راست دژ، یکی هم سمت چپ. یک قسمت نیروها را «حاج مهدی زارع» جلو میبرد، بخش دیگر را «سیدمحمد کدخدا». همان ساعت اول عملیات، هر چه حاج مهدی را صدا زدم، دیدم جواب نمیدهد، بیسیمچیاش میخواست پنهان کند، اما خودم فهمیدم حاج مهدی شهید شده است. از طرف دیگر سیدمحمد مرتب پشت بیسیم حاج مهدی را صدا میزد، از شنیدن صدایش ناامید که میشد از من سراغ حاج مهدی را میگرفت. سیدمحمد وابستگی شدیدی به حاج مهدی داشت و میدانستم اگر....
🌷اگر خبر شهادت حاج مهدی را بدهم، ضربه بدی میخورد و صددرصد به سمت حاج مهدی میرود. هم ممکن است در آن سمت شهید شود، هم ادامه عملیات در خطی که داشت عمل میکرد به مشکل برمیخورد. گفتم: نگران نباش، بیسیمش مشکل دارد اما با هم در ارتباط هستیم! تا صبح روز بعد که دستور عقبنشینی کلی داده شد، به هر ترتیب بود نگذاشتم خبر شهادت حاج مهدی، به سیدمحمد برسد. وقتی سیدمحمد برگشت و خبر شهادت حاجمهدی را از دیگران شنید، با ناراحتی زیاد به خاطر دروغی که به او گفته بودم با من قهر کرد.
🌷حدود دو هفته سیدمحمد کلامی با من سخن نمیگفت، حتی جواب سلام من را هم نمیداد. هر وقت من را میدید سرش را پایین میانداخت و به من نگاه نمیکرد. این جریان ادامه داشت تا چند روز مانده به عملیات کربلای ۵ که سه برادر ظلانوار به گردان امام حسین(ع) ملحق شدند. من هم مستقیماً مخالفتم با حضور هر سه برادر کنار هم، آن هم در گردان خط شکن را به آنها گفتم. گذشت تا جلسه بعدی فرمانده گردانها. تقریباً ۱۳ روز از عملیات کربلای ۴ میگذشت که برای اولین بار بعد از شهادت حاج مهدی، سیدمحمد سرش را بلند کرد، به من نگاه کرد و گفت:...
#ادامه_در_شماره_بعدی....
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#مرد_بلوری!🌷
🌷خاکریزها از بس گلوله خورده بود دیگر جانپناه حساب نمیشد، فرمانده دستور داده بود که هر بسیجی یک گودال برای سنگر خود داخل خاکریز بزند. بچهها سخت مشغول کندن بودند و گرمای ۵۰ درجه عرق همه را درآورده بود. ظهر بود و همه منتظر مسئول تداراک بودند تا جیره غذایی خود را بگیرند. یک بسیجی لاغر اندام گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش میکرد. بدون اینکه حرفی بزند، سرش پایین بود و به....
🌷و به سرعت سنگرها را با قدمهای بلندش پشت سر میگذاشت. بچهها هم با او شوخی میکردند و هر کسی یک چیزی بارش میکرد: - اخوی دیر اومدی؟! - برادر میخوای بکُشیمون از گُشنگی؟ - عزیز جان! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟ گونی بزرگ بود و سرِ آن بندهی خدا پایین. کارش که تمام شد، گونی را که زمین گذاشت، همه شناختنش. او کسی نبود جز (شهید) محمود کاوه، فرماندهی لشکر!!!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار محمود کاوه
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#هنوز_بعد_از_سالها....🌷
🌷یک ماه مانده بود به عملیات والفجر ده، تقریباً نیمی از گردان ضد زره را بردند مریوان، بعد از چند روز استقرار در مریوان یک روز صبح زود گروهی از بچههای گردان را جدا کردند و به آنها بادگیر و چکمه دادند و بنده هم در همین لحظه رسیدم و به جانشین گردان اقای شهسواری گفتم که هرجا که این بچهها را میبرید من هم میآیم. اول قبول نکرد وقتی دید اصرار میکنم پذیرفت. بعد از گرفتن بادگیر و چمکه برای رفتن آماده شدیم ما را سوار بر تریلری کردن که مقداری گلوله آر.پی.جی یازده تفنگ هشتاد و دو و موشک مالیوتکا بود و بهطرف مرز به راه افتادیم. هوا بسیار سرد همراه با برف و باران بود.
