eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
33.3هزار دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
6هزار ویدیو
17 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ 🌱 سلام عزیزم چقدر قشنگ هست ک داستان های زندگی رو میخونی ک اخرش ب خوشی تموم میشه واما ... گنجشکها روی درخت تاک (انگور )خونه خبرهای خوشی رو زمزمه میکردن ولی بازم از اینده چ بی خبریم بعد از برنامه ی قربانی ک در خانه داشتیم قرار شد معرفی بشم ب ی نفر واز همه جا بی خبر قرار هم بود منو تو خیابون بهش نشون بدن 😔 گذشت این دیدن ها و قبول کردنش همانا منم از همه چی بی خبر بی خبر خواستگاری و برنامه های دیگه هیچ کس ازم نپرسید و عقد انجام شد با کسی ک ۹ سال ازم بزرگتر بود و خلاصه ی زندگی بعد ی مدتی رفتیم زیر یک سقفی ک فقط ی در داشت ک بری تو خونه پنجره هم نداشت تو خونه ی تور گیر ضعیف بود ک اونم از پشت با موزائیک گرفته بود و ۶ ماهی زندگی کردم فکر میکردم حتما زندگی همینه ک من دارم دست ب زدن هاش فحشها وازهمه بدتر بددلی ک هیچ جا اجازه نداشتم برم اینم بگم رفت امدمونم با همه اقوام قطع شدو بعد ۶ ماه رفتم خونه ی مادشوهرم ک با دوتا برادر شوهر مجرد بزرگ و جاری و شوهرش و پسرش تو ی خونه زندگی میکردیم و پدر شوهرم حدود ۱۰ نفر 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
*🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ 🌱 سلام بر فاطمه جان عزیز و مهربان ممنونم بابات زحمتایی که میکشی و درد دل ادمها از دلاشون بیرون ریخته میشه و سبک میشن خدا خیرت بده که باعث و بانی این کانال پر هدف شدی برا خانمی که میگن من تنبلم والا کارای خونه که تمامی نداره ما الان آشپزخونه رو مثل گل تمیز کنیم و برق بندازیم مثلا ظرفا شسته کابینتها کهنه کشی شده و گاز پاک شده بازم بعد از چند ساعت انگار زلزله اومده ولی خواهر من چه میشه کرد دیگه باید مرتب تمیز کنیم که هم با دیدن خونه مرتب و تمیز روحیه ی خودمون و بچه ها و همسرمون شاد بشه و هم ممکنه مهمان سر زده بیاد خونه مون میدونید که کثیفی و بهم ریختگی خونه خیلی رو اعصابه من شوهر بی نظمی دارم یعنی همیشه لباسا و جورابا و شلواراش آویزونن رو مبلها و یه نوه کوچولو هم دارم که ازش نگهداری میکنم که مادرش بره سر کار پیش خودمون هستش اونم همیشه یا بیسکویت و کیک و یا اب میریزه تو خونه یا اسباب بازیاش ولو شدن تو هال و صحنه ی بدی رقم میخوره منم از بهم ریختگیه حالم دگرگون میشه سریع لباسای اقا رو جمع میکنم سر جاشون میزارم اسباب بازیها رو روزی ده بار جمع میکنم والا ادم قلبش میگیره آلودگی بصری بوجود میاد 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 یک اشتباه تلخ #برشی_از_زندگی_اعضا ❤️ 🍃🍃🌸🍃
*🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 ❤️ عرض ادب به فاطمه عزیزم....... فاطمه عزیزم با اجازه شما بنده دوست دارم داستان زندگی ام رو به اشتراک بزارم..من آنا هستم دختر ۲۸ ساله .مادر همان پسر بچه ای که کف پاهاشو دستش اگزما زده بود و زبانش بند اومد فقط بخاطر اشتباهی که من تو زندگیم کردم هیچ وقت خودمو نمیبخشم..😭‌اگه کمی فکر میکردم این اتفاق نمی افتاد.و زندگیم دگرگون نمیشد..این اتفاق فعلا تا اینجا بماند.تا اول از آشنایی با همسرم که تمام زندگیم بود عشقم بود واز خوبیهای که در حقشون کردم بعد با بدی جوابمو دادن هیچ وقت نمیبخشم اونی که منو از عشقم دو سال دور کرد وبچه مو نابود کرد ....من پسر عموم و خیلی دوست داشتم .عاشق و دلباخته ی پسر عموم بودم..پسر عموی من ناشنوا بود اما ظاهر زیبا خوش تیپ ودوست داشتنی .من پسر عمو م رومیشناختم ولی اون منو نمیشناخت چونکه من خیلی دختر خجالتی ومهربان بودم از خونه زیاد بیرون نمی‌رفتم. فقط در حد مدرسه میرفتم..آخه مدرسمون توی مسیر خونه عموم بود هروز پسر عموم رو میدیدم .اون روز ..روز خوب من بود . یک شب در ماه محرم خونه عموم بعد چند سال همراه خانواده اش اومدن خونه ی ما وما غذای نذری داشتیم..عمو ۸ پسر و ۶ دختر داشت..و بزرگ فامیل بود هیچ کس رو حرفش حرف نمیزد..وهمه ی دخترای فامیل ازش می‌ترسیدند..اگر خانم بی حجاب رو تو فامیل میدید.کتکش میزد بخاطر همین من ازش خیلی میترسیدم..بعد از .شام خوردن خداحافظی کردن ورفتن با رفتن خانواده ی عموم دلم روشن شد.چونکه دخترای عموم منو دیدن خیلی از من خوششون اومد..من یک دختری قد بلند وخوش استیل موهای مشکی فر. ابرو های مشکی چشم عسلی بینی کوچولو. کشیده ولبای خوش فرم پوست بسیار سفید..اما دلم خوش بود که پسر عموم شریک زندگیم میشه..دو ماه بعد یک شب زمستانی زیر کرسی نشسته بودیم با خانواده‌ی عزیزم چای میوه می‌خوردیم مامان بابام خیلی خوب مهربان بچه دوست هستن مامانم خیلی جوونه هر کس مارو ببینه میگه شما خواهر هستید بابام هم همین طور..بابام داشت از خاطرات ازدواج با مامانمو تعریف می‌کرد که یک دفعه صدای در بگوش اومد ..دویدم درو باز کردم واااای خدای من دویدم صدازدم بابا ...ادامه دارد.. 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 سلام فاطمه جان من خیلی وقته که عضو کانال شما هستم و دائم مشکلات و نظرات دوستان را میخونم واین اولین بار که میخوام داستان زندگیم را برای کس دیگه ای بازگو کنم چون امشب حس میکنم کم آوردم و میخوام با شما دردو دل کنم و یکم آروم شم من تو یه خانواده سطح متوسط چه از لحاظ اقتصادی و مذهبی بزرگ شدم ولی متاسفانه تو سن ۱۷ سالگی عاشق کسی شدم که خانواده مذهبی داشت ولی خودش معمولی بود ولی بعد ازدواج کم کم خودش را نشون داد حتی تو دوران نامزدی دائم سر پوشش و چیزهای دیگه که واسه من خیلی بی اهمیت بود باهام بحثش میشد و باعث شد که من به خاطر همین بحث ها خودم را تغییر دادم وشدم چیزی که اون میخواست بماند که خانوادم اصلا با ازدواج ما موافق نبودن و من به اجبار خودم ازدواج کردم بعد عروسی فهمیدم که آقا سیگار میکشه و دائم با رفیق هاش میره خوش گذرانی و اهل همه چی هست خیلی باهاش سر این چیزها بحث میکردم که من خودم را به خاطر تو تغییر دادم ولی تو چرا اینجوری هستی طوری شد که وقتی یک هفته از عروسیم گذشته بود من را طوری کتک زد که تمام صورت و بدن و چشمم کبود بود ولی به هیچ کس از خانواده خودم نگفتم ولی خانواده خودش میدونستن ولی هیچ برخوردی نکردن و گذشت و بی عقلی کردم با اینکه بچه نمیخواست خودم باعث شدم و بچه دار شدیم وقتی شش ماهه باردار بودم تو همین بحث ها که دائم حق به جانب بود 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ 🌱 سلام دوستان عزیزم خواستم داستان زندگیم رو بگم.