من خودم را گم کرده ام ،
شاید از زمان کودکی ، یا میان خاطرات ، در فکر و خیالات یا شاید در گذشته گم شده ام ..
نمی دانم از کی احساس کردم که خودم را گم کرده ام ، فقط میدانم که اگر کسی به من یادآوری نکند که چه هستم و که هستم خودم را فراموش میکنم ؛ وقتی هم که سعی کردم دنبال خودم بگردم دیگران را از دست دادم .
موقعی که آدم میمیرد ، این مردم خوب آدم را از چهار طرف محاصره میکنند . من امیدوارم که وقتی مُردم ، یک آدم بافهم و شعوری پیدا بشود و جنازهی مرا در رودخانهای ، جایی بیندازد . هرجا که میخواهد باشد ، ولی فقط توی قبرستان ، وسط مردهها ، چالم نکنند .
روزهای یکشنبه میآیند و روی شکم آدم دسته گل میگذارند ، و از این جور کارهای مسخره ، وقتی که آدم زنده نباشد ، گل را میخواهد چه کار؟
مرده که به گل احتیاجی ندارد ، آدم تا زنده است باید از کسی که دوستش دارد گل هدیه بگیرد ..