🌷پس از پیمودن چندین کیلومتر راه پُر پیچوخم کوهستانی نزدیک ظهر رسیدیم حوالی دزلی جای چند نفر از بچهها که یک هفته قبل رفته بودند تا چادر بزنند برای گردان که قرار بود چند شب قبل از عملیات در آنجا مستقر شوند ولی بهعلت نامساعد بودن هوا، ریزش بیش از حد برف موفق نشده بودند و فقط یک چادر جهت سرپناه خودشان زده بودند. خلاصه آنجا پیاده شدیم و مهمات را خالی کردیم. شدت سرما امان بچهها را بریده بود و بارش برف و باران هم ادامه داشت. سرپناهی هم نبود. خلاصه در حوالی توپخانه ارتش بود رفتیم جعبه خالی را آوردیم و از تخته آنها آتش روشن کردیم و دست و پا را گرم کردیم.
🌷خلاصه این وضعیت ادامه داشت تا اینکه ظهر شد و بچهها چند نفر چند نفر وارد چادر برادران قبلی [شدند] و نماز ظهر و عصر را خوانند و بعد از آن مقدار کمی غدا به هر نفر یک تا دو لقمه رسید، صرف شد. من موقع غذا دیدم شهید عزیر غلامرضا حدیدی که فرمانده گروهان بود کناری ایستاده بهطوری که کسی متوجه نشود. تعارفش کردم، دیدم گفت: نه غذا کم است بگذار به برادر دیگری برسد. با اصرار جلو آمد و یک لقمه برداشت گفت: شما بخورید که شب سختی در پیش داریم. هنوز بعد از سالها آن نگاه مهربان و دلسوزانهاش را از یاد نبردهام. روحش شاد، یادش گرامی باد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید غلامرضا حدیدی
#راوی: رزمنده دلاور صفر سنجری از جیرفت
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#گلوله_خمپاره_پودرش_کرده_بود!!🌷
🌷در حال عقبنشینی بودیم که گم شدیم؛ نزدیک سه راه شهادت. ۹ نفر بودیم؛ ۳ نفر بچه خراسون، ۵ نفر بچه گیلان. خاکریزی برای پناه گرفتن نبود. رگبار تیر بود که به سمتمون میاومد. باید جوری پراکنده میدویدیم که هدف نباشیم. قرار شد با سه شماره، همه شروع کنیم به دویدن. موقع دویدن، حس کردم پشتم گرم شد. فکر کردم شاید ترکش خوردم، توجهی نکردم. وقتی رسیدیم به جاده، جلوی ماشینا رو میگرفتیم، فقط....
🌷فقط ماشین فرماندهی میاومد و ماشین تدارکات. نیم ساعت بعد، رسیدیم به عقبه؛ اردوگاه کارون. اونجا نگاه کردم، دیدم ۸ نفریم. یه نفر، کم بود. کی بود اون یه نفر؟ لباسامو در آوردم و انداختم توی تشت که بشورم، پوست و گوشت و استخون همون نفری که کم شده بود، از لباسم ریخت بیرون توی تشت. گلوله خمپاره، پودرش کرده بود....
#راوی: رزمنده دلاور علی ثابت، بیسیمچی گردان مخابرات تیپ ۲۹ نبیاکرم باختران
❌️❌️ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!!
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سرقت_بنزین_از_ماشین_فرمانده!!