همه اسم ها مستعارن حتی اسم خودم.سمیرا هستم ی دختر متولد آخرهای دهه ی شصت. درسم خیلی خوب بود ولی مشکلات خانوادگی اونقدر زیاد شد ک افت تخصیلی پیدا کردم .تحت نظر مشاوره دبیرستان قرار گرفتم.لجبازتر از اونی بودم ک بخوام ب درمانم کمک کنم.خواستگاران زیادی داشتم ک تا میومدن تحقیق بخاطر سه تا برادر شری ک داشتم همه جا میزدن،پونزده روز قبل از تولدم پدرم رو توی تصادف از دست داده بودم من موندم سه برادر و یک خواهر،خواهرم ازدواج کرد و برادر بزرگم هم ازدواج کرد ک هر کدوم سرنوشتشون ی کتابه،یعنی تک تک اعضای خانوادم ی سرنوشت هایی داشتن ک قابل تبدیل شدن ب ی رمان چند جلدی میشه،حتی سرنوشت پدرم.فعلا بر میگردم ب زندگی خودم ک آخرین عضو خانواده ام. روزها رو میگذروندم ب امید شاهزاده ی سوار بر اسبی ک منو از این وضعییت خانوادگی نجات بده،هر روز ک سر کلاس بودم با صدای آژیر آمبولانس و ماشین پلیس ب خودم میلرزیدم،از مدرسه بر میگشتم اگر سر کوچه رو شلوغ میدیدم ،پاهام سست میشدن و هر چی سعی میکردم تندتر برم نمیرسیدم،دلیلش میدونید چی بود،بس ک هر روز داداشام سر این و اون دعوا میکردن، 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🌷 🌷 (٢ / /١) !🌷 🌷گردان حاج عبدالحسین برونسی، گردان خط شکن بود. اگه تو عملیات شکست می‌خورد یا به طرف دشمن حمله نمی‌کرد بقیه گردان‌ها هم شکست می‌خوردند. زمان حمله فرارسید. شب عملیات، گردان حاج برونسی داشت به طرف دشمن حمله می‌کرد. که ناگهان بچه‌های اطلاعات خبر آوردند که در جلوی ما میدان مین وجود داره. کسی از بچه‌های گردان به جزء بچه‌های اطلاعات و حاج برونسی از میدان مین که روبروشون بود خبر نداشتند. نمی‌دانستند چیکار کنند؟ اگر به طرف جلو حمله کنند، احتمال کشته شدن بچه‌های گردان وجود داشت! 🌷....اگر عقب‌نشینی می‌کردند، احتمال شکست خوردن گردان‌های دیگه وجود داشت. شب عملیات، آرام و بی سروصدا به طرف دشمن حرکت کردیم. سر راه یکهو خوردیم به میدان مین. بچه‌های اطلاعات عملیات از ماجرا زودتر با خبر شده بودند و موضوع را با خود حاج عبدالحسین برونسی در میان گذاشتند. حاج برونسی ماتش برده بود. شب‌های قبل بچه‌ها اومده بودند شناسایی ولی چنین میدانی وجود نداشت یه احتمال وجود داشت و آن هم این‌که راه را اشتباه اومده باشند. گردان برونسی، نوک حمله و خط شکن بود و اگر معطل می‌کردند هیچ بعید نبود که عملیات شکست بخورد. 🌷بچه‌های اطلاعات شروع کردند به گشتن ولی بی‌فایده  بود. کمی عقب‌تر تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه‌های اطلاعات به حاجی گفتند چه کار می‌کنی؟ حاج عبدالحسین برونسی با اشاره به میدان مین گفت: می‌بینی که هیچ راه کاری برامون نیست. گفتند: یعنی .... برگردیم. متوسل شد به اهل بیت، به خانم حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) با آه و ناله گفت: بی‌بی، خودتون وضع ما رو می‌بینین، دستم به دامنتون، یک کاری بکنین. به سجده افتاد روی خاک‌ها و باز گفت: شما تو همه عملیات‌ها مواظب ما بودین، این‌جا هم همه چیز به لطف و عنایت شما بستگی داره. تو همین حال.... .... 