🍃🍃🍃🍃🌸🍃
سلام عزیزم در جواب خانومی که پسرشون. عاشق یه خانمی شده که ۱۵ سال ازش بزرگتره
این دعا تویه کتاب گنجهای معنوی نوشته شده...بگین حتما انجام بده
جهت جدایی بین دو نفر که رابطه حرام دارند
روز شنبه بنویسد و دفن کند بعد نظر کند ان شاء الله تعالی جدایی افتد
وَأَلْقَيْنَا بَيْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِفِي الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
😊
یکی تعریف میکرد وقتی از نماز جماعت صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.
گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.
من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.»
وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری میکند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!»
گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#زنان_رزمنده
شهربانو و سهیلا چگینی
🌼شهربانو و سهیلا چگینی از دهه ۵۰ در بیمارستان کوثر قزوین مشغول به کار شدند که از سال ۱۳۵۹ و با اعلام نیاز جبههها به حضور کادر درمان، در جبهههای جنوب و غرب به رزمندگان خدمترسانی کردند.
🌼در دهه ۳۰ درس خواندن برای دخترها خیلی باب نبود. پدر و مادرشان اگرچه سواد آنچنانی نداشتند، اما صاحب افکار بلند و روشنی بودند و همواره آنها را برای تحصیل تشویق میکردند.
🌼شهربانو پس از کسب دیپلم به سربازی رفت و بهصورت داوطلبانه وارد سپاه بهداشت شد. شش ماه در تهران دوره دید و دوره سربازی را در درمانگاه خیابان سپه گذراند و سپس به عضویت بیمارستان کوثر درآمد.
🌼سهیلا نیز پس از ایشان در بیمارستان مشغول شد و ۲خواهر دیگرش هم وارد آموزشوپرورش شدند.
🌼 این اقدام آنها در میان اقوام و فامیل نوعی ساختارشکنی بود اما متانت و وقارشان در انجام وظایف، قُبح فعالیت و اشتغال دختران را در جمع فامیل شکست چون در آن زمان دخترانی بودند که پس از اخذ دیپلم بهدلیل مخالفت خانواده برای رفتن او به دانشگاه، خودکشی میکردند و ثمری از زندگی خود نمیدیدند.
#شهربانو_و_سهیلا_چگینی
#بانوان_بهشتی
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#زنان_پرستاردرجنگهای_پیامبر
کعبیه دخترسعید اسلمی
🌻از زنان پرستار در جنگ «کعبیه دختر سعید اسلمی» بود که در غیر از جنگ هم به پرستاری مجروحین مشغول بود.
🌻برای او در مسجد خیمه ای برافراشته بودند که به درمان مجروحان بپردازد. وی از پرستاران سعد بن معاذ بود.
🌻 کعبیه با وجود امکانات ناچیز، زخم های مجروحین را پانسمان و به ساختن داروهای ساده مبادرت می کرد و خدمات بهداشتی چشمگیری انجام می داد.
🌻در جنگ خیبر هم در رکاب پیامبر، انجام وظیفه کرد. پیامبر نیز از غنایم، به او سهمی برابر یک سرباز جنگی داد.
#کعبیه_دخترسعیداسلمی
#بانوان_بهشتی
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
دلانه ای دختری رنج کشیده به نام
#گندم
بخشی از #زندگی_اعضا ...
