#بخش_چهارم (پایانی)
#کتاب_رفیق_مثل_رسول
میگفت آقا بیخیال بشید نمی خواد احضار شون کنید من خودم همه جا رو مرتب میکنم.....
اما بچه ها دست به یکی کرده بودند و میگفتند باید احضار بشن ببینیم چرا اینجوری کردن 😕
پنجره هارا بستیم و با هر صدای زوزه سگ که از بیرون می آمد رضا میگفت روح تفلیس الان اینجاست😖
مهدی بندی خدا به تنش لرزه افتاد😩
رضا هم از فرصت سر و صدای بچه ها استفاده کرد و نعلبکی را روی حرف کشید و به جن بد و بیراه گفت
من احمد و رضا دست روی نعلبکی گذاشتیم و گفتیم حروف سلام مشخص شده...!😦
مهدی حالش بد شد...
احمد خیلی مهدی را دوست داشت طاقت نیاورد که بیش از این مهدی را بترسانیم کنارش نشست و گفت داداش شوخی کردیم!!😅
مهدی گفت تمام خونه رو به هم ریختن چه جوری میگی شوخی کردید ما همه پیش هم بودیم 🙄😦
احمد گفت باور کن شوخی کردیم 😄صابر و رسول غروب دیر تر از ما از خونه بیرون آمدند و همه جا را به هم ریختند😝
بخاطر همین به رضا گفتیم بره داخل خانه و بعد بیاد بیرون اون طوری داد و بیداد کنه
رضا نگاهی به صابر کرد گفت انصافاً گل کاشتی من که از برنامه خبر داشتم یک لحظه باور کردم کسی جز تو و رسول خانه را به هم ریخته باشه 😂😂
با حرفهای احمد ، مهدی آرام شد و ما زدیم زیر خنده
با هر صدای پارس سگ ، حامد و رضا با خنده میگفتن رسول پنجره را ببندید فکر کنم این تفلیس هنوز اینجاست🤣😨
احمد خندید و گفت اسم تفلیس را از کجا آوردی بابا تفلیس اسم شهره ، تو گذاشتی روی جن 😐😂
رضا خندید و گفت خواستم جن خارجی احضار کنم باکلاس باشه☺️
تمام شب تا نماز صبح در مورد این موضوع گفتیم و خندیدیم...
آن شب یکی از به یادماندنی ترین شب های رفاقت دوران ما شد❤️
پــــــایان❤️😁
@ranyaa313