🌷روزی یک سواری تویوتای مسی رنگ مقابل مقر توقف کرد، دیدم محمد جهان آرا پشت فرمان است، وقتی از ماشین پیاده شد با من سلام علیک و روبوسی کرد. جهان آرا بدون مقدمه گفت: فکر نمیکردم تا حالا در شهر مانده باشی، وقتی شنیدم هستی، گفتم، بیایم تو را ببینم. نمیدانم چرا محمد فکر میکرد، من نمانده باشم، از دیدن او خیلی خوشحال شدم، با هم به سمت مقر حرکت کردیم، از او سؤال کردم، به بچهها بگویم شما کی هستید؟ گفت: نه. از اوضاع و احوال سؤال کرد و گفت: کم و کسری ندارید؟ گفتم: نه الحمدالله، همه چیز هست، نیرو هم زیاد داریم، تازه این همه نیرو هم اینجا لازم نیست، چون خطر زخمی و شهید شدن آنها را افزایش میدهد.
🌷با محمد سمت سنگرها آمدیم، گفتم: میخواهم جایی را نشان شما دهم که بجز بچههای مقر، کسی از آنجا اطلاع ندارد. گفت: کجا؟ گفتم: همین ساختمان نیمه ساز رو به رو. گفت: آنجا چی است؟ گفتم: الان میبینید. رفتیم داخل ساختمان، چشم محمد به یک انبار مهمات خورد با تعجب پرسید: این همه مهمات اینجا چکار میکند؟ گفتم: از این ور و آن ور جمع کرده و برای روز مبادا نگه داشتهایم، اگر یک هفته دیگر هم مهمات به ما نرسانید، تأمین هستیم. گفت: این مکان برای شما خطر دارد، اگر خمپاره یا گلولهای اصابت کند، همه به هوا میروید. گفتم: نه دو تا سقف دارد و در بالای هر سقف، یک گونی خاک گذاشتهایم.
🌷حدود نیم ساعت با هم بودیم، بعد گفت، باید برود، خداحافظی کرد و رفت. وقتی محمد رفت، یکی از بچههای مقر گفت: امروز چند ساعت تلویزیون تماشا میکنیم. گفتم: با کدام برق؟ گفت: با موتور برق. گفتم: با کدام بنزین؟ گفت: با بنزین ماشین دوست شما. با عصبانیت گفتم: ای وای، چکار کردید؟ میدانی او چه کسی بود؟ آبروی مرا بردید. یکی از بچهها گفت: مگه کی بود؟ گفتم: محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر. بچهها باور نمیکردند، جهان آرا به تنهایی نزد ما آمده باشد، درحالیکه اجازه معرفی خود را هم نداده بود. گفتم: چقدر بنزین از ماشین محمد کشیدید؟ گفت: ۲۰ لیتر. گفتم: بنده خدا، اگر در راه نماند، خوب است.
🌷می توان از شخصیت مهربان، مدیریت و سیمای نورانی جهان آرا به اندازه یک کتاب نوشت. باید یاران نزدیک محمد از روحیات و خصوصیات رفتاری این فرمانده محبوب بنویسند، من تنها چند جمله درباره جهان آرا میگویم. محمد قبل از اینکه یک فرمانده نظامی باشد، فرمانده قلبها و همیشه در پی جلب و جذب دل افراد بود. هرگز ندیدم کسی را از خودش ناراحت کرده باشد، بسیاری از بچهها ابتدا جذب محمد و بعد جذب سپاه شدند. محمد زمان انقلاب و پیش از جنگ هم سعی در جذب افرادی داشت که در خط انقلاب نبودند، جاذبه محمد جایی برای دافعه نمیگذاشت، حتی ندیدم در بین مخالفان، کسی محمد را دوست نداشته باشد.