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 داستان زندگی دریا #دریا 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃 عزیزان شخصیت اصلی داستان متولد سال هزاروسیصد و هفتاد یک هستش. من فرزند اول خانواده هستم. مادرم شانزده ساله بود که من به دنیا اومدم و بعد از سه سال برادرم حامد به دنیا اومد. پدرم توی روستا بزرگ شده بود ولی بخاطر مادرم که بزرگ شده تهران بود، به تهران اومد. پدرم راننده شرکت نفت بود و شغل خوبی داشت. تا نه سالگی بهترین مدارس تهران درس خوندم و همه سفرهامون با هواپیما بود و همه حسرت زندگی مارو میخوردن. خوب یادمه که همه بچه های فامیل دوست داشتن جای من بودن. انقدر زندگیمون زبان زد بقیه بود که وقتی به روستا میرفتیم تا به پدرومادر بابام سر بزنیم جلوی پامون گوسفند قربونی میکردن و موقع برگشتن از روستا بچه‌های فامیل مسافت طولانی دنبال ماشین ما میدویدن و من و حامد براشون دست تکون میدادیم. هشت ساله بودم که یه روز شنیدم بابام به مامانم گفت دیگه خسته شدم از بس این شهر و اون شهر رفتم، میخوام از کارم بیام بیرون و همینجا یه کار پیدا کنم، اصغر آقا بهم یه کار توی کارخونه پیشنهاد داده که اگر برم اونجا بیشتر پیشتون هستم.. مادرم گفت ایرج اینکارو نکن شغلت خوبه همه آرزوی شغل تورو دارن، از دستش نده.. از کجا معلوم کار اصغر آقا جور بشه بذار اگر جور شد بعد استعفا بده. ولی بابام اصلا گوشش بدهکار نبود و میگفت نه اصغرآقا گفته کار صد در صده. کار بابام اینجوری بود که چهل روز سرکار بود و بیست روز میومد خونه. بالاخره یه روز بابام اومد و گفت استعفا داده و دیگه سرکار نمیره. 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 داستان زندگی اعضا #مادر 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🌸🍃 اسم من طاهره و متولد سال 1320شهر تبریز هستم…… ما ۶برادر و ۶خواهر بودیم…..آبا و آجان(مامان و بابا(از هر نظر ،،چه مالی و چه ظاهری به هم میخوردند چون هر دو پدربزرگم کدخدای روستا خودشون بودند و بدون اینکه آجان ،، آبا رو بدزده،، ازش رسمی خواستکاری و ازدواج کردند….. من بچه ی هفتم و بین دخترا سومین خواهر هستم یعنی سه خواهر و دو برادر کوچیکتر از خودم داشتم….. دوران کودکی مثل هر دختر روستایی تو دشت و‌چمن و کوه و غیره شاد و با نشاط فقط بازی میکردم…. البته چون تعدادمون زیاد بود هیچ وقت تنها نبودم و مطمئنم که برام مشکلی پیش نیومده…… از نظر ظاهر یه دختر تپل و قد کوتاه و سفید رو با چشمهای درشت عسلی بودم……قد کوتاه که میگم یعنی نسبت به دخترا متوسط حساب میشم ،،.بطوری که در اوج جوونی حدودا۱۵۰سانت میشدم….. روستای ما اون زمان مدرسه نداشت و تعداد کمی از مردم روستا فقط سواد قرآنی داشتند……. آجان خوب قران میخواند و به ما هم یاد میداد اما من اصلا دوست نداشتم و دل نمیدادم بخاطر همین هیچی یاد نگرفتم…… نسبت به خواهر و برادرام شر و شیطونتر بودم و حریف هم سن و سالهام میشدم…. خلاصه گذشت و حدود ده ساله شدم ،،،،هنوز وارد دوران نوجوونی نشده بودم و فیریک بدنم به بلوغ نرسیده بود…… 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 میخوام از آدمای خدانشناس بگم... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 سلام خوب هستین انشاالله همیشه هرروز دنیا به کامتون باشه خوش وخرم باشید🌹🌹🌺🌺امیدوارم بانوجان این پیاممو هم مث بقیه پیامام بذاره🙏🌹 میخوام از آدمای خدانشناس بگم که به ظاهر فقط نماز و روزه و دینداری میکنن ولی حق مردم رو چنان بالا کشیدن میخورن و خوش میگذرونن یه لیوان آبم با خیال راحت روش نوش جان میکنن نمیدونم خداجونم دیگه می میخواد تاوان دل ما هارو ازشون بگیره مادرشوهرم بیست سال هست به رحمت خدا رفته باباش همین یه دخترو داشت با کللللی ملک و سرمایه بعد باباش تو ۳۰ سالگی به رحمت خدا میره وعموی مادرشوهر این دخترو میبره پیش خودشون و مادربزرگ شوهرم که مادر مادرشون میشه ول میکنه این همه سرمایه رو میره ازدواج میکنه که حقش بود حالا ما کاری به اون نداریم زنه پاک و بانجابتی بود تا جایی که شنیدیم ولی این دختر که مادرشوهر من هست پیش عموش زندگی میکنه با بچه های عموش مثل خواهرو برادر هستن که هنوزم شوهر من به اون پسرعموو دختر عموهای مامانش میگن دایی و خاله خلاصه مادرشوهر من ازدواج میکنه و عموشونم به رحمت خدا میره و زن عموش میره کل املاک مادرشوهرم که از پدرش داشته میزنه به اسم پسرای خودش حالا مادرشوهرمن خودش بچه داشت رفت پیش پسرعموهاش که پدر من صدهزار متر زمین توشهر داره چطور هیچی به من که دخترشم نمیدید همرو به اسم خودتون زدید اوناهم دست به سرش میکنن که بذار بچه هات بزرگ بش بهشون میدیم اینم چون بهشون میگفت داداش خیلی دوسشون داشته روحرفشون حرف نمیاره 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🌷 🌷 (۲ / ۱)🌷 ....🌷 🌷در عملیات کربلای ۴ گردان امام حسین(علیه السلام) دو بخش می‌شد، یکی سمت راست دژ، یکی هم سمت چپ. یک قسمت نیروها را «حاج مهدی زارع» جلو می‌برد، بخش دیگر را «سیدمحمد کدخدا». همان ساعت اول عملیات، هر چه حاج مهدی را صدا زدم، دیدم جواب نمی‌دهد، بی‌سیم‌چی‌اش می‌خواست پنهان کند، اما خودم فهمیدم حاج مهدی شهید شده است. از طرف دیگر سیدمحمد مرتب پشت بی‌سیم حاج مهدی را صدا می‌زد، از شنیدن صدایش ناامید که می‌شد از من سراغ حاج مهدی را می‌گرفت. سیدمحمد وابستگی شدیدی به حاج مهدی داشت و می‌دانستم اگر.... 🌷اگر خبر شهادت حاج مهدی را بدهم، ضربه بدی می‌خورد و صددرصد به سمت حاج مهدی می‌رود. هم ممکن است در آن سمت شهید شود، هم ادامه عملیات در خطی که داشت عمل می‌کرد به مشکل برمی‌خورد. گفتم: نگران نباش، بی‌سیمش مشکل دارد اما با هم در ارتباط هستیم! تا صبح روز بعد که دستور عقب‌نشینی کلی داده شد، به هر ترتیب بود نگذاشتم خبر شهادت حاج مهدی، به سیدمحمد برسد. وقتی سیدمحمد برگشت و خبر شهادت حاج‌مهدی را از دیگران شنید، با ناراحتی زیاد به خاطر دروغی که به او گفته بودم با من قهر کرد. 🌷حدود دو هفته سیدمحمد کلامی با من سخن نمی‌گفت، حتی جواب سلام من را هم نمی‌داد. هر وقت من را می‌دید سرش را پایین می‌انداخت و به من نگاه نمی‌کرد. این جریان ادامه داشت تا چند روز مانده به عملیات کربلای ۵ که سه برادر ظل‌انوار به گردان امام حسین(ع) ملحق شدند. من هم مستقیماً مخالفتم با حضور هر سه برادر کنار هم، آن هم در گردان خط شکن را به آن‌ها گفتم. گذشت تا جلسه بعدی فرمانده گردان‌ها. تقریباً ۱۳ روز از عملیات کربلای ۴ می‌گذشت که برای اولین بار بعد از شهادت حاج مهدی، سیدمحمد سرش را بلند کرد، به من نگاه کرد و گفت:... .... 