🍃🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 دلانه ای دختری رنج کشیده به نام #گندم بخشی از #زندگی_اعضا ... 🍃🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#گندم
وبهداشت که افتضاحی بیش نیست
همسایه هااواربرداری کردن وبابابزرگ
دلش به هیچ کاری نمیره
وهرروزبه خونه ی حسین اقااینها
زنگ می زنه وحال دایی رومی پرسه
حال دایی هیچ تغییری نکرده
مدرسه هادرست نیست کلاسهادرست
تشکیل نمی شن
همه داغداروسیاه پوش
گلروروزی چندساعت توصف تانکرآب
مسلم کمک بابابزرگ که بالاخره راضی
شدکارهای اواربرداری روانجام بده
هست
منم توچادرکاراشپزی وجاروکردن
بخاطردل بابابزرگی ومادربزرگی ازخدامی خوام
که حال دایی خوب بشه پریسادوسال
بیشترنداره گناه داره که بخوادبی بابا
بزرگ بشه
دایی هنوزجوونه دلم براش اتش می گیره
که بخوادمظلوم ازدنیابره
دوماه ازاین حادثه گذشته
پس چرادایی به هوش نمیادتادل ماشادبشه
خدایاازت می خوام مادربزرگ بادل شکسته برنگرده
اون همراه دایی بیاد
گندم بابامن میرم زنگ بزنم ببینم حال دایی ت چطوره
می خواهی من برم بابابزرگ
نه دخترم تلفن عمومی هاشلوغه خودم
میرم
توکنارخواهربرادرت باش زودمیام
هواروبه تاریکی است دل ادم بیشترمیگیره
کلاغروبهادلگیره به خصوص وقتی
یک غصه ای هم داشته باشی
درچادرنشستم تابابابزرگ بیاد
ازسرکوچه که نمایان شددلم اروم شد
ای خدابابابزرگی خندونه
یعنی چه خبرشده
گندم باباچرااینجانشستی
منتظرت بودم بابا
بیاداخل بیابابایک خبرخوب دارم
چه خبره بابامی خندی وخوشحالی
دایی ت به هوش امده
باورم نمی شه خداجوابمون داد
فردادکترعملش میکنه
من میرم بابازودمیام شمابرید خونه ی
زهراخانم (یکی ازاشناها)
باشه بابانگران نباش
صبح زودبابابزرگی راه افتاد
منم چادرسپردم دست همسایه
وباگندم ومسلم رفتیم خونه ی زهراخانم
زن جوون وخوشرویی بودوسه تاپسربچه ی کوچک وباادب داشت
دوشب موندیم
وبابابزرگ دنبالمون امد
گندم بریم بابامن بخاطرشماامدم دایی ت
عمل کردن وداخل سرش یک دستگاه
گذاشتن خداروشکرعملش خیلی خوب بوده
دوهفته ای می مونه تاتحت نظرباشه
بعدبه امیدخدامرخص می شه ومیاد
خدایاشکرت این بهترین خبربرای مابود
دلم می خوادزودتراین دوهفته
بگذره دلم برای دایی یک ذره شده
اززهراخانم تشکرکردیم وبرگشتیم خونه
همون چادرخودمون
بابابزرگی شب همش ازحسین اقاوخانوادش تعریف می کرد...
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#تقاضای_همفکری ❓
سلام
من یه سوال داشتم لطفا هرکس میدونه جواب بده
موهای من درسن کم شروع ب سفیدشدن کردپارسال رنگ کردم خیلی بیشترشدسفیدیش
خواستم محلول رفع داعم سفیدی موکه زیاددرتلویزیون تبلیغ شد روسفارش بدم،رفتم کامنتارو درگوگل خوندم همه گفتن الکی کلاهبرداریه سفارش ندید
کسی ازاعضای اینجا خودش یااطرافیانش این محلول روسفارش داده که نتیجه گرفته باشه؟؟؟
کلا به جز رنگ موچه چیزی روبرای رفع سفیدی پیشنهادمیکنید؟؟
حنا هندی هم زیادی مشکی میکنه دوست ندارم
میشه اگه راه حل دیگه ای میدونیدبگید
❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓❓
#همفکری
#حرف_دل
#تقاضای_همفکری
آیدی ادمین: @Fatemee113
منتظر نظرات زیبا شما عزیزان هستیم.😍😊
در این #دورهمی_بزرگ_همراه_ما_باشید
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
نسبت به وقتت مسئولی.mp3
1.56M
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پادکست
#قرار_پنجم
🔰لحظاتی یاد اوری زندگی...🌸😍
🔰قدر دان زندگی ....😊🙏
...............................................
💠به گویندگی : علی شرفی
...............................................
❇️سلسله پادکستهای آرامش بخش رو هر شب ساعت ۲۰ از کانال ما دنبال کنید.😊❤️
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
🔆کشتی نوح و لوح سلیمان
🌾دانشمندان روسی در ژوئیه سال 1951 میلادی روسی، در یکی از معادن تختههای عجیبی را پیدا کردند که با چوبهای معمولی تفاوتی بسیار داشت. یکی از آن تختهها به شکل مستطیلی بهاندازه 35× 25 سانتیمتر بود و مطالبی به زبان سامانی بر روی آن نوشته شده بود. وقتی آن را ترجمه کردند، دعای حضرت نوح را چنین یافتند:
🌾 «ای خدای من! ای مددکار من! به لطف مرحمت خود و به طفیل ذات مقدّس، محمّد و ایلیا (علی) شَبر (حسن) و شُبیر (حسین) و فاطمه علیهم السّلام دست ما را بگیر. این پنج وجود مقدّس از همه باعظمتترند و احترامشان واجب است چراکه تمام دنیا برای آنها برپا شده است.
