رسای اردکان
❌ اینها صف خریدن #آیفون، صف خریدن #مرغ یا صف کبابی های #تهران نیست. ✅ این صف #جوان ها و دهه هشتادی
🔻و اما از اعتکاف اردکان چه خبر؟!👇
#ارسالی
✅ اینها معجزه است. ساده نگذریم ..
ماه رجب است.
روز و شبهای نورانی را سپری می کنیم.
13 مسجد در اردکان درگیر برگزاری مراسم معنوی اعتکاف است.
به جز دو مسجد که بزرگسالان معتکف هستند، در 11 مسجد #دانش_آموزان دختر و پسر مهمان خدا هستند.
وقتی می بینی #دشمن شبانه روز با صرف هزینه های هنگفت، در قالب های مختلف و با ابزارهای گوناگون به دنبال گمراه کردن نسل جدید است این اتفاق واقعا معجزه است که بیش از 1700 نفر از دانش آموزان شهرمان مهمان خدا هستند.
امروز با یکی از مسئولان اعتکاف صحبت می کردم؛ می گفت #همه_جور جوان و نوجوانی ثبت نام کرده است و اینجور که فقط متدینین آمده باشند. جالب است که می گفت ما خودمان هم فکر می کردیم خیلی ها از فرار از مدرسه به اعتکاف می آیند در حالیکه اتفاقا خیلی از این دانش آموزان، #درسخوان اند و به دنبال فرار از درس و مدرسه نیستند! ضمنا خیلی از پدر و مادرها هم #بیش_از_هزینه ثبت نام پرداخت کرده اند.
اما
نمیدانم دوباره این ظرفیت هم مثل ظرفیت های دیگر بدون روایت است یا روایت خواهد شد؟!
اگر اینها روایت نشود #دستگاه_محاسباتی_مردم همچنان تحت تاثیر جو روانی دشمن است و امید در دلها افزایش پیدا نمی کند.
باید #روایت کرد ..
از این اتفاقات ساده نگذریم!
آمار معتکفین اردکان: 👇
☘️برادران:
مسجد خاتم الانبیا ۱۴۰ نفر
مسجد جامع ۹۵ نفر
مسجد روح الله ۱۰۰ نفر
مسجد یتیمان ۶۳ نفر
مسجد امیرالمومنین ۱۳۰ نفر
مسجد حاج محمدحسین ۱۳۰ نفر
مسجد امام سجاد ۶۳ نفر
☘️خواهران:
مصلی ۴۰۰ نفر
مسجد بقیه الله ۱۲۵ نفر
مسجد علوی ۱۱۰ نفر
مسجد النبی ۱۲۵ نفر
مسجد جامع شریف آباد ۱۲۰ نفر
مسجد امام هادی ۱۱۰ نفر
✍️ حامد کمالی اردکانی
🤲الحمدلله رب العالمین🤲
#اعتکاف
#مهمانی_خاص_خدا
#اردکان_انقلابی
#رسای_اردکان
•رسا|روابط عمومی سپاه اردکان•
▪️| @rasa_ar |▪️
🔴 به زودی
💢 روایت خانوادهی اردکانی حاضر در حادثهی تروریستی شاهچراغ
#به_زودی
#روایت #تاریخ_شفاهی #خاطرات_شفاهی
#دفتر_تاریخ_شفاهی_شهید_محمدعلی_قانعی_اردکان
@Tarikh_SHafahi_Ardakan
https://eitaa.com/joinchat/3376742568Cb783b09948
⭕️ حسرتِ هفده ساله
روایت سمیه هاتفی خواهر شهید محمدعلی هاتفی از حادثهی تروریستی شاهچراغ
قسمت اول
قرار بود با خانوادهی برادرشوهرم دو روز، تفریحی بریم یاسوج و برگردیم. به دلم افتاد حالا که نزدیک شیرازیم یک سر بریم زیارت حرم شاهچراغ.
تا اسم شاهچراغ را بردم، زینب؛ دخترم گفت: نه مامان نریم، اونجا با اسلحه میزننمون!
همسرم؛ محمدجواد بلافاصله گفت: نه دخترم حرم دیگه امنه، پلیسا مواظبن.
به اصرار من دو روز دیگر به سفرمان اضافه شد. مقصد بعدی به جای اردکان، شد حرم حضرت شاهچراغ.
حوالی ساعت 11ظهر رسیدیم شیراز، سوییتی نزدیک حرم اجاره کردیم. تا وارد شدیم بچهها بدو بدو رفتند جلوی پنجره و با شور و شوق گنبد و گلدسته حرم را به هم نشان میدادند. اولینبار بود که میآوردیمشان شیراز. هفدهسال قبل من و همسرم، دوتایی آمده بودیم پابوس حضرت، از آن زمان حسرت زیارت دوبارهی آقا روی دلم مانده بود.