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍂🍃 برشی از یک زندگی داستان زندگی اعضا #عقل_شیرین 🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🌸🍃 توی اتاق خوابیده بودم مامانم از درد به خودش میپیچید ؛بابام کتش را روی دوشش انداخت و فانوس به دست از خونه بیرون رفت ؛ سریع بلند شدم کنار مامانم نشستم صورتش عرق کرده بود زیر لب می نالید "الان اصلا وقتش نبود، نمیدونم چرا دردم گرفته، یه ماهی مونده به زایمانم..." بچه بودم نمیدونستم چیکار کنم ؛هول شده بود گفتم مامان من الان چیکار کنم ؟؟ دست به کمر بلند شد ،هراسون توی اتاق راه میرفت "گوهر جان مادر تو برو بخواب ؛فردا مدرسه داری ..." روی تشکم دراز کشیدم ،زیر چشمی نگاهم به مامانم بود ؛صورتش که از درد جمع شده بود و بی صدا اشک میریخت ... نمیدونم دوباره کی خوابم برده بود ،با صدای جیغهای وحشتناک مامانم از خواب پریدم ... صنم باجی روبروش نشسته بود و دستپاچه میگفت اگه بچه به دنیا نیاد هم خودت هلاک میشی هم بچه ؛بلند شدم و با ترس به مامانم خیره شدم ؛صنم باجی تا متوجه من شد،دستم را گرفت و از اتاق بیرون انداخت ... بابام روی پله های ایوون نشسته بود و اشفته سرش را بین دستهاش گرفته بود ؛کنارش نشستم ... صدای جیغ های مامانم هر آن بیشتر میشد و متوجه حال بد بابام بودم.... یه ساعتی گذشته بود که خونه تو سکوت فرو رفت و صنم باجی درو باز کرد .... بابام سراسیمه بلند شد، نگاهش رو به لبهای صنم باجی دوخته بود ؛صنم باجی سرش پایین بود، لبهای بیجونش را روی هم جنباند و گفت بچه درشت بود ؛بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود ؛صفورا نتونست بچه مرده رو به دنیا بیاره، خودشم تلف شد ... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #فصل_3 #برشی_از_زندگی_اعضا #عشق_و_حسرت به قلم پاک آسمان 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🌸🍃 آغاز فصل سوم آقاجون ابرویی بالا انداخت و گفت یعنی شما دنبال مادر برای بچتون هستین یا بهتره بگم دنبال پرستار شبانه روزی؟؟ (تو دلم گفتم فرهاد گند زدی) فرهاد هول شد و سریع جواب داد:نه نه سوتفاهم نشه.¹..لطفا صحبت های منو بد برداشت نکنید من خودمم به دخترتون علاقه مندم حتی از چند سال پیش به فکر ازدواج با ایشون بودم ولی متاسفانه دیر جُنبیدم و ایشون ازدواج کردند آقاجون نگاهی بهم انداخت.سرمو پایین انداختم... حواسم به نگاه های بردیا هم بود که با اخم کمرنگی که بین ابروهاش انداخته بود نگاهش بین منو فرهاد در گردش بود حتما با خودش میگفت این پسر از چند سال پیش خواهرمو میخواسته و من خبر نداشتم...؟! آقاجون رو به فرهاد گفت دختر من دیگه یه خانوم عاقل و بالغه خودش میتونه واسه زندگیش تصمیم بگیره بهتره برید باهم صحبتاتونو کنید تا ببینیم خدا چی میخواد؟ با اشاره آقاجون راه افتادم به سمت اتاقم فرهاد هم پشت سرم راه افتاد بچه ها توی اتاقم منچ بازی میکردن و تنها نبودیم صندلی جلوی فرهاد گذاشتم و خودم روی تخت نشستم... فرهاد نگاهی بهم انداخت و گفت حالتون خوبه؟ زیر لب ممنونی گفتم 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