🌷جهان آرا نزد هر فردی با هر فکر و اندیشهای همیشه قابل احترام بود و هست. شهید جهان آرا یکی از هزاران شهید گلگون کفن انقلاب از خطه خونین شهر است که فرماندهی سپاه شهیدان این شهر را به عهده داشت. وی در دوران دشوار دفاع مقدس، در مسیر به بار نشستن خون شهدا، آسایش و آرامش را بر خود حرام کرد و مردانه در مقابل متجاوزان بعثی ایستاد. جهان آرا و تعدادی از سرداران و سربازان فاتح ارتش اسلام هشتم مهرماه سال ۱۳۶۰ درحالیکه پس از رزمی بیامان با بعثیان متجاوز، از جبهه نبرد حق علیه باطل باز میگشتند، بر اثر سانحه سقوط هواپیما در حوالی تهران به خیل شهدا پیوستند.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد سيد محمد جهان آرا
#راوی: رزمنده دلاور علی سالمی از رزمندگان خرمشهری دوران دفاع مقدس
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#هر_لحظه_ممکن_بود_پودر_شویم!!🌷
🌷در جریان حمله دشمن به منطقه عملیاتی فاو گردان ما مأموريت پیدا کرد تا با حضور خود در منطقه جلوی پیشروی دشمن را بگیریم به همین جهت سریع به منطقه اعزام شدیم و با قایق درحالیکه آتش دشمن سنگین بود به آن طرف اروند آمدیم. وضع عقبه لشکر به علت زیاد بودن آتش خوب نبود ولی به هر ترتیب بچهها با هر وسیله ممکن به خاک اعزام شدند. در وسط مقر لشکر یک دستگاه تویوتا بدون راننده بود و حقیر هرچه صدا زدم راننده تویوتا! کسی جواب نداد. به فرمانده وقت گردان شهید نادعلی قربانی خبر دادم و گفتم از این تویوتا استفاده کنیم؟ گفت: اشکال دارد. نمیدانیم مال کیست. حقیر به ایشان گفتم راننده خودرو معلوم نیست کجاست. الساعه هم یک گلوله روی آن میخورد و منهدم میشود ولی ما اگر از آن استفاده کنیم با این شرایط که نیاز به خودرو هم داریم هیچ اشکالی ندارد.
🌷او هم قبول کردند و عباس پشت فرمان نشست و من هم کنار وی و با تعدادی از نیروها به سمت خط مقدم حرکت کردیم. وارد جاده فاو_امالقصر شدیم. آتش دشمن خیلی زیاد بود و از چپ و راست و جلو گلوله میآمد. وقتی به نیروهای خودی رسیدیم متوجه شدیم با توجه به بمباران شیمیایی دشمن، مقر توپخانه، خط مقدم شده و دشمن اورژانس لشکر که به نام شهید پیکری معروف بود را اشغال کرده. نیروهای گردان ما از سمت چپ جاده شروع به گسترش کردند و تا نزدیک آبگرفتگی مستقر شدند. با عباس به نیروها سرکشی کردیم و متوجه شدیم که مهمات نیست و کسی هم نیست که مهمات بیاورد به همین جهت با نظر شهید حاج نادعلی قربانی فرمانده گردان، من و عباس برای آوردن مهمات با همان تویوتایی که پیدا کرده بودیم به سمت عقب حرکت کردیم. از سه طرف تیر و گلوله میآمد ولی عباس بدون هیچگونه ترس و واهمه حرکت کرد تا....
🌷تا رسیدیم به سنگر فرماندهی لشکر و تقاضای مهمات کردیم و آنها هم یکی از مسؤلین زاغه مهمات را همراه ما فرستادند و سه نفری حرکت کردیم تا رسیدیم به زاغه و تا امکان داشت ماشین را پر از مهمات کردیم و به سمت جلو حرکت کردیم. آتش دشمن زیادتر شده بود و از خمپاره، گلوله توپ و تیر مستقیم تانک گرفته تا گلوله دوشکا به سمت ما میآمد و هر لحظه ممکن بود که من و عباس پودر شویم ولی عباس شجاعانه به سمت جلو پیش میرفت و حضور و صلابتش به من هم جرأت میبخشید. خلاصه با خواندن هر ذکری که بلد بودیم به خط رسیدیم و مهمات را خالی کردیم. بچههای گردان امام حسین در سمت راست جاده مستقر بودند و اظهار داشتند مهمات ندارند مقداری از مهماتها را به آنها دادیم و به علت کمبود مهمات مخصوصاً گلوله آر.پی.جی دو مرتبه با عباس به سمت عقب حرکت کردیم....
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید عباس قربانی، فرمانده شهید حاج نادعلی قربانی و شهید معزز پیکری
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c