دمدمای غروب از بابالمهدی وارد حرم شدیم. ایستادیم جلوی گنبد و چندتا عکس انداختیم. بعد رفتیم داخل حرم زیارت کردیم و دوباره برگشتیم توی صحن. نزدیک سقاخانه نشستیم و مشغول خواندن زیارتنامه شدیم. بچهها هم توی صحن چرخ میزدند و اطراف را میگشتند. آدمهای زیادی روی فرشهای دوروبرمان نشسته بودند.
خادمی به سمتمان آمد و با صدای بلند و لهجه قشنگ شیرازی گفت:
نماز جماعت توی شبستان خونده میشه.
همسرم، حسن و حسین را با خودش به شبستان برد و قرارشد نیمساعت دیگر دوباره همینجا جمع شویم.
من، زینب، جاریام و دخترش رفتیم قسمت خواهران. توی صفِ سومِ نماز نشستیم و گرم صحبت شدیم، زینب هم محو تماشای آیینهکاریها شده بود و با گوشیش مدام از جابهجای حرم عکس میگرفت.
ده دقیقهای گذشت که صدای جیغ و فریاد توی گوشم پیچید. صورتم را که برگرداندم، دیدم جمعیت زیادی وارد شبستان شدند. خانمی با ترس داد زد: تیراندازی شده، فرار کنید! فرار کنید!
غوغایی به پا شد. همه به سمت درب دیگر شبستان دویدند. شوکه شده بودم، توی یک لحظه آرامش و شادیمان جایش را به وحشت و گریه داد.
پابرهنه دویدم بیرون. توی جمعیت زینب را دیدم. دستش را محکم گرفتم و همراه مردم دوان دوان از حرم بیرون رفتیم.
درب ورودی حرم را بستند. هرچه اطرافم را گشتم، جاریام و دخترش را پیدا نکردم. مغازهدارها از مغازههایشان بیرون آمده بودند. چندتا از زائران مثل ابر بهار اشک میریختند و دنبال فرزند و همسرشان میگشتند، خانمی پایش آسیب دیده بود و گوشه پیادهرو نشسته بود و چندنفری هم غش کرده بودند. زینب از ترس به خودش میلرزید و زار زار اشک میریخت. هرکاری میکردم نمیتوانستم آرامش کنم. پشتسرهم به گوشی همسرم زنگ زدم اما آنتن نمیداد...
#روایت #شهادت #شهید #شاهچراغ #تاریخ_شفاهی #خاطرات_شفاهی
#دفتر_تاریخ_شفاهی_شهید_محمدعلی_قانعی_اردکان
@Tarikh_SHafahi_Ardakan
https://eitaa.com/joinchat/3376742568Cb783b09948
⭕️ حسرتِ هفدهساله
روایت سمیه هاتفی؛ خواهر شهید محمدعلی هاتفی
از حادثهی تروریستی شاهچراغ
قسمت دوم
یک ساعتی میشد که با جانمازِ توی دستم و پابرهنه گوشهی خیابان منتظر بودیم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. خدا خدا میکردم یکبار دیگر بتوانم همسرم و پسرانم را ببینم. همهمه بین زائران و مردمِ ایستاده پشت درب حرم زیاد بود. هرکسی چیزی میگفت:
+چهارتا زخمی توی صحن افتادن.
+تا الان چندتا شهید شدن.
+هنوز نتونستن تروریستا رو بگیرن.
+یه تروریست بوده، همون اول گرفتن.
از ترس ده دقیقهای رفتیم داخل مغازهای اطراف حرم پناه گرفتیم.
تازه داشتم درک میکردم توی حادثهی پارسال، زائران چه حس و حالی داشتند؛ آنروزها مدام ذهنم درگیر آرتین و شهادت مادر و پدرش بود. وقتی خبر اعدام تروریستها را شنیدم خیلی خوشحال شدم. فکر نمیکردم دیگر جرأت کنند روی مردم بیدفاع اسلحه بکشند.
بالاخره تلفن محمدجواد آنتن داد و بعد از چندتا تماس بیپاسخ، جواب داد.
+محمدجواد کجایی؟ خوبی؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟ حسن و حسین کنارتن؟ حالشون خوبه؟
+خیلی عادی جواب داد: آره ما خوبیم. چیزی شده؟
+با تعجب پرسیدم: چیزی شده! نصف جون شدم! مگه توی شبستان نبودی؟ اونجا تیراندازی نشده؟
+آره ما توی شبستانیم. ولی اینجا خبری نیست! با بچهها نمازمون رو خوندیم. آنتن نداشتم که زنگت بزنم. در شبستان رو هم بستن. فکر کردم مانوره! آخه دوروبرمون نیروهای امنیتی زیادن.
