eitaa logo
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
1.6هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
149 فایل
• گـروه‌فرهنگی‌رانــیا🌱 • هیئت‌دختـرانه‌بنات‌الزهـرا • استان البرز، پایگاه شهیدان پناهی ‌ جزتویاری‌نگرفتیم‌ونخواهیم‌گرفت برهمان‌عهدکه‌بستیم،برآنیــم‌هنوز(: جهت ارتباط با ما ، کانال شرایط رو مطالعه بفرمائید🦋: @ranyaa_313_shorot
مشاهده در ایتا
دانلود
آمد و کنارم نشست و گفت رسول عاشق این خنده هاتم بخصوص وقتی همراه خنده گریه می کنی‌‌‌‌‌‌... 😅مهدی راست میگفت وقتی میخندیدم اشک از چشمهایم راه می افتاد علتش را نمی‌دانستم ولی برای دوستانم این اتفاق جالب بود بود. آن شب تا وقت نماز صبح نشستیم پای تعریف کردن و خندیدن‌ ‌‌. رضا شروع کرد از جن و پری صحبت کردن😨 در مورد احضار روح و چیزهایی که شنیده بود کلی تعریف کرد‌‌‌... امین و احمد هم به قول معروف روغن پیاز داغ حرفهای رضا را زیاد کردند 😶مهدی بنده خدا کمی ترسید و چند بار گفت این بحث رو تموم کنید😣 همین حساسیت مهدی جرقه یک شیطنت را به ذهن ما انداخت‌‌...😁 ادامه‌دارد...
فردای آن روز با هم قرار گذاشتیم که مهدی را اذیت کنیم😅 نزدیک های غروب تصمیم گرفتیم برای شام به رستوران برویم . بعد از شام موقع برگشت رضا گفت یک مقوای سفید بزرگ بخرید من می خواهم روح احضار کنم🙄 مهدی گفت آقا بیخیال این بحث بشید😐 اما بچه ها گفتند ما دوست داریم احضار روح را ببینیم 🤐🤗 من صابر و احمد با یک ماشین بودیم مهدی امین و رضا هم با یک ماشین . بین راه نزدیک قبرستانی که پایین روستا بود امین توقف کرد و پیاده شد. مهدی گفت تو این تاریکی برای چی جلوی قبرستون وایسادی؟؟؟ 😲😓 امین هم خونسرد گفت بر من یه مشت خاک قبرستون بیارم برای احضار روح😬 مهدی رفت دست امین را کشید یکی زد به سرش ؛ و گفت خاک قبرستان نمیخواد😒 احضار روح و جن و پری برای چی آخه 😒 امین سوار شد و راه افتادیم...🚗 برنامه ریزی کرده بودیم که همزمان برسیم وقتی همه پیاده شدند به بهانه اینکه یکی دو نفر از بچه ها سیگار بکشند. بیرون از خانه ایستادیم و به صابر گفتیم برو داخل خانه زیر انداز بیار ... هنوز چند ثانیه از رسیدن صابر به خانه نگذشته بود که دیدیم صدای داد و هوار صابر بلند شد😱😭 ادامه‌دارد... @ranyaa313
..... که دیدیم صدای داد و هوار صابر بلند شد😱😭 بعد هم از خانه بیرون زد و تا نزدیک ما دوید ؛ طوری داد و بیداد میکرد و خودش را میزد که همه ما جا خوردیم😳 رفتیم داخل خانه و دیدیم تمام پنجره ها باز شده و خانه زیر و رو شده هیچ چیز سر جای خودش نیست😨 از لباس ها و وسایل گرفته تا حتی ظرف‌ها وسط اتاق ریخته شده بود😨 رضا خیلی جدی نگاهی به همه جا انداخت و گفت نگاه کنید ببینید دزد اومده ما ؟؟ ما هم چرخی زدیم و گفتیم همه جا به هم خورده ولی چیزی نبردند...! رضا سرش را تکان داد و گفت جن آمد‌ اینجا را به هم ریخته🤷🏻‍♂ احمد و امین هم حرف هایش را تایید کردند 🤷🏻‍♂🤦🏻‍♂ صابر گفت اینقدر ازدیشب تاحالا گفتید که اومدن سراغمون😓 رضا هم گفت کاری نداره الان احضار شون می کنیم ببینیم چرا اینجوری کردند🤯 امین گفت برم خاک قبرستون بیارم؟؟؟🏃🏻‍♂ گفتم نه بابا بشینیم با همین چیزهایی که هست احضار کنیم من رضا و احمد نشستیم ، رضا مقوا را پهن کرد و گفت کسی موقع کار حرفی نزنه ناراحت میشن... مهدی بنده خدا رنگش مثل گچ سفید شد🤕😱 با هر خط و علامتی که رضا روی مقوا میکشید میگفت آقا بیخیال بشید نمی خواد احضار شون کنید من خودم همه جا رو مرتب می کنم😱😭.... ادامه‌دارد.. @ranyaa313
(پایانی) میگفت آقا بیخیال بشید نمی خواد احضار شون کنید من خودم همه جا رو مرتب میکنم..... اما بچه ها دست به یکی کرده بودند و می‌گفتند باید احضار بشن ببینیم چرا اینجوری کردن 😕 پنجره هارا بستیم و با هر صدای زوزه سگ که از بیرون می آمد رضا میگفت روح تفلیس الان اینجاست😖 مهدی بندی خدا به تنش لرزه افتاد😩 رضا هم از فرصت سر و صدای بچه ها استفاده کرد و نعلبکی را روی حرف کشید و به جن بد و بیراه گفت من احمد و رضا دست روی نعلبکی گذاشتیم و گفتیم حروف سلام مشخص شده...!😦 مهدی حالش بد شد... احمد خیلی مهدی را دوست داشت طاقت نیاورد که بیش از این مهدی را بترسانیم کنارش نشست و گفت داداش شوخی کردیم!!😅 مهدی گفت تمام خونه رو به هم ریختن چه جوری میگی شوخی کردید ما همه پیش هم بودیم 🙄😦 احمد گفت باور کن شوخی کردیم 😄صابر و رسول غروب دیر تر از ما از خونه بیرون آمدند و همه جا را به هم ریختند😝 بخاطر همین به رضا گفتیم بره داخل خانه و بعد بیاد بیرون اون طوری داد و بیداد کنه رضا نگاهی به صابر کرد گفت انصافاً گل کاشتی من که از برنامه خبر داشتم یک لحظه باور کردم کسی جز تو و رسول خانه را به هم ریخته باشه 😂😂 با حرف‌های احمد ، مهدی آرام شد و ما زدیم زیر خنده با هر صدای پارس سگ ، حامد و رضا با خنده میگفتن رسول پنجره را ببندید فکر کنم این تفلیس هنوز اینجاست🤣😨 احمد خندید و گفت اسم تفلیس را از کجا آوردی بابا تفلیس اسم شهره ، تو گذاشتی روی جن 😐😂 رضا خندید و گفت خواستم جن خارجی احضار کنم باکلاس باشه☺️ تمام شب تا نماز صبح در مورد این موضوع گفتیم و خندیدیم... آن شب یکی از به یادماندنی ترین شب های رفاقت دوران ما شد❤️ پــــــایان❤️😁 @ranyaa313
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
رفقا‌سلام♥ ممنون‌میشم‌داخل‌نظرسنجی‌شرکت کنیدوبفرماییدکه‌دوست‌دارید‌بازم‌براتون مثل‌کتاب‌رفیق‌مثل‌رسو
چراشرکت‌نمی‌کنید؟ 🤔 آیاداستان‌را‌نخوانده‌اید؟ 😳 بزنیدروهشتگ‌داستان‌کوتاه‌چهارقسمتی روبخونید🌹