🌾پروردگارا! بهوسیلهی نامشان، مرا مدد فرما. تو میتوانی همه را به راه راست هدایت نمایی.»
در جنگ جهانی اوّل سربازان انگلیسی در بیت المقدّس در دهکدهی «وانتره» در حین کندن سنگر، لوح نقرهای را یافتند که به جواهرات تزیین شده بود. در پایان جنگ، این لوح به دست باستان شناسان انگلیسی افتاد و در سال 1918 کمیتهای متشکّل از زبان شناسان آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی، برای ترجمهی آن تشکیل شد؛ که ترجمه چنین است:
🌾«ای احمد! به فریادم رس. یا ایلی (علی) مرا مدد فرمای. ای باهتول (فاطمه) نظر مرحمت فرمای. ای حاسن (حسن) کرم فرمای. یا حاسین (حسین) خوشی بخش. این سلیمان است که به این پنج بزرگوار استغاثه میکند و علی قدرت الله است.»
🌾موزهی سلطنتی قصد داشت آن را به نمایش بگذارد که روحانیون کلیسای انگلیسیها مانع شد؛ اما دو نفر به نامهای «ولیم» و «تامس» بهواسطهی این لوح مسلمان شدند و نام خود را «کرم حسین» و «فضل حسین» نهادند.
📚(مجلهی رشد نوجوان مهر 1379-علی و پیامبران نوشته حکیم سیالکوتی)
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
*🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
سلام فاطمه جانم
امیدوارم حال دلت همیشه خوب باشه با این کانال محشرت
راجع به اون خانمی که یه گوشه از زندگی خودشون و اعتیاد و جدایی شون از پدرشونو گفتن و گفتن تو ماه یه بارم شده به پدر و مادرمون سر بزنیم
مگه میشه به پدر و مادری سر بزنم که ۵ساله ازدواج کردم سایه خونه ام رو سرشون نیفتاده تا حالا بچه امو از نزدیک ندیدن و نیومدن پیشش درسته قبل به دنیا اومدن من از هم جدا شدن آخه من مگه چه گناهی در حقشون کردم که این طور باید تاوان پس بدم تو خونواده شوهر نیش و کنایه ی شونو بشنوم بخاطر محبت نکردنشون بهم و هیچکی دوسم نداشته باشه چون پدر و مادرم دوسم ندارن
باور کنید تا عمر دارم حلالشون نمیکنم مخصوصا پدرمو وقتی از خیابون از کنارش رد میشم و سلامش میکنم خیلی سرد جوابمو میده هر چی میکشم تو زندگیم به خاطر بی مهری و بی محبتی اوناس
موندم بچه ام یه کم دیگه بزرگ شد در موردشون ازم پرسید چی جوابشو بدم😭بخدا سخته پدر و مادر داشته باشی و کنارت نباشن😭منو دنیا آوردن و هر کدوم رفتن پی زندگی خودشون انگار ن انگار منم هستم😭😭آخه داغ دلمو به کی بگم ن خواهری،ن مادری،ن پدری،ن برادری هیچکیو ندارم باور کنید وقتی دلم میگیره جایی رو ندارم برم یه کم درددل کنم سبک شم😭
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🌸🍃
گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز....
🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
به قلم#یاس
کمی که گذشت دیگه بلند بلند صحبت نمیکردن
صدای پچ پچشون میومد
برام دیگه مهم نبود ولی حدس می زدم که بازهم ساسان داره ابراهیمو نرم میکنه که به حرف من گوش بده
این روزها توجه ساسان به من خیلی زیاد شده بود
این تغیر خوشحال کننده نبودکه هیچ بلکه ناراحت کننده هم بود
چون از چشمهای هیز ساسان مشخص بود که نیت خوبی نداره
برای خودم متاسفم بودم که برای برآورده شدن یک درخواست کوچیک ابراهیم باید به حرف پسرعموش بده نه من که زنشم
اینم سرنوشت من بود که برام عادی شده بود
متوجه شدم که وارد شهری شدیم تابلوی خوش آمدگویی این شهر رو دیدم ولی چون دیر متوجه شدم نفهمیدم کدوم شهر هستش
ورودی شهر کنار یک دکه نگه داشت و پیاده شد کمی بعد با یک کیسه خوراکی و نوشیدنی برگشت
در عقب رو باز کرد و گذاشت بغلم و گفت بیا بخور
کمی با عصبانیت گفت
داخل کیسه را نگاه کردم چند تا کیک بود به همراه چند کلوچه و یک نوشیدنی
کلوچه از همان بود که من تو بچگی دوس داشتم
طعم لذت بخشش هنوز زیر دندونم بود
انگار دنیا رو بهم دادن
با حسرت کلوچه رو گرفتم دستم و بازش کردم بوش کردم
بوی اون منو به عالم بچگی برد همون موقها که با آیناز سرش دعوا میکردیم
وای که چقدر دلتنگ هایی آیناز بودم
امیدوارم حداقل اون زندگی خوبی تشکیل داده باشه
در عوض تمام روزهایی که خونه بابا با دل خون زندگی می کردیم
امیدوارم شوهرش دوسش داشته باشه
متوجه نگاه عاقل اندر سفیه ابراهیم شدم که به من زل زده بود
و بعد صداش شنیدم که گفت
_ چرا مثل دیوونه ها زل زدی به کلوچه
کلوچه رو میخورن مگه گل هستش که گرفتی تو دماغت
و بعد صدای خندشون بلند شد
به من گفتن دیوونه ولی دیوونه ولی خودشون مثل دیوونه ها میخندیدن
شایدم حق داشتن
اونا از کجا باید بفهمن من چه غم بزرگی با بو کردن کلوچه در دلم نشسته و بغض گره بسته ای توی گلوم نشسته و راه گلوم بسته
سعی کردم گاز کوچکی به کلوچه بزنم ولی بلعیدنش سخت بود
برای همینم در آبمیوه رو باز کردم و آروم آروم خوردم
ابراهیم و ساسان همچنان در حال پچ پچ کردن بودن که ابراهیم برگشت ورو به من گفت
_برو تو این فضای سبز بمون
من و ساسان باید بریم داخل شهر کارمون که تموم شد برمیگردیم همینجا
مواظب باش جایی نری
_ تنها برم
_ آره دیگه برو تو این پارک بشین
منو ساسان یه ساعت کار داریم بریم برمیگردم
برو پایین
برو پایین
رفتم تو پارک و دقیق طبق گفته ی ابراهیم یک ساعت همونجا نشستم
فضای خیلی دل انگیزی داشت
یکی از شهرهای شمال غربی کشور بود
یک ساعتی منتظرشون شدم و یک ساعت بعد برگشتن
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم
و تا خود شب رانندگی کرد
شب که شد جلوی یک مسافر خونه نگه داشت
رفتیم تو
_سلام آقا خیلی خوش اومدین
بفرمایید
_دو تا اتاق میخواستم
_البته شناسنامه هاتون
_ ساسان شناسنامه خودش روی پیشخوان گذاشت
ابراهیم رو کرد به من و گفت
شناسنامه ها را بده
با تعجب به ابراهیم نگاه کردم و گفتم
_ ولی تو نگفتی شناسنامه هم لازمه
_ یعنی چی که تو نگفتی
نیاوردیش؟؟
_نه
نه و زهرمار ...کوفت
خنگ خدا دیگه وقتی بهت گفتم چند روز تو راهیم برای اینکه که یه جا بریم کپه مرگمون رو بذاریم باید بریم مسافرخونه دیگه
چرا نیاوردیشون
_به خدا من نمیدونستم اصلا حواسم به این جور چیزا نبود
باید خودت بهم میگفتی
ابراهیم از عصبانیت دستاشو مشت کرده بود و به زور جلوی خودش رو نگه داشته بود
_حالا نمیشه بدون شناسنامه بدی ما زن و شوهریم
_نه آقا خیلی مسئولیت داره
_ آقا باور کنیم ما زن و شوهریم
این آقا هم شاهده
_بله فرمایش شما درست ولی گفتم که این خلاف قانون و مسئولیت زیادی داره
ابراهیم با عصبانیت مشتی به پیشخوان زد و گفت
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df