برای اینکه جلوی اشکهای دخترم را بگیرم، تلفن را بلافاصله دادم دستش.
بیا با بابا حرف بزن. هیچکدوم چیزیشون نشده.
ولی زینب گوشش بدهکار نبود. حتی بعد از نیمساعت که توانستیم توی صحن، همدیگر را پیدا کنیم و با راهنمایی نیروهای امنیتی به سوییت برگردیم هم حالش بهتر نشد. تا صبح میلرزید و گریه میکرد.
تا به محل اسکان برسیم، گوشی من و همسرم پشت سرهم زنگ میخورد؛ اقوام بودند که جویای احوالمان میشدند. مدام خودم را سرزنش میکردم که چرا روی آمدن به شیراز پافشاری کردم. با خودم فکر میکردم که اگر دخترم خوب نشود، چی کار کنم.
اذان صبح همسرم و پسر بزرگم برای نماز به حرم رفتند؛ زینب اصرار داشت دیگر هیچکدام به حرم نرویم و زود به خانه برگردیم. محمدجواد نشست کنارش و بهش گفت: بابا اونا میخوان حرم رو ناامن کنن تا کسی نیاد ولی تو که نباید بترسی. آقا خودش مواظبمونه. از نماز که برگشتیم، میریم خونمون.
زینب کمی با حرفهای پدرش آرام شد و توانست بخوابد. من هم شروع کردم به جمع کردن وسایل تا به اردکان برگردیم اما دل توی دلم نبود، به خودم میگفتم: سمیه دیدی چی شد! دوباره باید چند سال دیگه حسرتِ یه زیارت دلچسبِ حضرت رو دلت بمونه!
نمیتوانستم با حضرت از پنجرهی اتاق خداحافظی کنم. دلم را به دریا زدم. دخترم را به جاریام سپردم و دوباره به حرم رفتم. وارد صحن که شدم صوت قرآن از تمام بلندگوها پخش میشد. آرامش عجیبی گرفتم؛ همان آرامشی که شب قبلش با ورود به حرم حسش کرده بودم. از چادرها و کفشهای جامانده، کالسکههای رها شده و خوراکی له شدهی دیشب توی صحن خبری نبود. کفشهایمان را از کفشداری حرم تحویل گرفتم؛تمام وسایل به جامانده از حادثه دیشب را توی کفشداری جمع کرده بودند.
به مسجد بالاسر رفتم. نزدیک مقتل شهدای حادثهی تروریستی پارسال نشستم. آنجا بود که بغضم ترکید و یک دلِ سیر زیارت کردم.
#روایت #شهادت #شهید #شاهچراغ #تاریخ_شفاهی #خاطرات_شفاهی
#دفتر_تاریخ_شفاهی_شهید_محمدعلی_قانعی_اردکان
@Tarikh_SHafahi_Ardakan
https://eitaa.com/joinchat/3376742568Cb783b09948
15.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#روایت خانوادگی از ؛ #شهید_محمد_بلباسی
✨یاد #شهدای_خانطومان و شهید مدافع حرم محمد بلباسی گرامیباد.
🌹سالروز شهادت ۹۵/۰۲/۱۷ خانطومان
یادشهداباصلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#رسای_اردکان
•رسا|روابط عمومی سپاه اردکان•
▪️| @rasa_ar |▪️
رسای اردکان
📣 #روایت | سعیدِ خمینی، عبداللهِ سیدقائد
🖼 در حاشیهی عیادت فرزندان رهبر انقلاب به نمایندگی از ایشان، از مجروحان لبنانی و رزمندگان مقاومت که برای درمان به ایران اعزام شدهاند
🔹️همین چند دقیقه قبل فهمیده ملاقاتکنندهاش فرزندِ رهبر انقلاب اسلامی و بهقول خودشان سیدقائد است. به احترامش نیمخیز شده روی تخت. دو دست توی پانسمان با انگشتانی قطع شده و چشمهای عمل و پانسمان شده و سر و صورتی پر از زخم و بخیه. هیچ جا را نمیبیند. فقط از جهت صدا میتواند مکان مخاطب را تشخیص دهد.
🔹️همسر جوانش هم کنار تخت ایستاده. کاملا در قواره یک زوج شیعهی لبنانی! حاج آقا که میرسد با همان چشم و پلکهای بخیه و پانسمان شده بغضش میترکد. در پاسخ حاج آقا که از احوال و زخمهایش میپرسد میگوید: «فدای سر شما! نگران نباشید!»
🔹️همسرش ایستاده کنار تخت. اشک میریزد. قفل کردهام. آن از زهرای ۵ ساله و هادیِ ۱۱ساله و الباقی بچههایی که در خردسالی زخم صهیون به تنشان نشسته و این هم از بزرگترهایشان و عبدالله ۳۲ ساله و همسرش.
🔹️عبدالله دارد با گریهای که معلوم نیست اشکهایش باید چطور از لای زخمها، بخیهها و پانسمانها راهشان را باز کنند ادامه میدهد: «به سیدقائد بگویید درست است که ما عزیز از دست دادهایم (منظورش سیدحسن نصرالله است) اما سایهی عزیزتر هست هنوز! به سید قائد بگویید یک سپاه در لبنان دارد که منتظر دستور اوست.»
🔹️حاج آقا میگوید به امر آقا راهی شدهاند تا جویای احوال او و بقیه رزمندگان شوند. بعد هم هدیهای که از طرف آقاست را به همسر عبدالله میدهد. عبدالله اما گوشش به این حرفا نیست و تند تند با گریه دارد حرفهایش را میزند: «به سید قائد بگویید نگران ما نباشد. از طرف من حتما ببوسیدش! بگویید سربازش سلام رساند!»
🔹️حاج آقا خطاب به همسر عبدالله، جویای رسیدگی از آنها میشوند و اینکه اگر مشکلی هست حتما بگویند. زن محجوبانه از همه چیز تشکر میکند و از رسیدگی کادر درمان. مترجم ترجمه میکند که زن جوان یکهو میپرد توی صحبتها: «فقط یک درخواست دارم!» همه گوش تیز میکنند: «سلام من را هم به سیدقائد برسانید!»
🔹️سرم را میگیرم سمت پنجره تا بغض خفت شده بیخ گلویم رها شود. جای سالم توی صورت پر از بخیهی عبدالله نیست. حاج آقا کنار گوشش میگوید: «الان به خدا خیلی نزدیکی، برای ما دعا کن!» عبدالله اشک میریزد و با چشمهای بسته حرفهایش را میزند.
🔹️پرتاب میشوم به سکانسهای از کرخه تا راین و سعید، رزمندهی ایرانی که بعد از بهبود چشمانش با شنیدن یاد و نام امام اشک میریخت. در پاسخ به اینکه گریه برای چشمهایش ضرر دارد میگفت بگویید بدوزندشان. سعید نمیدانست عبدالله با چشمهای دوخته شده هم گریه میکند.
💻 Farsi.Khamenei.ir
#روایت
همهچی عادی بود.
دانشآموزان مثل همیشه در کلاسهایشان مشغول درسخواندن بودند.
اما تنها تفاوت حال و هوای دبیرستان #شاهد دخترانهی اردکان، این بود که از وقتی مهمانمان از راه رسید، دانشآموزان مدام به دفتر مراجعه میکردند و میپرسیدند: «خانم شهید را مدرسهی ما نمیآورند؟»
و معلمان جوابی جز سکوت در برابر این دلهای بیقرار نداشتند.
تا اینکه امروز خبر دادند شاید شهید را برای چند ثانیه به مدرسهی شما هم بیاورند!
غوغایی به پا شدهبود.
دل دانشآموزان بیقرار بود که مبادا شهید نیاید!
اما انگار که شهید صدای دلهای پاک دانشآموزان را شنید!
و همزمان با نواختهشدن اللّهاکبر اذان، آمد....
آمد تا طعم شیرین عشق خدا را با حضورش شیرینتر کند!
و چه زیبا بود مهمانیای که به دست خودش رقم خورد!
انگار خودش همهچیز را آماده کرد....
گویی پرچمها و گلها پیش از ما عطر حضورش را چشیدهبودند، و آمادهی آمدنش بودند!
همهچیز در ۱۰ دقیقه آمادهشد!
و او آمد...
آمد تا بگوید حواسش به ما هم هست!
هر چند کوتاه آمد، اما آمدنش به اندازهی یکدنیا ارزش داشت!
آری! او آمد تا باری دیگر در جواب دلهای بیتاب ثابت کند شهدا زندهاند!
✍️خبرنگاروتصویربرداردانشآموز: #هستیکمالی
https://eitaa.com/PanaArdakanNews
#پانا را به دیگران هم معرفی کنید
❇️ @PanaArdakanNews
خبرگزاری دانشآموزی پانا شهرستان اردکان
#مهمان_مادر
#گمنامی_سرمشق_زندگی
#اردکان_شهر_مقاومت
#ناحیه_مقاومت_بسیج_اردکان
#رسای_اردکان
•رسا|روابط عمومی سپاه اردکان•
▪️| @rasa_ar |▪️